eitaa logo
بغض قلم
577 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
217 ویدیو
27 فایل
📄روزنوشت 📒داستانک 📕معرفی کتاب ✏️آموزش داستان‌نویسی 📡خبر جشنواره‌ها 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام نیمه شب من ! سلام عابر تنها ! سلام حضرت باران! و شب به نیمه رسیده دوباره جمعه آمده اینجا و این غروب نشسته بر روی چهره ی دریا و مردمان همه خوابند به روی ناز بالش دنیا که فصل سرد زمین یک طلوع می خواهد طلوعی از پس هر ابر از پس یک نور طلوعی از دل هر خاک از جوانه ای پر شور سلام نیمه شب من سلام حقیقت هر صبح کجا به انتظار منی باز ؟ کدام خیمه ی تنها! منم جوانه این خاک و تو که آب حیاتی ببار بر دل مرده در این سیاهی شب ها سلام حضرت باران ! سلام عابر تنها! سلام نیمه شب من! ببار .. @bibliophil
وقتی کتاب پشت پرچم قرمز می نوشتم ، آرزوم بود چاپش کنم، اما برا چاپ کردن ش تلاش نکردم ، گفتم اگه امام حسین بخواد خودش چاپ می کنه ، وظیفه من نوشتن بود. تا بعد هشت سال .... روز شهادت حضرت رقیه مجوز گرفت . روز اربعین چاپ شد . روز ولادت امام عسکری رسید دستم. روز وفات حضرت معصومه رسید دست بچه ها بعد روضه سقا .... اربعین ۱۴۰۱ به‌خاطرش دعوت شدم به تکیه کتاب و یکی از بهترین اتفاق‌های زندگی حرفه‌ایم رقم خورد. و آذر ۱۴۰۲ میهمان شدم به جمع روایت‌گران اربعین و.... این راه ادامه دارد. همه‌ی این روزها به ظاهر اتفاقی بود، اما یادداشت ناشر رو که خوندم باورم شد که تا امام حسین نخواد نمیشه. آقا میشه به قلم من توان بدی فقط از شما بنویسه. این خانواده مدیون کسی نمی‌مانند.
لینک خرید کتاب پشت پرچم قرمز
خدا هم می سوزه ؟ مشغول شستن ظرف های شام بودم که محمد وارد آشپزخانه شد. پنج ساله بود. پسری شیطان، حاضر جواب اما شیرین و دوست داشتنی. پیچ اجاق گاز را بازکرد. بوی تند گاز کل آشپزخانه را گرفت. جلوی اجاق گاز رفتم و با خنده گفتم: محمد کار خطرناکی کردی! گفت: خیالت راحت باشه. گفتم : من خیالم راحته اما می دونی اگه گاز رو باز کنی چی میشه؟ ممکن کل خونه آتیش بگیره. وسایل مون بسوزه، پول هامون بسوزه، دیگه نتونیم خوراکی بخریم. محمد با خنده و بازیگوشی همیشگی گفت: خاله خدا هم می سوزه؟ @bibliophil
آقا ! روغن عادی دارید ؟ چند روزی هوا سرد بود و دل و دماغ خرید کردن نداشتم. امروز بالاخره از کنار بخاری گرم، دلم رو به دریا زدم و برای خرید مایحتاج یه هفته از خونه خارج شدم. از وقتی اومده هفتگی خرید می کنم . کنار خیابون پسرک دست فروش آجیل شب یلدا می فروخت ، از روی کنجکاوی پرسیدم آجیل چند ؟ آخه آجیل نمی خواستم ، فقط یکم کنجکاو بودم، تو دل تون نگید فضول ، کنجکاو بودم . پسر خیلی راحت گفت : ۲۵۰ ت . نه این طوری که ۲۰۰ و پنجاه ت ، نه، با لب غنچه شده ۲۵۰ تومن. ناقابل رو من میگم ، هنوز حس کنجکاوی من اغنا نشده بود، بلکه تعجب هم بهش اضافه شد، دوباره پرسیدم با این قیمت کسی هم خرید می کنه ؟ گفت : آره ، ولی ۲۰۰ گرم ، ۳۰۰ گرم .....یاد سادگی قدیم، بوی گندم برشته های شب یلدای بچگی بخیر ، در دلم به روح دوستانی که قدرت خریدمون رو انقدر پایین آوردند، ......فرستادم و وارد سوپر مارکت شدم. قفسه روغن هنوز مثل هفته های قبل خالی بود، فقط چند تا روغن ذرت و کنجد خودنمایی می کرد ، به فروشنده گفتم : آقا روغن عادی دارید ؟ منظورم معمولی بود ، نمی دونم چرا گفتم عادی . فروشنده خندید و گفت : خانم ! چی عادی مونده تو مملکت که روغن عادی بمونه !!! فقط همین غیر عادی ها داریم . باز خندید . دیدم واقعا راست میگه ، هیچ چیزی دیگه عادی نیست، حتی حالا که دارم این متن رو می نویسم ، احساس می کنم متن منم عادی نیست. هیچ چیز عادی نیست ولی بازم می خندیم ! جالبه ! آخه ما هم عادی نیستیم ، چرا باور مون نمیشه وقتی خورشید پشت ابر مونده ، هیچ چیزی عادی نیست !!!! تو این اوضاع باید باور کنیم گشایش همه چیز در دعا برای ظهور نجات بخش عالمه، دعا برا اومدن آقای که وقتی بیاد مردم برای دادن صدقه دنبال فقیر می گردند!!!!! کاش بخوایم که فال یلدا ی همه مون بیاد ..... یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور البته این فال برا وقتی خوبه که ما غم بخوریم بعد حافظ دل داری مون بده ، غم مخور ، وقتی غم نمی خوریم این فال هم عادی نیست . + عکس از اینترنت @bibliophil
نامه حاج قاسم به دخترش چند ماه قبل شهادت فاطمه عزیزم! این چند صفحه را برای تو می‌نویسم، چون می‌دانم مقدسانه مرا دوست داری؛ نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را برایت می‌نویسم، اما احساس می‌کنم در این تنهایی و غربت عمرم نیاز دارم با کسی عقده دل باز کنم. آه! مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟ مشتاق دیدارت هستم... وقتی بوسه انفجار تو، تمام وجود مرا در خود محو می‌کند، دود می‌کند و می‌سوزاند. چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. چقدر این لحظه را دوست دارم. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست... خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم. برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام. زخم‌ها برداشته‌ام، واسطه‌ها فرستاده‌ام. چقدر این منظره زیباست! چقدر این لحظه را دوست دارم...» @bibliophil
امروز با کلی شرمندگی کتاب رو به سردار یکتا ی هدیه کردم که خودش صاحب زیباترین روایت ها و حکایت هاست . این میز کوچیک من رو می بره به یه جلسه ی که می دونم یه روز بهش دعوت میشیم با رفقای امام رضایی @bibliophil
از دیشب خیلی با خودم کلنجار رفتم ، چندتا جمله درباره حضرت زینب بنویسم ، هر کاری کردم نشد. تبلت رو با گریه انداختم گوشه اتاق و رفتم انارها رو دانه دانه کنم . ظرف بلوری رو روی میز گذاشتم. خون انارها چکید دور تا دور ظرف . بوی گلاب و گلپر تمام دریچه های ریه ام رو پر کرد. هنوز تو فکر نوشتن بودم ، کلمه کم داشتم ، انگار یه قطره بخواد دریا رو توصیف کنه. گفتم بنویسم این خانه فقط یک دختر کم داشت . بعد از مجتبی مهربان فاطمه ( سلام الله علیها) و حسین یکتای علی ( علیه السلام ) این خانه یک دختر کم داشت . این جمله راضی ام کرد ،حالا دانه های انار روی هم جمع شده بود...و ادامه دادم . دختری شبیه فاطمه ( سلام الله علیها) ، ام ابیهای پدر و شبیه خدیجه ( سلام الله علیها) ، بخشنده تمام دارایی و هستی برای خدا . ، فاطمه زینت رسالت بود و زینب زینت امامت .....یاد جمله استاد شجاعی افتاد " زینب نه حسین در آینه تأنیث" زینب نه گوهر نایاب که تمام قهرمان های دنیا آرزوی سربازی ش را دارند درست مثل عباس علمدار ... خوشبحال صاحبان سربندهای هنوز خون انارها جاری بود که صدای دختر از تلویزیون پخش شد.... @bibliophil
سوار ماشین شدم ، چشم چرخوندم یه سیاهی ببینم ، جز سیاهی ندیدم . با خودم گفتم چقدر فاطمیه غریبه و امسال این کرونا غریب ترش کرده ، نفهمیدم کی رسیدم به خونه ، به دلم موند بوی اسفند، صدای نوحه توی شهر، پرچم سیاه یا زهرا .... امسال مادر و دعوت کنیم به روضه های خونگی مون ، خرج ش خواندن یه زیارت نامه دست جمعی با بچه ها و یه لیوان چای روضه است. مادر هوای بچه هاش داره ، مخصوصا حالا که غریب تر شدیم . مادر تو از حالا ما خبر داری ..... @bibliophil
مادر دعای ندبه می خواند و گریه می کرد. خبر سنگین بود. عمق سینه را می سوزاند . ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست ، صدای " انالله و انا الیه راجعون" ی که جان بسوزاند و پای تلویزیون خشک مان کند نشیده بودیم. چشم به راه بودیم بیایی . دل توی دل مان نبود. دل مان خون بود. بغض راه گلوی مان را چنگ می زد. غرورمان لگد مال شده بود، اشک هایمان شب و نصف شب جاری بود. یک عکس در شبکه های اجتماعی، بیچاره مان کرد. از زندگی افتادیم ، روضه ی حاج محمود روی زنگ گوشی هایمان جا خوش کرد. "با این که غم داشتیم ، صاحب اعلم داشتیم ، عمو مون کشتن، همین و کم داشتیم " تو از کربلا آمدی ، در هر شهر که رایحه دلپذیر تو رفت، بوی یاس پیچید. سوار مترو شدم ، دلم قرار نداشت. دل هیچ کس آرام و قرار نداشت . پیرزن ، پیرمرد ، جوان ، مرد، زن ، چادری ، مانتویی ، با ریش ، بی ریش و حتی بچه ها . همه می دانستیم، شاید نرسیم ، شاید به صف آخر نمازی که با سیل اشک مقتدا خوانده شد، هم راهی پیدا نکنیم. آخر این نماز انتها نداشت ، اما آمدیم. ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست تشییع میلیونی ندیده بودیم. ما اشک امام در علقمه پای دست های علمدار ندیده بودیم . ما درکی از روضه "الان انکسر ظهری " نداشتیم. خیابان های تهران ، آزادی، انقلاب و امام حسین و....همه دوره نگین سرخ تو حلقه شده بود، همان قدر که زائر بالای خیابان ها دلشوره دیدن تو را داشت ، همان قدر هم در زیر زمین متروها و زیرگذرها ایستاده بود. حیف که دوربین ها خبری از زیر پوست شهر نداشت. باران ، سرما و ایستادن های طولانی از صبح تا غروب هم مانع کم شدن جمعیت نشد ، بیشتر شد که کمتر نشد. ما ایستاده بودیم پای مردی که سال ها ایستاده بود. خون دست نگین نشان تو ، بدجور ما را سوزاند، حرمله ها و شمرها خیلی به اشک های ما خندیدند، از آن روز تا امروز دنیا عجیب بهم ریخته. بعد از یکسال از آن شب جمعه ای که پرواز کردی تا آغوش امام عشق ، هنوز این قلب ها آرام نگرفته انگار خون تو مثل چشمه ای می جوشد تا ظهور ....انگار نه ، هنوز می جوشد که می ترسند، نامت را پست کنیم. @bibliophil
حسن کردمیهن مردی که از دیوار کلیشه ها بالا رفت . پیش تر کلیشه های بسیاری درباره روحانیت در ذهنم بود، که روحانی شخصی ست که در خطابه و منبر متخصص باشد. از سال ها قبل که از نزدیک حسن کردمیهن را شناختم، فهمیدم او نه تنها در خطابه ، خطیبی توانا و مداحی خوش الحان است بلکه او کسی ست که اگر می گوید قرآن بخوانید خودش قاری برجسته قرآن کریم است، اگر به ورزش توصیه می کند مربی و داور بین المللی و مدرس رسمی فدراسیون جودو ست ، اگر می گوید درس خواندن مهم است ، خودش دانشجو ارشد تربیت بدنی ، مهندس مکانیک و دانش آموخته درس خارج فقه رهبری ست . اگر می گوید جهاد در جنگ با داعش اسمش را کنار سردار همدانی و سردار سلیمانی در سوریه شنیده ایم . مردان میدان همیشه مورد حمله قماربازان و مزدوران بوده اند. @bibliophil
روزی که این عکس رو برای پروفایل واتساپ خودم انتخاب کردم باور نمی شد محمد حسین هم اسم من رو " خاله چادری" صدا کنه. در دنیای زندگی می کنیم که پروفایل ها بخشی از هویت ما شدند. شاید برای شما هم اتفاق افتاده یه نفر رو با یه عکس ثابت بشناسید ، زمانی که تغییرش میده ، انگار دیگه گم شده ، تا یه مدت پیدا کردنش براتون سخت میشه ، منم خیلی وقته پروفایل ام رو تغییر ندادم تا محمد حسین یادش نره من همون خاله چادری ام . شما چند وقت به چند وقت پروفایل تون رو تغییر میدید ؟ @bibliophil
پنج شنبه ها گوشه ای می نشینم به شنبه های هیات الرضا فکر می کنم به همه ی ۱۲ سال پیش ، به همه ی روزهای هفته که به عشق هیات و روضه هفتگی چادر سر می کردم و بند کفش هایم را محکم می بستم. هر بار از هیات برمی گشتم بابا می گفت : این هیات رفتن بی فایده است!!! اگه آدم نشی. اما این پنجشنبه ها نورانی اند، با همه ی روزها ، سال های قبل یک فرق اساسی دارند. این بار اربعین حدیث ، فرصتی ست برای معرفت نفس. این بار فقط زحمت رفت و آمد را روی دوش خودم سوار نمی کنم ، این بار آخرین باری ست که می خواهم همانی شوم که می خواهی ....می خواهم به توصیه بابا آدم .... من عزم کرده ام برای یک عمر مجاهدت ... من تفکر کرده ام به جمعه های که منتظرم بودی .... این بار کمکم کن ....که سخت در جنگ اکبر نفسم گرفتار شده ام .... خودم را از دست خودم نجات بده .... @bibliophil
سرش درد می کرد. احساس کردم سرم داغ شده . تپش قلب داشت ، دست روی قلبم گذاشتم ، تند تند می زد. تشنه شده بود ، لب هایم بی هوا خشک شد . دوان دوان سمت سوپر مارکت دویدم . آب معدنی خنک را در دست هایم جابه جا کردم . دو تومنی ته کیفم بود اما یادم رفت و برای دو تومن هم کارت کشیدم . آب معدنی را دستش دادم . آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما دو وجود بودیم در دو تن، دو وجود بودیم از خون ، گوشت و استخوان هم . پس حق دارم بنویسم . لازم نیست ، کمر خمیده اش را ببینی همین که نفس نفس می زند، نفس تو هم به شماره می افتد . لازم نیست ، استخوان دست شکسته اش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد ، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدن ش تیر می کشد . لازم نیست ، خون از گوشه کبودی لب هایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون روی لب هایت مزه می کند . آه ! مادر ، تو فقط خودت نیستی ، تو منی ، منی که قد کشیده ام اما هنوز من ، توام . تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی ، غریبانه ، من را هم با خودت بردی . ما بچه ها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغ مان سرد نمی شود ، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد می شود، ما که خاک مزار تو را ندیده ایم، نبوسیده ایم ، در آغوش جانمان نکشیده ایم. مادر! ای عصاره ی هستی ، سر در گمی مرا ببین. من بی وجودم ، بی تکه ای از جانم چه کنم ؟ تکه ی از جانت را دریاب مادر ! @bibliophil
خونه مون یه حیاط نقلی داره . از اون حیاط هایی که وقتی دلت می پوسه تو خونه می ری یه فرش قرمز خاک گرفته ، پهن می کنی رو ایوون و زل می زنی به تنها درخت انجیر تو باغچه و نیم ساعتی عمیق فکری میشی . هوا که سرد میشه ، دیگه حس حیاط رفتن و جارو کردن برگ درخت انجیر از زمین و خلوت کردن تو حیاط مساوی با سرما خوردن . حیاط ما یه یخچال طبیعی هم داره ، به برکت آپارتمان های مرتفعی که از آفتاب محروم مون کردند، چند روزی که آب می ریزی زمین یخ تحویل می گیری . جذاب های دیدنی خونه مون یکی دوتا نیست ، چند روز پیش به برکت همین سرما مثل همه سال های قبل لوله آب حیاط ترکید و آبشار زیبایی درست شد که مامان جان اجازه نداد ثبت تاریخی بشه و سریع فلکه آب رو بست و زنگ زد لوله کش و ما از دیدن این زیبایی طبیعی که خونه مون رو به یه مرکز گردشگری تبدیل کرده بود، محروم شدیم. آقای لوله کش حرف جالبی زد که کل این متن برا این نوشتم ، ایشون گفتند : کنار عایق بندی لوله ها ، چون زمستون از حیاط استفاده نمی کنید و تو لوله ها آب جریان نداره می شکنه باید روزی یه بار بازش کنید آب تو لوله جون بگیره و سرازیر بشه تا لوله نترکه. خیلی برام جالب بود، تو این دنیا ، هرچیزی ساکن و حرکت نداره ، یا می شکنه ، یا می گنده یا یخ می زنه. اما نمی خوام ساکن باشم ، نمی خوام یخ بزنم . ، به نظرتون فقط من زیادی از اطرافم عبرت می گیرم یا شما هم مثل خودم هستید ؟ @bibliophil
از یه جایی به بعد دیگه روز تولدت از چند روز قبل انتظار نمی کشی برات کادو و کیک بخرن ، از یه جایی به بعد افسرده نمیشی کسی یادت نبوده .... از یه جایی به بعد دلت می خواد هیچ کس ندونه یه سال دیگه مثل برق و باد گذشت حتی خودت .... از یه جایی به بعد فکر می کنی عمرم که رفت، چی به دست آوردم ؟ چقدر به آرزوهام و هدف هام رسیدم ؟ چقدر مونده ؟ حالا من رسیدم به سراشیبی ... و چه غم انگیز گذر ثانیه های عمر و آب شدن یخ ، یخ فروشی که تمام سرمایه ش جلوی چشم هاش از بین می ره ..... اما امسال تو آخرین تولدم در قرن ۱۳ شمسی ، عاشق این تقارن شدم، ولادت مادر مهربونی ها ، روز مادر و تولدم .... فقط دلم خوش همین یه بیت شعر اگه قبول کنند : خوب نیستم ولی مادر هستی دوست دارم ..... # مادری @bibliophil
پارسال ۲۲ بهمن کجا بودم ؟ یافتم !!! خواب ماندم ، به همین سادگی . ساعت ۱۰ بود که بیدار شدم . سریع لباس هایم را پوشیدم . ماسک نداشتم . از خانه بیرون زدم . هوا زمستانی می کرد و دانه های بلوری برف ، گوشه باغچه کوچه نشسته بود . هر چقدر هم به خیابان اصلی نزدیک می شدم صدایی از انقلاب شنیده نمی شد. پیش خودم گفتم: حتما تموم شده من به ته دیگ راهپیمایی هم نرسیدم یا الان همراه برادران محترم نارنجی پوش می تونم دستی به سر و گوش خیابان بکشم و شعارها را از شهر جارو کنم. بادکنک در دست هایم می رقصید . لپ هایم از سرما مثل لبو روی گاری لبو فروش قرمز شد. از راهپیمایی برمی گشتم که دختری با عجله به طرف راهپیمایی تمام شده می رفت !!! خنده ام گرفت . توی کوچه دختری بادکنک به دست به من خندید. خجالت کشیدم ، حتما از صبح زود رفته بود و حالا از سرمای هوا قندیل بسته بود. نه فقط دختر ، تمام چشم های کوچه که مقابلم جلو تر می آمدند با تعجب نگاهم می کردند. به خیابان اصلی رسیدم . جماعت کم کم متفرق می شدند ، پیرمرد بادکنک فروش هنوز پای انقلاب ایستاده بود. جلو رفتم، دسته بادکنک پیچ پیچی نارنجی و سفید را گرفتم و بیرون کشیدم . بادکنک قرمز و سفید هم چشمک زد و هر دو را خریدم . چند قدمی در مسیر انقلاب قدم زدم اما هوا آنقدر سرد بود که قید ساندیس و کیک چند طبقه انقلاب را زدم ، سهمم را از سفره انقلاب نگرفته به آغوش گرم خانواده برگشتم. بادکنک ها را دست بچه های نسل پنجم سپردم و کنار بخاری گرم لم دادم . حیف که امسال راهپیمایی نیست .
ظهر پشت پنجره بود. آب از ابر سفید صورتت می چکید . از رحل نور می بارید . قرآن ورق ورق شده را با احتیاط باز می کردی . با اشاره کاغذی به آیات اشاره می کردی. با چشم می خواندی و آرام آرام صورتت مثل مهتاب می درخشید. حساب و کتاب کلمه به کلمه اش را داشتی و کنج کاغذی خط کشیده شده می نوشتی .نام موسی را شمرده بودی در هر سوره چندبار خدا صدایت زده . سه شنبه ها عطر جمکران می دادی و پنج شنبه ها عطر کمیل از لب هایت بیرون می ریخت. عیدها لای قرآن منتظر دست های تو بود و دل های ما منتظر عیدی . وقتی حقوق می گرفتی دلت شاد بود و بساط خوراکی ما جور وا جور ، جور می شد. مهربان بودی و خوش خنده . خوش حرف و مهمان نواز . دلم برای دست هایت ، صدایت ، آغوشت ، نگاهت ، تنگ شده بابا ..... 🆔 @bibliophil
_ صبحانه نخوردی بی جان میشی . _ من که پس شبی ( سحری) خوردم . _ دیروزم همی گپَ زدی ( حرف زدی) ، تو هنوز طلفکی ( کوچکی) . حالا پی چی می‌گردی ؟ _ تاریخ داریم ، کتابمو ندیدی . _ اونجاست دَ اتاق سفیده ، روی میز . _ آها پیدا کَدُم . _ حالا بیا یه چی بخور ، می‌خوای مکتب ( مدرسه) بری جانت ناخوش نشه ( حالت بد نشه) . _ روزه‌ام ، پس شبی ( سحری) خوردم . _ بزار بزرگ بشی می گیری . _ از کجا معلوم بزرگی دیدم ، دادا علی ( داداش ) مگه بزرگ شد. _ سر صبح ناخوش حرف نزن آمنه ! دلم رو درد نده . خدا لعنت شون کنه. راه ت سفید ( سفرت بخیر). صدقه تو شونُم (دوستت دارم) . تو قرار سال ها بود و باش کنی ( زندگی کنی) خانم داکتر ( دکتر) بشی، صبح به صبح بری شفاخانه ( بیمارستان ) ناخوش ( بیمار ) درمان کنی . آرزوها برات دارم طلفک . سیل کو ( نگاه کن) آمنه ! الان برو مکتب ( مدرسه ) ، بعد برات چاشت ( خوراکی ) میارم . مواظب خودت باشی ! ..... _ این قال و مقال ( سر و صدا ) چیه ؟ دم مکتب چرا عاجل ( اورژانس ) صف کشیده. _ بی بی آمنه ! جلوتر نمیشه رفت. میگن مکتب ( مدرسه ) ، انفلاق ( انفجار ) ، شده . _ چی میگی! آمنه من می خواست داکتر بشه . چاشت ( خوراکی ) آوردم براش جان بگیره . سیل کو( نگاه کن ) کتاب تاریخ آمنه میان کوچه چه می کنه ؟ ؟ با تشکر از مترجم عزیز @tayebe.bazpoor تقدیم به شهیده آمنه بنت غلام علی که صبح و شب درس می خواند تا دکتر شود. @beheshtesamen
شهیدی که صبح و شب درس می خواند تا دکتر شود. @beheshtesamen
برعکس دست های پنبه ای مامان، دست بابا کویر کویر بود. گاهی وقتا تا دست به کاسه آب و صابون می زد ، آب مثل قیر سیاه می شد. تو عالم بچگی با خودم می گفتم ( بابا امروز چقدر گل بازی کرده، چرا مامان دعواش نمی کنه ؟ ). بهار که پشت پنجره قائم موشک بازی می کرد. خرج و مخارج عید ، لباس نو و...دستش رو تنگ تر می کرد اما میوه نوبر و خوراکی یادش نمی رفت . مثل بوی دفترهای نو شهریور و مدادرنگی های تمساح خوشگل که یادش نمی رفت . به نوشابه می گفت نوش آفرین . یه جعبه پر شیشه های نوشابه گوشه حیاط مون مهمون بود. چند ریالی که از حقوقش اضافه می موند خرج نوش آفرین هایی می شد که اوج هنرنمایی ما تو بستنی درست کردن باهاش بود. نمی دونم چرا از اول بستنی نمی خریدیم ؟!! از بچگی دنبال با یه تیر دو نشونه زدن بودیم . بابا شاید دست ش نرم نبود اما دلش نرم نرم بود مثل صابونی که می کشید به دست های سیاهش. بابا فقط بابای قاتل بابک نیست. بابا یعنی بابای من. بابا یعنی مرد خونه ما . فقط عرق پیشونی بابام ، بسه برا آبروی کلمه بابا * به سلامتی همه ی بابا های با غیرت و مهربون کشورم * به شادی روح همه ی باباهای آسمونی و شهید که نوش آفرین زندگی بچه هاشون بودند و هستند .
برا شما هم اتفاق افتاده. یه گوشه دنج، ساعت ها فکر روی فکر . به چی ؟ به همه چی؟ چرا من ؟ چرا اینجا ؟ چرا الان ؟ چندتا سیاره چندتا عالم‌ چندتا آدم چندتا کشور چندتا دین چندتا مذهب چندتا خدا چندتا امام ؟؟؟؟؟ وسط همه ی اتفاق ها وسط این عالم هزار توی تو در تو من یه دختر من یه ایرانی من یه من یه دختری که خیلی مهمه، بزرگترین گناه ، دست کم گرفتن این‌ حکمت بزرگ (وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي ) خداست . در این‌زمانه به دنیا آمدیم ، شیعه هم به دنیا آمدیم تا زمینه ساز ظهور آقایی باشیم‌ که ، جهان به آرامش قدم هایش سبز و بارانی خواهد شد .
من مادر نشدم . هر وقت خواستم از مادری بگم بقیه گفتند تو مادر نشدی نمی فهمی. آره من مادر نشدم. مادر نشدم اما آب شدن یه مادر رو دیدم . روزی که همه بهش قول دادن ، با جیگر گوشه اش سلفی گرفتند و رفتند. من مادر نشدم اما آرزو دارم امیرعباس یه بار به مادرش بگه ماما ، آب بَ. من مادر نشدم اما دعا می کنم برا لحظه ای که امیرعباس پاهای مامان جونش رو بگیره و بلند بشه تا خواست بیوفته دوباره دست بگیره به پای مادرش و تلو تلو بخوره اما بلند بشه . حتی دلم لک زده روزی رو ببینم که از دور شدن مادرش بزنه زیر گریه و صدای جیغ ش کل خونه رو پر کنه . من مادر نشدم اما هر بار عکس امیرعباس رو دیدم سرتا پا درد شدم ، به نظرتون مادر امیرعباس هنوز قلبش سالمه ؟؟؟ * اگه قلب تون درد گرفته برا دیده شدن امیرعباس یه کاری کنید راحت رد نشیم از درد این چشم ها ....از درد یه مادر من مادر نشدم اما مادری .... @amirabbas.sma.98