eitaa logo
بغض قلم
621 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
264 ویدیو
31 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! 📄روزنوشت 📒داستانک 📕کتابخوانی 🎧کتاب صوتی ✏️داستان‌نویسی 📡جشنواره‌های ادبی 📘 محدثه قاسم‌پور/ نویسنده کتاب‌‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن _نمیری دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است. @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمان تاریک شب حتی ستاره‌ای در آسمان چشمک نمی‌زند، انگار ستاره‌ها هم از بی وفایی این شهر شرمنده اند. سکوت، تنها صدای کوچه‌های تنهایی مردی غریب... هوا سرد و تاریک، فضا پر از بی وفایی.... مردم شهر سال‌هاست که در خواب غفلت مانده‌اند... از همان سال‌ها که شاه جهان با کفش وصله‌دار از کوچه‌های شهر می‌گذشت ، این مردم در خواب بوده‌اند. چاه‌ها اینجا از اشک غربت و مردانگی می‌جوشد. و نخل‌ها در تب و تاب حادثه‌ی دیگرست و مسجد بزرگ کوفه تشنه خون عدالت.... انگار مظلومیت با سرشت این خانواده گره خورده و ارثیه خانوادگی این طائفه است. و حالا این غربت دامن سفیر امام عشق را گرفته، تنهای تنها.... دریغ از یک مرد ....کجا رفتند ....مردان صبح .... .... برگرد پسر فاطمه این مردم امام چه می‌شناسند.... ای کاش هزار بار از بالای دارالعماره کوفه به کوچه می‌افتادم و زینب سر بر کجاوه تنهایی نمی‌کوبید.... امشب جز پشیمانی چیزی ندارم.... کاش نامه‌ی ننوشته بودم .... کجایید کوفیان ! آن سنگ‌ها که برای سر حسین آماده کرده‌اید ، بیاورید .... سر مسلم آماده است... مسلم فدای گلوی اصغر مسلم فدای یتیمی رقیه مسلم فدای دل شکسته زینب مسلم فدای حسین ..... جانم فدای تو حسین برگردد ...فقط برگرد.... 🖤 شب اول محرم سال ۹۰، در حرم حضرت معصومه نوشته شد. 🌸 @bibliophil
سلام آقای مهربان کبوترها، حالا که به ایستگاه سلام رسیده ایم و شما به استقبال مان در قطار تهران مشهد آمده اید می خواهم کمی با شما در و دل کنم .... می خواهم از ده سال خاطره "می آیم های" داخل قطار ، از ده سال چشم بر نداشتن از پنجره اتوبوس های راه آهن تا داخل شهر برای دیدن دوباره گنبد...بنویسم... از ده سال لبخند و اشک کنار شما میهان شدن..و چشیدن طعم شیرین میزبانی شما..... از استرس های مسئولین اردو از صدای چرخ چمدان های بچه ها که خبر از آمدن دوباره مان می داد.... از سماورهای حسینیه های مشهد که جوش آورده اند از این همه دوری یا نه از سینی های حسینیه که دلتنگ کاسه سالاد شیرازی و ظرف های ماکارونی ای هستند که با وسواس خاصی روی سفره ها چیده می شد.. یا از در و دیوار غذا خوری که دلتنگ دعای سفره و شعرهای تشکر از خادم تدارکات شده است.... از دیوارهای حسینیه که دل شان برای چسباند برنامه اردو ، برای سبزی کتیبه روی سینه شان لک زده .... راستی دل کوچه های اطراف حرم برای شور و نشاط و شیر موزه خوردن های بچه ها بعد زیارت سحر یخ نبسته ؟ شب های مشهد دل ش برای نجوای شبانه و ذکر آرام رضاجانم ، رضا جانم ، رضاجانم و اذن دخول پشت هاله اشک چشم دختران نوجوان نگرفته... از صحن انقلاب که عطش زائری را به آب سقاخانه سیراب می کنید ، دل تان هوای آب خوردن های نوجوان های را نکرده که آب سقاخانه را برای رزق اشک محرم می نوشیدند... دور قبر شیخ بهایی که قدم می زنید، جای مربی و ارشد ها خالی نیست تا داستان مهربانی شما برای ورود هر گنه کاری به حرم را بازگو کنند ... حجره های صحن انقلاب تان دلشان برای ما تنگ نشده ؟ برای زل زدن هایمان به گنبد.... قطعا این همه دلتنگی برای به راه افتادن دوباره قطار تهران مشهد فقط سهم ما نیست.... شما هر صبح که صحن به صحن و رواق به رواق از دارالولایه ها می گذرید تا دست زائری را بگیرید، چشم تان که به گوشه خالی صحن جامع می افتد یاد ما کرده اید ، که ما این گونه بی قرار شده ایم .... آقا ما برای راه افتادن دوباره قطار تهران مشهدمان فقط روی کمک شما حساب کرده ایم.... دست مان را گرم تر از همیشه بگیر تا طعم شیرین امام رضایی شدن و بودن با شما را در دل تمام دختران جهان بچشانیم.... 🆔 @bibliophil
دست نگهدار ..... خلیل الرحمان ! ابراهیم خدا ....!!! هنوز ..... دلت بی قراری نکند....پیام آور من .... قربانی تو پیش از این ها قبول شده .... یک سر نه، ۱۸ اسماعیل از ذریه تو ....به قتلگاه عشق سر می گذارند .... دهم ذی الحجه نه ....عید قربانی به پا می شود در ....و زینب ( روح تمام عالمیان به فدای صبرش) قربانی قلیل ش را روی دست خواهد گرفت.... .... .... 🆔 @bibliophil
یه داستان دنباله دار نوشتم چند سال قبل از فردا ان شاالله می زارم.... اسم داستان .... 🆔 @bibliophil
؟ می گفتند بنویس ، که انتشارات می شناسیم، تو می توانی.... قصه، قصه نان و آبی بود که باید از قلم در می آمد.... شاید هم شهرتی که در پی نوشتن به اسم خانوادگی ام می چسبید... اما نوشتم، نه برای نان و آب و نه برای شهرت ، نوشتم چون بغضی گلوی قلمم را فشار می داد....طوری که نزدیک بود خفه ام کند.... اما از کجا شروع کنم؟ کدام انسان را قهرمان داستان هایم قرار دهم. چه چیزی را محاکمه یا تحسین کنم.... برای نوشتن فقط آوینی سزاوار است و دل های که آوینی را آینه خود کرده اند.... آوینی شو.... که روایت فتح بسیار است.... ۲۴ تیر ماه سال ۹۰ 🆔 @bibliophil
داستان دست مائده را کشیدم. نوک دماغم یخ کرده بود. _مائده تندتر بیا، دیر شد. این جمله را گفتم و تندتر در کوچه خلوت جلو رفتم. باد برف‌های پشت بام خانه‌ها را به کوچه می‌ریخت. دست مائده توی دست‌هایم یخ زده بود. دم در خانه ایستادم، مائده هم کمی روی برف کشیده شد و ایستاد. به مردمک سیاه چشم‌هایش نگاه کردم که می‌لرزید.(مهران تو اول برو داخل!) خندیدم. (فکر کردی من و دعوا نمی کنه.) کلید را از جیب پالتوم بیرون کشیدم. در که باز شد، با صدای بلند سلام کردم؛(ما اومدیم.) مامان در حالی که روی مبل نشسته بود و عصبانی به نظر می‌رسید. هنوز پالتوی خیسم را در نیاورده بودم که داد و بیدا شروع شد.(آخه من از دست شما دوتا چیکار کنم. چند بار بهتون بگم بعد مدرسه یه راست بیاید خونه، سر درس و مشق تون. خسته شدم از دست شماها.) مائده لباس‌های خیسش را روی بخاری گذاشت. دست‌های مامان را گرفت و بوسید. مامان دست هاش عقب کشید و بلند شد تا لباس‌های مائده را از روی بخاری بردارد:(بسه خودت رو لوس نکن. چرا مثل بقیه بچه‌ها تو خونه نمی‌مونید، مگه امتحان ندارید؟ اصلا فردا میام مدرسه تون ببینم شما دوتا چه مرگ تون شده ، رفتارتون عوض شده، درس هم که نمی خونید.) من بی توجه به حرف های مامان، سیبی برداشتم و گاز زدم:(مونا و کیوان کجان؟) مامان پالتوی مائده را روی چوب رختی پهن کرد؛(مونا که طفلکی تو اتاق ش داره درس می خونه، بیا این میوه‌ها ببر براش، بچه‌ام ضعیف شده. کیوان هم گفت می‌ره خونه دوستش درس بخونن.) ظرف میوه را برداشتم و برای مائده چشمک زدم:(بیا بریم اینا رو بدیم مونا طفلکی بخوره) مائده نخودی خندید. با مائده دوقلویم و کلاس اول دبیرستان. و بیشتر اوقات باهم. مونا پشت کنکوری و خواهر بزرگ و کیوان بچه‌ی اول خانواده و دانشجو سال دوم رشته نقشه کشی. در اتاق مونا را زدم، مونا جوابی نداد. در را باز کردم و به مائده گفتم:(بفرما) میوه‌ها را روی میز مونا گذاشتم. مونا با کامپیوتر آهنگ گوش می‌کرد و هدفون تو گوشش بود و اصلا متوجه ما نشد. دستم را روی شانه‌ی مونا گذاشتم؛(درس‌هات خیلی سخته نه؟ بیا این میوه‌ها بخور بهتر بتونی با آهنگ همخوانی کنی) مونا از روی صندلی به جلو پرید؛(برید بیرون حوصله شما دوتا جقله گشت ارشاد ندارم.) مائده خواست چیزی بگه که مامان صداش کرد و گفت : مائده بیا برا شام سالاد درست کن الان بابات میاد . مائده نگران امتحان ریاضی فرداش بود ، خواست بگه من امتحان دارم به مونا بگو ، که بهش گفتم نگران نباش زود درست می کنیم می ریم درس می خونیم. شام که خوردیم، تا مائده ظرف ها شست ساعت ۱۱ شب شد . مونا هنوز تو اتاقش بود و بیرون نیومده بود ،حتی شام ش رو هم مامان برد تو اتاق. کیوان هم هنوز نیومده بود. با مائده یکم ریاضی کار کردیم و خوابیدم. صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم ، مامان در و که باز کرد ، خاله شهین سلام کرده نکرده وارد خونه شد . شهین قلاده ملوس تو دستش چرخاند و باهم داخل خونه شدن. مائده جلو رفت و خوش آمد گفت اما از دیدن ملوس خیلی ناراحت شد، من رفتم آماده بشم، امروز امتحان نداشتم اما به بچه ها قول داده بودم برم بهشون کمک کنم ، مائده هم از خاله شهین و رفتارهاش دل خوشی نداشت ، مامان چشم غره ی به من رفت و گفت : مهران تو که امتحان نداری ، گفتم می رم مائده برسونم مدرسه بعد برم مسجد به بچه ها کمک کنم. مامان که دوست نداشت جلو خاله شهین بحث کنه، چیزی نگفت و رفت کنار خاله شهین که با ملوس روی مبل نشسته بود. مامان دست رو سر حیوون کشید و گفت : راستی عروسی شقایق کی شد ؟ خاله شهین گفت : برا همین اومدم دیگه این مائده و مهران چرا این طوری شدن ؟ مامان گفت اونا ولشون کن کارت عروسی بده ببینم، من و مائده صبحانه نخورده داشتیم از خونه بیرون می اومدیم که خاله شهین گفت: عروسی جمعه همین هفته منتظرتونم بیاید . تشکر کردیم و در بستم. مائده که رفت داخل مدرسه ، رفتم سمت مسجد که صدای داد و بیداد اون طرف میدون نظرم جلب کرد. می کشمت نامرد ....یا دست از سر من بر می داری یا همین چاقو فرو می کنم تو شکمت... من که کاری نکردم .... هوشنگ با یه دست چاقو زیر گلو مرد گرفته بود و با یه دست دیگه تهدیدش می کرد. که یه دفعه خودش و بین زمین و هوا دید. سید اول چاقو از دستش گرفت پرت کرد وسط کوچه ، یقه هوشنگ و گرفت و کشیدش کنار دیوار . همه اهل محل هاج و واج منتظر بودن ببینن سید چیکار می کنه. اما سید فقط چند کلمه اونم خیلی آروم زیر گوش هوشنگ گفت و رفت ، صدای پچ پچ اهل محل بالا رفت . چرا یه گوش مالی حسابی بهش نداد ؟! ... این پسر آدم نمیشه.... سید ترسیده .... کاری از دست آخوند جماعت بر نمیاد ..... ادامه دارد..... 🆔 @bibliophil
داستان کیوان دعوا تموم شد و مردم کم کم از میدون دور می شدند. که چشمم افتاد به کیوان. کیوان طرف سید رفت و کیف شو داد دستش و با ناراحتی گفت : آخه سید حداقل می زدیش ، این پسر الدنگ ، لات و بی غیرت ... سید چپ چپ به کیوان نگاه کرد، کیوان چند وقتی بود که خودش بین بچه مذهبی محله جا کرده بود و انتظار این برخورد از سید نداشت ، برای همین ادامه داد: مگه دروغ میگم ، لات نیست که هست، رو هر بدبخت بیچاره ای چاقو نمی کشه ، که می کشه ، تازه همه اهل محل می دونن هر روز با یه دختر می گرده ..... سید که دیگه کلافه شده بود ،در حالی که به سمت مسجد می رفت، ایستاد ، رو کرد طرف کیوان و گفت : دیگه نمی خوام چیزی از هوشنگ بشنوم. کیوان بدون اینکه کم بیاره ادامه داد : شما پس برا چی اومدی تو این محل ؟ وقتی قرار نیست مشکلی حل کنید ، نماز و سخنرانی و شیخ احمد هم می تونه انجام بده ....نکنه اصلا خود شما یکی از اونایی.... سید چیزی نگفت. لبخندی زد . از کیوان جدا شد و داخل مسجد رفت. سید چند وقتی میشد که به محله ما اومده بود، کیوان همیشه تو خونه می گفت یه ریگی تو کفش سید هست ، حالا ببینید من کی به شما گفتم . علت مخالفت های مامان هم برا مسجد نرفتن من و مائده ، همین حرف های کیوان بود که هر روز تو گوش مامان زمزمه می کرد. کیوان می گفت : سید قرار گذاشته ماهی چند میلیون از شیخ احمد بگیره تا تو این محله یه منبر بره ، بنده خدا شیخ احمد پیرمرد که خام این جوون تازه به دوران رسیده شده . اما چیزی که من و بچه های مدرسه از سید می دیدیم با گفته های کیوان زمین تا آسمون فرق داشت. سید یه روحانی جوان بود . بیشتر از سی و یکی دوسال بهش نمی خورد . همیشه می خندید . بوی عطر ملایم ش زودتر از خودش خبر از اومدن ش می داد. تمیز و پر انرژی ، قد بلند و خوش برخورد . بعد نماز جماعت به امامت شیخ احمد ، روحانی پیشکسوت محله ، منبر می رفت ، یه منبر کوتاه ، با چاشنی خنده و شعر و روایت . چند هفته ای به محرم مونده بود ، سید چند باری اومده بود مدرسه مون زنگ های پرورشی با بچه ها فوتبال بازی می کرد و گاهی برامون از قشنگی خادمی می گفت، قرار بود محرم تو مسجد هیات برگزار کنیم و سید قول داده بود همه کاره مراسم، بچه های مدرسه ما باشند. نماز شیخ احمد و منبر کوتاه سید تموم شد ، از مسجد که بیرون اومدیم ، دوباره صدای داد و فریاد هوشنگ محله رو برداشته بود. کیوان گفت : باز کدوم بیچاره ای گیر این هوشنگ بی مغز افتاده .... هوشنگ یقه امیر رو گرفته بود و سفت فشار می داد، طوری که رنگ صورت امیر کبود شده بود. امیر داماد شیخ احمد بود، درست از همون وقت هوشنگ هر جا امیر می دیدید باهاش گلاویز می شد ، امیر دوست و هم دانشگاهی کیوان بود ، پسر مظلوم و ساکتی که سرش به کار خودشه و به کسی کار نداره . هوشنگ سرش رو برگرداند ، نگاهش به نگاه سید افتاد ، خشکش زد ، بعدهم یقه امیر ول کرد و رفت. سید خندید و گفت : انقدر ترسناکم. سید دست امیر و گرفت و از همه خداحافظی کرد ، با امیر داخل مسجد رفتند. _سید از امیر پرسید ، موضوع چیه ؟ _امیر گفت چه موضوعی ؟ _ موضوع نقاشی لئونارد داوینچی، مرد مومن موضوع دعوا تو و هوشنگ _ امیر خندید ، بعد دست ش گذاشت رو تیکه پاره شده پیراهنش و گفت : موضوع خاصی که نیست ، همه محل می دونن هوشنگ برا جمشید خان کار می کنه، یکی از سر دسته های بهایی هاست . _دعوای شما که سر دین نیست ، هست ؟ _نه هوشنگ خواستگار خانم من بود ، البته قبل ازدواج ما، شیخ احمد می گفت اینم ماموریت بهایی ها به هوشنگ بوده تا تو خونه شیخ احمد پایگاه داشته باشند .... _پس موضوع عشقولانه...مگه شیخ احمد چیکار می کنه ؟ _تو چند تا از سخنرانی هاش از فرقه بودن بهاییت گفته از اینکه از انگلستان خط می گیرن ، برا اسراییل از ایران پول می فرستند ، همین چیزهایی که خودتون بهتر می دونید.... _هر وقت هوشنگ دیدی به رو خودت نیار ، خودم یه آشی براش می پزم. من جایی کار دارم . سید از جا بلند شد ، از امیر خداحافظی کرد و از مسجد اومد بیرون و رفت به سمت خونه حاج مرتضی..... 🆔 @bibliophil
داستان سوم | این قسمت مونا مامان و بابا رفته بودن خرید ، مونا طبق معمول تو اتاق خودش بود ، از وقتی از مسجد برگشتم مائده یه کلمه هم حرف نزده ، نمی دونم چرا انقدر تو فکر رفته . _چی شده مائده؟ امتحان ریاضی خوب دادی ؟ مائده که انگار تازه فهمیده من اومدم، گفت : آره خوب دادم و دوباره ساکت شد. _ پس چی شده ؟ _کارت عروسی شقایق دیدی ؟ _نه _عروسی شقایق جمعه است ، جمعه همین هفته .... _خوب جمعه دیگه پس شنبه عروسی بزارن _ نه جمعه.... صدای در حرف مون قطع کرد ، کیوان بود که از بیرون اومده بود.... سلام کردیم و با عصبانیت جواب داد. پرسید مونا کجاست ؟ گفتم تو اتاق خودش....چرا انقدر عصبانی ؟ چی شده ؟ کیوان بدون توجه به سوال من رفت سمت اتاق مونا .... من و مائده با تعجب پشت سرش رفتیم که ببینیم چه خبر شده. کیوان بدون اجازه در اتاق مونا باز کرد و رفت داخل .... مونا داشت ناخون هاش سوهان می کشید ، با تعجب گفت اوی چه خبرته ...اتاقه ، طویله نیست همین طوری سرت می ندازی پایین ... کیوان گفت : چشم ت روشن رفیق جونت کافر شده ، خبر داری ؟ _کافر ؟ مگه چی شده ؟ _ خانم تو ماشین بهنام بدون روسری، ده بار محله و بالا پایین کردن...تا همه بفهمند دیگه مسلمون نیست. _ خوب هرکس اختیار دین ش خودش داره ، جمعه عروسی شون ما هم دعوتیم. _ مگه قرار شما برید عروسی ؟ _ نه پس ، عروسی رفیقم، کدوم همسایه از خاله شهین به ما نزدیک تر ، مامان و بابا هم رفتن خرید کنن برا عروسی ، منم غروب می خوام با آناهیتا برم لباس بخرم .... _ تو و مامان و بابا بیخود کردید ، جمعه اول محرم ، اول محرم کی می ره عروسی؟ مگه شما مسلمون نیستید .... به مائده نگاه کردم و فهمیدم مائده همین می خواست بهم بگه. _اول محرم که هنوز خبری نیست ، امام حسین دهم محرم شهید شده ، دین ما دین گریه و زاری ، ببین چه بساطی برامون درست کردن ، برا پر کردن جیب خودشون ، صبح گریه ، شب گریه ... _ مونا چی میگی برا خودت ؟ تو مگه مسلمون نیستی؟ مونا سوهان پرت کرد روی تخت خواب، بلند شد ، روبه رو کیوان ایستاد و گفت : بس کن کیوان مسلمون ، مسلمون ...آدم تو انتخاب دین آزاده ...همه دخترهای محل حسرت این دارن عروس جمشید خان بشن ، شقایق حق داشت به خاطر ازدواج با بهنام هر چی گفته گوش بده ، بهنام بهش گفته بهاییت دین صلح و آرامش ، دین محبت ، حجاب توش اجباری نیست، هر ۱۹ روز جشن و ضیافت دارن ، زن و مرد با هم برابر هستند، فقط یه زن دارن نه مثل شما مردای مسلمون ۴ تا ۴ تا .... کیوان عصبانی تر از قبل کمربندش باز کرد و کمربند تو دست گرفت و مونا تهدید کرد ....ما مسلمونیم مونا ، شب اول محرم برای ما حرمت داره ، اما بهایی ها تولد عبدالبها جشن می گیرن ، به خود امام حسین پا تو عروسی بزاری قلم پات خورد می کنم .... _ بیا خورد کن ، شقایق راست می گفت اسلام دین خشونت ، من آزادم خودم انتخاب می کنم چیکار کنم ، به تو هم هیچ ربطی نداره، موسی به دین خود ، عیسی به دین خود. کیوان کمربند بالا برد که مونا بزنه ، مونا از ترس چسبیده بود گوشه دیوار ، دست هاش گرفت جلو صورت ش و جیغ می زد . من جلو رفتم و کیوان به جای مونا چند باری کمربند با عصبانیت زد به پهلوم. درد شدیدی همه وجودم گرفت و افتادم روی زمین نمی تونستم تکون بخورم ، ...کیوان چند دقیقه ای شوکه نگاهم کرد باورش نمی شد که اشتباه من و زده و به این روز افتادم ، از ترس اینکه بلایی سرم اومده باشه از خونه بیرون رفت ....کیوان فرار کرد !!! 🆔 @bibliophil
مائده و مونا با نگرانی بالا سرم نشسته بودن .... مونا به مائده گفت ، برو تلفن بیار زنگ بزن بابا ....نه زنگ بزن آمبولانس...بدو من همه توانم جمع کردم و گفتم نمی خواد ، حالم خوبه...چیزی نشده . مونا صورتم بوسید و تو بغل هم گریه کردیم و گفت تو چرا خودت انداختی وسط دعوا ما مهران .... خوبی ؟ لباس ت بزن بالا ببینم این حیوون چه بلایی سرت آورده ؟ لباسم بالا زدم ، رد کمربند کل پهلوم قرمز قرمز کرده بود. مائده زد تو گوشش وای ببین چیکار کرده . مونا گفت از وقتی رفته مسجد وحشی شده ... با اینکه درد داشتم یاد حرف سید افتادم گفتم مونا من بچه ام ، تازه به سن تکلیف رسیدم اما با حرف هایی که از سید شنیدم می دونم این برخوردی که کیوان داشت اسلام نیست ، سید می گفت اسلام دین ایثار و از خودگذشتگی....تو کربلا همه از خودشون گذشتن .... تو کدوم دینی اینقدر فدا شدن و محبت هست ....یاد روضه امروز سید افتادم ، مونا! من اسلام با حضرت عباسی شناختم که تا زنده بود اجازه نداد حتی چادر خواهرش حضرت زینب خاکی بشه ....با اون قد رشید ش جلو حضرت زینب زانو می زده که حضرت زینب از مرکب پیاده بشه .... مونا اشک هاش پاک کرد و گفت تو چقدر قشنگ حرف می زنی مهران .... مائده خندید و گفت : مهران خودش یه پا سید شده.... تلفن خونه زنگ خورد ، آناهیتا خواهر بهنام بود .... مونا گوشی برداشت و گفت : آناهیتا خرید باشه برا بعد، امروز حوصله ندارم و تلفن قطع کرد..... بین خودمون قرار گذاشتیم قضیه امروز و کتک خوردن من از کیوان به مامان و بابا نگیم.... بین خودمون بمونه ....فقط بین خودمون . https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
اینجا که من ایستادم، مرکز است. هرکس هر جا بایستد همانجا مرکز جهان است. جهان پر از مرکز جهان است. مرکز های جهان متحد شوید و دمار از روزگار هرچه وتر و قطر و شعاع است در بیاورید . من از این ارتفاع خودم را به زمین خواهم پاشید ، خودم را خواهم کاشت ، سبز خواهم شد. سید مهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
داستان | قسمت چهارم | این قسمت مائده پرده های ضخیم پنجره های اتاق رو پوشانده بود و اتاق رو تاریک تاریک کرده بود. در اتاق باز شد، نور خفیفی داخل اتاق آمد، زن آرام گوشه تخت وسط اتاق نشست . چیزی نمی خوای ، کاری نداری ؟ مرد روی تخت ، با صدای گرفته ای گفت : ریحانه جان! میشه برام قرآن بخونی ؟ _ اینجا خیلی تاریکه ، نمی بینم ، میرم کنار پنجره .... ریحانه کنار پنجره رفت ، پرده رو یکم کنار زد ، شروع کرد به خوندن قرآن. هنوز چند آیه ای نخونده بود که صدای زنگ در بلند شد. قرآن بوسید روی طاقچه گذاشت ، از اتاق بیرون رفت ، چادر رو روی سرش مرتب کرد ، رفت سمت در، در و که باز کرد ، مرد بلند قدی در چارچوب در خودنمایی کرد. تمام بدن ریحانه لرزید ، مرد با عصبانیت داد و بیداد کرد . _ تا آخر هفته خونه رو خالی می کنید و گرنه بساط تون می ریزم وسط کوچه .... ریحانه فقط شنید، در و بست ، پشت در نشست ، با دست جلوی دهنش گرفت تا صدای گریه کردن ش شنیده نشه... خدایا خودت به دادمون برس ... هنوز صدای صاحبخونه شنیده میشد. صدای زنگ در برای دومین بار بلند شد... سریع اشک چشم هاش پاک کرد، در و باز کرد ، کسی پشت در نبود ، سید کنار دیوار خونه سربه زیر با چندتا کیسه خرید ایستاده بود. بعد از سلام و احوال پرسی . سید از حیاط گذشت، کیسه برنج و خریدها رو کنار آشپزخونه گذاشت . ریحانه تشکر کرد . سید گفت : حاجی ما چه طوره؟ _ دیروز دکتر سلیمی اینجا بود، گفت زیاد نمی مونه...از اتاق تاریک بیرونش نیارید، روشنایی که به بدن ش بخوره تاول هاش بیشتر میشه ، تو این ۱۲ سالی که خونه نشین شده ، هیچ وقت به این بی قراری نبود. صبح گفت به سید زنگ بزن بیاد کارش دارم ، کار پیش اومد ، من یادم رفت تماس بگیرم. _ توکل بر خدا ، دل به دل راه داره ، می تونم ببینم ش.... سید وارد اتاق حاج مرتضی شد...چند دقیقه ای طول کشید تا چشم هاش به تاریکی عادت کنه و گفت نمی بینمت کجایی؟ حاج مرتضی ؟ چه بساطی برا خودت درست کردی ؟ حاج مرتضی ماسک اکسیژن از رو صورتش کنار زد و گفت : سید خودتی ، چه عجب سری به ما فقیر فقرا زدی ، سید جلو رفت ، دست کشید رو سر حاج مرتضی، صورت حاج مرتضی رو بوسید ، همه موهای حاجی ریخته بود....حتی ابروهاش.... حاج مرتضی گفت : کجایی نیستی ؟ دلم برات تنگ شده بود ، من که پا ندارم بیام تو بیا بی معرفت به ما سر بزن . _ با بچه ها تو مسجد هیات زدیم شنبه ها هیات داریم ، محرم هم قرار ده شب و بچه ها مراسم بگیرن ... _ پس دوباره کار خودت کردی؟ یه هیات هم برا من بگیر .... _ خیلی نور بالا می زنی حاجی ، چی شده ؟ _ راستش دیشب خواب بچه ها دیدم، همه شون بهم می خندیدن، نمی دونی وقتی می خندیدن چه غمی تو دلم می نشست، می گفتن تا کی می خوای بمونی ، زمین چی داره ولش نمی کنی، دل بکن ، جمع کن بیا، خیلی خوشحال بودن ، می گفتن هر جمعه آقا امام حسین بهشون سر می زنه ....سید از دیشب ....نفس حاج مرتضی گرفت ، سید ماسک روی صورت حاج مرتضی گذاشت ، اشک چشم هاش پاک کرد و زیر لب گفت : تاریکی هم نعمتی ... دست حاج مرتضی گرفت تو دست هاش و گفت : پس می خوای بپری ؟ ساعت چند پرواز داری ؟ حاج مرتضی خندید و گفت سید تو آدم نمیشی؟ دارم جدی میگم به همین زودیا ...حالا نمی خوای دم رفتن برام یکم روضه بخونی؟ اصلا زیارت عاشورا بخون ، یادته تو سنگر میکروفن دادم دستت گفتم بخون ، انقدر صدات می لرزید ، حاج یاسر گفت : تاحالا زیارت عاشورا تو زلزله تجربه نکرده بودیم ....بخون سید ، زیاد وقت ندارم. سید خندید اما دلش گرفته بود و گفت هنوزم می لرزه اون موقع جلو شما صدای من می لرزید ، الان دلم می لرزه ، بی وفایی نکن حاج مرتضی ، ما شب عملیات به هم قول دادیم ، تا آخرش باهم باشیم.... _ سید !!! بال و پر بزن ، کربلای تو هم می رسه .... سید دست حاج مرتضی بوسید ، شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا صدای گریه حاجی لحظه ای قطع نمی شد .... زیارت عاشورا تموم شد ، حاج مرتضی آروم شده بود ، دیگه گریه نمی کرد ، سید اشک هاش پاک کرد و گفت : خوب حاجی خواستی بپری بگو بیام بدرقه.... اما صدایی از حاجی شنیده نشد، چند بار صداش زد، برادر مرتضی ، حاجی ، داداش بزرگه، اما حاج مرتضی پر کشیده بود... حالا سید بود که بغض گلوش سر باز کرده بود ....حاجی خیلی بی معرفتی ...بابا منم دق کردم، ....همتون رفتید ، پس من چی ؟ مگه قرارمون کنار اروند یادت رفته،همه تنهام گذاشتید ، من تک و تنها چیکار کنم تو این شهر ، نفسم بند اومده ....دستم بگیر ، خدا.... گریه های سید بند نمی اومد ....کاملا بهم ریخته بود....نفس هاش بند اومده بود ....زانو هاش بغل کرده بود مثل یه بچه بی پناه گریه می کرد و با خودش حرف می زد. https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
خبر خیلی سریع از منارهای مسجد محل پخش شد ، محله دوباره رنگ روزهای جنگ و مراسم شهدا به خودش گرفت . انگار این همون محله دیروز نبود که تو هر کوچه و پس کوچه اش حرف عروسی شقایق و بهنام رد و بدل میشد.... همه بچه های هیات تو مسجد دور سید جمع شدند ، سید گفت: رفقا دیدید جوون مرد محله مون پر کشید، هرکی شهید زندگی کنه شهید میشه ، حالا که رفتن و ما جا گذاشتن ، حالا که محل مون شهید داده باید پای خونش بایستیم حتی اگه خودمون جونمون از دست بدیم، رفقا باید یه مراسم آبرومند برا حاج مرتضی بگیریم ، تا دل خانمش و دخترش به پشت ما گرم بشه فکر نکنن تنها هستن ....حاج مرتضی جوونی و همه زندگی ش برای خدا گذاشته.....حیف که تنها ....و گریه اجازه نداد بقیه حرف هاش بزنه .... بچه ها هر کدوم بخشی از کار به دوش گرفتن ، خیلی سریع پارچه نوشته ها ی شهادتت مبارک و پرچم های سیاه محرم ، کل محله سیاه پوش کرد. مراسم تشییع حاج مرتضی با شور و حال خاصی برگزار شد ، مجید مداح هیات می خوند و همه اهل محل پشت سرش تکرار می کردند .... کجایید ای شهیدان خدایی .... بلا جویان دشت کربلایی .... بدن حاج مرتضی که تو گلزار شهدا آروم گرفت ، سید پشت میکروفن رفت و صحبت کرد ....صداش خیلی گرفته بود....شور و نشاط همیشه نداشت... _ اجرتون با امام حسین ، مثل همیشه خانواده شهدا همراهی کردید. خانم های محل از این به بعد برا حاج خانم باید خواهری کنید ، آقایون برای فاطمه ، دختر حاج مرتضی پدری کنید.... شهدا خوب بلدن کی به داد ما برسند....مرتضی تو جبهه تخریب چی بود . حاج مرتضی !!! رفیق! خوب این بارم خط شکستی ....گریه مردم محل بلند شد ، سید ادامه داد: همیشه خودش بساط هیات برپا می کرد ....حالا هم قبل محرم خودش دل همه مون امام حسینی کرده .....دین ما دین قهرمان هایی مثل حاج مرتضی ست ، مرتضی تخریب چی بود ، بدنش پر از تیر و ترکش ...تو عملیات که مجروح شد و این همه سال حتی رنگ آفتاب ندید ، فرصت خنثی کردن مین های مسیر نبود ، کی امروز مرد مثل مرتضی بپره روی مین؟ خیلی ها اون شب شهید شدن .....اما مرتضی موند با پای قطع شده ، موندن و رفتن امروزش هم بی حکمت نیست .... داشتم به حرفای سید گوش می دادم ، که نگاهم رفت سمت خانم ها که گوشه گلزار ایستاده بودن ، باورم نمیشد مونا و مامان کنار مائده ایستاده بودند.... مائده رفیق صمیمی فاطمه دختر حاج مرتضی بود و کل مراسم تشییع کنار فاطمه ایستاده بود ....همه اتفاق های اون روز آخر فاطمه بعدها برای مائده گفته بود ، فاطمه می گفت : تو این ۱۰ سال بعد جنگ فقط سید و رفقای باباش بودن که هواشون داشتن ، سید بعد مراسم دونه دونه در مغازه کسبه محل رفت و با کمک اونا با هر زحمتی بود. خونه حاج مرتضی از صاحب خونه ش خرید. سید خیلی تلاش کرد ، ریحانه خانم راضی بشه بره بنیاد شهید برا درست کردن مستمری ماهانه خانواده شهدا ، اما ریحانه خانم راضی نشد و گفت مرتضی تا جانباز بود کارت جانبازی نداشت الانم نمی خوام منت سهمیه و امتیازی رو سرمون باشه...خودم خیاطی می کنم خرج خودم و فاطمه رو می دم. از بعد شهادت حاج مرتضی ، مائده بیشتر روز رو با فاطمه بود . 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
داستان | قسمت پنجم | این قسمت اکبر بعد از امتحان شیمی که آخرین امتحان مون بود ، ناظم مدرسه آقای ترابی جمع مون کرد تو نماز خونه و گفت قرار سید بیاد براتون صحبت کنه. سید چند باری مدرسه مون اومده بود و همه بچه ها می شناختن ش . اما هنوزم بودن بچه هایی که علاقه ای به شنیدن حرف هاش نداشتن ، مثل اکبر ، گند لات مدرسه مون که زنگ های پرورشی می پیچوند تا با سید رو در رو نشه. اما اون روز به اجبار آقای ترابی همه مجبور بودن تو این جلسه شرکت کنند . داخل نماز خونه شدیم . بوی گربه مرده از جوراب بچه ها بلند شد . صدای داد و فریاد بچه ها بلند تر . همه از تموم شدن امتحان خوشحال بودن، من و رضا کنار هم نزدیک سکو نماز خونه نشستیم . زمانی نگذشت که سید وارد نماز خونه شد و تا پشت میکروفن قرار گرفت سرفه هاش شروع شد. یکم آب خورد و با خنده شروع کرد. الحمدالله که اموات رو با جوراب دفن نمی کنند . وگرنه کل بهشت هم گل بکارن جواب گوی رایحه دل پذیر شما نیست. همین روحیه طنز سید باعث شده بود خیلی از بچه ها دوستش داشته باشند. سید گفت : می دونم چشم همه تون کج شده ، انقدر که خواستید موقع امتحان برگه جلوی تون ببینید الان شاید من درست نبینید اما من اومدم یه چند کلمه مرد و مردانه باهاتون حرف بزن ، هرکی مرد گوش بده ، من مثل آقای ترابی مجبورتون نمی کنم در این فضای عطرآگین بشینید، کسی به اجبار اومده بره ولی اگه رفتی دیگه نگی امام حسین من راه نداد ، بگو مرد نبودم راهم داد پاش بمونم .... شما که اینجا نشستید تک تک تون انتخاب شدید ..حالا می خوای بری برو.... سید چند دقیقه ای ساکت شد، اما کسی از جاش تکون نخورد حتی اکبر... محله کوچیک ما شهید کم نداده رفقا. گلزار شهدا وجب به وجب جای قهرمان های هم سن و سال شما ست. قهرمان های محله اجازه ندادن رنگ شهر تغییر شون بده .. بچه های این آب و خاک ما هستیم که هر وقت بلند شدیم گفتیم یاعلی . حالا هم یه یاعلی بگید بلند شید ، دست رو زانو تون بزارید ، کمر همت ببندید ، مثل حبیب بن مظاهر اگه تمام دروازه های شهر رو و بستن بازم خودتون برسونید. رفقا قافله امام حسین راه افتاده ....آقا دنبال همه تون میاد....این تویی که باید وقتی امام به خیمه دلت پا گذاشت ، مثل زهیر قبول کنی.. خوب و بد فرقی نداره اینجا امام حسین همه رو راه داده ....همه اونایی رو که به درهم یزید خودشون نفروختن درهم خرید ، جدا نکرد. خوب یا بدی عیب نداره ....حسین داره دل می خره.... تو دلت کجاست ؟؟؟؟ این محرم شما باید ده شب هیات تو مسجد محل تون بگیرید ....همه کاره مراسم هم خودتون هستید ، چای دادن با خودتون ، کفش جفت کردن ، دعوت از مهمان های امام حسین ، همه چی از صفر تا صد با خودتون هرکس می خواد کار کنه اسمش بده مهندس حبیب که آخر جلسه ایستاده ، یاعلی . غرق صحبت های سید بودم که دست گرمی رو پشتم حس کردم. خیلی ترسیدم . اکبر بود....قفسه سینه ام تیر کشید . همه خاطرات یک ماه قبل و کتک های که از اکبر تو مدرسه خوردم در عرض چند ثانیه مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد... با اخم گفتم دارم گوش میدم چیکار داری ؟ _ اکبر گفت: مهران به نظرت سید قبول می کنه منم خادم محرم بشم ؟ _ از لج گفتم : معلومه که نه ، هرکسی لیاقت خادم شدن نداره ... اکبر خیلی دلش شکست ، چیزی نگفت سرش انداخته بود پایین و اشک از دو طرف صورتش سرایز بود . رضا گفت : چه طور جرات کردی این حرف بزنی ، اکبر ها....مثل اینکه دوباره هوس کتک خوردن کردی ... یکم از کاری که کردم خجالت کشیدم ، خواستم از اکبر عذرخواهی کنم اما تا برگشتم. اکبر بلند شده بود . جلسه تموم شده بود، آقای ترابی می ترسید اکبر آبرو ریزی کنه براش خط و نشون کشید که طرف سید نمی ری .... سید با چند تا از بچه ها مشغول حرف زدن بودند که تا اکبر دید گفت : جانم شما با من کاری داری ؟ اکبر با همون لحن لاتی خودش گفت : اینا از خودت میگی سید یا واقعا میشه خادم شد؟ سید گفت : تو از ما بدت میاد ما دوست داریم اکبر آقا....برو اسمت بده مهندس. اکبر هاج و واج مونده بود ، سیدی که یکبار هم جلوش آفتابی نشده چه طور اسمش می دونه ؟ بچه ها از نمازخونه رفته بودند ، سید یه مقدار با حبیب درباره برنامه ها صحبت کرد و به امیر گفت به شیخ احمد بگو بعد شام یه سر میام پیش ایشون خونه شون ، امیر گفت شام بیاید ، سید خندید و گفت : نه خیلی وقته خونه نرفتم می ترسم دیگه راهم ندن و بعد خداحافظی کرد و به سمت خونه رفت . خونه سید دورترین خونه به مسجد بود. اهل این محل نبود برای همین خونه کوچیکی آخر محله اجاره کرده بود که ۲۰ دقیقه ای پیاده تا مسجد راه داشت. سید هنوز وارد خونه نشده بود که زری خانم ، همسر سید تا صدا در شنید گفت : چه عجب از مسجد دل کندی . تا لباس هات در نیاوردی برو نون بخر، نون نداریم. سید رفت و دقایقی بعد با دوتا نون برگشت و گفت امروزم غذا گشنه پلو داریم ؟
زری گفت : خیلی پول تو این خونه میاری ، کباب برگ هم سفارش می دی . سید باز هم خندید و گفت چیه اخلاقت کشمشی چرا ؟ حقوقم زیاد نیست ولی تاحالا گشنه هم نموندیم....موندیم ؟ زری با ناراحتی پنیر و از یخچال درآورد داد دست سید و رفت داخل اتاق . سید نان و پنیر رو داخل سفره گذاشت و گفت : خودت نمی خوری ؟ این طوری نمی چسبه...، زری گفت : پنیر دوست ندارم . _نیمرو بزنم ؟ _ تو هم که فقط نیمرو بلدی _ یه ذره صبر کن ، بهت نشون می دم ، یه غذا بپزم خودت کیف کنی .... ظرف های نشسته داخل سینک ظرف شویی و آشپزخانه نامرتب خبر از این می داد که زری باز با کسی حرفش شده..... 🆔 @bibliophil
نفس های دنیا به شماره افتاده ..... از آن روز که به پشت شد و گریه های فاطمه الزهرا برای همه ی روزهای شوم بعد از سقیفه نادیده گرفته شد . از آن روز تا امروز نمی تواند نفس بکشد. روزی به بهانه یک ویروس به نام سینه دنیا به تنگ می آید و روز دیگر ظلم پاهایش را روی گلوی جهان می فشارد، تا جایی که تاریخ قطع می شود..... امروز بندر بیروت .... دیروز غزه ، یمن ، فلسطین و.... فردا زمینی دیگر و مظلومی دیگر....و ظالمی دیگر ..... این جهان یک ؟ غدیر عید کسانی ست که پای عهد شان ایستاده اند تا شوند..... زمینه سازان ظهور آیا وقت یاری ولی خدا نرسیده است ؟؟؟ دست لبیک بالا بیاورید که پسر علی بن ابی طالب است . 🆔 @bibliophil
داستان | قسمت ششم | شیخ احمد یعنی باز حاج خانم درباره بچه چیزی به زری گفته که این طوری بهم ریخته. چرا حاج خانم باید چیزی گفته باشه؟ این ده سالی که باهم زندگی کردیم ، یکبار هم نشد حاج خانم چیزی بگه زری بهم بریزه ، ناراحت شده، ولی این طوری بهم نریخته. شاید مراسم مرتضی و کم خونه اومدنم ناراحتش کرده. زری که عادت داره به دوری ، دوران جنگ سه ، چهار ماه میشد خونه نبودم . اما الان فرق داره ، اون موقع کنار خانواده ش بود. زری حق داره ناراحت باشه ، از کنار خانواده ش آوردمش تو این محله هفت رنگ ، نه دوستی ، نه آشنایی ، فقط خانم مرتضی رو می شناسه . صبح تا شب تو خونه تنهاست ، هرکی دیگه هم جای اون باشه کم میاره، چیکار کنم؟ سید درحالی که ظرف ها رو می شست ، کلی دلیل برای ناراحتی امروز زری پیدا کرد. انقدر غرق افکار خودش بود یادش می رفت که ظرف ها رو آب کشیده یا نه، ظرف آب نکشیده رو با کف داخل جا ظرفی قرار می داد. دست هاش شست و مشغول درست کردن غذا شد. ساعتی بعد ماکارونی آماده شد . سید ماکارونی داخل بشقاب کشید و به اتاق زری رفت . زری خوابیده بود، شاید هم خودش به خواب زده بود. سید ظرف غذا گذاشت کنار زری و به ساعت اتاق نگاه کرد. دیر شده بود. به نماز مسجد نمی رسید ، نماز رو که خوند، یه لقمه از نون و پنیر که هنوز وسط اتاق بود درست کرد ، سفره رو جمع کرد ، پنیر داخل یخچال گذاشت ، با صدای بلند خداحافظی کرد و گفت : میرم پیش شیخ احمد سعی می کنم زود بیام. سید تمام مسیر خونه شیخ احمد رو هم به فکر زری بود اما به نتیجه ای نرسید. اصلا نفهمید کی به خونه شیخ احمد رسیده، خواست زنگ در بزنه ، دید لقمه نون و پنیر تو دستش جا خوش کرده، به حواس جمعی خودش خندش گرفت ، زری کجایی ببینی چه بلایی سر شوهرت آوردی ؟ لقمه رو کنار دیوار گذاشت و زنگ در زد. @ghasempour_mohadeseh