عزیزم.
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی
هدایت شده از حرفیخته
پدران ما، برسرزنان، رجایی را تشییع کردند.
بعد اشکهای داغشان را پاک کردند و برگشتند پشت میزشان/
سر زمینشان/
روی اسکلههاشان/
کنار گچ و تخته کلاسشان/
سر ساختمان نیمهکارهشان/
توی کارگاه و کارخانه و اداره و معدن و مغازه و مزرعه و...
حالا نوبت ماست.
اشکهایمان را که ریختیم، دستهای خیس و گرممان را مشت میکنیم و برمیگردیم پای کاغذ و قلممان.
چون ما برای خداییم و به او بازمیگردیم.
#این_راه_راه_امیده
https://eitaa.com/harfikhteh
هدایت شده از گاه گدار
امام عکسی دارد در دیدار با شواردنادزه، نماینده شوروی، این عکس، تاریخیترین عکس امام است به نظر من. این خود انقلاب اسلامی است که چهره پیدا کرده و توی یک قاب جا گرفته.
امام خمینی در لیگی بالاتر از ادبیات امروز دنیا بازی میکرد.
این عکس هنوز هم که هنوز است برای تقریبا همه مقامهای سیاسی همه کشورهای دنیا قفل است.
بالاترین مقام سیاسی کشور، نشسته توی اتاق شخصیاش، لباس غیر رسمی تن کرده، پایش را روی چهارپایهای دراز کرده، لم داده به دسته مبل راحتیاش و روبهروی او، نماینده پهناورترین کشور آن زمان، یکی از دو قدرت بزرگ جهان، با لباسی رسمی، بدون کفش، روی یک صندلی ساده و دمدستی نشسته و دارد حرف میزند.
اگر فیلم این دیدار را دیده باشید، میدانید شواردنادزه هنوز همه حرفهایش تمام نشده که امام بلند میشود، حتی صبر نمیکند گفتگو سرانجام بگیرد، انگار با همه زبان بدن میگوید شما برای بازی در زمین خاکی دارید برنامه میریزید، من دارم از لیگ برتر حرف میزنم، خاک بر سرتان که هنوز بچهاید. امام بلند میشود و پشت میکند و دستش را به کمر میزند و میرود. وسط یک جلسه رسمی در برابر قویترین مردان عالم، امام همه جلسه را به هیچ هم حساب نمیکند و خداحافظی هم حتی نمیکند و میرود.
انقلاب اسلامی برای من این است. این قدر محکم، این قدر قوی، این قدر متکی به خدا.
شواردتانزه اول حرفهایش میگوید «این وضعیت تبادل پیامهای بین رهبران کشورهای ما یک پدیده منحصر به فرد است.» امام با صدایی بیحوصله میگوید: «انشاءالله موفق باشند.» یعنی خوشحالی هم اگر باشد در این تبادل ویامها برای شماست که دارید با ما حرف میزنید، ما حس خاصی به این نامهبازیها نداریم.
پیام گورباچف که تمام میشود، امام چند جمله حرف میزند، لطفا امروز دوباره فیلم را توی اینترنت پیدا کنید و ببینید، توی این چند جمله مدام یک لبخند روی لب امام است.
لبخندی شبیه لبخند یک پدربزرگ وقتی حرفهای بچگانه یکی از نوههایش را میشنود. امام به کوچکی دنیای ابرقدرتها لبخند میزند، وارد بازیشان نمیشود و میگوید «میخواستم جلو شما یک فضای بزرگتر باز کنم.»
مرگ برای همچین آدمی حتما، «مرخص شدن از خدمت» مردم است و رفتن به سوی «جایگاه ابدی» اما برای انسان معاصر، خلا مردی است که قاعدههای خاکبازی چند هزارساله انسان درمانده در زمین را برهم زد و نگاه آدمها را از زمین به سمت آسمان برد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
چند روز شده که ندیدیاش. دلت تنگ شده. بیقرار حال دلش هم هستی. زیر لب ذکر میگویی؛ چندتا صلوات میفرستی برایش. صدایش را چند بار شنیدهای و کلماتی که برایت نوشته هم خواندهای. دلت اما قبول نمیکند. چشمهای عمیقش را میخواهی. سرت را آنقدر که درد اجازه بدهد به راست میچرخانی تا حداقل آسمان را نگاه کنی. انقدر بالش دورت گذاشتهاند که پنجره را هم خوب نمیبینی. سرت را برمیگردانی به چپ. نگاهت با نگاهش گره میخورد. دیدار انقدر ناگهانی ست که تابش را نداری. چشمهایت را میبندی. لبخندت را قورت میدهی. درد امانت را میبرد. باز به دیوار سفید خالی از قاب رو به رویت خیره میشوی. زبانت ناخوداگاه روی جای خالی دندانهای شکسته کشیده میشود، که در اتاق را باز میکنند. محافظها همراه پرستار وارد میشوند. لبخند میزنی و قبل از آنها سلام میکنی. پرستار همه چیز را بررسی میکند. حالت را میپرسد. درد داری اما خوبی. برای بار چندم در ذهنت تکرار میکنی سر خم می سلامت شکند اگر سبویی. پرستار خدا را شکر میکند. میپرسد اگر چیزی نیاز داری بگویی. باز لبخند میزنی. "تخت رو میشه جا به جا کرد؟" پرستار تعجب میکند. میپرسد اگر چیزی اذیتت کرده بگویی. دلت در سینه تکان میخورد. دلتنگی در رگهایت پخش شده؛ عشق هم با شور میآید. شمرده و آرام، با صدایی که هنوز برای خودت هم آشنا نیست میگویی: "دلم برای امام تنگ شده. عکسشون روی اون یکی دیواره، میخوام ببینمشون." پرستار و محافظها به شرم عاشقوارانه نگاهت لبخند میزنند. در این عشق، خیلی خوب درکت میکنند. بالشهای اطرافت بیشتر میشوند که بدنت تکان نخورد. عصبهای دست راست، از شدت احساساتت، فعال شدهاند. دردت بیشتر شده. چشمهایت را میبندی. ذکر میگویی و آرام میمانی. تخت که به دیوار میچسبد هنوز چشمهایت را باز نکردهای. باز هم برایش صلوات میفرستی. چشمهایت را باز میکنی. نگاهت به نگاهش میافتد. قلبت میلرزد. لبخند میزنی. باز به نگاه عمیقش خیره میشوی. چشمهایی که هزار خاطره و داغ تجربه کرده. دوباره اخبار را بهخاطر میآوری. عزیزدلت داغ دیده. یادت میافتد به اشکهایش برای مطهری. حتما برای بهشتی هم همانطور دلش سوخته و استوار مانده. میدانی همانطور که برای تکتک شهدای این دفاع مقدس دلش زخمی جدید برداشته، لاحول ولا گفته و ادامه داده. هنوز نمیدانی چند وقت بعد عزیزت دوباره برای رجائی و باهنر داغدار میشود. نمیدانی چشمهایش را بارها در سوگ خواهی دید. باز برایش صلوات میفرستی. نگاه به چشمهایش میکنی و آیهالکرسی هم میخوانی. لبخند میزنی. سر خم می سلامت شکند اگر سبویی ...
حالا عزیزم! چقدر شبیه عشقت شدهای. چقدر داغهایت دارد شبیه امام میشود آقا جان! سرباز و شاگرد و رفیق و برادر از دست دادهای. رئیس جمهور و وزیر از دست دادهای. بر پیکر امام جمعه و استاندار نماز خواندهای.
چقدر برای ما امام ندیدهها شبیه امام شدهای عزیز دلم.
پ.ن: سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی.
متن را خیلی قبلتر از دلم سوخت نوشته بودم. ۲ خرداد؛ قبل از خاکسپاری. بعد از دلم سوخت منتشر میکنم؛ چون فکر میکنم دلیلی برای انتشارش بود.
هدایت شده از توتَک
.
منت میگذارید بر سر من و حمد شفا، صلوات یا هر طور دیگری که میدانید، برای یکی از دوستانمون، دعا کنید؟
خواهش میکنم...
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
.
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
عزادار شدیم.
عزادار کسی که تا به حال ندیدهایم.
اما همکار ما بود؛ همخانواده ما بود؛ و هم رؤیای ما بود...
ما برای اینکه پایان قصهمان خوش باشد خیلی دستهایمان را به آسمان بردیم؛ اما نویسنده اصلی عالم، انگار طرح قصه دیگری برای شما رقم زده بود.
مهمان حضرت جواد(ع) باشید خانم میثاق رحمانی...
دعا کنید برای قلبهای ما؛ دعا کنید برای قلب مادرش....
#مبنا
| @mabnaschoole |
آپارات را باز میکنم. کیفیت را میگذارم روی ۲۴۰ تا یکوقت سرعت اینترنت باعث نشود چیزی را از دست بدهم. از بعد روضه و حدیث کسای چهارشنبه، تصمیم گرفتم روضه استاد غلامی و میثم مطیعی را وقف خانم رحمانی کنم. نمیشناختمشان اما خواهرم بودند. مجری داشت حرف میزد. به خودم یاداوری میکنم که یادم نرود حواسم به جمع باشد. چون یک تعداد از آدمهای آن جمع را میشناسم. نفسشان حق است. حمد و صلوات هم ازشان طلب کردهام. چند نفریاشان هم میدانند برای چه کسی دعا میکنند و حمد میخوانند. در مبل گوشه پذیرایی مثل همیشه جمع میشوم. گوشی را میزنم به شارژ. حمید شاکرنژاد شروع میکند به قرائت قرآن. قطعی و وصلی پخش انقدر زیاد است که صفحه آپارات را کوچک میکنم. همزمان وارد ایتا میشوم. آقای محمودی در کانال حرفهای پیام گذاشتهاند. گزارش قربانی ست. متنی هم بهش سنجاق شده از امید، از درخواست حمد و دعا و زیارت. از کانال میآیم بیرون. ایتا دوباره لود میشود. کانال خانم زینلی میآید بالا. انا لله و انا الیه راجعون .... من میخواستم روضه را زار بزنم برای شفا، من تازه پیام گزارش قربانی را خوانده بودم، من همین چند ماه پیش رفیق ۸ ساله از دست داده بودم ... چه میکردم با این داغ؟ در جنگ بین افکار و احساسات، پیام را بدون توجه به قوانین فوروارد کردم در گروه. گفتم فکر به دل مادرش نگذاشت. گفتم دعا کنید برای مادر و خانوادهاش ... نگفتم دوستانش. دوستان مجازیاش؛ خانواده بودند. همه اعضای یک خانوادهاند در مبنا. همانقدر که مریم سادات خانواده ما بود. من رفیق از دست دادهام. رفیقم را روز شهادت جد بزرگوار شهید امروز از دست دادهام. من که هنوز باورم نشده مریم سادات نیست. آن همه زندگی با آن همه درد و صبر دیگر کنارمان نیست. میدانم خانم رحمانی هم همینطور در ذهنم میمانند. زنده. همیشه درحال جنگ برای پذیرش نبودنشان. فکر کنم هرچقدر برای مریم ناباورانه تقلا کردم که بغضم تبدیل به اشک شود، برای میثاق عزیز مبنا هم با درد گلو و سقف دهان بسازم.
استاد دارند سخنرانی میکنند. یادم میآید به دوستانم گفته بودم حال خانم رحمانی را. خبر میدهم که حالا برای هدف دیگری دعا کنند. برنامه تغییر کرده. روضه را باید همراهِ ... همراهِ .... نمیتوانم بگویم. روضه را میفرستم کنارشان باشد.
دیگر شهادت امامین کاظمین (ع) برای من بوی مهمانی میدهد. مهمانیای که مهمان سفرهاش اعضای خانوادهامان هستند.
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ و مسافرِ به سوی تو، مسافتش بسیار نزدیک است...
▪️تشییع خواهرمان، خانم رحمانی، فردا(یکشنبه)، ساعت ۱۰صبح در امامزاده حمیدهخاتون خواهد بود.
🔻نشانی محل تشییع:
گلزار شهدای باغ فیض
▫️https://nshn.ir/c4sbvoNc0x-NTZ
#تشییع
| @mabnaschoole |
دوست دارم فکر کنم همه ما ظرفیم. ظرفهایی که ساعت خاصی در روز، روزهای خاصی در ماه، ماههای خاصی در سال زیر باران میگذراندشان تا آب نیسان جمع کنند. هر ظرفی به اندازه ظرفیتش. اما هیچکداممان دقیقا از ظرفیتمان خبر نداریم. بعد از باران نمیدانیم به اندازه کافی پر شدهایم یا نه. تازه بعد از اتمام مراسم مینشینیم به فکر کردن درباره دعاهایمان. "درست بود آن درخواست را داشتم؟" یا "کاش آن درخواست دیگر را به یاد میآوردم!" و "انشاءالله که دعاهایی که به ذهنمان نرسیده اما نیازمان بوده را هم خدا مستجاب کند".
برای همین از همه درخواست دارم که هم برای ظرفم دعا کنند و هم برای پر شدنش. از شما میخواهم برای ظرفهای این امت، از ایران تا آمریکا، از کشمیر تا چین، دعا کنید.
و برای فلسطین
و برای سودان
و برای کنگو
و همه مظلومین.
من فکر میکنم اگر برای ظرفها دعا کنیم فرج نزدیک خواهد شد.
هدایت شده از حرفیخته
سالهاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. میرود نفس به نفس ضعفا مینشیند و وقتی از نان خشک سفرهشان برایمان میگوید، تا یقه لباسش از اشک تر میشود و تب میکند. از کل محل و فامیل صدقه جمع میکند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم میگذارد توی سفره فقرا.
حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم میشناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بندهخداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم میتونی یه پولی جمع کنی شرمندهشون نشم."
حالا من بیآبرو واسطهام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانهاش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند.
- رفقا ببینیم میتونیم یه پولی جمع کنیم شرمندهشون نشیم!
حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن میتونیم شریک شیم.
خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565روی شماره بزنید کپی میشه. بانک ملی/ آزاده رباطجزی
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ یک؛ کتاب
با آثاری از (به ترتیب الفبا):
#سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #شبیه_عباس_خان #فاطمه_دارسنج #آزاده_رباطجزی #میثاق_رحمانی #علی_رکاب #فرزانه_زینلی #سعیده_سهرابیفر #فاطمهالسادات_شهروش #علیاکبر_شیروانی #آسیه_طاهری #احسان_عبدیپور #زهرا_عطارزاده #عطیه_عیار #مسعود_فروتن #زهرا_کاردانی #سیداحمد_مدقق #فاطمهسادات_موسوی #مسعود_میر #سبا_نمکی #فرشته_نوبخت #راضیه_نوروزی #ریحانه_هاشمی #محمدعلی_یزدانیار #لودمیلا_اولیتسکایا #مایکل_بورن #کیلب_کرین #آلبرتو_مانگوئل
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
هدایت شده از حرفیخته
¤
آدمخوبهای شهر، پویشی راه انداختهاند و اسمش را گذاشتهاند "به حساب علی(ع)"
به مناسبت غدیر، میروند درِ مغازهها و حساب دفتری آدمها را صاف میکنند. هر کس به قدر توانش.
و من به شما فکر میکنم
که حتما به این پویش پیوستهای...
من بدهکارترینم و شما دستدلبازترین.
کاش راه افتاده باشی توی شهر، دلهایی را که من تویشان حساب دفتری دارم، یکی یکی ورق بزنی و حسابم را صاف کنی.
کی بهتر از شما و داراتر از شما؟
میشود یکی یکی دست بکشی روی قلبهایی که من لک انداختهام و زیرش بنویسی: "به حساب علی(ع)"؟
من خاطیترینم و شما پدرترین.
يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ
#به_حساب_علی
از خالهبازی متنفر بودم. با عروسک بازی کردن، مهمان خیالی، شوهر خیالی یا بچه خیالی داشتن را درک نمیکردم. تا وقتی میشد توپ زد چرا خاله بازی؟ پسرها بار اول با تمسخر راهم دادند به تیمشان. چندتا پاس و تکل خوب باعث شد ازم بدشان بیاید. دختر را چه به این کارها؟
گزینه بعدی دوچرخه بود. (البته فوتبال را در خانه با داییها ادامه میدادم.) فقط چند روز کافی بود تا بتوانم بدون گرفتن دستهها، دوچرخه را برانم. در کنارش اسکیت هم بود. چه نانها و سطل ماست هایی که از یک خیابان آنورتر با دوچرخه یا اسکیت اوردم خانه. پل هم چندان نداشتیم روی جوبها. از این شجاعتهای احمقانه کودکی. همیشه من نفر اولی بودم که جواب برای "دخترا موشن مث خرگوشن" را میدادم. من بودم که توپ پسرها را شوت میکردم. حتا یک بار که پسرها شروع کردند به رجزخوانی من بودم که آجر برداشتم و تهدیدشان کردم.
دختری که حالش از صورتی بهم میخورد، همیشه موهایش را پسرانه میزد، عاشقانه ۹۰ میدید و میتوانست تفاوت بازی رونالدو و مسی را تشخیص بدهد. در یک کلام هیچوقت دختری که جامعه از دختر بودن میشناخت نبود.
آن دختر امروز مچ خودش را حین روضه درحالی گرفت که آرزو میکرد همه جسم قاسم را از روی خاک بردارد، محکم بغل بگیرد و زار بزند: مادرت بمیره .... مادرت بمیره .... مادرت بمیره عزیزم!
و همانجا بمیرد.
مادری همیشه آن آخرهای وجود ماهاست. ماهایی که وقتی از دوست مادرمان، خاله، میشنویم "مامان جان!" یک چیزی ته دلمان قلقلک میشود که "آها! چون مامان بودن عمیقترین عشقه!" و شروع میکنیم "بچهام" صدا میکنیم عزیزترینهایمان. میدانیم تا فهمیدن مادری فاصله داریم اما انگار مغزمان قبول کرده. مغزمان دختری را، زن بودن و مادری را قبول کرده.
و هیچکس روضههای کربلا را مثل یک زن نمیفهمد.
#روز_ششم
میپرسند: فکر کن تا آخر عمرت فقط یک جمله مونده. چی میگی؟
به این فکر میکنم که جمله آخر باید منتهای آرزویت باشد. باید دل را زیر و رو کنی تا کلماتش را یکییکی پیدا کنی. چیزی که تمام عمرت منتظر گفتنش باشی. همه دقایق بودنت در حروفش جمع شود.
همه آداب صحیح اند. همه حرفها درست اند. اما من دوست دارم برای آخرین آرزوی مشترکتان بمیرم عزیزم. برای بالاخره "داداش" صدا کردن حسین (ع) دل عباس (ع). برای "بالاخره گفت داداش"ِ دلِ حسین (ع) .
#شب_نهم
امشب رو خواهش میکنم برای آزادی تمام اسیران ظلم دعا کنید. مخصوصا اسیر مدافع حرم #ابوعباس (آقای محمدرضا نوری)، مخصوصا غزه، مخصوصا سودان و کنگو.
سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب ...
31.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من برای این روضه میمیرم به هزار دلیل.
و یک دلیل اینکه این آخرین روضه محرم حاج آقا (حاج قاسم) توی بیت بود؛ ای به قربان انگشترش.
شام غریبان محرم ۹۸ – حاج محمود کریمی