هدایت شده از بسیج دانشجویی شریف
"غزه تحت القصف"
🔻 تجمع مردمی-دانشجویی در واکنش به فاجعه بیمارستان شفا غزه و ادامه نسلکشی رژیم وحشی صهیونیستی
🕰 زمان: یکشنبه ۵ فروردین | ساعت ٢١:٠٠
📍 مکان: خیابان فردوسی، مقابل سفارت انگلیس
🇵🇸🇮🇷 تلگرام | بله | ایتا | اینستاگرام | توییتر
در اقبال حضرت رسول اکرم (صلیاللهعلیهوسلم) آمده است: کسی که قبل از افطار دعای اللهم رب النور العظیم را بخواند، ده دعای او مستجاب و نماز و روزهاش مقبول و اندوهش برطرف و گناهش آمرزیده میشود و آن دعا این است:
#ماه_مبارک_رمضان
🆔 @bibliophil
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze14.mp3
3.84M
📖 #تحدیر(تندخوانی)، جزء چهاردهم
🎤 استاد معتز آقایی
🆔 @bibliophil
۱۷ سال گذشت.
تاریخ دقیق آن میشود
ششم فروردین ماه ۱۳۸۶ ساعت ۱۰ صبح
اتوبوس بعد از ساعتها دویدن از کرج
خودش را به مشهد رساند.
توی اتوبوس مچاله شده بودیم.
چشمهایمان پف کرده بود.
ولی لب به لبخند باز بود.
از پشت شیشه دود زده
و پردههای قرمز چرکمرده
منتظر یک رنگ طلایی بودم.
همان رنگ طلایی که فقط
توی تلویزیون و عکسها
دیده بودم.
دخترها انگار خسته نبودند،
شعر میخواندند:
میآیم تا ببارم
بغض ابر بهارم
هوس خلوت دارم
به حرم دعوت دارم
خیابانی بود دراز
هرچه میرفتیم نمیرسیدیم
گنبدی طلایی در انتهای خیابان
افتاد توی شیشه جلو اتوبوس
اولش شبیه بیرون آمدن خورشید
از پشت کوه بود، نصف و نیمه
پیدا بود و هرچه جلو میرفتیم
نور طلاییاش بیشتر روی
قلبمان میتابید.
دخترها چشم از انتهای
خیابان نمیگرفتند
هرکس سرک میکشید
تا سهم بیشتری از نور
را بغل کند
ایستادند
دست روی سینه گذاشتند
و صلوات فرستادند
عشق در یک نگاه آن روز معنا شد
دلم پر کشید
و همین جا بود که کبوترحرم شدم.
برای اولین بار، مهربانی رئوف
بغلم کرد.
۱۷ سال گذشته
از این آشنایی.
از آن لحظههای رویایی
اردوی دخترانه مشهدالرضا
که با ۱۸ هزار تومان
ثبتنام کرده بودم.
مدیونم تمام زندگیم را به همان نگاه اول.
در این مسیر مستقیم منتهی به حرم
دوستانی دستم را گرفتند.
سمیهخانم عزیزم و همهی
دوستانی که در مجموعه دخترانه بهشتثامنالائمه جوانی خود را
میدهند تا طعم شیرین
امامرضایی شدن را به دل
دخترانی شبیه من بچشانند.
#زندگیم_به_امام_رضا_مدیونم
#امام_رضایی_شدنم_مبارک
🆔 @beheshtesamen
🆔 @bibliophil
📒*روزنوشت های پیچائیل
🖌فائضهغفارحدادی
شیشِ یکِ سه*
دیروز صبح به خاطر خوابیدن سر ماموریت توبیخ شدم. تنبیهم این بود که تا چند روز نتوانم ماموریت مهم بگیرم. برای همین اسم من را جزو تیم فرشته های اضطراری که به بیمارستان شفای غزه اعزام شدند قرار ندادند. گفتند آنجا خود جناب ابلیس وارد میدان شده و اوضاع خراب است. هر فرشته ای توانایی نزدیک شدن به شیطان را ندارد. همه جور کاری هم هست. یک عده باید دست می کشیدند روی قلب مردها که از حرکت نایستند و یک عده باید دست می گذاشتند روی چشم و گوش بچه ها که هرچیزی را نبینند و یک عده هم مواظب زن ها بودند. مخصوصا زن های باردار. عده ای را هم مامور رسانه ای کرده بودند که احتمالا مثل همیشه کارشان را خوب بلد نباشند و آخرش هم راست و دروغ اخبار را نفهمیم. الان چند ماه است که کلی تیم اضطراری و کمکی فرشته ها توی غزه مشغولند و ماموریت هایشان پی در پی عوض می شود. من خودم جاهای سخت را می پیچانم و نمی روم. همین ایران خیلی هم خوب است. خدا را شکر نه جنگی هست که هر روز صدنفر صدنفر شهید شوند و بیفتم دنبال خنک کردن جگرهای سوخته بازمانده هایشان و نه صدای بمبی که بچه ای بترسد و بخواهم بغلش کنم و نه خانواده هایی هر روز آواره می شوند که بخواهم رتق و فتق امورشان را تکفل کنم. پریروز همان فرشته که از قدیم مواظب کاروان ها و مسافران بود هم می گفت که عاشق امنیت است. چون اگر امنیت نباشد کسی مسافرت نمی رود و کامیون های حمل کالا و محموله های تجاری هم ریسه نمی شوند توی جاده ها و او بیکار می شود و دوست نداشت ماموریت ثابتش را از دست بدهد. می گفت قبلا توی ایران هم خیلی جنگ و ناامنی بوده. از راهزن ها و قاچاقچی ها گرفته تا کشورگشاها و تجزیه طلب ها. می گفت این عکسها که روی در و دیوار کشیده اند و آن اسم ها که روی کوچه ها و خیابان ها گذاشته اند، مربوط به همان کسانی اند که این امنیت را برای ایران درست کرده اند. دمشان گرم! یادم باشد از این به بعد از جلوی عکس شان رد می شوم برایشان هدیه بفرستم. صلواتی، حمدی، تسبیحی، چیزی.
یا حداقل توی دلم ازشان تشکر کنم. آخر دل خیلی چیز مهمی است. همین دیروز به خیلی از فرشته های آزاد ماموریت دادند روی کره زمین بچرخند و هر کس توی دلش نسبت به مردم غزه احساس ناراحتی می کند برایش حسنه ثبت کنند. عصبانیت از صهیونیست ها امتیاز بیشتری داشت. و البته که تبدیل کردن این ناراحتی و عصبانیت به کلمه ای، کاری، اقدامی، عملی یک مرحله شخص را می انداخت جلوتر و از حیوان بودن ارتقا می داد. من حتی این ماموریت را هم پیچاندم و نرفتم. اما آخرش نشد که برای خودم ولچرخی کنم و بیکار بمانم. چند ابر باران زا دادند زیر بغلم و گفتند ببر روی سر تجمعات خودجوش حمایت از غزه بباران که دعایشان به استجابت نزدیک تر شود. به چند تایشان سر زدم و حسابی خیساندمشان. کله خراب تر از آن بودند که متفرق شوند. کاش آنها هم فرشته های سیاهی لشکری که برای بیشتر دیده شدن تعدادشان لا به لایشان ایستاده بودند را می دیدند. چند تا تجمع را که خیساندم ابرها را ول کردم برای خودشان سیر کنند و هر جا که خواستند ببارند. امیدوارم کسی نفهمد. امروز حوصله توبیخ ندارم.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_ششم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
جابر ابن عبدالله گفت که:
چون فاطمه، حسن را بزاد، امیرالمؤمنین علی را گفت: نامش بَرنه.(برایش نام بگذار)
امیرالمؤمنین گفت: ( من سَبق نبرم به نام نهادن او بر رسول)
رسول گفت: (من سَبق نبرم به نام او بر خدای)
خدای وحی کرد به جبرئیل که:( محمد را فرزندی آمده است. برو و سلام من رسان محمد را تهنیت بگو و بگو که: علی از تو به منزلت هارون است از موسی. تو نیز این فرزند را نام پسر هارون بَرنه.)
رسول گفت:(نام پسر هارون چه بود؟)
گفت:(شَبَر)
رسول گفت:(زبان من عربی است.)
گفت: (نامش حَسن کن.)
رسول موی سر حسن باز کرد و برابر آن نقره به درویشان داد.
📒کتاب قاف/ نويسنده یاسین حجازی/ انتشارات شهرستان ادب/ بازخوانی زندگی پیامبر از سه متن کهن فارسی
🆔 @bibliophil
4_5886738074896959396.mp3
4.14M
📖 #تحدیر(تندخوانی)، جزء پانزدهم
🎤 استاد معتز آقایی
🆔 @bibliophil
📒*روزنوشت های پیچائیل
🖌فائضهغفارحدادی
هفتِ یکِ سه*
دیروز مامور حفاظت از یک بچه ی زبان نفهم شده بودم که با خانواده اش در شیراز قدم می زدند. بچه ی مزبور توی بغل و کالسکه بند نشده و هی خواسته به سبک بچه اردک ها بدو بدو کند ولی به کارهایی دست زده که مادر و پدر و فرشته های محافظ خودش را ذله کرده بود و آنها درخواست کمک کرده بودند. قرعه به نام من افتاد. چه عجب نپیچاندم و رفتم! ولی از نفس افتادم. همان لحظه که دستم را می گرفتم پشتش که از پله ها قل نخورد، باید دست کثیفش را لیس می زدم که وقتی می کند توی دهنش مریض نشود! خوب شد فرشته ها روزه نمی گیرند. ولی نمی دانم آن همه آدمی که آنجا بودند چرا روزه نمی گرفتند؟ ان شالله که همه مسافر بودند! باطری بچه که بالاخره تمام شد و خوابید، تازه توجهم به ترافیک بالای فرشته ها حول دوتا مقبره در شهر جلب شد. فکر کردم امامزاده اند اما نزدیک تر که رفتم فهمیدم که این همه رفت و آمد برای دو تا شاعر قدیمی است. جالب شد برایم. چرا باید دوتا شاعر این قدر محبوب باشند که دسته دسته فاتحه و قل هو الله و طبق طبق نور از جاهای مختلف برایشان فرستاده شود؟ فرشته ی مقیمی را پیدا کردم و سوالم را پرسیدم. حال نداشت جواب مفصل بدهد. خیلی خلاصه گفت که یکی شان حافظ قرآن بوده و توانسته مفاهیم عمیق قرانی و اسلامی را هنرمندانه در شعرهایش بیاورد و آن یکی چهل سال سفر کرده و حکمت و اخلاق جمع کرده و در نثر و شعرهای وزینش گنجانده. به شاعر جهانگرد نزدیک تر شدم که فاتحه بخوانم. دو فرشته محکم استخوان های داخل قبر را نگه داشته بودند. تعجب کردم و چرایی کارشان را پرسیدم. بی حوصله گفتند مردم ایران جدیدا با این فارسی حرف زدنشان تن سعدی را در گور می لرزاندند. ما را فرستاده اند برای آرامش این مرحوم! اگر می توانستیم گوش هایش را هم در برزخ می گرفتیم. یک دختر و پسر جوان هر چه بیشتر نزدیک قبر می شدند تن سعدی بیشتر می لرزید و کار فرشته ها سخت تر می شد. گوش شل کردم ببینم چه می گویند: پسر به غمزه می گفت: " *با این استایل جدیدت اوکی ای عجیجم* ؟" و دختر به کرشمه ناز می کرد و به جای اینکه بگوید: " *بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس/ حد همین است سخندانی و زیبایی را* " می گفت: " *نه عجقم! اصنم نِی خوام. الان عکسمو ری شیر کردم کلی ویو خورده ولی کم لایک زدن. دیدی این استایل هم دمده شد* ؟!" تن و بدن من هم لرزید و سریع شیراز را ترک کردم. ماموریت بعدی ام کمک به آماده کردن یک ورزشگاه دوازده هزار نفری برای برگزاری یک محفل قرآنی بود. پیچاندم و نرفتم! آن زمان که ژولیوس سزار در رم کلیسئوم ها را برای نبرد گلادیاتورها درست کرد هرگز فکر نمی کرد که در آینده کلیسئومی باشد که تویش محفل قرآنی برگزار شود! این بار فکر کنم تن و بدن شیطان بلرزد و ژولیوس سزار در قبر. ماموریت دیگری نداشتم و می توانستم مثل فرشته های شیرازی بخوابم ولی خودم خواستم که ولچرخی کنم در مجالس وعظ و مولودی شب ولادت امام حسن و جگرم حال بیاید. هر جا منبری ها بین حرفهایشان از شعر استفاده می کردند حساس می شدم. به خاطر شیراز گردی صبح بود یا واقعا شعر مطلب را شیرین می کرد؟ ندیده ام مردم کوچه و بازار خیلی بین حرفهایشان شعر استفاده کنند. این را رهبرشان هم در آخرین مجلسی که سر زدم به شاعران ایرانی می گفت که *متاسفانه حافظه شعری مردم ضعیف شده و این باید تقویت شود و راهش این است که مردم با شعر مانوس باشند* . از اداره نظارت آمده بودند دنبالم. خودم را بین شاعران جوان قایم کردم و مثل آنها از مضمون حرفهای رهبرشان سر تکان دادم. وقتی که می گفت *شعر یک رسانه است و امروزه رسانه از موشک و پهپاد و هواپیما مهم تر است و ایرانی ها می توانند پیام های تمدنی و معارف و اخلاق و ظلم ستیزی شان را با این رسانه به دنیا معرفی کنند و این کار باید کاملا هنرمندانه باشد* . یاد حافظ و سعدی افتادم. چه رسانه های خوبی بودند در زمان خودشان.
خوشبختانه جلسه دیروقت تمام شد.
بازرس دایره نظارت رفته بود.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_هفتم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
نیمه ی ماه آمدی ببری
هر که را بینِ راه جا مانده 💙
#میلاد_امام_حسنمجتبی_مبارک
🆔 @bibliophil
آقای کریممون گفتند:
کمک کردن قبل از تقاضا
برترین آقایی است.
چقدر این حدیث شبیه خود امام حسن❤️
🆔 @bibliophil
از آقای کریممون پرسیدند
آقاجون کرم و بخشندگی چیه؟
آقا فرمودند:
بخشش کردن قبل از تقاضا
و غذا دادن به هنگام خشکسالی.
کریم کاری به جز جود و کرم نداره🌻👌
🆔 @bibliophil
اوه اوه 😡😡
آقا امام حسن فرمودند:
بدتر از مصیبت
بداخلاقی 😡
👇آقا اهل داستانکوچک بود قبل اینکه داستانکنویسی مُد بشه ❤️
🆔 @bibliophil
باورتون میشه این کتاب،
داستانی برای نوجوان با مضمون
صلح امامحسن(عليهالسلام)
به جرئت میتونم بگم کتاب #بازیگر_پنجم
بهترین کتابی که صلح حضرت رو در قالب
چالشهای دوران نوجوانی بیان کرده.
یعنی بعد خوندن کتاب گفتم: درود به قلم آقای هجری چقدر زیبا این ماجرای تاریخی داستانی کردند. جالبه فقط در تاریخ باقی نمانده، سبکزندگی امام رو به نوجوان ارائه داده.
داستان درباره نوجوانی که معلم ازش خواسته نمایشی رو روی پرده ببره و چالشهای ریز و درشتی داره که همین داستان جذاب کرده، این کتاب یاد میده کجا باید سکوت کرد، کجا باید بخشید و...
پشت جلد کتاب نوشته:
«ما در نمایش خود باید یکی از پیچیدهترین اتفاقهای تاریخی را برای تماشاچیان بازی میکردیم. اما تا قبل از آن باید برای فهمیدن ماجرا تلاش میکردیم و این برای خیلی از ما که مطالعه کتاب را فقط در خواندن کتابهای درسی خلاصه میکردیم، کار سختی بود. شاید اگر در حال و هوای دیگری بودم به آقای ستاری پیشنهاد میدادم که موضوع دیگری را برای گروه نمایش در نظر بگیرد؛ اما ماجراهایی که در این مدت برای خود من و بچههای گروه نمایش پیش آمده بود اجازه نمیداد از این پیشنهاد به راحتی بگذریم و برای ما چهار نفر حالا روبهرو شدن با کسانی که مثل معاویه و عمروعاص عمل میکردند، یک مسئله جدی شده بود. حرفهایی که بین ما رد و بدل میشد، نشان میداد که پیشنهاد آقای ستاری فقط یک موضوع جالب نمایشی نیست؛ بلکه واقعیتی را به ما نشان میداد که در زندگی خود با آن دست و پنجه نرم میکردیم. کجا باید ایستاد؟ کجا باید عبور کرد ؟ کجا باید سکوت کرد؟ کجا باید بخشید؟.»
🆔 @bibliophil
4_5888691456087951076.mp3
3.94M
📖 #تحدیر(تندخوانی)، جزء شانزدهم
🎤 استاد معتز آقایی
🆔 @bibliophil