eitaa logo
بیکران″
52 دنبال‌کننده
244 عکس
78 ویدیو
6 فایل
درحال درس خواندن.... لطفا شکیبا باشید ارتباط با من: @beekaran
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بیکران″
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» خاله با شنیدن اسم اقای مرادی تمرکزش را از دست داد و رنگ های اکرلیک کنار پایش را ندید. این شد که پایش در انها فرو رفت و با کمر،همراه تابلو به زمین خورد. تمام لباسش رنگی شد. خاله محل برخورد را کمی مالید و گفت:« مگر نگفتم فرض کن ما گوشی نداریم؟» - فکر کنم کار مهمی دارد. خاله دیگر ادامه ی حرفم را نگرفت و مشغول تابلو و دردِ کمرِ خودش شد. تلفن را پاسخ دادم. - سلام. بفرمایید (ان طرف خط اقای مرادی) + سلام. چرا پاسخگو نیستید؟ خانم سپاسی کجاست؟ - دست خانم سپاسی فعلا جای دیگری بند شده. اگر مسئله ای هست بگویید. به او میگویم. +امیدوارم مشکلی برایتان پیش نیامده باشد. خواستم خدمت خانم سپاسی مطلبی عرض کنم. به او بگویید بعد از رفتن شان یک گردنبند طلا پیدا شده. صاحبش مشخص نیست. شما گردنبند تان را گم نکردید؟ - چند لحظه. سر تلفن را کنار گرفتم و به خاله گفتم: شما گردنبند طلا گم نکردی؟ خاله داشت بوم رنگ را از روی خودش بلند میکرد که با شنیدن این حرف، دست راستش را به سینه برد. دلشوره وار گفت:« گردنبندم! گردنبندم نیست!» و تابلو به طرف راست سنگینی کرد و نقش بر زمینِ خیسِ اتاق شد. +بیکران @biekaran
دشنام خلق را ندهم جز دعا جواب، ابرم که تلخ گیرم و شیرین عوض دهم ... ! @biekaran
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» خاله با همان دستان رنگی اش دستی بر پیشانی کشید و برای حفظ ارامش خود تلاش کرد:« امروز بر سر این خانه بلا میبارد. خدا بعدی را ختم به خیر کند انشاءالله.» دوباره تلفن را زیر گوشم گرفتم و گفتم:«اقای مرادی؟ هنوز پشت خط هستید؟» + بله. هستم. بفرمایید. برای شما نبود؟ - با عرض معذرت گردنبند برای ماست. احتمالا وقتی عجله داشتیم افتاده. بابت پیگیری تان تشکر میکنم. خانم سپاسی بعدا برای گرفتن گردنبند با شما هماهنگ میکند. + شکر خدا که صاحب اش پیدا شد. منتظر تماس شما هستم. - خدانگهدار + به خانم سپاسی سلام برسانید. یاعلی. با اتمام مکالمه و قطع تماس، خاله خم شد و تابلو را بلند کرد. عصبانی شده بود:« خداوندا... دو هفته برای این اسب ابرنگی زحمت کشیده بودم!» نگاهی به من کرد و تابلویی که رنگ های بنفش، صورتی، زرد و آبی اکرلیک روی رنگ خاکستری و قهوه ای آبرنگ ماسیده بود را نشان داد و گفت:« الان تو اسبی قهوه ای در این تابلو پیدا میکنی؟» متاسف بودم. برای تمام زحمتی که برای کشیدن این تابلو کشیده بود اما در آخر همه اش بی نتیجه مانده بود. سری به حالت تاسف تکان دادم و سه بوم سفید کوچک را برداشتم تا انهارا جایی امن و دور از اب باران بگذارم. هنگام بازگشتم به طبقه ی بالا طی را باخود بردم تا رنگ و آب را از کف اتاق جمع کنیم. پس از گذشت حدود دو ساعت اتاق از تابلو ها و رنگ های کف اتاق کاملا پاک شد.زیر سوراخ های سقف که مثل ابشار از انها آب میچکید کاسه هایی قرار دادیم تا جلوی خیس شدن مجدد اتاق را بگیرند. پس از خشک کردن بوم ها، انهارا دوباره به اتاق برگرداندیم و اوضاع به حالت عادی بازگشت. +بیکران @biekaran
دست خطش زیبا بود. هنگام بازدید از غرفه های بین المللی نمایشگاه قران و دیدن خط خوش این آقا به یاد شخصیت خانم سپاسی در داستان وقتی ماه همنشین شب های من شد افتادم. او هم در اتاقی می نشست و با قلم درشت دعا های صحیفه سجادیه را با دوات روی برگه خطاطی میکرد. از او خواهش کردم تا با همان خط تحریری نام داستان را خطاطی کند. بماند به یادگار... +بیکران" 1402.1.16 @biekaran
یه بیتی داشت حسین خزائی که میگفت: من از تو سفره‌ام کوچکتر و خالی‌تر است اما برای گریه‌کردن شانه‌ی بیگانه تسکین نیست! آقا با محبت پدرانه و دلسوزی مسولانه خیلی جدی گفتن انشالله سفره‌تون هم از کوچکی دربیاد..‌ 🗣نفیسه‌سادات‌موسوی @biekaran
هدایت شده از بیکران″
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» خاله سوراخ های نم دار روی سقف را دوباره نگاه کرد. نگاهش همسو با قطره ی درشتی پایین امد تا به سطلِ سفید زیرش رسید. آهی کشید:« طاقت بیار. فقط چند ساعت دیگر. تعمیر کار گفته سقفت را مثل روز اول تعمیر میکند.» بعد نگاهی به من کرد و گفت:« از اینکه کمک کردی بوم ها از این آشوب نجات پیدا کنند ممنونم. تا بند آمدن باران و امدن تعمیرکار کاری برای انجام نداریم. برای شام صدایت میکنم.» ایکاش زود تر خانه از این حالت آشفته درآید. تنها دلخوشی خاله برای تحملِ دور ماندن از ان همه دوست و آشنا در شهر همین خانه و حال و هوای خوبش است. اوایل که آمده بودیم مدام به شهر میرفت و به دوستانش سر می زد تا از دلتنگی در آید. کم کم به دور ماندن از آنها عادت کرد و گاه گاه به پیامک حال و احوال بسنده میکرد. چند قدمی که دور شد برگشت و گفت:« راستی! به آقای مرادی پیام بده در اسرع وقت برای گرفتن گردنبند به آموزشگاهش خواهم آمد. خیلی از او تشکر کن. بابت امروز هم عذر خواهی کن. مانند من بنویسی ها... طوری که فکر کند من برایش نوشتم.» لحن نوشتار من و خاله تفاوتی مثل تفاوت فیل و فنجان دارد. او گرم و صمیمی می نویسد و من رسمی و مختصر. او اول سلام گرمی میکند و از جد و آباد مخاطب سراغ می گیرد و من اول بسم الله لب کلام را میگویم و تمام. این ها دلایلی بود که سعی کردم مثل دیگران بودن را بیاموزم. بیاموزم در صورت لزوم مثل خاله حرف بزنم، مثل خاله فکر کنم و مثل او تصمیم بگیرم. این آموزه باعث شد غافلگیر کردن و دور زدن خاله آسان تر شود و بتوانم خاله و هر کس دیگری را حدس بزنم. جلو تر فکر کردن و پیش بینی کردنِ کسی لذت های فراوانی داشت اما خیلی لذت ها را از من گرفت. مثلا لذت غافلگیر شدن یا لذت بردن از حرف هایی که برای اولین بار می شنیدم را دیگر تجربه نکردم-غالبا حرف های تازه ی شان را از روی روحیاتشان حدس میزدم-. خاله پیامش را گفت و وارد کتابخانه شد. دست در قفسه ای برد و یک کتاب داستان برداشت. شاید خواندن کتاب باعث میشد در دنیای آن غرق شود و غصه ی خانه را کمتر بخورد. درب اتاق مطالعه را بستم و به اتاق خودم رفتم. بوی نم میداد. روی همه چیز انگار گَردی از بخار نشسته بود. پالتویم را به رخت آویز آویختم و خودم را روی تخت رها کردم. داشتم اسیر خواب بی هنگامِ غروب میشدم که چیزی در جیبم لرزید. خوابِ روی چشمم ترسید و از روی چشمانم پرید. حالا که هوشیار شده بودم یادم امد تلفن خاله در جیبم مانده است. تلفن در حال زنگ خوردن بود. پشت خط، آقای مرادیمنتظر پاسخ بود. پاک یادم رفت به او پیام خاله را بدهم. نمیخواستم پاسخ تماس را بدهم. اگر حتی یک درصد احتمال میدادم وقتی رد تماس بخورد دیگر زنگ نمیزند قطعا جواب تلفن را نمیدادم. نماد تلفن سبز را بالا کشیدم و تلفن را روی گوشم گذاشتم:« بله. بفرمایید؟!» +بیکران @biekaran