May 11
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
خاله با شنیدن اسم اقای مرادی تمرکزش را از دست داد و رنگ های اکرلیک کنار پایش را ندید. این شد که پایش در انها فرو رفت و با کمر،همراه تابلو به زمین خورد. تمام لباسش رنگی شد. خاله محل برخورد را کمی مالید و گفت:« مگر نگفتم فرض کن ما گوشی نداریم؟»
- فکر کنم کار مهمی دارد.
خاله دیگر ادامه ی حرفم را نگرفت و مشغول تابلو و دردِ کمرِ خودش شد. تلفن را پاسخ دادم.
- سلام. بفرمایید
(ان طرف خط اقای مرادی) + سلام. چرا پاسخگو نیستید؟ خانم سپاسی کجاست؟
- دست خانم سپاسی فعلا جای دیگری بند شده. اگر مسئله ای هست بگویید. به او میگویم.
+امیدوارم مشکلی برایتان پیش نیامده باشد. خواستم خدمت خانم سپاسی مطلبی عرض کنم. به او بگویید بعد از رفتن شان یک گردنبند طلا پیدا شده. صاحبش مشخص نیست. شما گردنبند تان را گم نکردید؟
- چند لحظه.
سر تلفن را کنار گرفتم و به خاله گفتم: شما گردنبند طلا گم نکردی؟
خاله داشت بوم رنگ را از روی خودش بلند میکرد که با شنیدن این حرف، دست راستش را به سینه برد. دلشوره وار گفت:« گردنبندم! گردنبندم نیست!» و تابلو به طرف راست سنگینی کرد و نقش بر زمینِ خیسِ اتاق شد.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
خاله با همان دستان رنگی اش دستی بر پیشانی کشید و برای حفظ ارامش خود تلاش کرد:« امروز بر سر این خانه بلا میبارد. خدا بعدی را ختم به خیر کند انشاءالله.»
دوباره تلفن را زیر گوشم گرفتم و گفتم:«اقای مرادی؟ هنوز پشت خط هستید؟»
+ بله. هستم. بفرمایید. برای شما نبود؟
- با عرض معذرت گردنبند برای ماست. احتمالا وقتی عجله داشتیم افتاده. بابت پیگیری تان تشکر میکنم. خانم سپاسی بعدا برای گرفتن گردنبند با شما هماهنگ میکند.
+ شکر خدا که صاحب اش پیدا شد. منتظر تماس شما هستم.
- خدانگهدار
+ به خانم سپاسی سلام برسانید. یاعلی.
با اتمام مکالمه و قطع تماس، خاله خم شد و تابلو را بلند کرد. عصبانی شده بود:« خداوندا... دو هفته برای این اسب ابرنگی زحمت کشیده بودم!»
نگاهی به من کرد و تابلویی که رنگ های بنفش، صورتی، زرد و آبی اکرلیک روی رنگ خاکستری و قهوه ای آبرنگ ماسیده بود را نشان داد و گفت:« الان تو اسبی قهوه ای در این تابلو پیدا میکنی؟»
متاسف بودم. برای تمام زحمتی که برای کشیدن این تابلو کشیده بود اما در آخر همه اش بی نتیجه مانده بود. سری به حالت تاسف تکان دادم و سه بوم سفید کوچک را برداشتم تا انهارا جایی امن و دور از اب باران بگذارم. هنگام بازگشتم به طبقه ی بالا طی را باخود بردم تا رنگ و آب را از کف اتاق جمع کنیم.
پس از گذشت حدود دو ساعت اتاق از تابلو ها و رنگ های کف اتاق کاملا پاک شد.زیر سوراخ های سقف که مثل ابشار از انها آب میچکید کاسه هایی قرار دادیم تا جلوی خیس شدن مجدد اتاق را بگیرند. پس از خشک کردن بوم ها، انهارا دوباره به اتاق برگرداندیم و اوضاع به حالت عادی بازگشت.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran