eitaa logo
بغض قلم
739 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
428 ویدیو
42 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
یکبار سامرا رفتم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم عشقم به امام هادی این گونه باشد. حرمی که شبیه هیچ حرمی نبود. و از روزی که رفتم دلم برای سامرا هم تنگ می‌شود مثل کاظمین مثل نجف. برای شش‌گوشه‌ای که کبوترها دور تا دورش می‌چرخند. برای حرمی که شبیه سر زدن به خانواده خودم بود. چون خانواده‌ای کنار هم میزبان زائران هستند. دلم محتاج آرامش حرم سامرا ست، جایی که خانه امام زمان است! 📒 عکس مادرم و سامرا 🆔 @bibliophil
Khamenei.ir13920728_7563_192k.mp3
زمان: حجم: 5.42M
🎧کلیپ صوتی انسان ۲۵۰ ساله | امام هادی (علیه السلام) 🆔 @bibliophil
کتاب «اردو در قبرستان ژغاره» یک رمان نوجوان ماجراجویانه است. کتاب در ۱۷ فصل، و درباره یک پسر ۱۷ ساله است که پدربزرگش نام عجیبی بر او گذاشته: «بادآورد!». بادآورد در تمام سال‌های تحصیلش به خاطر اسم عجیبش آزار دیده و واقعا دلش می‌خواهد آن را عوض کند. اما رسم سختگیرانه‌ای در خانواده آن‌هاست که نام اولین نوه پسری را جد پدری باید انتخاب کند و هیچ کس حق ندارد روی حرف او حرفی بزند. بادآورد یک بار تمام جرأتش را جمع می‌کند و از پدربزرگ می­‌خواهد که اسمش را تغییر دهد. پدربزرگ رازی که در پس این نام‌گذاری عجیب و غریب است را برای بادآورد فاش می‌کند و او را به سفر پر رمز و راز و خطرناکی می‌فرستد: اردو در قبرستان ژغاره. اگر بادآورد بتواند مأموریتی که پدربزرگ به او داده را انجام دهد، می‌تواند اسمش را تغییر دهد. اما در ژغاره همه چیز آن‌طور که آن‌ها می‌خواهند پیش نمی‌رود. راز‌هایی هست که حتی پدربزرگ هم از آن‌ها خبر ندارد. عبدالرحمن اصفهانی فردی است که در زمان امام هادی (عليه‌السلام) در اصفهان زندگی می‌کرده و طی یک ملاقات کوتاه با آن حضرت در سامرا شیعه می‌شود و آثار و برکات فراوانی از همان ملاقات کوتاه به زندگی‌اش می‌رسد. در این رمان با بهره‌گیری از تخیل، داستان زندگی این شخصیت پرداخته شده و با زندگی بادآورد، نوجوان امروزی که شخصیت اصلی کتاب است پیوند خورده است. این رمان ماجراجویانه و در برخی صحنه‌ها ترسناک است. تلفیق این هیجان و تعلیق با زبان و موقعیت‌های طنز، اثر را تبدیل به اثری جذاب و خواندنی کرده است. 🆔 @bibliophil
کتاب «اردو در قبرستان ژغاره» یک رمان نوجوان ماجراجویانه است. کتاب در ۱۷ فصل، و درباره یک پسر ۱۷ ساله است که پدربزرگش نام عجیبی بر او گذاشته: «بادآورد!». بادآورد در تمام سال‌های تحصیلش به خاطر اسم عجیبش آزار دیده و واقعا دلش می‌خواهد آن را عوض کند. اما رسم سختگیرانه‌ای در خانواده آن‌هاست که نام اولین نوه پسری را جد پدری باید انتخاب کند و هیچ کس حق ندارد روی حرف او حرفی بزند. بادآورد یک بار تمام جرأتش را جمع می‌کند و از پدربزرگ می­‌خواهد که اسمش را تغییر دهد. پدربزرگ رازی که در پس این نام‌گذاری عجیب و غریب است را برای بادآورد فاش می‌کند و او را به سفر پر رمز و راز و خطرناکی می‌فرستد: اردو در قبرستان ژغاره. اگر بادآورد بتواند مأموریتی که پدربزرگ به او داده را انجام دهد، می‌تواند اسمش را تغییر دهد. اما در ژغاره همه چیز آن‌طور که آن‌ها می‌خواهند پیش نمی‌رود. راز‌هایی هست که حتی پدربزرگ هم از آن‌ها خبر ندارد. عبدالرحمن اصفهانی فردی است که در زمان امام هادی (عليه‌السلام) در اصفهان زندگی می‌کرده و طی یک ملاقات کوتاه با آن حضرت در سامرا شیعه می‌شود و آثار و برکات فراوانی از همان ملاقات کوتاه به زندگی‌اش می‌رسد. در این رمان با بهره‌گیری از تخیل، داستان زندگی این شخصیت پرداخته شده و با زندگی بادآورد، نوجوان امروزی که شخصیت اصلی کتاب است پیوند خورده است. این رمان ماجراجویانه و در برخی صحنه‌ها ترسناک است. تلفیق این هیجان و تعلیق با زبان و موقعیت‌های طنز، اثر را تبدیل به اثری جذاب و خواندنی کرده است. 🆔 @bibliophil
بادآورد خمیازه کش‌داری کشید و سرش را از روی میز بلند کرد. بهترین حالت برنامۀ روزانۀ مدرسه همین بود که دو تا تک‌زنگ پشت‌سرهم آخرِ روز، زبان فارسی و تاریخ بیفتند تنگِ هم تا همه با خیال راحت سرشان را بگذارند روی میز و بخوابند. معلم‌های تاریخ و زبان فارسی هم معمولاً صدایشان خواب‌آور است. آنقدر که فقط صدای زنگ تعطیلی مدرسه می‌تواند چشم‌های شنوندگانشان را کمی از هم باز کند! بادآورد کتاب و خودکارش را انداخت ته کوله و کوله را یک‌وری انداخت روی کتفش و همین‌طور خمار خمار رفت سمت درِ کلاس. سلمان و شاهین و محراب و محسنی هم هرکدام از یک طرف لخ‌لخ کنان آمدند و گروه پنج نفره، در سکوت کامل به احترام خوابی که پریده بود به طرف در آهنی بزرگ مدرسه رفتند. دو سه قدم مانده به در، چند عربده ناگهانی و پشت سرهم از بیخ گوش بادآورد، همه‌شان را از جا پراند. «نرووو! » «پاتو از اون در بیرون نذااار! » «پناه بگیر پسررر! » «مواظب باااش! » 🆔 @bibliophil