eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️من تو موقعیت هستم..😁✌️ 🤏پیدا کردن تاکسی که توش بحث سیاسی نباشه، مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه...😐 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🚫معنویت ممنوع🚫 🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز"😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇 وراحت و بی خیال می خوابید زیر این نوشته اش....😄 🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن🤲 اون هم با چه حال خوبی... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇 فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام😎 🌿...تا یادم نرفته بگم موقع شروع عملیاتها ودر زیر آتش دشمن همه یکصدا فریاد می زدند👈 "حسین جان, کربلا ولی فریبرز بر خلاف همه می گفت, یا "امام رضا (ع) غریب" میشه یه بار دیگه زیارت مشهد را نصیب ما کنی, وکار بدین جا هم ختم نمی شد😁 👈اگر شدت آتیش دشمن زیاد میشد😞 تمام امامزاده ها را از حضرت معصومه (س) و شاهچراغ و شاه عبدالعظیم و... همه رو یکی یکی ردیف می کردبرای خدا😍 و در مناجات هائی بی نظیر روبه خدا می گفت: شما ما را نجات بده از دست این بعثی ها..🥺 بهت قول میدم هرچی امامزاده تو ایران است, زیارت کنم..😉😅 و بعد عملیات هم به بچه ها می گفت👈 دیدید "شهادت, لیاقت منو نداشت"...😄 📚کتاب گلخندهای آسمانی ناصرکاوه📚 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
سوریہ‌‌بودوخیلۍ‌دلتنگش‌بودم.. بهش‌گفتم: کاش‌کاری‌کنۍ‌کہ‌‌فقط‌ یکۍدوروزبرگردۍ..💔 . باخنده‌گفت: دارم‌میام‌پیشت‌خانم✋🏽 گفتم: ولـےمن‌دارم‌جدۍ‌میگم..😩 . گفت: منم‌جد‌ۍ‌گفتم! دارم‌میام ‌پیشت‌خانم!💞حالا‌یا‌باپاۍخودم‌‌ یا‌رو‌ۍدست‌مردم! :)) . حرفش‌درست‌بود، روی‌دست‌مردم‌اومد..🥀 . شهید_حسین‌_هریری🌱- - ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 زبانت رو حفظ کن...👌❤️ مگه مردم که میرن جهنم،جهنمی میشن برای چی جهنمی میشن؟؟》 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
✍دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و می‌آمد جلو! خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود! 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم، چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است، نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ما نبود، کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقامهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت، ادامه دادم: آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم: زن رفتگر محله، مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه تو بری نفر جایگزین نداریم، رفته بود پیش شهردار و آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش، اشک تو چشام جمع شد هر چی اصرار کردم آقا مهدی جارو رو به من، نداد، خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه. 🌷شهید مهدی باکری🌷 "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شنیدنی حاج قاسم از رزمنده‌ای که به شکل عجیبی به آرزوی خودش رسید 🔸رزمنده‌ ایرانی که با لباس و پلاک عراقی در کربلا دفن شد! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | فاتح قلب‌ها خداحافظ باوفا، باصفا خداحافظ💔 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
📸 | تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی جهت استفاده در پس زمینه دسکتاپ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
📆 23 تیرماه 1361 (۲۱رمضان ۱۴۰۲)- سالروز 💦 تشنه لب ... دادند جان، پای حسین عاشقان حضرت پیر خمین ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) وارد شد و نشست
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) مثل یک جنازه افتاده بودم روی تخت، دستمو گذاشتم کنار تخت تا خودمو بلند کنم، درد شدیدی از ناحیه پهلو مانع بلند شدنم شد، سعی کردم با چشم های نیمه باز موقعیتم رو رصد کنم که متوجه شدم سرم رو هم نمی تونم به هیچ طرف بگردونم، تو همین حین بود که متوجه حضور یک نفر بالای سرم شدم. ایستاد بالای سرم و نگاهش رو بهم دوخت. -کافی بود سرهنگ ابوحمزه چند دقیقه دیر میرسید، حسابت با کرام الکاتبین بود، پسره کله شق چرا با مالک درگیر شدی؟ سرهنگ خالد محمود بود، آره خودش بود، با دیدنش یک لحظه مثل برق گرفته ها بدن کوفته ام انگار خشک شد. متوجه حالم شده بود، صندلی رو کشید و آورد کنارم و نشست روش، دستشو با احتیاط گذاشت روی پیشونیم و دستشو روی صورتم حرکت داد، نمی دونستم باید چیکار می کردم، ولی حس خوبی نداشتم. - قرار نبود این اتفاق بیوفته، مالک مامور بود یک شکستگی کوچکی روی یکی از دست ها و پاهات ایجاد کنه و ولت کنه، ولی درگیری تو باهاش دیوونه اش کرد و به قصد کشت کشوند به جونت، البته تقصیر من بود باید آدم دیگه ای غیر از مالک را مسئول این کار می کردم. با هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد کینه و نفرتم بهش زیاد میشه، چطور می تونست به چشمم نگاه کنه و بگه فرستاده بودم دست و پاتو بشکونه که فلان شد و شرمنده و این حرفا، نمی تونستم این برخورد متناقض رو برای خودم حل کنم، ترجیح دادم سکوت کنم، ولی سکوتم زیاد دوام نیاورد، کلمه ای گفت که کل ذهنمو به هم ریخت، همونطور که داشت صورتمو نوازش می کرد مواظب بود دستش به گونه شکسته ام نخوره، سرشو بلند کرد و چشمشو دوخت به بیرون از پنجره. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
داستان واقعی و بسیار تاثیرگذار و مدافع حرم 😍😍👆
1_1060154224.mp3
1.39M
🕋 اذانی ملکوتی با صدای شهید باکری "شهــ گمنام ــیـد"
"پیدا شدن شهید با توسل به امام رضا(ع)"🌹 آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى كرديم. در ميان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و... هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم. خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرين بيل ها كه در زمين فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهيد را از خاك در آورديم. روزى اى بود كه آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاك. يكى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايى و مداركش را خارج كنيم، در كمال حيرت و ناباورى، ديديم كه يك آينه كوچك، كه پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آينه هايى كه در مشهد، اطراف ضريح مطهر مى فروشند. گريه مان درآمد. همه اشك مى ريختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسايى اش فهميديم نامش «سيد رضا» است. شور و حال عجيبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترين چيزى بود. شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينكه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...». "از خاطرات برادران تفحص" "شهــ گمنام ــیـد"
32.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋از تا 🦋 🌷داستان رپری متحول شده و امیر 🌷 😍پیشنهاد ویژه دانلود😍 "شهــ گمنام ــیـد"
😍 صبح ڪه مےشود... باز ڪبوتر دلمان پر مےڪشد... ... بہ یادمان باشید... گرداب دنیا دارد غرقمان مےکند.. یادگار‌جنگ‌حاج‌حمید‌زارعی 🌹 🌞 ☜☞ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*💚سهمــ شما 5 صلواتـــ هدیہ بہ ڪریمــ اهل بیتـــ آقا امام حسن مجتبـے(ع)*💛✨🕊️🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
- ناشناس.mp3
7.34M
🌺 سرود میلادامام حسن ( علیه السلام ) 🎧 حاج محمود کریمی زهرا پسر آورده قرص قمر آورده برای حیدر ، حیدر آورده ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
!! 🌷مثلاً آموزش آبی _ خاکی می‌دیدیم. یک‌بار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه‌ها بیاوریم ولی نشد. فکر می‌کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می‌ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می‌کشند بیرون و کلی تر و خشکم می‌کنند و بعد می‌فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است!! 🌷کلاه سرشان این بود که در یک نقطه‌ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچ‌کس گوشش بدهکار نیست. جز یکی _ دو نفر که نزدیکم بودند. آن‌ها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹🍃🌹🍃 درماه رمضان هرروزیک جزء قرائت قرآن میکرد وامابیش ازهمه بعدازسحربه قرائت قرآن میپرداخت، اوبه قرائت قرآن وکسب مفاهیم آن بسیارعلاقهمندبود 🌹🍃🌹🍃 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜خدایا ببخشید نگاهش کردم، ولی خوب چیزی بود...🤤😐😄 🎙استاد رائفی پور 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
❕برادرا رازی‌اند؟؟⁉️‼️ 💢فرمانده گردان خیلی خوب بچه ها رو توجیه کرد؛ همه اون ها آماده رفتن بودند. 🙂 〽️برای اینکه هرچه با نشاط‌تر دست به کار بشن و مطمئن بشه که بچه‌ها از طرح مسأله راضی هستند، رو به آن‌ها کرد و گفت: برادران إن‌شاءالله که همه رازی‌اند؟😃😉 💢 و آن‌ها که معنی رضایت را از رازی‌ بودن فهمیدند، جواب دادند: ب....له 🤩😄 〽️و او اضافه می‌کرد: اگر رازی بودید که بوی الکل می‌دادید.🤨 یا کاشف الکل بودید!😐😁 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
ما در قبال تمام کسانےکہ راه را ڪج مےروند مسئولیم حق نداریم با آنها برخورد تندڪنیم. از ڪجا معلوم کہ ما در انحراف این ها نقش نداشتہ باشیم؟! شهید محمدابراهیم همت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شفای کودک خواهر شهید می‌گفت: ما هر وقت مشکلی داشته باشیم به شهید متوسل می شویم و در خانه یک اتاق را به نام شهید نامگذاری کرده ایم. ما یک کودک یک ساله در منزل داشتیم که دچار حساسیت شدید بود. این کودک زمانی که گریه می کرد تمام بدنش کبود می‌شد؛ یک روز که بچه در حال بازی کردن بود، پدرش به اتاق شهید رفت و متوجه نبود که کودک به دنبال او وارد اتاق شده است؛ پدرش از اتاق بیرون آمده و بچه در اتاق جا مانده بود. در به روی بچه بسته شده و دستگیره اتاق هم از داخل بود و از بیرون نمی شد در را باز کرد. ما هر چه کودک را صدا می زدیم، فایده‌ای نداشت زیرا او خیلی کوچک بود ونمی توانست کاری کند. از طرف دیگر می ترسیدیم که او گریه کند و تمام بدنش کبود شود؛ من با حال ناراحتی به محمد شهیدم متوسل شدم و پشت در ایستادم و گفتم محمدم نکند که ما در خانه تو ناراحت شویم؛ خودت مددی کن و ما را از این وضعیت نجات بده. بعد از چند لحظه بدون اینکه ما به در فشاری بدهیم در باز شد و کودک از اتاق بیرون آمد و ما بعد از آن روز دیگر هیچ آثاری از بیماری و حساسیت در بدن کودک ندیدیم. خواهر شهید محمد آتش زمزم در ادامه گفت: خانمی 18 سال بود که بچه‌دار نشده بود؛ اولین بار بود در مراسم دهه فاطمیه به حسینیه شهید آتش زمزم آمده بود؛ به او گفتم: به شهید متوسل شو. حتما نتیجه خواهی گرفت. او نیز همانجا دعا کرد و گفت خدایا فرزندی بده او را به چشم ببینم و بعد بمیرم؛ پس از مدتی خبردار شدم که خدا به او فرزند پسری داد ولی پس از مدت کوتاه از دنیا رفت. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"