eitaa logo
بغض قلم
620 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
245 ویدیو
30 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! 📄روزنوشت 📒داستانک 📕کتابخوانی 🎧کتاب صوتی ✏️داستان‌نویسی 📡جشنواره‌های ادبی 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘کتاب‌های محدثه‌قاسم‌پور _پشت پرچم قرمز _شب آبستن _نمیری دختر @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
دست نگهدار ..... خلیل الرحمان ! ابراهیم خدا ....!!! هنوز ..... دلت بی قراری نکند....پیام آور من .... قربانی تو پیش از این ها قبول شده .... یک سر نه، ۱۸ اسماعیل از ذریه تو ....به قتلگاه عشق سر می گذارند .... دهم ذی الحجه نه ....عید قربانی به پا می شود در ....و زینب ( روح تمام عالمیان به فدای صبرش) قربانی قلیل ش را روی دست خواهد گرفت.... .... .... 🆔 @bibliophil
یه داستان دنباله دار نوشتم چند سال قبل از فردا ان شاالله می زارم.... اسم داستان .... 🆔 @bibliophil
؟ می گفتند بنویس ، که انتشارات می شناسیم، تو می توانی.... قصه، قصه نان و آبی بود که باید از قلم در می آمد.... شاید هم شهرتی که در پی نوشتن به اسم خانوادگی ام می چسبید... اما نوشتم، نه برای نان و آب و نه برای شهرت ، نوشتم چون بغضی گلوی قلمم را فشار می داد....طوری که نزدیک بود خفه ام کند.... اما از کجا شروع کنم؟ کدام انسان را قهرمان داستان هایم قرار دهم. چه چیزی را محاکمه یا تحسین کنم.... برای نوشتن فقط آوینی سزاوار است و دل های که آوینی را آینه خود کرده اند.... آوینی شو.... که روایت فتح بسیار است.... ۲۴ تیر ماه سال ۹۰ 🆔 @bibliophil
داستان دست مائده را کشیدم. نوک دماغم یخ کرده بود. _مائده تندتر بیا، دیر شد. این جمله را گفتم و تندتر در کوچه خلوت جلو رفتم. باد برف‌های پشت بام خانه‌ها را به کوچه می‌ریخت. دست مائده توی دست‌هایم یخ زده بود. دم در خانه ایستادم، مائده هم کمی روی برف کشیده شد و ایستاد. به مردمک سیاه چشم‌هایش نگاه کردم که می‌لرزید.(مهران تو اول برو داخل!) خندیدم. (فکر کردی من و دعوا نمی کنه.) کلید را از جیب پالتوم بیرون کشیدم. در که باز شد، با صدای بلند سلام کردم؛(ما اومدیم.) مامان در حالی که روی مبل نشسته بود و عصبانی به نظر می‌رسید. هنوز پالتوی خیسم را در نیاورده بودم که داد و بیدا شروع شد.(آخه من از دست شما دوتا چیکار کنم. چند بار بهتون بگم بعد مدرسه یه راست بیاید خونه، سر درس و مشق تون. خسته شدم از دست شماها.) مائده لباس‌های خیسش را روی بخاری گذاشت. دست‌های مامان را گرفت و بوسید. مامان دست هاش عقب کشید و بلند شد تا لباس‌های مائده را از روی بخاری بردارد:(بسه خودت رو لوس نکن. چرا مثل بقیه بچه‌ها تو خونه نمی‌مونید، مگه امتحان ندارید؟ اصلا فردا میام مدرسه تون ببینم شما دوتا چه مرگ تون شده ، رفتارتون عوض شده، درس هم که نمی خونید.) من بی توجه به حرف های مامان، سیبی برداشتم و گاز زدم:(مونا و کیوان کجان؟) مامان پالتوی مائده را روی چوب رختی پهن کرد؛(مونا که طفلکی تو اتاق ش داره درس می خونه، بیا این میوه‌ها ببر براش، بچه‌ام ضعیف شده. کیوان هم گفت می‌ره خونه دوستش درس بخونن.) ظرف میوه را برداشتم و برای مائده چشمک زدم:(بیا بریم اینا رو بدیم مونا طفلکی بخوره) مائده نخودی خندید. با مائده دوقلویم و کلاس اول دبیرستان. و بیشتر اوقات باهم. مونا پشت کنکوری و خواهر بزرگ و کیوان بچه‌ی اول خانواده و دانشجو سال دوم رشته نقشه کشی. در اتاق مونا را زدم، مونا جوابی نداد. در را باز کردم و به مائده گفتم:(بفرما) میوه‌ها را روی میز مونا گذاشتم. مونا با کامپیوتر آهنگ گوش می‌کرد و هدفون تو گوشش بود و اصلا متوجه ما نشد. دستم را روی شانه‌ی مونا گذاشتم؛(درس‌هات خیلی سخته نه؟ بیا این میوه‌ها بخور بهتر بتونی با آهنگ همخوانی کنی) مونا از روی صندلی به جلو پرید؛(برید بیرون حوصله شما دوتا جقله گشت ارشاد ندارم.) مائده خواست چیزی بگه که مامان صداش کرد و گفت : مائده بیا برا شام سالاد درست کن الان بابات میاد . مائده نگران امتحان ریاضی فرداش بود ، خواست بگه من امتحان دارم به مونا بگو ، که بهش گفتم نگران نباش زود درست می کنیم می ریم درس می خونیم. شام که خوردیم، تا مائده ظرف ها شست ساعت ۱۱ شب شد . مونا هنوز تو اتاقش بود و بیرون نیومده بود ،حتی شام ش رو هم مامان برد تو اتاق. کیوان هم هنوز نیومده بود. با مائده یکم ریاضی کار کردیم و خوابیدم. صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم ، مامان در و که باز کرد ، خاله شهین سلام کرده نکرده وارد خونه شد . شهین قلاده ملوس تو دستش چرخاند و باهم داخل خونه شدن. مائده جلو رفت و خوش آمد گفت اما از دیدن ملوس خیلی ناراحت شد، من رفتم آماده بشم، امروز امتحان نداشتم اما به بچه ها قول داده بودم برم بهشون کمک کنم ، مائده هم از خاله شهین و رفتارهاش دل خوشی نداشت ، مامان چشم غره ی به من رفت و گفت : مهران تو که امتحان نداری ، گفتم می رم مائده برسونم مدرسه بعد برم مسجد به بچه ها کمک کنم. مامان که دوست نداشت جلو خاله شهین بحث کنه، چیزی نگفت و رفت کنار خاله شهین که با ملوس روی مبل نشسته بود. مامان دست رو سر حیوون کشید و گفت : راستی عروسی شقایق کی شد ؟ خاله شهین گفت : برا همین اومدم دیگه این مائده و مهران چرا این طوری شدن ؟ مامان گفت اونا ولشون کن کارت عروسی بده ببینم، من و مائده صبحانه نخورده داشتیم از خونه بیرون می اومدیم که خاله شهین گفت: عروسی جمعه همین هفته منتظرتونم بیاید . تشکر کردیم و در بستم. مائده که رفت داخل مدرسه ، رفتم سمت مسجد که صدای داد و بیداد اون طرف میدون نظرم جلب کرد. می کشمت نامرد ....یا دست از سر من بر می داری یا همین چاقو فرو می کنم تو شکمت... من که کاری نکردم .... هوشنگ با یه دست چاقو زیر گلو مرد گرفته بود و با یه دست دیگه تهدیدش می کرد. که یه دفعه خودش و بین زمین و هوا دید. سید اول چاقو از دستش گرفت پرت کرد وسط کوچه ، یقه هوشنگ و گرفت و کشیدش کنار دیوار . همه اهل محل هاج و واج منتظر بودن ببینن سید چیکار می کنه. اما سید فقط چند کلمه اونم خیلی آروم زیر گوش هوشنگ گفت و رفت ، صدای پچ پچ اهل محل بالا رفت . چرا یه گوش مالی حسابی بهش نداد ؟! ... این پسر آدم نمیشه.... سید ترسیده .... کاری از دست آخوند جماعت بر نمیاد ..... ادامه دارد..... 🆔 @bibliophil
داستان کیوان دعوا تموم شد و مردم کم کم از میدون دور می شدند. که چشمم افتاد به کیوان. کیوان طرف سید رفت و کیف شو داد دستش و با ناراحتی گفت : آخه سید حداقل می زدیش ، این پسر الدنگ ، لات و بی غیرت ... سید چپ چپ به کیوان نگاه کرد، کیوان چند وقتی بود که خودش بین بچه مذهبی محله جا کرده بود و انتظار این برخورد از سید نداشت ، برای همین ادامه داد: مگه دروغ میگم ، لات نیست که هست، رو هر بدبخت بیچاره ای چاقو نمی کشه ، که می کشه ، تازه همه اهل محل می دونن هر روز با یه دختر می گرده ..... سید که دیگه کلافه شده بود ،در حالی که به سمت مسجد می رفت، ایستاد ، رو کرد طرف کیوان و گفت : دیگه نمی خوام چیزی از هوشنگ بشنوم. کیوان بدون اینکه کم بیاره ادامه داد : شما پس برا چی اومدی تو این محل ؟ وقتی قرار نیست مشکلی حل کنید ، نماز و سخنرانی و شیخ احمد هم می تونه انجام بده ....نکنه اصلا خود شما یکی از اونایی.... سید چیزی نگفت. لبخندی زد . از کیوان جدا شد و داخل مسجد رفت. سید چند وقتی میشد که به محله ما اومده بود، کیوان همیشه تو خونه می گفت یه ریگی تو کفش سید هست ، حالا ببینید من کی به شما گفتم . علت مخالفت های مامان هم برا مسجد نرفتن من و مائده ، همین حرف های کیوان بود که هر روز تو گوش مامان زمزمه می کرد. کیوان می گفت : سید قرار گذاشته ماهی چند میلیون از شیخ احمد بگیره تا تو این محله یه منبر بره ، بنده خدا شیخ احمد پیرمرد که خام این جوون تازه به دوران رسیده شده . اما چیزی که من و بچه های مدرسه از سید می دیدیم با گفته های کیوان زمین تا آسمون فرق داشت. سید یه روحانی جوان بود . بیشتر از سی و یکی دوسال بهش نمی خورد . همیشه می خندید . بوی عطر ملایم ش زودتر از خودش خبر از اومدن ش می داد. تمیز و پر انرژی ، قد بلند و خوش برخورد . بعد نماز جماعت به امامت شیخ احمد ، روحانی پیشکسوت محله ، منبر می رفت ، یه منبر کوتاه ، با چاشنی خنده و شعر و روایت . چند هفته ای به محرم مونده بود ، سید چند باری اومده بود مدرسه مون زنگ های پرورشی با بچه ها فوتبال بازی می کرد و گاهی برامون از قشنگی خادمی می گفت، قرار بود محرم تو مسجد هیات برگزار کنیم و سید قول داده بود همه کاره مراسم، بچه های مدرسه ما باشند. نماز شیخ احمد و منبر کوتاه سید تموم شد ، از مسجد که بیرون اومدیم ، دوباره صدای داد و فریاد هوشنگ محله رو برداشته بود. کیوان گفت : باز کدوم بیچاره ای گیر این هوشنگ بی مغز افتاده .... هوشنگ یقه امیر رو گرفته بود و سفت فشار می داد، طوری که رنگ صورت امیر کبود شده بود. امیر داماد شیخ احمد بود، درست از همون وقت هوشنگ هر جا امیر می دیدید باهاش گلاویز می شد ، امیر دوست و هم دانشگاهی کیوان بود ، پسر مظلوم و ساکتی که سرش به کار خودشه و به کسی کار نداره . هوشنگ سرش رو برگرداند ، نگاهش به نگاه سید افتاد ، خشکش زد ، بعدهم یقه امیر ول کرد و رفت. سید خندید و گفت : انقدر ترسناکم. سید دست امیر و گرفت و از همه خداحافظی کرد ، با امیر داخل مسجد رفتند. _سید از امیر پرسید ، موضوع چیه ؟ _امیر گفت چه موضوعی ؟ _ موضوع نقاشی لئونارد داوینچی، مرد مومن موضوع دعوا تو و هوشنگ _ امیر خندید ، بعد دست ش گذاشت رو تیکه پاره شده پیراهنش و گفت : موضوع خاصی که نیست ، همه محل می دونن هوشنگ برا جمشید خان کار می کنه، یکی از سر دسته های بهایی هاست . _دعوای شما که سر دین نیست ، هست ؟ _نه هوشنگ خواستگار خانم من بود ، البته قبل ازدواج ما، شیخ احمد می گفت اینم ماموریت بهایی ها به هوشنگ بوده تا تو خونه شیخ احمد پایگاه داشته باشند .... _پس موضوع عشقولانه...مگه شیخ احمد چیکار می کنه ؟ _تو چند تا از سخنرانی هاش از فرقه بودن بهاییت گفته از اینکه از انگلستان خط می گیرن ، برا اسراییل از ایران پول می فرستند ، همین چیزهایی که خودتون بهتر می دونید.... _هر وقت هوشنگ دیدی به رو خودت نیار ، خودم یه آشی براش می پزم. من جایی کار دارم . سید از جا بلند شد ، از امیر خداحافظی کرد و از مسجد اومد بیرون و رفت به سمت خونه حاج مرتضی..... 🆔 @bibliophil
داستان سوم | این قسمت مونا مامان و بابا رفته بودن خرید ، مونا طبق معمول تو اتاق خودش بود ، از وقتی از مسجد برگشتم مائده یه کلمه هم حرف نزده ، نمی دونم چرا انقدر تو فکر رفته . _چی شده مائده؟ امتحان ریاضی خوب دادی ؟ مائده که انگار تازه فهمیده من اومدم، گفت : آره خوب دادم و دوباره ساکت شد. _ پس چی شده ؟ _کارت عروسی شقایق دیدی ؟ _نه _عروسی شقایق جمعه است ، جمعه همین هفته .... _خوب جمعه دیگه پس شنبه عروسی بزارن _ نه جمعه.... صدای در حرف مون قطع کرد ، کیوان بود که از بیرون اومده بود.... سلام کردیم و با عصبانیت جواب داد. پرسید مونا کجاست ؟ گفتم تو اتاق خودش....چرا انقدر عصبانی ؟ چی شده ؟ کیوان بدون توجه به سوال من رفت سمت اتاق مونا .... من و مائده با تعجب پشت سرش رفتیم که ببینیم چه خبر شده. کیوان بدون اجازه در اتاق مونا باز کرد و رفت داخل .... مونا داشت ناخون هاش سوهان می کشید ، با تعجب گفت اوی چه خبرته ...اتاقه ، طویله نیست همین طوری سرت می ندازی پایین ... کیوان گفت : چشم ت روشن رفیق جونت کافر شده ، خبر داری ؟ _کافر ؟ مگه چی شده ؟ _ خانم تو ماشین بهنام بدون روسری، ده بار محله و بالا پایین کردن...تا همه بفهمند دیگه مسلمون نیست. _ خوب هرکس اختیار دین ش خودش داره ، جمعه عروسی شون ما هم دعوتیم. _ مگه قرار شما برید عروسی ؟ _ نه پس ، عروسی رفیقم، کدوم همسایه از خاله شهین به ما نزدیک تر ، مامان و بابا هم رفتن خرید کنن برا عروسی ، منم غروب می خوام با آناهیتا برم لباس بخرم .... _ تو و مامان و بابا بیخود کردید ، جمعه اول محرم ، اول محرم کی می ره عروسی؟ مگه شما مسلمون نیستید .... به مائده نگاه کردم و فهمیدم مائده همین می خواست بهم بگه. _اول محرم که هنوز خبری نیست ، امام حسین دهم محرم شهید شده ، دین ما دین گریه و زاری ، ببین چه بساطی برامون درست کردن ، برا پر کردن جیب خودشون ، صبح گریه ، شب گریه ... _ مونا چی میگی برا خودت ؟ تو مگه مسلمون نیستی؟ مونا سوهان پرت کرد روی تخت خواب، بلند شد ، روبه رو کیوان ایستاد و گفت : بس کن کیوان مسلمون ، مسلمون ...آدم تو انتخاب دین آزاده ...همه دخترهای محل حسرت این دارن عروس جمشید خان بشن ، شقایق حق داشت به خاطر ازدواج با بهنام هر چی گفته گوش بده ، بهنام بهش گفته بهاییت دین صلح و آرامش ، دین محبت ، حجاب توش اجباری نیست، هر ۱۹ روز جشن و ضیافت دارن ، زن و مرد با هم برابر هستند، فقط یه زن دارن نه مثل شما مردای مسلمون ۴ تا ۴ تا .... کیوان عصبانی تر از قبل کمربندش باز کرد و کمربند تو دست گرفت و مونا تهدید کرد ....ما مسلمونیم مونا ، شب اول محرم برای ما حرمت داره ، اما بهایی ها تولد عبدالبها جشن می گیرن ، به خود امام حسین پا تو عروسی بزاری قلم پات خورد می کنم .... _ بیا خورد کن ، شقایق راست می گفت اسلام دین خشونت ، من آزادم خودم انتخاب می کنم چیکار کنم ، به تو هم هیچ ربطی نداره، موسی به دین خود ، عیسی به دین خود. کیوان کمربند بالا برد که مونا بزنه ، مونا از ترس چسبیده بود گوشه دیوار ، دست هاش گرفت جلو صورت ش و جیغ می زد . من جلو رفتم و کیوان به جای مونا چند باری کمربند با عصبانیت زد به پهلوم. درد شدیدی همه وجودم گرفت و افتادم روی زمین نمی تونستم تکون بخورم ، ...کیوان چند دقیقه ای شوکه نگاهم کرد باورش نمی شد که اشتباه من و زده و به این روز افتادم ، از ترس اینکه بلایی سرم اومده باشه از خونه بیرون رفت ....کیوان فرار کرد !!! 🆔 @bibliophil
مائده و مونا با نگرانی بالا سرم نشسته بودن .... مونا به مائده گفت ، برو تلفن بیار زنگ بزن بابا ....نه زنگ بزن آمبولانس...بدو من همه توانم جمع کردم و گفتم نمی خواد ، حالم خوبه...چیزی نشده . مونا صورتم بوسید و تو بغل هم گریه کردیم و گفت تو چرا خودت انداختی وسط دعوا ما مهران .... خوبی ؟ لباس ت بزن بالا ببینم این حیوون چه بلایی سرت آورده ؟ لباسم بالا زدم ، رد کمربند کل پهلوم قرمز قرمز کرده بود. مائده زد تو گوشش وای ببین چیکار کرده . مونا گفت از وقتی رفته مسجد وحشی شده ... با اینکه درد داشتم یاد حرف سید افتادم گفتم مونا من بچه ام ، تازه به سن تکلیف رسیدم اما با حرف هایی که از سید شنیدم می دونم این برخوردی که کیوان داشت اسلام نیست ، سید می گفت اسلام دین ایثار و از خودگذشتگی....تو کربلا همه از خودشون گذشتن .... تو کدوم دینی اینقدر فدا شدن و محبت هست ....یاد روضه امروز سید افتادم ، مونا! من اسلام با حضرت عباسی شناختم که تا زنده بود اجازه نداد حتی چادر خواهرش حضرت زینب خاکی بشه ....با اون قد رشید ش جلو حضرت زینب زانو می زده که حضرت زینب از مرکب پیاده بشه .... مونا اشک هاش پاک کرد و گفت تو چقدر قشنگ حرف می زنی مهران .... مائده خندید و گفت : مهران خودش یه پا سید شده.... تلفن خونه زنگ خورد ، آناهیتا خواهر بهنام بود .... مونا گوشی برداشت و گفت : آناهیتا خرید باشه برا بعد، امروز حوصله ندارم و تلفن قطع کرد..... بین خودمون قرار گذاشتیم قضیه امروز و کتک خوردن من از کیوان به مامان و بابا نگیم.... بین خودمون بمونه ....فقط بین خودمون . https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
اینجا که من ایستادم، مرکز است. هرکس هر جا بایستد همانجا مرکز جهان است. جهان پر از مرکز جهان است. مرکز های جهان متحد شوید و دمار از روزگار هرچه وتر و قطر و شعاع است در بیاورید . من از این ارتفاع خودم را به زمین خواهم پاشید ، خودم را خواهم کاشت ، سبز خواهم شد. سید مهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
داستان | قسمت چهارم | این قسمت مائده پرده های ضخیم پنجره های اتاق رو پوشانده بود و اتاق رو تاریک تاریک کرده بود. در اتاق باز شد، نور خفیفی داخل اتاق آمد، زن آرام گوشه تخت وسط اتاق نشست . چیزی نمی خوای ، کاری نداری ؟ مرد روی تخت ، با صدای گرفته ای گفت : ریحانه جان! میشه برام قرآن بخونی ؟ _ اینجا خیلی تاریکه ، نمی بینم ، میرم کنار پنجره .... ریحانه کنار پنجره رفت ، پرده رو یکم کنار زد ، شروع کرد به خوندن قرآن. هنوز چند آیه ای نخونده بود که صدای زنگ در بلند شد. قرآن بوسید روی طاقچه گذاشت ، از اتاق بیرون رفت ، چادر رو روی سرش مرتب کرد ، رفت سمت در، در و که باز کرد ، مرد بلند قدی در چارچوب در خودنمایی کرد. تمام بدن ریحانه لرزید ، مرد با عصبانیت داد و بیداد کرد . _ تا آخر هفته خونه رو خالی می کنید و گرنه بساط تون می ریزم وسط کوچه .... ریحانه فقط شنید، در و بست ، پشت در نشست ، با دست جلوی دهنش گرفت تا صدای گریه کردن ش شنیده نشه... خدایا خودت به دادمون برس ... هنوز صدای صاحبخونه شنیده میشد. صدای زنگ در برای دومین بار بلند شد... سریع اشک چشم هاش پاک کرد، در و باز کرد ، کسی پشت در نبود ، سید کنار دیوار خونه سربه زیر با چندتا کیسه خرید ایستاده بود. بعد از سلام و احوال پرسی . سید از حیاط گذشت، کیسه برنج و خریدها رو کنار آشپزخونه گذاشت . ریحانه تشکر کرد . سید گفت : حاجی ما چه طوره؟ _ دیروز دکتر سلیمی اینجا بود، گفت زیاد نمی مونه...از اتاق تاریک بیرونش نیارید، روشنایی که به بدن ش بخوره تاول هاش بیشتر میشه ، تو این ۱۲ سالی که خونه نشین شده ، هیچ وقت به این بی قراری نبود. صبح گفت به سید زنگ بزن بیاد کارش دارم ، کار پیش اومد ، من یادم رفت تماس بگیرم. _ توکل بر خدا ، دل به دل راه داره ، می تونم ببینم ش.... سید وارد اتاق حاج مرتضی شد...چند دقیقه ای طول کشید تا چشم هاش به تاریکی عادت کنه و گفت نمی بینمت کجایی؟ حاج مرتضی ؟ چه بساطی برا خودت درست کردی ؟ حاج مرتضی ماسک اکسیژن از رو صورتش کنار زد و گفت : سید خودتی ، چه عجب سری به ما فقیر فقرا زدی ، سید جلو رفت ، دست کشید رو سر حاج مرتضی، صورت حاج مرتضی رو بوسید ، همه موهای حاجی ریخته بود....حتی ابروهاش.... حاج مرتضی گفت : کجایی نیستی ؟ دلم برات تنگ شده بود ، من که پا ندارم بیام تو بیا بی معرفت به ما سر بزن . _ با بچه ها تو مسجد هیات زدیم شنبه ها هیات داریم ، محرم هم قرار ده شب و بچه ها مراسم بگیرن ... _ پس دوباره کار خودت کردی؟ یه هیات هم برا من بگیر .... _ خیلی نور بالا می زنی حاجی ، چی شده ؟ _ راستش دیشب خواب بچه ها دیدم، همه شون بهم می خندیدن، نمی دونی وقتی می خندیدن چه غمی تو دلم می نشست، می گفتن تا کی می خوای بمونی ، زمین چی داره ولش نمی کنی، دل بکن ، جمع کن بیا، خیلی خوشحال بودن ، می گفتن هر جمعه آقا امام حسین بهشون سر می زنه ....سید از دیشب ....نفس حاج مرتضی گرفت ، سید ماسک روی صورت حاج مرتضی گذاشت ، اشک چشم هاش پاک کرد و زیر لب گفت : تاریکی هم نعمتی ... دست حاج مرتضی گرفت تو دست هاش و گفت : پس می خوای بپری ؟ ساعت چند پرواز داری ؟ حاج مرتضی خندید و گفت سید تو آدم نمیشی؟ دارم جدی میگم به همین زودیا ...حالا نمی خوای دم رفتن برام یکم روضه بخونی؟ اصلا زیارت عاشورا بخون ، یادته تو سنگر میکروفن دادم دستت گفتم بخون ، انقدر صدات می لرزید ، حاج یاسر گفت : تاحالا زیارت عاشورا تو زلزله تجربه نکرده بودیم ....بخون سید ، زیاد وقت ندارم. سید خندید اما دلش گرفته بود و گفت هنوزم می لرزه اون موقع جلو شما صدای من می لرزید ، الان دلم می لرزه ، بی وفایی نکن حاج مرتضی ، ما شب عملیات به هم قول دادیم ، تا آخرش باهم باشیم.... _ سید !!! بال و پر بزن ، کربلای تو هم می رسه .... سید دست حاج مرتضی بوسید ، شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا صدای گریه حاجی لحظه ای قطع نمی شد .... زیارت عاشورا تموم شد ، حاج مرتضی آروم شده بود ، دیگه گریه نمی کرد ، سید اشک هاش پاک کرد و گفت : خوب حاجی خواستی بپری بگو بیام بدرقه.... اما صدایی از حاجی شنیده نشد، چند بار صداش زد، برادر مرتضی ، حاجی ، داداش بزرگه، اما حاج مرتضی پر کشیده بود... حالا سید بود که بغض گلوش سر باز کرده بود ....حاجی خیلی بی معرفتی ...بابا منم دق کردم، ....همتون رفتید ، پس من چی ؟ مگه قرارمون کنار اروند یادت رفته،همه تنهام گذاشتید ، من تک و تنها چیکار کنم تو این شهر ، نفسم بند اومده ....دستم بگیر ، خدا.... گریه های سید بند نمی اومد ....کاملا بهم ریخته بود....نفس هاش بند اومده بود ....زانو هاش بغل کرده بود مثل یه بچه بی پناه گریه می کرد و با خودش حرف می زد. https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
خبر خیلی سریع از منارهای مسجد محل پخش شد ، محله دوباره رنگ روزهای جنگ و مراسم شهدا به خودش گرفت . انگار این همون محله دیروز نبود که تو هر کوچه و پس کوچه اش حرف عروسی شقایق و بهنام رد و بدل میشد.... همه بچه های هیات تو مسجد دور سید جمع شدند ، سید گفت: رفقا دیدید جوون مرد محله مون پر کشید، هرکی شهید زندگی کنه شهید میشه ، حالا که رفتن و ما جا گذاشتن ، حالا که محل مون شهید داده باید پای خونش بایستیم حتی اگه خودمون جونمون از دست بدیم، رفقا باید یه مراسم آبرومند برا حاج مرتضی بگیریم ، تا دل خانمش و دخترش به پشت ما گرم بشه فکر نکنن تنها هستن ....حاج مرتضی جوونی و همه زندگی ش برای خدا گذاشته.....حیف که تنها ....و گریه اجازه نداد بقیه حرف هاش بزنه .... بچه ها هر کدوم بخشی از کار به دوش گرفتن ، خیلی سریع پارچه نوشته ها ی شهادتت مبارک و پرچم های سیاه محرم ، کل محله سیاه پوش کرد. مراسم تشییع حاج مرتضی با شور و حال خاصی برگزار شد ، مجید مداح هیات می خوند و همه اهل محل پشت سرش تکرار می کردند .... کجایید ای شهیدان خدایی .... بلا جویان دشت کربلایی .... بدن حاج مرتضی که تو گلزار شهدا آروم گرفت ، سید پشت میکروفن رفت و صحبت کرد ....صداش خیلی گرفته بود....شور و نشاط همیشه نداشت... _ اجرتون با امام حسین ، مثل همیشه خانواده شهدا همراهی کردید. خانم های محل از این به بعد برا حاج خانم باید خواهری کنید ، آقایون برای فاطمه ، دختر حاج مرتضی پدری کنید.... شهدا خوب بلدن کی به داد ما برسند....مرتضی تو جبهه تخریب چی بود . حاج مرتضی !!! رفیق! خوب این بارم خط شکستی ....گریه مردم محل بلند شد ، سید ادامه داد: همیشه خودش بساط هیات برپا می کرد ....حالا هم قبل محرم خودش دل همه مون امام حسینی کرده .....دین ما دین قهرمان هایی مثل حاج مرتضی ست ، مرتضی تخریب چی بود ، بدنش پر از تیر و ترکش ...تو عملیات که مجروح شد و این همه سال حتی رنگ آفتاب ندید ، فرصت خنثی کردن مین های مسیر نبود ، کی امروز مرد مثل مرتضی بپره روی مین؟ خیلی ها اون شب شهید شدن .....اما مرتضی موند با پای قطع شده ، موندن و رفتن امروزش هم بی حکمت نیست .... داشتم به حرفای سید گوش می دادم ، که نگاهم رفت سمت خانم ها که گوشه گلزار ایستاده بودن ، باورم نمیشد مونا و مامان کنار مائده ایستاده بودند.... مائده رفیق صمیمی فاطمه دختر حاج مرتضی بود و کل مراسم تشییع کنار فاطمه ایستاده بود ....همه اتفاق های اون روز آخر فاطمه بعدها برای مائده گفته بود ، فاطمه می گفت : تو این ۱۰ سال بعد جنگ فقط سید و رفقای باباش بودن که هواشون داشتن ، سید بعد مراسم دونه دونه در مغازه کسبه محل رفت و با کمک اونا با هر زحمتی بود. خونه حاج مرتضی از صاحب خونه ش خرید. سید خیلی تلاش کرد ، ریحانه خانم راضی بشه بره بنیاد شهید برا درست کردن مستمری ماهانه خانواده شهدا ، اما ریحانه خانم راضی نشد و گفت مرتضی تا جانباز بود کارت جانبازی نداشت الانم نمی خوام منت سهمیه و امتیازی رو سرمون باشه...خودم خیاطی می کنم خرج خودم و فاطمه رو می دم. از بعد شهادت حاج مرتضی ، مائده بیشتر روز رو با فاطمه بود . 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
داستان | قسمت پنجم | این قسمت اکبر بعد از امتحان شیمی که آخرین امتحان مون بود ، ناظم مدرسه آقای ترابی جمع مون کرد تو نماز خونه و گفت قرار سید بیاد براتون صحبت کنه. سید چند باری مدرسه مون اومده بود و همه بچه ها می شناختن ش . اما هنوزم بودن بچه هایی که علاقه ای به شنیدن حرف هاش نداشتن ، مثل اکبر ، گند لات مدرسه مون که زنگ های پرورشی می پیچوند تا با سید رو در رو نشه. اما اون روز به اجبار آقای ترابی همه مجبور بودن تو این جلسه شرکت کنند . داخل نماز خونه شدیم . بوی گربه مرده از جوراب بچه ها بلند شد . صدای داد و فریاد بچه ها بلند تر . همه از تموم شدن امتحان خوشحال بودن، من و رضا کنار هم نزدیک سکو نماز خونه نشستیم . زمانی نگذشت که سید وارد نماز خونه شد و تا پشت میکروفن قرار گرفت سرفه هاش شروع شد. یکم آب خورد و با خنده شروع کرد. الحمدالله که اموات رو با جوراب دفن نمی کنند . وگرنه کل بهشت هم گل بکارن جواب گوی رایحه دل پذیر شما نیست. همین روحیه طنز سید باعث شده بود خیلی از بچه ها دوستش داشته باشند. سید گفت : می دونم چشم همه تون کج شده ، انقدر که خواستید موقع امتحان برگه جلوی تون ببینید الان شاید من درست نبینید اما من اومدم یه چند کلمه مرد و مردانه باهاتون حرف بزن ، هرکی مرد گوش بده ، من مثل آقای ترابی مجبورتون نمی کنم در این فضای عطرآگین بشینید، کسی به اجبار اومده بره ولی اگه رفتی دیگه نگی امام حسین من راه نداد ، بگو مرد نبودم راهم داد پاش بمونم .... شما که اینجا نشستید تک تک تون انتخاب شدید ..حالا می خوای بری برو.... سید چند دقیقه ای ساکت شد، اما کسی از جاش تکون نخورد حتی اکبر... محله کوچیک ما شهید کم نداده رفقا. گلزار شهدا وجب به وجب جای قهرمان های هم سن و سال شما ست. قهرمان های محله اجازه ندادن رنگ شهر تغییر شون بده .. بچه های این آب و خاک ما هستیم که هر وقت بلند شدیم گفتیم یاعلی . حالا هم یه یاعلی بگید بلند شید ، دست رو زانو تون بزارید ، کمر همت ببندید ، مثل حبیب بن مظاهر اگه تمام دروازه های شهر رو و بستن بازم خودتون برسونید. رفقا قافله امام حسین راه افتاده ....آقا دنبال همه تون میاد....این تویی که باید وقتی امام به خیمه دلت پا گذاشت ، مثل زهیر قبول کنی.. خوب و بد فرقی نداره اینجا امام حسین همه رو راه داده ....همه اونایی رو که به درهم یزید خودشون نفروختن درهم خرید ، جدا نکرد. خوب یا بدی عیب نداره ....حسین داره دل می خره.... تو دلت کجاست ؟؟؟؟ این محرم شما باید ده شب هیات تو مسجد محل تون بگیرید ....همه کاره مراسم هم خودتون هستید ، چای دادن با خودتون ، کفش جفت کردن ، دعوت از مهمان های امام حسین ، همه چی از صفر تا صد با خودتون هرکس می خواد کار کنه اسمش بده مهندس حبیب که آخر جلسه ایستاده ، یاعلی . غرق صحبت های سید بودم که دست گرمی رو پشتم حس کردم. خیلی ترسیدم . اکبر بود....قفسه سینه ام تیر کشید . همه خاطرات یک ماه قبل و کتک های که از اکبر تو مدرسه خوردم در عرض چند ثانیه مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد... با اخم گفتم دارم گوش میدم چیکار داری ؟ _ اکبر گفت: مهران به نظرت سید قبول می کنه منم خادم محرم بشم ؟ _ از لج گفتم : معلومه که نه ، هرکسی لیاقت خادم شدن نداره ... اکبر خیلی دلش شکست ، چیزی نگفت سرش انداخته بود پایین و اشک از دو طرف صورتش سرایز بود . رضا گفت : چه طور جرات کردی این حرف بزنی ، اکبر ها....مثل اینکه دوباره هوس کتک خوردن کردی ... یکم از کاری که کردم خجالت کشیدم ، خواستم از اکبر عذرخواهی کنم اما تا برگشتم. اکبر بلند شده بود . جلسه تموم شده بود، آقای ترابی می ترسید اکبر آبرو ریزی کنه براش خط و نشون کشید که طرف سید نمی ری .... سید با چند تا از بچه ها مشغول حرف زدن بودند که تا اکبر دید گفت : جانم شما با من کاری داری ؟ اکبر با همون لحن لاتی خودش گفت : اینا از خودت میگی سید یا واقعا میشه خادم شد؟ سید گفت : تو از ما بدت میاد ما دوست داریم اکبر آقا....برو اسمت بده مهندس. اکبر هاج و واج مونده بود ، سیدی که یکبار هم جلوش آفتابی نشده چه طور اسمش می دونه ؟ بچه ها از نمازخونه رفته بودند ، سید یه مقدار با حبیب درباره برنامه ها صحبت کرد و به امیر گفت به شیخ احمد بگو بعد شام یه سر میام پیش ایشون خونه شون ، امیر گفت شام بیاید ، سید خندید و گفت : نه خیلی وقته خونه نرفتم می ترسم دیگه راهم ندن و بعد خداحافظی کرد و به سمت خونه رفت . خونه سید دورترین خونه به مسجد بود. اهل این محل نبود برای همین خونه کوچیکی آخر محله اجاره کرده بود که ۲۰ دقیقه ای پیاده تا مسجد راه داشت. سید هنوز وارد خونه نشده بود که زری خانم ، همسر سید تا صدا در شنید گفت : چه عجب از مسجد دل کندی . تا لباس هات در نیاوردی برو نون بخر، نون نداریم. سید رفت و دقایقی بعد با دوتا نون برگشت و گفت امروزم غذا گشنه پلو داریم ؟
زری گفت : خیلی پول تو این خونه میاری ، کباب برگ هم سفارش می دی . سید باز هم خندید و گفت چیه اخلاقت کشمشی چرا ؟ حقوقم زیاد نیست ولی تاحالا گشنه هم نموندیم....موندیم ؟ زری با ناراحتی پنیر و از یخچال درآورد داد دست سید و رفت داخل اتاق . سید نان و پنیر رو داخل سفره گذاشت و گفت : خودت نمی خوری ؟ این طوری نمی چسبه...، زری گفت : پنیر دوست ندارم . _نیمرو بزنم ؟ _ تو هم که فقط نیمرو بلدی _ یه ذره صبر کن ، بهت نشون می دم ، یه غذا بپزم خودت کیف کنی .... ظرف های نشسته داخل سینک ظرف شویی و آشپزخانه نامرتب خبر از این می داد که زری باز با کسی حرفش شده..... 🆔 @bibliophil
نفس های دنیا به شماره افتاده ..... از آن روز که به پشت شد و گریه های فاطمه الزهرا برای همه ی روزهای شوم بعد از سقیفه نادیده گرفته شد . از آن روز تا امروز نمی تواند نفس بکشد. روزی به بهانه یک ویروس به نام سینه دنیا به تنگ می آید و روز دیگر ظلم پاهایش را روی گلوی جهان می فشارد، تا جایی که تاریخ قطع می شود..... امروز بندر بیروت .... دیروز غزه ، یمن ، فلسطین و.... فردا زمینی دیگر و مظلومی دیگر....و ظالمی دیگر ..... این جهان یک ؟ غدیر عید کسانی ست که پای عهد شان ایستاده اند تا شوند..... زمینه سازان ظهور آیا وقت یاری ولی خدا نرسیده است ؟؟؟ دست لبیک بالا بیاورید که پسر علی بن ابی طالب است . 🆔 @bibliophil
داستان | قسمت ششم | شیخ احمد یعنی باز حاج خانم درباره بچه چیزی به زری گفته که این طوری بهم ریخته. چرا حاج خانم باید چیزی گفته باشه؟ این ده سالی که باهم زندگی کردیم ، یکبار هم نشد حاج خانم چیزی بگه زری بهم بریزه ، ناراحت شده، ولی این طوری بهم نریخته. شاید مراسم مرتضی و کم خونه اومدنم ناراحتش کرده. زری که عادت داره به دوری ، دوران جنگ سه ، چهار ماه میشد خونه نبودم . اما الان فرق داره ، اون موقع کنار خانواده ش بود. زری حق داره ناراحت باشه ، از کنار خانواده ش آوردمش تو این محله هفت رنگ ، نه دوستی ، نه آشنایی ، فقط خانم مرتضی رو می شناسه . صبح تا شب تو خونه تنهاست ، هرکی دیگه هم جای اون باشه کم میاره، چیکار کنم؟ سید درحالی که ظرف ها رو می شست ، کلی دلیل برای ناراحتی امروز زری پیدا کرد. انقدر غرق افکار خودش بود یادش می رفت که ظرف ها رو آب کشیده یا نه، ظرف آب نکشیده رو با کف داخل جا ظرفی قرار می داد. دست هاش شست و مشغول درست کردن غذا شد. ساعتی بعد ماکارونی آماده شد . سید ماکارونی داخل بشقاب کشید و به اتاق زری رفت . زری خوابیده بود، شاید هم خودش به خواب زده بود. سید ظرف غذا گذاشت کنار زری و به ساعت اتاق نگاه کرد. دیر شده بود. به نماز مسجد نمی رسید ، نماز رو که خوند، یه لقمه از نون و پنیر که هنوز وسط اتاق بود درست کرد ، سفره رو جمع کرد ، پنیر داخل یخچال گذاشت ، با صدای بلند خداحافظی کرد و گفت : میرم پیش شیخ احمد سعی می کنم زود بیام. سید تمام مسیر خونه شیخ احمد رو هم به فکر زری بود اما به نتیجه ای نرسید. اصلا نفهمید کی به خونه شیخ احمد رسیده، خواست زنگ در بزنه ، دید لقمه نون و پنیر تو دستش جا خوش کرده، به حواس جمعی خودش خندش گرفت ، زری کجایی ببینی چه بلایی سر شوهرت آوردی ؟ لقمه رو کنار دیوار گذاشت و زنگ در زد. @ghasempour_mohadeseh
امیر خیلی سریع در باز کرد. سلام و احوال پرسی کردند و از حیاط با صفای خونه شیخ احمد گذشتند تا به اتاق کوچیک شیخ احمد رسیدند. سید با اشاره شیخ گوشه ای نشست و به پشتی تکیه داد . اتاق شیخ احمد کوچیک بود. دور تا دور اتاق قفسه های کتابخونه خودنمایی می کرد. اولین باری بود که سید به خونه شیخ احمد می اومد. بیشتر صحبت ها تو این چند وقت ورود سید ، به این محل داخل مسجد بین شون رد و بدل شده بود. شیخ احمد گفت : خوش اومدی سید جان، خدا مرتضی رحمت کنه ، مرتضی باعث آشنایی ما شد. یه روز رفتم پیش ش بهش گفتم محله با روزهای جنگ خیلی فرق کرده ، من دیگه پیر شدم ، مورد توجه جوان ها نیستم ، یعنی به قول امروزی ها از مد افتادم . سید خندید و گفت : حاجی این چه حرفیه. شیخ احمد ادامه داد این حرف ها همه تعارفه ، باید واقعیت رو دید. سال ها روحانی این محله بودم، این محل خیلی شهید داده ، گلزار رفتید ، دیدید خودتون . خیلی از شهداش هم مفقودالاثر هستند ، مثل محمد خودم، انقدر نیومد که مادرش از دوری ش سکته کرد و تنهامون گذاشت. _ خدا هر دو شون رحمت کنه. _ خدا اموات شما رو هم ببخشه و بیامرزه ، پسرم، غرض از این حرف ها اینکه امروز فرق کرده، محله ، محله سابق نیست. به مرتضی گفتم ، جمشید خان داره نقشه میکشه برا بی دین کردن محله ، چیکار کنم ؟ شما معرفی کرد ، می گفت مرد کارهای سختی و راهش بلدی ، بسم الله این محله و شما. یه کاری کن برادر . هدف شون بهایی کردن کل محله است. لا اله الا الله ... _ شتر در خواب بیند پنبه دانه ، شیخ احمد مردم این محله شاید رنگ شون تغییر کرده باشه اما دیدید برا تشییع مرتضی چه قیامتی کردند. دل این مردم با امام حسین ....گاهی وقتا بازی های دنیا بازی مون می ده ولی بازم نمک گیر خود اربابیم....البته اینا دلیل نمیشه من روحانی وظیفه خودم انجام ندم ، آ شیخ برا همین امشب مزاحم تون شدم، تا حالا برا مقابله با برنامه های این جمشید که میگید چیکار کردید؟ اصلا جمشید چه طرح هایی پیاده کرده ؟ _ سید این محله با همه جاهایی که قبلا بودی فرق داره ، اینجا کوچیکه، همه همدیگر رو می شناسند ، چند تا آخوند قبل شما اومدن نتونستند کاری بکنند ، خودشون خسته شدن ، یا چه طور بگم با بی آبرویی رفتن . _ بی آبرویی ؟ _ بله ، محله کوچیکه ، شایعات توش سریع به واقعیت تبدیل میشه . راستی کمتر خونه مرتضی رفت و آمد کنید ، برای خودتون بهتره .... _ خونه مرتضی ....مرتضی بردار من بود ، من وظیفه دارم به خانمش و دخترش کمک کنم. هنوز هفتم مرتضی نشده . _ می دونم نیت شما خیره ، ولی همین الانم پشت شما شایعه کم نیست که چند شب آخر شب خونه رفتی ، خانم تون گویا....از این اراجیف .... _ سید صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و تو ذهنش گذشت نکنه زری همین حرف ها شنیده ، حواسش پرت شد به اتفاق های امروز .... _ شیخ احمد چند بار صداش زد ، کجا رفتی سید ....ناراحت نشو اینجا به حرف و تهمت باید عادت کنی، اینا از همین اول بدونی، بهتره . به خانم تون هم بگو ....اینجا زندگی کردن سخته ، خودش برا روزهای سخت آماده کنه. شیخ لیوان آب به طرف سید دراز کرد ، بخور، آروم میشی...یکی از کارهای جمشید و دار و دسته ش درست کردن همین حرف هاست ، مرد می خواد جلو این حرف ها کمر خم نکنه ، خودت بسپر دست خدا، راه سختی انتخاب کردی ، کارهای مهم و هدف هات رو درگیر چهارتا حرف مفت که می خواد سرعت گیر راحت باشه نکن، باید بفهمند سید مثل کوه محکمه، بهمن هم که بیاد این بهمنه که سقوط می کنه نه کوه . کوه کارش مقاومته. انقدر تو کارهات دقت کن اجازه نده حرفی پشتت باشه .....ولی جلوی این اتفاق ها رو هم نمی تونی صد در صد بگیری. این حرف ها انرژی تون نگیره ، حرف پشتت زدن بدون راه رو درست رفتی. _ سید لیوان آب و سر کشید، قبول این حرف ها براش سخت بود. اگه خودش هم بتونه تحمل کنه ، زری می تونه این فشارها تحمل کنه ؟ _ شیخ احمد گفت یکی دیگه از کارهاشون بزک کردن دخترهاست، تا پسرها و دخترها به گناه بندازند. خیلی هم حساب شده و دقیق کار می کنند ، کاملا با برنامه ریزی . باید شما جوان ها بشینید برنامه بریزید ، ان شاالله خدا کمک تون می کنه ، منم همه جوره حواسم هست ، نگران نباش . _ حتما تمام تلاشم می کنم ، مثل اینکه حریف خیلی جدی ، منم تا پوز نحس ش رو به خاک نمالم ول نمی کنم . ممنون از پذیرایی تون ، دیگه من برم، برام دعا کنید شیخ احمد. _ در پناه خدا و مادر سادات باشی. سید خداحافظی کرد ، گرسنه و خسته تر از قبل به خونه برگشت. چند دقیقه پشت در ایستاد ، سرش تیر کشید، چند دقیقه ای سرش رو روی در گذاشت ، با این حال نمی تونست به خونه بره، این طور وقت ها مرتضی بهترین همدم ش بود. بعد از خوندن زیارت عاشورا سر مزار مرتضی ، به خونه برگشت . زری هنوز بیدار بود. _ منتظرت بودم برگردی باهم شام بخوریم.
سید خدا رو شکر کرد و گفت : خدا شوهرت برات نگه داره ، البته شام که خودم درست کردم . _ خودم قرمه سبزی درست کردم. وگرنه اون ماکارونی شفته ات، داخل بشقاب کفی رو هیچ کس نمی تونه بخوره .... _ سید فقط می خندید و چیزی نمی گفت ، به قول زری اصلا چی داشت بگه .. شام که تموم شد ، سید گفت حالا دلیل گشنه پلو ظهر و قرمه سبزی شب چیه ؟ زری گفت : ظهر برا نماز رفتم مسجد ، ریحانه رو دیدم خیلی ناراحت بود ، گفت به سید بگو ما کمک نمی خوایم ،این طوری راحت تر هستیم. بهش گفتم سید و حاج مرتضی مثل دوتا داداش بودند، سید وظیفه ش هوای شما داشته باشه ، ریحانه با ناراحتی گفت این رو من و تو می دونیم، اهل محل نمی دونند و از مسجد رفت بیرون . بعد ریحانه ، دختر شیخ احمد، زهرا اومد پیشم و بهم خوش آمد گفت، بعد سوال هاش شروع شد که شما و سید چند ساله ازدواج کردید ؟ چرا بچه ندارید ؟ نمی خواید بچه بیارید ؟ از این سوال های مسخره ، گفت اینجا زود حرف در میارن ، هوای سید داشته باشه ، بهش بگو تنها خونه ریحانه نره، اگه می ره باهم برید....پشت سید حرف درآوردن که منظور داشته برا ریحانه خونه خریده . _ پس بگو دیدم امروز خیلی هوام داشتی ، توصیه های زهرا خانم بود. _ دارم جدی حرف می زنم ، زندگی رو شوخی گرفتی که این اوضاع مون، از حرف دختر شیخ احمد خیلی ناراحت شدم ، به زهرا گفتم سید خودش عقل و شعور داره این چه حرفی که می زنید ، سید اگه پول جمع کرد خونه ریحانه رو از صاحب خونه خرید مردونگی کرد که ریحانه آواره کوچه و خیابون نشه، فکر کنم مردم این محل مردونگی نمی فهمند؟ با ناراحتی از مسجد اومدم . به همه روزهایی که تنهایی تو خونه شب کردم ، فکر کردم ، من از خانواده ام جدا شدم ، تو این محله غریب که تو خودت خرج کیا کنی ؟ یه مشت آدم ....خیلی دلم سوخت ، هم برا تو ، هم برا ریحانه هم برا خودم ، خیلی گریه کردم. تو که رفتی ریحانه اومد اینجا ، باهم درد و دل کردیم ،گفت حلالم کن خیلی تحت فشار بودم ، همه اون چند باری که سید اومد خونه ما من و فاطمه سر مزار مرتضی بودیم و سید خرابی های خونه تعمیر کرد اما مردم اینجا فقط بلدن حرف بزنند . مرتضی تا بود حرف می زدن که اینا کارت جانبازی دارن حالا هم که رفت به جا دل داری هنوز هفتم مرتضی نشده برام حرف در میارن..... سید گفت : زری اگه میشه خودت هوا خانم مرتضی داشته باش، هم خودت از تنهایی در میای هم اون بنده خدا و فاطمه تنها نیستند . شیخ احمد گفت : به خانم ت بگو خودش برای روزهای سخت تر آماده کنه ....خوب برم ظرف ها بشورم ، زری خندید و گفت : نمی خواد با اون شستن ت ، خودم باید بشورم ، تو برو بخواب خسته شدی .... زری ظرف ها داخل آشپزخانه برد از داخل آشپزخانه گفت : راستی سید یه چیزی می خواستم بگم، سید گوش می دی ؟ اما جوابی نشنید . با نگرانی از آشپزخانه بیرون اومد ، سید کنار سفره خوابش برده بود.... 🆔 @bibliophil
اولین شراره های آتش کینه در کناره متولد شد. آن زمان که علی ( علیه السلام ) بر ساقه بازوان پیامبر شکفت ، دانه های خشم در خاکریز قلب حسادت جوانه زد. پیامبر شاید سخن تازه ای نگفته بود. آنچه را که به رمز در اینجا و آنجا فرموده بود ، به صراحت به همه ی مردم اعلام کرد. این برای دشمن سنگین بود. روشن بیان کرده بود پیامبر ، به روشنایی روز که علی ( علیه السلام ) صراط است ،علی ( علیه السلام) اتمام و اکمال دین شماست. تا غروب خورشید پیامبر کینه ، دندان به جگر گذاشت. دشنه ها در کارگاه انکار غدیر پرداخته شد. آنچه مولای ما علی ( علیه السلام ) کرد ، غفلت نبود ، عین حضور بود. ۲۵ سال استخوان در گلو و خار در چشم زیستن تنها کار مردی ست که فاتح خبیر و ناظر مامور به سکوت آتش گرفتن درب خانه خویش است. اگر امروز ، روزی سه بار از ماذنه های دنیا بلند است ، حاصل سال ها خون دل خوردن های فرزندان علی ست .... غایبین خون دل ها خوردند تا به حاضرین برسانند که تا قیام قیامت به ولایت تو مفتخریم ....یا علی .... 🆔 @bibliophil
داستان | قسمت هفتم | مهندس حبیب _ امیر این مقوا ها بگیر روش چند تا جمله قشنگ بنویس... _چی بنویسم ؟ _از بچه ها بپرس _کیوان ، خرید چای و قند با شما. _پولش از کی بگیرم ؟ _پول جور میشه ، این کارها سپردم به شما دوتا خیالم راحت شد، میرم جلو در ببینم بچه ها سیاهی ها زدن یا نه ، یاعلی _ کیوان گفت: حبیب راستی سید کجاست ؟ _ نمی دونم از صبح مسجد نیومده. _ آخه این انصافه همه کارها انداخته رو دوش تو خودش معلوم نیست کجاست !! _ سید یه سر داره هزارتا سودا .... _ امیر گفت : فکر کنم با شیخ احمد کار داشت. حبیب پنج سالی میشد که سید می شناخت، وقتی خبر دار شد سید قرار تو محله هیات بزنه با اینکه خونه ش اینجا نبود برای کمک خودش رسوند. جایی نبود که نباشه، از بالای داربست گرفته تا تو آبدارخونه مسجد ، هر جا کاری زمین می موند حبیب بدون اینکه کسی بهش بگه خودش رو برا اون کار داوطلب می کرد. ده سالی از سید کوچیک تره و دانشجو مهندسی مکانیک برای همین سید همیشه مهندس صداش می کنه. پدر و مادرش بعد کلی نذر و نیاز بچه دار شدند. دو روز به شب اول محرم مونده. حبیب بالای داربست در حال بستن ریسه های سیاه ، سید رو سر کوچه دید که به طرف مسجد می اومد، از همون بالا برای سید دست تکون داد، سید گفت به پا نیوفتی مهندس . سید که جلوی در مسجد رسید ، حبیب کارش با داربست تموم شد ، حبیب و سید همدیگر رو در آغوش گرفتند . سید گفت : خسته نباشی حبیب جان ، چه خبر کارها خوب پیش می ره؟ _ الحمدلله، همه چی آماده ، اصلا فکر نمی کردم بچه های این محله این طوری باشند. _ عشق امام حسین این محله اون محله نمی شناسه . سید به همراه حبیب داخل مسجد رفتند ، بچه ها هر کدوم مشغول کاری بودند تا سید رو دیدند دورش جمع شدند، سید باهمه دست داد و سلام کرد و به بچه ها خدا قوت گفت. کیوان رو به رو سید ایستاد و گفت : الحمدالله بچه ها همه کارها کردند ، دیر اومدید، نگران تون شدیم. سید گفت : خدا رو شکر ، از اولم می دونستم بچه های این محله کارشون درسته، منم رفته بودم به خانواده شهدا خبر بدم قدم رو چشم مون بزارن و بیان ، بعد هم رفتم از شیخ احمد خواهش کردم سخنرانی مراسم قبول کنند که متاسفانه قبول نکردند، مجبورید این ده شب بنده رو تحمل کنید. بچه ها از خوشحالی دست زدند. _ سید گفت : زشته حرمت مسجد، حرمت شیخ احمد باید حفظ بشه، برید سر کارتون ، باز بهتون رو دادم ، یا علی . بچه ها خندیدند و هرکس مشغول کار خودش شد. امیر گفت : سید چی بنویسم رو این مقوا که می خوایم کنار منبر بزنیم؟ کیوان گفت : بنویس هیات با سخنران جدید . بچه ها دوباره خندیدند، اما سید ابروهاش تو هم رفت و گفت با هرچیزی شوخی نمی کنند آقا کیوان ، شیخ احمد استاد من هستند. دیگه از این حرف ها نشنوم .خوب رفقا پیشنهادی برا جمله دارید ؟ _ مهران گفت : آقا بنویسم هیات جوانان محله .... _ رضا گفت : اسم هیات بنویسم . _ سید گفت : آفرین رضا ، ما اصلا برا هیات اسم انتخاب نکردیم. چه اسمی بزاریم ؟ _ کیوان گفت : هیات جوانان امام حسین _ امیر گفت : هیات فقط برا جوان ها نیست که یه اسم انتخاب کنیم کل محل باهاش ارتباط برقرار کنند. _ اکبر که تا اون لحظه ساکت بود گفت : بزاریم هیات عاشقان امام حسین _ سید گفت : خیلی خوبه ، بقیه موافقید ؟ بچه ها همه از اسمی که اکبر انتخاب کرد راضی بودند. امیر اسم هیات نوشت و کنار منبر چسبوند. مهران و رضا استکان ها از داخل انباری مسجد آوردند، استکان ها خیلی خاک داشت و چند وقتی بود استفاده نشده بود. سید تشت گوشه آشپزخونه پر آب کرد و همراه مهران و رضا شروع به شستن استکان ها کرد. که یک دفعه حبیب وارد آبدارخونه شد. _سید شما چرا ؟ _ مگه چی شده، گناهی کردم ، قابل بخشش نیست _ نه _ حبیب خدا به اون بزرگی می بخشه ، حالا من چه گناهی کردم . _ هیچی ، استکان ها نشورید ، خودمون با بچه ها می شوریم. _ سید یه مشت آب از تشت برداشت سمت حبیب پاشید و گفت برو پی کارت تا تو همین تشت سرت زیر آب نکردم. حبیب خندید و خواست از آبدارخونه بیاد بیرون که نرفته برگشت ، راستی یه مشکلاتی داریم خواستم بگم بهتون ، _ حل میشه. _ شوخی نمی کنم. یه دفعه دنیا پیش چشم سید سیاه شد. دوتا دست چشم های سید از پشت محکم گرفته بود، سید گفت : حبیب اینجا چه خبره ؟ حبیب به اشاره پیرمرد ساکت موند. سید گفت : آها ۲۰ سوالی .... کیوان نه دست هاش پیر ....شیخ احمد که از این کارها نمی کنه .... زیر لب گفت حاجی خودتی.... سید و حاج یاسر بغل کرد و گفت چقدر پیر شدی فرمانده ، شما کجا ، سنگر تدارکات کجا ؟ حاج یاسر به دعوت سید داخل مسجد به یکی از ستون ها تکیه داد، چه طور پیدا کردی ؟ _ فرمانده همیشه سربازش پیدا می کنه، خونه پسرم همین محله ، خبر شهادت مرتضی بهم داد، روز تشییع هم بودم، اما انقدر حالت بد بود ،متوجه نشدی. نوه ام تو همین مدرسه درس می خونه .
..حسن، چند روز سرما خورده ، حالش خوب نبود، نیومده مسجد ، حسن گفت یه سیدی میاد مدرسه مون ، ویژگی هات گفت ، فهمیدم خودتی ، پس به آرزوت رسیدی ، جا قطع بود این همه محله چرا اینجا ؟ _ پس کجا حاج یاسر ، الان اینجا تیربار دشمن خاکریز خودی نشون گرفته من برم تو سنگر بشینم. _ خدا کمکت کنه ، این تیربار از کار بندازی. _ ان شاالله، تازه اول راهم ، اما توکل بر خدا ، شما هم دعا کنید. _ دعا که می کنم ولی هیات که بدون پول نمیشه ، این ناقابله با بچه ها شنیدم می خوای شروع کنی ، این پول تونستیم جمع کنیم، بازم تلاشم می کنم بهت کمک کنم. خوب من برم . سید بلند شد ، کجا حاجی ، دیر اومدی ، زودم می خوای بری، می دونی چند ساله ندیدمت ..... _ گفتم حسن نوه ام مریض برم خونه پسرم یه سر به اونا بزنم ، بعد برم پیش بقیه بچه ها ببینم می تونم پول جور کنم برا هیات یا نه. خلاصه کار داشتی یه بسیم بزنی سید سید.....یاسر ، یاسر به گوشم .... سید دوباره حاجی بغل کرد و دست هاش بوسید .... حاجی که از مسجد رفت ، حبیب پیش سید اومد ، سید گفت : نگفتم حل میشه ، بعد هم پول ها به حبیب داد و گفت فقط اسراف نکنید ، صرف جویی یادتون نره.... کیوان گفت : سید یه لحظه میشه وقت تون بگیرم، _ جانم آقا کیوان ، بفرمائید _ جمعه ، اول محرم عروسی دعوتیم ، به نظرتون بریم یا نه _ هر طور خودتون صلاح می دونید، عروسی خیلی هم خوبه ، اسلام با جشن و شادی که مشکلی نداره ، دیدار فامیل و آشنایان و صله رحم خیلی تو دین ما سفارش شده . _ عروسی پسر جمشید خان با دختر همسایه ماست ، من که می دونم اول محرم نباید رفت عروسی، اما خواهر و مادرم اصرار دارن که حتما این عروسی برن، شما نمی خواید این عروسی بهم بزنید ؟ _ من عروسی بهم بزنم ؟ مگه من چیکاره ام؟ _ پس چیکار باید کرد ، فقط می خواید بشینید رو منبر و آخر شب پاکت تون بگیرید خوب باید یه کاری کنید. _ چشم آقا کیوان ، با شیخ احمد صحبت کنم ببینم ایشون نظرشون چیه ؟ اما شما هم با مهربونی خانواده راضی کنید که به این عروسی نرن وگرنه با دعوا هیچ کس علاقمند به چیزی نمیشه. نکته بعد اینکه جمشید بهایی مردم اینجا اطلاعات شون درباره این فرقه کمه، ان شاالله محرم توضیح می دم که خوردن از مال شون حرامه....و اصلا پایه و اساس شون از کجا اومده . نکته آخر هم اینکه بنده برا پاکت نیومدم این مسجد ، ان شاالله پاکت ما رو خودشون پر کنند. کیوان گفت : منم می خواستم همین بودنم شما قصد دارید کاری بکنید یا نه .....من دیگه باید برم، ممنون سید ، _ در امان خدا .... @bibliophil
السلام علیک یا امیرالمؤمنین ای کسانی که بی علی ماندید و رها کرده اید راهش را پس چرا پنج بار در هر روز سجده کردید زادگاهش را قبله مسلمین عالم شد این فقط شان زادگاه علیست من چه گویم که کفر هم نشود آنچه در شان بارگاه علیست شیعه شیعه زاده ام صد شکر سایه ی مرتضیست روی سرم شیعه یعنی فداییان علی شیعه یعنی مدافعان حرم عید غدیر خم مبارک باد . @bibliophil
شما دوست داشتید آن هنگام که پیامبر خطبه غدیر می خواند کجا می ایستادید؟ همه شاید دوست داشتند توی همان صف اول می ایستادند تا حرف های پیامبر را با گوش خودشان بشنوند و حالات چهره و صورت خورشید و ماه را بتوانند از نزدیک رصد کنند . من اما دوست داشتم روز غدیر ، کنیزک حضرت زهرا بودم. خانم زینب را بغل کنم. زیر گوش زن های که جلو می آمدند برای تبریک بگوییم، دختر پیامبر بار شیشه دارد، راه باز کنید، همه با احترام کوچه باز می کردند، من بانو را می بردم به کنار ه جمعیت . به رخساره برافروخته بانویم خیره می شدم که انگار نگران بود ، بی تاب بود و زیر لب ذکر یا علی می گفت. آقایم حسود کم نداشت . فایضه حدادی @bibliophil
در غدیر گفتند زن ها دست در آب بگذارند برای بیعت .... رای ما زنان در اسلام مهم بود روزگاری که زنان مورد احترام نبودند.... اما چه بر سر زنان کوفه و شام آمد که ولی خدا را به مسلخ کربلا کشاندند.... @bibliophil
داستان | قسمت هشتم | این قسمت داریوش _همه چی آماده است ؟ _بله آقا ! _ خوبه _می خوام همه اهل محل رو برا عروسی دعوت کنید . برا همه کارت دعوت ببرید ، بهترین پذیرایی و غذاها آماده بشه. یه پسر که بیشتر ندارم باید بهترین عروسی بگیرم. _ نگران نباشید ، همه محل دعوت شدند. _ خوبه ، کارت ها می دادید واکنش اهل محل چی بود ؟ _ خوب نبود ، مراسم دفن این جانبازه، مرتضی ، خیلی رو محل اثر گذاشته ، بعضی ها می گفتند چون اول محرمه نمی تونند تو عروسی شرکت کنند. بعضی ها هم که کلا در باز نمی کردند ، چند نفری هم کارت دعوت رو پاره کردند، _به نظرت چند نفرشون میان ؟ _شاید ۱۰ ، ۱۵ نفر _با احبا خودمون ضیافت خوبی میشه. همون بهتر که از اغیار کمتر تو مجلس ولادت حضرت بها باشند. اغیار لیاقت حضور تو این مراسم ندارند. داریوش ! شان اغیار از حیوانات هم کمتر ، این همیشه آویزه گوش ت کن .... _هر طور شما صلاح بدونید جمشید خان _به هوشنگ بگو بیاد ، کارش دارم . _ چشم، ولی جسارتا در شان هوشنگ نیست شما بهش کاری بسپرید، بگید من بهش بگم. _ بسیار خوب ، بگو بیاد اینجا ، یه مقدار تحویلش بگیر و بهش بگو ، شب اول محرم به بچه های تیم ش بگه یه پاکت آماده کنند و آخر مراسم به سید بدن . _ خوب سید قطعا قبول نمی کنه . _ منم می دونم قبول نمی کنه احمق ، به هوشنگ بگو حتما محرم کاری کنند با ماشین برن از در خونه بیارنش مسجد . یا سویچ یه ماشین بهش بدن ، از فرداش تو محل بپیچه راننده داره ، با پول یه شب منبر تونسته ماشین بخره...تو به هوشنگ بگو خودش بلده چیکار کنه. _ باشه چشم. _ بهنام اومده ؟ _ با شقایق رفتن بیرون . _ می تونی بری. داریوش از اتاق جمشید خان خارج شد و به سمت تلفن رفت ، شماره خونه هوشنگ رو گرفت . مادر هوشنگ تلفن رو برداشت. _ شما از خدا بی خبر ها چرا دست از سر حسین من بر نمی دارید ، اونی که شما بهش می گید هوشنگ پسر من ، اسمشم حسین و تلفن قطع کرد. _ چند دقیقه بعد تلفن خونه جمشید خان زنگ خورد. _ سلام داریوش ، هوشنگم ، کار داشتی ؟ _بیا اینجا جمشید خان کارت داره _ باشه الان میام. صدای مادر هوشنگ از پشت تلفن اومد. می ترسم بگم عاق شدی سیاه بخت بشی ، نرو پسرم .... نیم ساعت نگذشته بود که هوشنگ به خونه جمشید خان رسید. کارگرها در حیاط خونه مشغول چیدن میز و صندلی ها بودند ، هوشنگ از حیاط بزرگ عمارت عبور کرد و وارد سالن شد ، خونه جمشید خان ویلایی دو طبقه و بزرگ در بهترین منطقه محله قرار داشت . داریوش به استقبال هوشنگ آمد و باهم دست دادند و با تمسخر به هوشنگ گفت : چی شد ننه ات گذاشت بیایی ؟ _ مواظب حرف زدن ت باش . _ داریوش قهقهه ای زد و گفت : باشه ، باشه فهمیدم ، اینجا بشین ببینم جمشید خان کی اجازه ورود بهت می دن و بعد از راه پله ها به طبقه بالا که اتاق جمشید در اون قرار داشت رفت . هوشنگ روی مبل سلطنتی کنار دیوار نشست ، دور تا دور خونه عکس بزرگان بهایی در قاب هایی گران قیمت به دیوار چسبیده بود. اما عکسی که بیشتر از همه نظر هوشنگ رو جلب کرد عکس بزرگی از عبدالبها در کنار پرچم انگلستان بود. داریوش از طبقه بالا هوشنگ رو کنار قاب عکس دید و گفت : این عکس حضرت عبدالبها پسر و جانشین حضرت بهااله زمان دریافت نشان " سر " از دولت بریتانیا ست. این نشان به خاطر انسان دوستی و خدمات شون به ایشان داده شده . حالا بیا برو تو تا بعد بقیه ش برات تعریف می کنم . هوشنگ از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد که اتاق دیگه ای در اون قرار داشت که اتاق جمشید خان بود، داریوش گفت : یه لحظه صبر کن، خودش داخل اتاق رفت و بیرون که اومد گفت : جمشید خان گفتند خودم بهت بگم چه کاری باهات دارند. و با کنایه به هوشنگ فهماند هنوز خیلی باید بری و بیای تا لیاقت نشست و برخواست با ایشون پیدا کنی، اول از همه که در اولین فرصت باید تسجیل بشی یعنی انتخاب راه بها و مسجل شدن به نام بهایی. باید یه فرم پر کنی تا اسمت داخل لیست بیت العدل به عنوان یه بهایی قرار بگیره ، اما فقط در صورتی می تونی لیاقت پر کردن این فرم مهم رو داشته باشی که عشق ت به بهااله نشون بدی. این ماموریت ها میزان عشق تو رو نشون می ده. تو لیاقت داشتی که در راه جمال مبارک خدمت کنی ، هرکسی این لیاقت نداره. _ چه ماموریتی ؟ _این سویچ ماشین ببر بده به یکی از بچه های تیم ت که مطمئنی بهش بگو این برسونه به امیر داماد شیخ احمد که بده به سید، بهش هم بگه چون راه تون دور این ده شب راحت باشید از یکی از دوستانم قرض گرفتم ، نمی خواست ریا بشه فقط برا ثواب این کار کرده ، دیده خونه شما دور به مسجد این ماشین داد این ده شب بیاید . بعد هم این پاکت پول رو یه جوری می رسونی به مسئول هیات شون که آخر مراسم بدن به سید و با کلی تشکر بگن ، ببخشید کمه ، به عنوان کمک به هیات هم شده یه کاری کنید بگیره ، نگرفت هم اشکال نداره. _ کار مهم ت این بود ؟
_ اینم کم نیست ، ماشین خودت نبری بهتره سویچ که دادی بگو بیان ببرن تو کوچه کنار مسجد پارک شده ، یه پیکان سفیده ، الان تو نیروهات بیشتر از همه به کی اعتماد داری ؟ _ به امیر _ خوبه پس از طریق امیر وارد عمل شو ... _ راستی هوشنگ به نیروهات بگو یه وقت عروسی پانشن بیان ، لو برن، کل ده شب برن هیات....و با خنده گفت : همون گریه کنن بیشتر ثواب داره دیگه پاشو برو پیش ننه عزیزت نگران ت نشه.....یه پاکت هم رو میز جلوی در هست ، رفتی پایین برش دار دستمزد خودت و تیم ت.... هوشنگ از خونه جمشید خان به سمت خونه شیخ احمد رفت و منتظر نشست تا امیر از خونه خارج بشه. هر وقت با امیر کار داشت همین کار می کرد. امیر از خونه بیرون اومد هوشنگ رفت طرفش و گفت ماموریت جدید داریم برا اینکه کسی نفهمه مثل دفعه ها قبل باید بزنمت . کوچه خلوت بود برای همین هوشنگ برای امیر ماموریت توضیح داد و درحالی که نشون می داد که امیر رو زیر چک و لگد گرفته امیر سویچ ماشین و پاکت پول رو از جیب سمت راست هوشنگ برداشت و داخل جیبش گذاشت .... شیخ احمد و دخترش هم با شنیدن سر و صدا از خونه بیرون اومدن . مردم کم کم دور امیر و هوشنگ جمع شدند و اون ها از هم جدا کردند، امیر داخل خونه رفت و سر صورت و لباس هاش مرتب کرد . زهرا براش آب قند درست کرد آورد و زیر لب به هوشنگ بد و بیراه می گفت ، امیر گفت: شیخ احمد شما و سید باید یه فکری برا بیرون کردن این بهایی ها از محله بکنید . این طوری که نمیشه ، راحت شب اول محرم عروسی بگیرن ، آدم تو کوچه بزنند ، شما هم دست رو دست بزارید. شیخ احمد گفت : امیرجان دعوای تو هوشنگ که سر دین نیست . با هوشنگ صحبت می کنم ببینم دردش چیه ؟ امیر با عصبانیت گفت : من باید برم مسجد کار دارم . _ زهرا گفت : بزار حالت جا بیاد بعد .... _ خوبم زهرا جان ....خیلی خوبم.... @bibliophil
داستان | قسمت نهم | این قسمت شقایق _ حالا چیکار می کنی ؟ عروسی میایی یا نه ؟ _ نمی دونم ، خودم دوست دارم بیام آخه تو و آناهیتا بهترین دوستای من هستید ، از اون طرف کیوان ، ما رو تهدید کرده اگه عروسی بیایم ، عروسی شما به عزا تبدیل می کنه . _ یه چیزی گفته بترسید ، کاری از دست کیوان برنمیاد، چیکار می تونه بکنه؟ _ کاری از دست کیوان بر نمیاد ؟ اون روز نبودی ببینی مهران بیچاره رو اشتباه به جای من با کمربند سیاه و کبود کرد تا چند روز کج راه می رفت. _ جدی ؟ _ آره حالا به کسی نگو مامانم هم خبر نداره ، میگه با سید و بچه ها هیات میایم عروسی خراب می کنیم ، همه جا آتیش می زنیم . شقایق جونم به نظرم من نیام بهتره ، حداقل خیالم راحته بلایی سر شما نمیاد . _ خیال ت راحت نه کیوان نه سید هیچ کاری نمی تونن بکنند، صدای زنگ تلفن از داخل کیف شقایق بلند شد و اجازه نداد شقایق بقیه حرف هاش بزنه ، شقایق زیپ کیفش باز کرد و گوشی تلفن بزرگی رو از داخل کیفش خارج کرد و کنار گوشش گرفت . مونا با تعجب به رفتارهای شقایق نگاه می کرد. _ سلام بهنام جان ، خوبم ، خونه مونا هستم همسایه مون. چی ؟ جلسه هیات جوانان ، امروز ، بهنام من امروز کلی کار دارم ، واقعا لازمه روز قبل عروسی جلسه رو بیام ، باشه بیا جلو خونه من ببر ، فعلا ....می بینمت . و تلفن قطع کرد و گفت : مونا جون ! من باید برم با بهنام جلسه داریم . _ مونا که هنوز تو فکر تلفن همراه شقایق بود گفت : مگه روز قبل عروسی هم می رن جلسه ؟ _ شقایق گفت : بهنام تاکید داره برم، میگه می خوای تو چشم جمشید خان و خانواده ام جا باز کنی بی چون و چرا هر جا میگم بیا .... _ چقدر سخت ...کلا مرد جماعت مسلمون و بهایی نداره همه ش مجبورت می کنند کاری و کنی که خودشون می خوان.... _ شقایق خندید و گفت آره واقعا هم همینه ....من دیگه برم قربون ت بشم ، باز ببین اگه تونستی بیای خوشحال میشم. خاله من رفتم فردا منتظرت هستم. مامان و من تا جلوی در شقایق رو بدرقه کردیم... از پنجره اتاق ماشین بهنام دیدم ، شقایق سوار ماشین شد و رفت ..... بهنام به همراه شقایق وارد خانه ای که جلسه جوانان در اون برگزار میشد شدند. آناهیتا و داریوش و بقیه جمع جلو اومدن و با بهنام و شقایق دست دادند و خوش آمد گفتند ، آناهیتا صدای قشنگی داشت و بلند دعایی از مناجات های حضرت بهااله خواند . بعد آقای ایقانی شروع به صحبت کرد: اول از همه به بهنام و شقایق عزیز تبریک میگم که روز قبل عروسی شون اومدن تا جمال مبارک رو بهتر بشناسند. همه شما می دونید بهاییت دین محبت و احساس و عاطفه است و شما باید همه عشق تون رو به پای جمال مبارک بریزید. قیامت با ظهور جمال مبارک بر پا شده است . این افتخار شماست که خادم حضرت هستید ، اسلام دینی منسوخ شده است ، چه طور یک دین برای همه زمان ها کافی ست؟ هرکس در دلش بغض بهااله باشه انسان نیست ...شهروندان غیر بهایی از بهایم کمتر هستند و سعی کنید کمتر با آن ها رفت و آمد کنید . آناهیتا دستش بلند کرد و پرسید : ببخشید آقای ایقانی، ما آزاد هستیم طبق اصل تحری حقیقت هر سؤالی که داریم بپرسیم و همه چیز با تحقیق پیدا کنیم . درسته ؟ _ کاملا آناهیتا جان ! _ چند وقت این سئوال برای من پیش اومده که پس چرا مسلمان ها میگن دین شون دین کامل و پیامبر اسلام خاتم الانبیا هست ؟ اگه این طوری باشه چه طور باید به مسلمان ها جواب بدیم؟ _ سوال خوبی پرسیدی ، خاتم به معنی نگین انگشتر نه به معنی اتمام . خوب سوال دیگه ای نیست ؟ _ آناهیتا باز پرسید اینجا که گفتید بهاییت دین محبت چرا بعد میگید غیر بهایی ها مثل حیوان هستند ؟ این چه طور با محبت قابل قبوله ... _ آناهیتا جان چیزی شده امروز سوالات عجیبی می پرسی ؟ همه خندیدند .... داریوش گفت : خانم آناهیتا دارن خواهر شوهر میشن می خوان از همین اول حساب همه بیاد دست شون .... بهنام رو به داریوش اشاره کرد ساکت ... داریوش خودش و جمع و جور کرد، خودش با موز داخل بشقابش مشغول کرد. آقای ایقانی گفت ما هم همه تلاش مون اینه همه از حیوانیت نجات بدیم برای همین شعارمون اینه که کل جهان باید بهایی بشن این اوج محبت ماست .... این بار شقایق پرسید میشه منم یه سوال بپرسم آخه همه چیز برا من جدید هست ، به به عروس خانم بله بفرمائید.... شقایق گفت : قیامت تو کتاب های درسی ما یعنی پایان دنیا و همه مرده ها زنده میشن و با راحتی و خوبی زندگی می کنند پس اگه قیامت با ظهور حضرت اتفاق افتاده چرا هنوز فقر و گرفتاری و اختلاف عقیده هست ؟ _ جواب این سوال خیلی طولانی شما هم فردا عروسی تون کلی کار دارید یادم بنداز جلسه بعد حتما صحبت می کنیم. شقایق تشکر کرد و همراه بهنام و آناهیتا از جلسه خارج شدند. بهنام تو ماشین که نشستند گفت: شما دوتا چرا امروز انقدر سوال پرسیدید ، فکر آبروی جمشید خان هستید ؟