📚روز دهم کتابخوانی من
🌱 ۱ دی ماه ۱۴۰۴
📒کتاب اجارهنشین خیابان الامین
✍ علیاصغر عزتی پاک
✨نشر معارف
این کتاب روایت زندگی قاچاقچی به نام «جمال فیضاللهی» است که از ترکیه جنس میآورد و اهل همه چیز بود ولی کرامتی از حضرت رقیه او را همسایهی حرم کرد. جمال باورش نمیشد که دختری را بزنند و به اسارات ببرند و فکر میکرد تمام این روضهها را آخوندها درست کردند ولی بعدها با شروع نا آرامیهای سوریه؛ جمال عضو هسته اولیه مدافعین حرم شد. مشاهدات جمال از جنایتهای داعش و روایت وی از شکلگیری هسته اولیه مدافعان حرم و دهها ماجرای مستند و شگفت انگیز دیگر و با نثر روان استاد علیاصغر عزتی پاک اثری جذاب و خواندنی را شکل داده.
شروع این هشت سال عجیب از آنجا بود که من فارغ از تمام گذشتهام در ایران و ایلام، نشسته بودم در دفتر کارم در دیاربکرِ ترکیه که شاگرد ارسلان آمد گفت: «یک نفر دنبالت میگردد آقاجمال.» گفتم: «چهکار دارد؟» گفت: «نمیدانم. فقط گفت با جمال فیضاللهی کار دارم.» گفتم: «بیاورش اینجا!» ارسلان گفت: «نمیخواهد بیاید اینجا.» و به ریختوپاش از هر نوع در دفتر اشاره کرد و گفت: «نمیبینی وضعیت را؟!» راست هم میگفت؛ خودش و یکی - دو تای دیگر داشتند مواد میکشیدند، و دو - سه نفر دیگر سرشان به نوشیدن گرم بود. خُب، پاتوق بود آنجا. رفیقها میآمدند؛ آشناها میآمدند.
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
Khamenei.ir13920728_7563_192k.mp3
زمان:
حجم:
5.4M
🎧کلیپ صوتی انسان ۲۵۰ ساله | امام هادی (علیه السلام)
#امام_هادی
#کتابخوانی
#بغض_قلم
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
📚روز یازدهم کتابخوانی من
🌱 ۲ دی ماه ۱۴۰۴
📒کتاب ماشو در مه
✍ فرهاد حسنزاده
✨نشر سورهی مهر
فرهادحسنزاده را با هستی، زیبا صدایمکن و هویجبستنی، شناختم. تقریبا بیشتر کتابهایش را خواندم. مانده بود ماشو در مه.
دیروز کارها زیاد بود. فرصت شد همین کتاب جمع و جور را بخوانم.
یک داستان بومی که در عقربهای کشتی بمبک هم تکرار شده بود. آنجا هم تقریبا همین مضمون انقلاب، جنوب، نوجوانی را میبینیم.
ماشو پسر نوجوانی است که در جنوب کشور زندگی میکند. برادرش حجت توسط ساواک دستگیر شده و برادر دیگرش معتاد است. ماشو وضع مالی خوبی ندارد، برای شمع روشن کردن به سقاخانه میرود که دوستش کاظم خبر از گنجی زیر لولههای نفت میدهد ولی آنها برای پیدا کردن گنج، سر از حوادث انقلاب در میآورند. اینکه با راه رفتن روی لوله نفت مهمترین اتفاقهای آن سالها را نوجوان درک میکند، جز نکات ظریف داستان بود که فرهادحسنزاده در آن مهارت زیادی دارد.
حرف یه گنجه ماشو، میفهمی؟»
«گنج؟ چه گنجی؟ دیوونه شدی کاظم یا آفتاب زده به کلهات!»
«نه به ارواح خاک بووام. حقیقت داره.»
کاظم هیچ وقت به ارواح خاک پدرش قسم بیخودی نمیخورد. صورتش پر از قطرههای درشت عرق بود. صدایش عوض شده بود و با آب و تاب حرف میزد. معلوم بود که دروغی در کار نیست.
«یه گنج راس راستکی... خیلی خداست.»
«چه جوریه؟ کجاست؟»
یک مرتبه صدای خندهای خفه و بعد نفس یکی را پشت سرمان حس کردیم. من که خیلی ترسیدم. برگشتیم دیدیم سیا است. حرفهایمان را شنیده بود.
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils