"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چی؟! هومن خواست بگوید کر نیست و صدایش را می شنود، اما دید که وقت مناسبی نیست و
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
گویا می خواست رای شورای امنیت «. من به این وضع اعتراض می کنم » : حدی دارد. با صدای بلند خندید و زیر لب زمزمه کرد را تغییر دهد، اعتراض! طاها با تعجب و کمی بغ کرده نگاهش می کرد. مادرش ناراحت بود، نمی توانست تحمل کند. دل کو چکش هرگز به ناراحتى مامانیش راضی نمی شد. این مرد هم برای چه می خندید؟ نمی دانست. این را می دانست که آدم بدی نیست، به او کمک کرده بود دو باشه اش را بخورد ولی خب مامانی چیز دیگری بود. هومن با صورت خندان در مقابل طاها خم شد. انگشتانش را داخل موهای سر کش پسرک کرد و سعی نمود به آن ها نظم بدهد. با حوصله گفت: "خوبی؟ خسته که نشدی؟ طاها اول سرش را پایین آورد، یعنی بله و بعد سرش را به طرف بالا حرکت داد، یعنی نه. هومن دستان کوچک او را گرفت و گفت:
پس چیه؟ جاییت درد می کنه؟ طاها می دانست جاییش درد می کند ولی نمی دانست کجا؟! کمی فکر کرد، آهان. دستش را به ساق پاهایش گرفت و گفت:
این جام درد می کنه . هو من تبسمی به صورت دوست داشتنی او پاشید. خب معلوم بود که پاهایش درد خواهد کرد، از بس که از صبح ورجه وورجه کرده بود. بچه ها خستگی حالی شان نیست، فقط وقتی می فهمند که در حال بیهوش شدن باشند. زیر بغل هایش را گرفت و او را از زمین کند. در محلی را که فکر می کرد سرویس بهداشتی هست باز کرد. همان طور طاها به بغل وارد آن جا شد. طاها شلوار کی به تن داشت. او را کنار روشویی نشاند. آب را ولرم کرد. کفش های بچه را از پایش در آورد و پاهایش را زیر آب گرفت و آرام آرام شروع به ماساژ پاهایش کرد. طاها هم سر حال آمده بود و با آب بازی می کرد. اول با احتیاط، چون هر وقت مادرش صورتش را می شست نمی گذاشت زیاد با آب بازی کند می گفت لباست خیس می شود، ولی چند ثانیه بعد جسورانه. این مرد چیزی به او نمی گفت که هیچ، به کارهایش هم می خندید! به به چه قدر بازی با آب لذت داشت! هومن بعد از این که پاهایش را حسابی ماساژ داد دست و صورتش را شست و صورت تمیز و خیسش را بوسید. دوباره به آغوشش گرفت. به سمت اتاق ها رفت و از طاها پرسید: -از کدوم اتاق خوشت میاد؟
و به هر دو اتاق رفت. هر دو عین هم بودند. طاها به اتاق سمت چپی اشاره کرد و
گفت:
-از این. هومن ابرویش را بالا انداخت و گفت: -باشه، ولی چرا؟ طاها بلافاصله گفت:
چون این جا تلویزیون داره. هومن دوباره به هر دو اتاق نگاهی کرد، بچه راست می گفت فقط یکی از اتاق ها تلویزیون داشت، چه دقتی!
او را روی مبلی در اتاق خودش، یعنی اتاقی که تلویزیون نداشت، گذاشت. ساک ملیکا و طاها را برداشته و داخل اتاقشان برد و سپس ساک خودش را هم داخل اتاق خود گذاشت. روی مبلی کنار طاها نشست و گفت: -حالت خوب شد؟ - اوهوم. و زود اصلاح کرد: -یعنی بله. هو من لپش را کشید و گفت:
چیزی می خوری؟
طاها سریع گفت: -لواشک دارید؟
-پاستیل چی؟
خب پس چیزی نمی خورم!
امان از دست این بچه شیطان! خندید و از جا برخاست. زیپ ساکش را باز کرد و
جعبه ای را بیرون آورد و روی میز گذاشت، دوباره نشست و در آن را باز کرد. آجیل بود؛ پسته، بادام، بادام هندی. پسته ای را برداشت و پوستش را کند و دست طاها داد، مشخص بود زیاد خوشش نیامده، ولی دستش را هم پس نزد، گرفت و در دهانش گذاشت. هر چند پاستیل و لواشک نبود ولی خب از هیچی که بهتر بود! هومن به ترتیب پسته، بادام و بادام هندی دستش می داد او هم می خورد. معلوم بود گرسنه شده، از غذای ظهری که داخل هواپیما خورده بودند تا حال چیزی نخورده بود. گاهی خودش هم بادامی به دهان می گذاشت. طاها با لپی پر گفت: - آب می خوام.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت ❤️
وقتی مریض می شدیم ، چه قدر بالای سرمان گریه می ڪرد ، می گفتم حالا از این مریضی نمی میرم ڪه !
انقدر گریه می ڪرد آدم خجالت
می ڪشید زنده بماند .
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهر يعنے
بہ نفس هاے توپيوند شدن
يعنے
پراز #احساسِ خداوندشدن
يعنے ڪه
پس از شامِ سيہ ميآيے
ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن
#شهید_جواد_دوربین
#ظهرتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 گویا می خواست رای شورای امنیت «. من به این وضع اعتراض می کنم » : حدی دارد. با
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
هومن بلند شد و به سمت یخچال کوچک داخل اتاق رفت، درش را گشود. خب خدا را شکر یکی دو بطری آب معدنی داخل آن بود. یکی را برداشت و داخل لیوان یک بار مصرف روی میز ریخت و به دست طاها داد. چه قدر با اشتها می نوشید! یک ضرب، مثل مادرش، بی توجه به آبی
که از لبش در حال چکیدن بود! | تقه ای به در خورد. پس خانم معترض برگشتند! نفسی تازه کرد و از جا برخاست، در سوییت را گشود. نیازی به تفحص بیشتر نبود، نرفته می دانست نتیجه چه خواهد بود! آقای کمالی پخته شده این کار بود، اگر نمی توانست مسافران را با کلامش راضی نگه دارد که نمی توانست سی ولی «!؟ اعتراضتون رو کردید » : سال رییس کاروان باشد. خوب بلد بود چگونه حرف بزند، چگونه راضی کند! اما خیلی دلش می خواست بگوید نگفت، فعلا وقت این کارها نبود! این بچه، البته منظورش ملیکا بود نه طاها، خودش به اندازه کافی سرش به سنگ خورده بود نیازی به متلک بیشتر نداشت. کنار کشید و گفت:
بفرمایید؟ ملیکا کلافه و بی حوصله به نظر می رسید. اگر راه داشت اصلا وارد نمی شد. ولی در نهایت که چه؟! بی هیچ کلامی وارد شد. بدون این که نیم نگاهی به سمت آن مرد بیندازد. فعلا مغزش کار نمی کرد، می بایست سر فرصت
و گفت:
بیشتر فکر می کرد ببیند چه کاری باید انجام دهد؟!
خب مرحله اول، ساک ها که در ورودی نبودند. نگاهی به اتاق اول کرد، ساکش آن جا بود اما طاها نبود. به طرف هومن برگشت، هومن بدون این که او سوال کند جواب داد:
-طاها اتاق منه. اتاق من ؟! به به پس تقسیم بندی هم انجام شده بود! آن هم بدون حضور او! سعی کرد به این فکر کند اتاق با اتاق که فرقی ندارد اما نمی شد، از ندید گرفتن حضورش و نظرش خوشش نمی آمد. ولی خب چاره چه بود؟! نمی شد که هر دقیقه عین مرغ و خروس به هم بپرند که، می شد؟! | مسلما نه! مرغ و خروس، چه تمثیلی! بامسما هم بود! هومن وارد اتاقش شد. طاها روی مبل بپر بپر می کرد. ملیکا از همان دم در گفت: -طاها پاشو بیا. طاها سر حال بود، گفت:
نمیام! ملیکا کمی تند گفت: - یعنی چی؟ گفتم بیا، زود باش!
بچه لبانش را غنچه کرد و گفت: - آخه کفشام این جا نیست! هومن دخالت کرد:
بذار باشه. داره بازی می کنه. این قدر بدش می آمد از آدم های فضول! یکی نبود به او بگوید آخر تو سر پیازی، ته پیازی؟! برو تو کوچه خودتان بازی کن! چه کار به کار من داری؟ وارد اتاق شد، طاها را بغل کرد و از اتاق خارج شد. هومن سری تکان داد و خنده آرامی کرد. از همان روز اول فهمیده بود زیاد سر به راه نیست! البته نه که سر به راه نباشد، به نظر می رسید که حرف گوش کن نیست و یا در کل نظر خودش مهم تر از دیگران است و یا نه اصلا شاید با او مشکل داشت، شاید هم با همه مردها مشکل داشت. زیاد نمی شناختش! اما از یک چیز مطمئن بود، خودش را لوس نمی کرد، شل نبود. شاید دعوا داشت، ولی هومن خوب می دانست که برای دفاع از حریم خودش تندی می کند و همین موجب می شد ناخود آگاه حسی آمیخته به احترام نسبت به او داشته باشد.
ملیکا وارد اتاقش شد و در را بست و قفل کرد. صدای کلیک چرخیدن کلید به گوش هومن هم رسید، اگر غیر از این بود تعجب می کرد. طاها | را روی مبلی گذاشت، کیف دستی اش را باز کرد و کیکی بیرون کشید و دسترا روی مبلی گذاشت، کیف دستی اش را باز کرد و کیکی بیرون کشید و دست پسرش داد. طاها گفت:
-مامان گشنه نیستم! ملیکا سعی کرد بی توجه به روحیه کنونی اش با پسرش مهربان باشد، دستی به سرش کشید و گفت: -مامانی اگه بخوری اشتهات وا می شه، از ظهر چیزی نخوردی! طاها حق به جانب گفت: -خوردم، عمو بهم داد! پسته، بادام و امم، از اون یکی همون که سفیده کمی هم درازه یه کم هم كجه ! عمو ؟! قانون نانوشته ای بین بچه ها مرسوم هست که هر زن مهربانی می شود خاله و هر مرد مهربانی می شود عمو. خب طاها هم از این قانون تبعیت کرد. ملیکا هم تعجب کرد و هم خنده اش گرفت، عجب آدرسی هم می داد! سفیده، درازه، کجه! با لبخندی گفت:
چی می گی تو؟! | طاها زود از جا جست و گفت: -برم بیارم ببینی؟ -نه لازم نیست. همین کارش مانده بود که دوباره طاها را بفرستد پیش آن مرد!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌷شهیدی که امام حسین را در عملیات والفجر دید....🌷
دقایقے قبل از عملیات والفجر ۸ ، علےاصغر چهرهاے متفڪرانہ بہ خـود گرفتہ بود. وقتے قایق ها بہ سمت فاو حرڪت ڪردند، در میان تلاطم خروشان ارونـد، علےاصغر ناگهان از جا برخاست و گفت :
« بچهها !بہ خدا سوگند من کربلا را مےبینم... آقا اباعبـدالله را مےبینم... بچهها بلنـد شوید ڪربلا را ببینید »
از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش کہ تمـام شد، گلولـہاے آمد و درست نشست روی پیشانےاش ،آرام وسط قایق زانو زد، خشڪمان زده بود. بہ صورتش خیره شدم، چون قرص ماه مےدرخشید و خون، موهایش را خضاب کرده بود و با مو و محاسنے خضاب شده رهسپار دیدار معبود و اربابش سیدالشهدا (ع) شد.
✍ راوی : سید حبیب حسینی
( همرزم شهـید)
🔻ولادت : ۱۳۴۱ قائمشهر
🔻شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۰
🔺عملیات والفجر ۸
🔻فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)
🔺لشکر ویژه ۲۵ ڪربلا
#شهیدسردارعلےاصغرخنکدار
#سالروزشهـادت
#یادش_باصلوات
شهــ گمنام ــیـد"
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#طنز_جبهه
شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✾🌸✾═┅┄
#فقط_به_عشق_علی
مثل آنها زندگی کنیم
شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از تبلیغات 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼
نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰
👨⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 76 به سامانه 50009120
ضمنا برای کسایی که تا جمعه 8 بهمن ماه پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
#بسم_رب_جهاد
مثل عکس رخ
مهتاب ڪھ
افتاده در اب...
در دلم هستی و
بین من و تو
فاصلـــ....ـــههاست...
#رزقک_شهادت
#شهید_جهاد_مغنیه
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن بلند شد و به سمت یخچال کوچک داخل اتاق رفت، درش را گشود. خب خدا را شکر یکی
🌸🍃
طاها دوباره با ذوق گفت:
مامان پاهام هم درد می کرد عمو کفش هام رو در آورد، پاهام رو شست و زیر آب نازشون کرد، خوب شد؟ اوه، پس برای همین کفش به پای بچه نبود! در آن لحظه به قدری عصبی بود که اصلا فکر نکرد چرا کفش های طاها نیست ؟! ابروهایش را بالا انداخت. پاهایش را شسته بود، برایش آجیل داده بود! ساکش را گشود. چند ملحفه بیرون کشید. هرگز روی ملحفه های هتل ها نمی خوابید. پتوهای روی تخت را کلا کنار گذاشت، هوا گرم بود و احتیاجی به آن ها نداشت. ملحفه های سفید با گل های صورتی خود را روی ملحفه های یک دست سفید روی تخت پهن کرد، حتی برای بالش هاهم روکش آورده بود. طاها هنوز شلوغ می کرد، از روی این مبل به روی آن مبل و دوباره بر عکس. او را به آغوش گرفت و بوسید و روی تخت گذاشت. -طاها جان می خوای یه کم بخوابی؟ کدام بچه ای را دیدید که از خوابیدن خوشش بیاید، تا طاها هم دومیش باشد؟! | طاها که جای جدید برای بالا پایین پریدن پیدا کرده بود در حال پرش گفت: -نه مامان خوابم نمیاد.
ملیکا لبخندی زد. می دانست جوابش همین است ولی همیشه هم امیدوارانه سوالش را می پرسید. می بایست سریع دست به کار می شد، قبل از این که تمام فنرهای تشک ها بیرون نزده! نگاهی به داخل ساک کرد و بسته کوچکی برداشت، پازل بود. آن را روی تخت گذاشت و گفت:
طاها فکر می کنی بتونی این پازل رو به تنهایی درست کنی؟ غرور کوچولویش را نشانه رفته بود. مادر بود و می دانست چگونه او را وادار به کاری کند. طاها بلافاصله روی تخت شیرجه رفت.
نمی تونم . حراست می گی؟! پس زود درست کن ببینم! | طاها مشغول شد، می دانست که مدتی سرش گرم می شود. همیشه فکر همه جا را می کرد. به سلیقه بیش از هر چیزی اهمیت می داد. یک بسته سفره یک بار مصرف مجلسی با خود آورده بود و نوار چسب. روی میز را خالی کرد و سفره یک بار مصرف را روی آن انداخت. ضخیم و بادوام بود. گوشه های آن را به آرامی تا کرد و چسب زد، مرتب و تمیز شد. همین عمل را با روی پاتختی کنار تخت هم انجام داد. حتی داخل کشوهای پاتختی هم از همان سفره یک بار مصرف انداخت. خلاصه هر جایی که به نظرش نیاز بود. حالا با خیال راحت می توانست وسایلش را بیرون آورد. به هر حال قرار بود چند روزی آن جا زندگی کنند!
خیالش از اتاق راحت شد، انگار کمی جابه جا شده بود. گیره را از روی موهایش باز کرد، از صبح زیر روسری و چادر حسابی به هم ریخته بود. موی بلند داشتن این دردسرها را هم داشت. مقابل آینه ایستاد، می خواست موهایش را شانه کند. تصویر داخل آینه برایش دهن کجی می کرد.
بلوز بنفش رنگش بدجوری در چشمش بود. آهی کشید. باید مقاوم تر از این حرف ها می بود. سعی کرد افکارش را پس بزند و فقط به شانه کردن موهایش بپردازد. کارش با موهایش تمام شده بود. دوباره خود را نگریست، ابروان پر شده اش صورتش را دخترانه کرده بود هر چند حالا دیگر صورت دخترها هم این گونه نبود! حوصله نداشت زیاد به خود برسد، حتى وجود خودش نیز برایش بی اهمیت شده بود. خوبی اش این بود که هم زیاد پر مو نبود و هم موهایش رنگ زیتونی روشن داشت و همین باعث می شد زیاد نامرتب به نظر نرسد. در بحر چشمان غمگینش غرق بود که صدای طاها به خودش آورد: -مامان سر خر گوشه نیست. تبسمی کرد و به سمت پسرش بر گشت. تمام پازل درست شده بود و سر خرگوش ناقص بود. پس از این که به داد کوچولو رسید برگشت و به در اتاق نگاه کرد. نمی شد که خود را داخل اتاق حبس کند. اگر سرویس بهداشتی مشترک نبود، قابل تحمل تر بود. این هم شد هتل ؟! کمی فکرکرد، انگار چاره ای نبود. قفل در را به آرامی چرخاند. چادری به سرش کرد، به رنگ قهوه ای تیره با گل های درشت صورتی. به صورت سفیدش می آمد. بیرون رفت، نیم نگاهی به در سمت چپش انداخت. در نه باز بود و نه بسته. تقریبا بسته بود ولی چفت نشده بود. کمی تعلل کرد، ولی آخرش چه؟ چاره ای نبود. طبق معمول هر مسافرت كل سرویس بهداشتی را آب گرفت، از دستگیره در گرفته تا روشویی، خلاصه همه جا. نمی شد به این کارگرهای هتل اعتماد کرد آن هم غیر هموطن. دست و رویش را با آب خنک شست، البته اگر به آن آب می شد گفت خنک! لیوان یک بار مصرفی برداشت و ته آن را با سنجاقش سوراخ سوراخ کرد و آن را داخل جا مسواکی قرار داد تا خمیر دندان و مسواک هایشان را داخل آن قرار دهند. خب بالاخره راضی شد! انگار کارش تمام شده بود. و این در حالی بود که همسایه اش از همان ثانیه اول روی تخت ولو شده بود، تنها کار مفیدش این بود که کفش هایش را از پا کنده بود آن هم فقط به این علت که پاهایش استراحتی کرده باشد؟
🌸🍃
#رهبرانه💕
ازَشپرسیدم:«
حرفی براےگفتن دارے؟!»
گفت:
«بهآقاےخامنهاےبگیدکهماپاےانقلاب ایستادیم.»
#اوست_در_قلب_ما ❤️😍
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اولین کسی که درزمان محاصره حرم حضرت زینب(س) وارد این منطقه شد چه کسی بود؟
🕊
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنزجبهه!
🌿...به نظرم روز عید قربان😄 بود که با بچه های گردان رفتیم خط پدافندی شاخ شمیران در اطراف سد دربندی خان عراق را تحویل گرفتیم 😵 معمولا شبها برای حفظ امنیت نیروهااین جابجائی ها انجام میشد😵 وتا نماز صبح و روشن شدن روز طول میکشید 😵 ما هم با بچه ها ی گروهان خودمان نیز تا قبل از روشن شدن روز خط را تحویل گرفتیم😊 نماز صبح را خواندیم و کمی سنگرها را تمیز کردیم و نان خشک ها و کناره های نان را هم ریختیم جلوی شاهپور😇 (هر دسته یه قاطر داشت و اسم قاطر دسته ما شاهپور بود)😎
🌿... کارهای نظافت سنگر که به اتمام رسید نگبهان تعیین کردیم و به هوای ناهاری😄 خوشمزه در روز عید قربان خوابیدیم😖آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم😁بلند شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم🙏 منتظرشدیم تا ناهار را بیاورند😝 کمی طول نکشید که باران شروع به باریدن کرد و تمام منطقه را آب گرفت و جاده ها👈 شد گل و تردد قطع شد😵 ارتفاعات شاخ شمیران در عراق مانند کوه های دربند تهران است😖خیلی بلند و مرتفع بود😳 ودسترسی به آن هم خیلی سخت بود و باران هم که آمد👈 مشکل تر هم شد😰
🌿... تا نماز مغرب غذا نیامد😂 و با بی سیم هم اطلاع دادند شام هم نمیتوانیم بیاریم😵 هرچی دارید تو سنگرها بخورید تا فردا خدا کریمه 😥 با هر زحمتی بود نماز مغرب و عشا را با شکم خالی خواندیم 😣و همه تو سنگر از زور خستگی وگرسنگی ولو شدیم😭 نه کنسرو ونه هیچ چیز دیگه برای خوردن نداشتیم😖و تازه شب هم باید با شکم گرسنه😊 نگهبانی هم می دادیم😖
🌿... واقعا گرسنه بودیم و حال و حوصله هیچ کاری هم نداشتیم 😠تا اینکه آقا فریبرز فکری به سرش زد...😵 فریبرز رفت بیرون سنگر و سریعا😎 با خودش مقداری نان خشک خیس😝 شده برای خوردن آورد داخل سنگر😁 شلوغ کاری هم میکرد که همه تشریف بیاورید شام عید قربان برایتان آوردم😛
🌿...نانهای خیس شده را به هر طریقی بود از زور گرسنگی با چائی شیرین خوردیم😁 سفره را که جمع کردیم از فریبرز پرسیدم نانها را از کجا آورد خیلی مزه داد😲دستت درد نکنه😊 باز فریبرز یه لبخند موذیانه زد و گفت یادتان است👈 صبح نانهای خشک را ریختیم جلوی شاهپور (قاطر دسته)😠گفتم بله...😘
🌿... گفت رفتم دیدم, واقعا نان خشک ها برای شاهپور زیاد است😲 و اسراف می شود😠از جلوی قاطر(شاهپور) نانهای اضافه را با دقت جمع کردم😇 آوردم تا همه با هم بخوریم😖 وحالش راببریم😄 وخودتان هم شاهد بودید که چقدر مزه داشت😋 فقط باید همه تک تک بروید از شاهپور رضایت بطلبید😄 چون حق القاطر😵 است وباید شاهپور از شما راضی باشد😣 تادر قیامت👈 دچار مشکل نشوید😊
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🦋از #لاک_جیغ تا #خدا 🦋 🌷از لاک جیغ تا خدا ؛داستان تحول و مسلمان شدن سمیرا دانمارکی(#قسمت_اول)🌷 😍پی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"بیداری مــردم "
🌸🍃 طاها دوباره با ذوق گفت: مامان پاهام هم درد می کرد عمو کفش هام رو در آورد، پاهام رو شست و زیر آب
🌸🍃🌸🍃
ملیکا لحظه ای در ورودی ایستاد و به در اتاق هومن خیره شد. آقای کمالی در الفافه به او فهمانده بود که در این سفر گوش به فرمان این آقا باشد! با حرص لبش را گاز گرفت، این دیگر غیر قابل تحمل بود و بدین مفهوم بود که دیگر نمی شود شکایت این مرد را پیش آقای کمالی برد! البته زیاد هم در لفافه نگفته بود، خیلی واضح گفته بود که آقای رستگار حالا شوهر تو هست، چه موقت چه غیر موقت! پس نه تنها شرایط اتاق ها ناجور نیست بلکه باید روی حرف هایش هم حساب ویژه باز کند. و این یعنی که احتمالا مجبور می شد برود سراغ همان راه حل های خوبی که ساعتی پیش درباره او در ذهن داشت! وارد اتاقش شد. طاها با دیدنش دستانش را از هم گشود، هوس آغوش مادرش را کرده بود. هنوز از بوس و بغل فارغ نشده بودند که، ضربه آرامی به در اتاق خورد. ملیکا برخاست و چادرش را روی سرش انداخت، کمی مکث کرد. انگشتی به چانه اش کشید. نمی شد که جواب ندهد! | ناراضی قفل در را چرخاند، در را باز کرد.
هومن یک دستش را به دیوار گرفته بود و به آن تکیه داده بود و منتظر بود تا ببیند کی ملیکا رضایت می دهد و در را باز می کند. با باز شدن در راست ایستاد.
ملیکا گفت:
-بله؟
می خواستم بگم ساعت شام هشت تا ده هست. حاج آقا رضایی هم گفتند ساعت ده و نیم همه پایین باشند. به سر می ریم مسجد النبي. چهره ملیکا حالت سوالی به خود گرفت و گفت: -مگه شبا مسجد النبي بازه؟ منه، فقط می ریم به زیارت نامه بخونیم و سلامی به حضرت عرض کنیم. -یعنی فقط به محوطه مسجد می ریم؟ | - آره. عمدا این زمان رو انتخاب کردند، محوطه خلوت هست و می شه درها و نواحی مختلف مسجد رو نشون مسافرا بدند. ملیکا به ملایمت سری تکان داد و گفت:
ممنون اطلاع دادید.
هومن نگاهی به ساعتش کرد و گفت: |
دیگه وقت شامه، آماده بشید، بریم پایین! حرفش زیادی آمرانه نبود؟ ملیکا اخم کم رنگی به پیشانی آورد و گفت:
شما بفرمایید، ما هم کمی بعد می آییم. هومن خیلی راحت گفت:
منتظر می مونم، هر وقت آماده شدید صدام کنید.
"عجب. خب برو دیگه چی کار به کار ما داری؟"!
گفتم که شما بفرمایید. منه عجله ای نیست با هم می ریم! داشت کم کم عصبانی می شد، سعی کرد آرام صحبت کند:
غذا خوری در زیر زمینه و باور کنید راه رو بلدم. نگاهی به هومن کرد که هنوز ایستاده بود! اصلا مگه غذا خوری آقایون و خانوم ها با همه؟
خب پس برید غذاتون رو بخورید دیگه!
هومن لبخندی زد و با حرکت مختصری گفت: -باشه. خوب کنف شدی آقا هومن! حالا برو برای خودت سوت بلبلی بزن! با »: همین که به سالن رسید، لبخندش تبدیل به خنده شد. با خود فکر کرد !»نه منتظر می مونم » : و کلام خودش را به تمسخر تکرار کرد «! اون قد فسقلیش راست می گه خب ملیکا در را بست از برخورد خود راضی بود، می دانست به مرد جماعت نباید رو داد و حرف یکی از فامیل هایشان را به یاد آورد که می گفت، به سه موجود نباید رو داد؛ مرد، بچه، گربه. البته منظورش از مرد همان شوهر بود.
ملیکا هم حرف گوش کن، اطاعت امر نموده بود! | شام را صرف کرده و حالا پشت در اتاق قدم رو می رفت. در زدن فایده نداشت. خب معلوم بود باز نمی کنند. حتما مشغول صرف شام بودند. !»من می گم بیا با هم بریم برای همین چیزا می گم، حرف گوش نمی ده که » : کلافه زیر لب زمزمه کرد
🌸🍃🌸🍃