eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خداوند مردان جنگ لقمه نان خشکی برداشتند و جانشان را گذاشتند ! بی ادعای بی ادعا این تمام سهـمشان بود از سفره ی انقلاب رزقک‌شهـادت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 بدون تعارف با خانواده مدافع حرم 🌷 شهید صیاد خدایی 🌹 شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات "شهــ گمنام ــیـد"
هدیه امام رضا (از خاطرات تفحص شهدا) آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى كرديم. در ميان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و... هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم. خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرين بيل ها كه در زمين فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهيد را از خاك در آورديم. روزى اى بود كه آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاك. يكى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايى و مداركش را خارج كنيم، در كمال حيرت و ناباورى، ديديم كه يك آينه كوچك، كه پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آينه هايى كه در مشهد، اطراف ضريح مطهر مى فروشند. گريه مان درآمد. همه اشك مى ريختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسايى اش فهميديم نامش «سيد رضا» است. شور و حال عجيبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترين چيزى بود. شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينكه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...». "شهــ گمنام ــیـد"
🥀🕊 💐پدر بزرگوار شهید همه ساله،شب نیمه ماه رجب،مصادف باشهادت حضرت زینب (س)برای عزاداران عمه سادات،سفره طعام پهن می کند.ایشان می گوید:در شب بیست و پنجم ماه رجب،مصادف با شهادت موسی بن جعفر(ع) و پس از گذشت ده روز از شهادت حضرت زینب (س)،بی بی زینب را در خواب دیدم که به من فرمود: # امانتی روز یازدهم محرم را باید تحویل بدهی!!!از خواب که برخاستم به فکر فرو رفتم.یادم آمد علی اصغر روز یازدهم بدنیا آمد.چند روزی گذشت.سرکار بودم که خبر دادند حال خانواده خوب نیست و سریع به منزل حرکت کن. 🌷با خود گفتم:این بهانه ای بیش نیست وخبری دیگر مطرح است.وقتی به منزل رسیدم،فهمیدم که امانتم را تحویل دادم. در همان شبی که این خواب را دیدم،روح سیدعلی اصغر هم پرواز کرده بود.آنهم در جوار حرم حضرت زینب(س).😭 ✍راوی:پدر شهید_سیدعلی اصغر_شنایی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطعه ای از زندگی شخصی امام خمینی رحمت الله علیه . "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا همه دنیا از امام می ترسید؟ سخنان بیاد ماندنی حاج قاسم درباره امام خمینی رحمه‌الله "شهــ گمنام ــیـد"
ڪاش... خنثے ڪردنِ نفس را هم یادمـــــان مےدادیـد... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد مےشویم عاشق کہ شدے، میشوے... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🍃🍃🍃 قرار نبود به عملیات برود! نه سن و سالی، نه قد و قامتی و نه هیکلی! انتظاری هم نمیشد داشت از یک بچه 11ساله! کسی اسمش را نمیدانست. یعنی خودش نگفته بود که مبادا او را به پشت جبهه منتقل کنند. 🌷🌷🌷 شب عملیات رسم بود هر دفعه روضه یکی از شهدای کربلا را می خواندند تا بچه های گردان حسابی عاشورایی بشند! آنشب قرعه به نام حضرت قاسم خورده بود! بچه ها فقط به او نگاه میکردند و زار زار گریه می کردند! روضه از این مجسم تر نمیشد! 🌷🌷🌷 شب، عملیات شروع شد! بعد عملیات وقتی بچه های فرماندهی مشغول گرفتن آمار شدند یکی از کسانی که در سرشماری نبود اون بود. تمام بچه ها برای پیدا کردنش بسیج شدند، بعد چند مدتی صدای فریاد یکی از بچه ها بلند شد که: بیاین! اینجاست! 🌷🌷🌷 وقتی بهش رسیدند آروم خوابیده بود، گلوله مستقیم به گلوش خورده بود، چیزی از پاهای کوچیکش باقی نمونده بود، شنی های تانک از روشون رد شده بود! 🌷🌷🌷 وقتی بچه ها پیراهنش رو باز کردند تا پلاکش رو در بیارند و آماده انتقال به عقبش بکنند،دیدند روی زیر پیرهن تنش با ماژیک و خط بچه گانش نوشته بود: نام:قاسم! می خواستم ببینم چه چیزی هست که از عسل شیرین تر است! 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وقتی استاد ازغدی از سنگر غصبی اخراج شد و توفیق شهادت رو از دست داد.....😁😂 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شلمچه بودیم! شیخ‌اڪبر‌گفت:«امشب‌نمی‌شه‌ڪارڪرد. می‌ترسم ‌بچه‌ها‌شهید‌بشن».😕 تو تاریڪی‌دور‌هم ایستاده‌بودیم‌وفڪر‌می‌ڪردیم🤔 ‌ڪه‌صالح‌گفت‌:یه فڪری! همه‌سرامونو‌بردیم‌توی‌هم.😎 حرف‌صالح‌ڪه‌تموم‌شد،‌زدیم‌زیرخنده‌و راه‌افتادیم.😉 حدود‌یه‌ڪیلومتر‌از‌بلدوز ها‌دور‌شدیم. رفتیم‌جایی‌ڪه‌پرازآب‌و‌باتلاق‌بود.🌊 موشی‌هم‌پیدا‌نمی‌شد.🐀 انگاربیابون‌ارواح‌بود.👻 فاصله‌مون‌با‌ عراقیا‌خیلی ‌ڪم‌بود؛اما‌هیچ‌سر‌وصدایی‌🗣نمی‌اومد.🤨 دورهم‌جمع‌شدیم‌.شیخ‌اڪبر‌ڪه‌فرماندمون‌ بود، گفت:‌یڪ،‌دو،سه.😝 هنوز‌حرفش‌تموم‌نشده ‌بودڪه‌صدای‌دوازده‌نفرمون ‌زلزله‌ای‌بپا‌ڪرد.😄 هرڪسی‌صدایی‌از‌خودش‌در‌آورد. صدای‌خروس🐔،سگ🐶،بز🐐،الاغ 🐴و...🤣 چیزی‌نگذشته‌بود‌ڪه‌تیربارا ‌وتفنگای‌🔫عراقیا‌به‌ڪار‌افتاد.😄 جیغ‌ودادمون‌ڪه‌تموم‌شد؛پوتینارو‌گذاشتیم‌ زیر‌بغلمون‌ودویدیم‌طرف‌بلدوزرا.😜 ما‌می‌دویدیم‌وعراقیا‌آتیش‌💥می ریختند. تا‌ڪناربلدوزرا‌یه‌نفس‌دویدیم.🥵 عراقیا‌اونشب‌انگار‌ بلدوزرا‌ رو نمی‌دیدند. تا‌صبح‌گلوله‌ها‌شونو‌ تو باتلاق‌حروم‌ڪردندوما‌به‌ڪیف‌وحال‌و خیال‌آسوده‌تا‌صبح‌خاڪریز‌ زدیم.😝😂😂 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🥀🕊 💐من برای اولین باری که قبل از نامزدی مون آمدم تهران با مادرم رفتیم سر مزار شهیدسید احمد پلارک و خیلی زیارت عالی بود.و بعدها با خود آقا رضا همیشه می رفتیم مزار شهدا مخصوصا شهدای گمنام، یه روز رفته بودیم سر مزار شهدای گمنام دختر کوچیکم ریحانه خانم داشت گلاب روی سنگ‌مزار شهدا میریخت. 🌷آقا رضا داشت نگاهش می کرد گفت: ریحانه جان اگر منم شهید بشم برام گلاب میریزی گفت:بله،آقارضا ادامه داد پس خرما هم حتما خیرات برام بده چون من خرما خیلی دوست دارم.حالا هر وقت میریم کنار مزارشهید در امامزاده سید اسماعیل ریحانه بین زائرای حرم و مزار پدرش خرما پخش می کند. ✍به نقل از:همسر شهید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
👏به افتخار چنین دانش آموزانی که شهامت شون کم نظیر بوده☝️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
⭐️بخشی از وصیت نامه تخریبچی شهید «کاظم مهدی زاده» 🌷🌷🌷 می خواستم بزرگ بشم درس بخونم مهندس بشم خاکمو آباد کنم زن بگیرم مادر و پدرمو ببرم کربلا دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم... خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم خب نشد ...! باید می رفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم و … دفاع کنم. رفتم که دروغ نباشه احترام کم نشه همدیگر رو درک کنیم ریا از بین بره دیگه توهین نباشه محتاج کسی نباشیم!🌷🌷🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم. برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.🙂 از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.😎 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ🐴 بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد!😨 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.☹️😩 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.🤩😆 🔺الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.✌️🤣 😂 ✍ پ.ن: بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن سواری میدهند! و قصد برگشتن هم ندارند.😏 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🤕اسرای سودانی🤕 🍇عملیات تمام شده بود.🔚 🍒 و از قرارگاه به قصد ترک منطقه سوار اتوبوس شدیم، هوای خیلی گرمی بود به همین خاطر یونیفرمم را بیرون آوردم و فقط زیرپوش سفیدی تنم بود.👕 🍇بعداز ساعتی اتوبوس به ایستگاه صلواتی رسید و همگی با دیدن لیوانهای شربت آبلیمو🧃خیلی خوشحال شدیم بخصوص من که در ردیف اول صندلی اتوبوس نشسته بودم. 🤩 🍓لحظاتی بعد یکی از افراد ایستگاه صلواتی وارد اتوبوس شد.🙃 🍇و با دیدن بچه ها که اغلب سیه چُرده یا سبزه بودند، فریاد زد: 🍓چرا این اسیرها محافظ ندارند !! به نظرم سودانی باشید، بعد هم رو به همکارانش کرد و فریاد زد؛ اسیران سودانی هستند، شربت نه! آب بیاورید، از سرتان هم زیاد است..😠🙁 🍇این را که بچه ها شنیدند، اتوبوس از خنده بچه ها منفجر شد....😂😂😅😅 📚راوی: رزمنده باقر نوری زاده 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷شهید ناصر صفری🌷 دخترش هر هفته یه نقاشی برا باباش میکشیدو میاوردرو سنگ مزارش می چسبوند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد!🌹 در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم. 🌹🌹🌹 وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت. 🌹🌹🌹 در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم. پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند. وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخواند و تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم. 🌹🌹🌹 ---------------------------------- ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
‍ شوخی های ابراهیم و دیگر دوستانش، همیشه لبخند را بر لبان تمامی دوستان می‌نشاند. یکبار دوستان سپاهی از جنوب به گیلان غرب آمدند. ابراهیم به همراه برخی دوستان در کنار آن ها نشسته بود. تنها چیزی که از جمع میشنیدم صدای خنده بود. وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم: چیکار میکنید؟ به شوخی گفت: میخوای گریه کنم؟ بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد. 🌷 📚 سلام بر ابراهیم۲ / ص۱۱۳ "شهــ گمنام ــیـد"
بر مردی که با های_خاکی اش دل از کف می برد و با مرام خاکی اش بر قلبهای مان حکومت می کند. سرت سلامت مولا "شهــ گمنام ــیـد"
🇮🇷«پرچم ایران»🇮🇷 📌حاج موسی می گفت: ساعتی از آزادسازی خرمشهر می گذشت که وارد خرمشهر شدم.🚶‍♂ روی سکویی نشستم تاخستگی در کنم.😓 لحظه ای بعد ۴ نفر دیگر هم کنار من نشستند.😕 اسلحه یکی از آنها روی پایم بود و ناراحتم می کرد. 😖 گفتم:« برادر اسلحه رو بردار.» 😫 تا گفتم برادر، هر ۴ نفر که بر خلاف من مسلح بودند، اسلحه ها را جلو من انداختند و بلند گفتند: «دخیل یا خمینی!»😰🙏 شانه ای بالا انداختم، اسلحه ها را برداشتم و آن چهار عراقی را به سمت جایگاه اسرا راهنمایی کردم.😝 خرمشهر آزاد شده بود.🥳 قرار شد پرچم ایران را به نشانه پیروزی روی گنبد مسجد خرمشهر نصب کنیم.🇮🇷 هنوز تک و توک عراقی ها در شهر بودند و هنوز روی شهر آتش بود.🔥 یک روحانی بلند گفت: کی حاضره این پرچم را ببره بالای گنبد!😎 قبل از همه، الله کرم، که موهایش سفید شده بود و راننده تدارکات بود پیش از همه پیش قدم شد و برای نصب پرچم پیروزی رفت روی گنبد مسجد خرمشهر!..🇮🇷✌️ ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
⚘تازه رسیده بودم به قرارگاه. همانطور که داشتم می‌رفتم ، صحنه ای عجیب دیدم. در آن هوای گرم و در آن موقع از ظهر که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر بودند، حاج احمد کنار تانکر آب نشسته بود و با عشق، ظرف های نهار بچه های قرارگاه را می‌شست. ✨گفتم شاید حاج احمد نباشد؛ اما وقتی جلوتر رفتم ، دیدم خود اوست. ⚘آدمی مثل فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) با آن همه ابهت و جذبه در میدان ، اومده کنار تانکر آب و بشقاب های نیروهایش را می شوید!؟ ✨فوری دوربینم را آماده کردم و خیلی سریع، قبل از اینکه متوجه شود، از او در آن حالت عکسی بیادگار گرفتم. . . ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
😎دیگ شجاع😎 یک روز هنگام عصر و پخش مستقیم غذا، خمپاره زدند.😐 همه فرار کردیم...🤯 هر کدوممون یه ور...😶 بعد برخاستیم دیدیم خمپاره درست خورده کنار دیگ غذا ولی عمل نکرده...🤩 با تعجب و خنده به همدیگر نگاه کردیم...😜 دوست رزمنده‌ای گفت: ایوالله، باز هم به غیرت و شجاعت دیگ!👍 با همه سیاهی از ما رو سفیدتر است...😌 از جایش تکان نخورده.😉 آفرین.👏 برادرا خوبه یاد بگیرند و به محض اینکه خمپاره میاد،دنبال سوراخ موش نگردند.😁😅😝 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
به سختی صورت را به صورتش رساند و بوسیدش و زیر گوشش آرام گفت: پسرم زود برگرد... بیچاره نمی‌دانست پسرش فقط یک بلیط رفت رزرو کرده است و قصد برگشت ندارد. ▫️پدر پسری ▫️قطار آخر ▫️مقصد بهشت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
ویلای جبهه‌ ها و ویلانشینان عصر روح‌ الله از نوع دوبلکس !! "شهــ گمنام ــیـد"
🥀🕊 🌾هر وقت شهید جهانگیر جعفری نیا به ماموریت می‌رفت و تنها می‌شدم و می خواست مرا آرام کند، می‌گفت: من وقتی خدمت می‌کنم ۷۰ درصد ثوابش مال تو ۳۰ درصد مال من،فقط تو راضی باش، منم به این حرف هایش افتخار می‌کردم؛ هر وقت زنگ میزد یک دقیقه صحبت می‌کرد حال من را می‌پرسید ولی با بچه ها صحبت نمی‌کرد و فقط صدای حرف زدن و بازی هایشان را از پشت تلفن گوش می داد و می گفت (همین که صدایشان را می ‌شنوم برای من کافی است)،هر چقدر به جهانگیر می گفتم با بچه ها صحبت کن، گفت نه اگر بشنوم،دلم گیر دنیا می شود و ماندنی می‌شوم. 💐۲ یا ۳ ساعت قبل از آخرین عملیاتش به من زنگ زد،حرفای آخرش را بهم گفت، خیلی برایم سخت بود،در آن مدت به من ابراز علاقه میکرد و در آخر گفت:عملیات میروم برگشتنم معلوم نیست و خداحافظی کرد.😭 ✍به نقل از: همسر شهید _جهانگیر_جعفری نیا ‌ "شهــ گمنام ــیـد"