eitaa logo
بی نام
70 دنبال‌کننده
85 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بی نام و نشان شو که درین کوی خرابات بی نام و نشان هر که شود نیک به نام است @zeinabshahsavari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مدت‌ها پیش، حتی از قبلِ تولدش برای این روزها و این شب‌ها دل ما غَنج رفته. اشک توی چشم‌هایمان جوانه زده. قلب‌مان از شوق رسیدن به این روزها و شب‌ها توی سینه تاپ تاپ کرده. حالا وقتش رسیده و انتظار تمام شده. وقتش رسیده که لباس مشکی تنش کنیم. دستش را بگیریم. راه بیفتیم. اضطراب بيفتد توی جانمان. عرق بنشیند روی پیشانی‌مان. دهانمان خشک شود. ساق پاهایمان بلرزد. بچسبانیمش به سینه‌مان و توی گوشش بخوانیم که داریم کجا می‌رویم. برایش بگوییم که داریم به دیدن چه کسی می‌رویم، داریم برای چه کاری می‌رویم: پسرم این جایی که داریم می‌رویم، جای خیلی مهمی است برای‌مان. به دعوت آدمی می‌رویم که همه دار و نَدارمان را، حتی تو را که عزیزترین هستی برایمان، از او داریم. داریم می‌رویم که بهش بگوییم تا همیشه دوستش داریم و تا همیشه ازش ممنونیم و تا همیشه آماده‌‌ایم جان فدایش کنیم. پسرم این جایی که داریم می‌رویم جای مقدسی است. اینجا قلب‌ها شکسته است. دل‌ها رقیق شده. اینجا باید آرام قدم برداریم و باادب. آرام صحبت کنیم و مهربان. اما بلند بلند گریه کنیم. پسرم داریم می‌رویم خیمه ارباب. داریم می‌رویم به دیدار مولایمان، حسین. شنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۳ مصادف با شب اول محرم @biiiiinam
مادر محمّد... درمورد بچه‌هایت، بسیار هشیار باش. نگذار که پالاز آن‌ها را محتاط و بزدل و خودبین و قانع به هیچ بار بیاورد. به بچه‌هایت-دختر و پسر- تفنگ کشیدن و تیز تاختن و ظالم را از هر چهار طرف زدن بیاموز. 📚 آتش بدون دود ✍ نادر ابراهیمی عکس‌نوشت: بعضی وقتا هم میشه که مجبوریم اینطوری کتاب بخونیم.
ما استاد افراط کردنیم. استاد گل‌درشت کردن همه چیز. استاد از زمین و آسمان و در و دیوار آویزان کردن یک حرفِ خوب. استاد به هم زدن حال همه از یک چیز قشنگ. استاد استدلال نکردن و عاطفه برنیانگیختن، و عوضش شعار دادن و فشار آوردن. استاد زدن بنرهای غیرهنری توی سطح شهر و ادارات. استاد ساختن برنامه‌های تلویزیونی تکراری و لوث‌کننده. استاد الکی گنده کردن آدم‌های قابل‌بحث و تو چشمِ همه کردن‌شان بعنوان الگو. استاد مقدمات و زمینه و تسهیلات فراهم نکردن، عوضش اصرار و پافشاری کردن روی هدف و نتیجه. استاد بی‌ارزش کردن ارزش‌ها. استاد جاانداختن بعضی نگاه‌ها و بالا بردن بعضی چیزها در جامعه، به اسم فرهنگ‌سازی و به قیمت نادیده گرفتن یک قشر و شکستن دل بعضی از آدم‌های همین جامعه. دلم می‌خواهد این جمله‌های نادر ابراهیمی را فریاد بزنم سر آن‌هایی که باید. آن‌هایی که به اسم جهاد، دارند از سر کج‌فهمی همه هویت آدم‌ها(بخوان زن‌ها) را مشروط می‌کنند به بچه‌‌دار شدن و تعدادشان. اگر زنِ تحصیلکرده‌ی شاغلِ فعال اجتماعی‌سیاسی باشی و توی بیوی پیجت نوشته باشی مامانِ اکبر و اصغر و صغری و کبری، یعنی خیلی زنِ خفنی هستی. الگویی. قهرمانی و جایت توی برنامه‌های تلویزیونی و همایش‌های زنان و ... است. و اگر نباشی(فرقی نمی‌کند نخواهی یا نتوانی؛ که در بعضی نخواستن‌ها هم حق هست، چه رسد به نتوانستن‌ها) جایت هیچ‌جا نیست. حتی توی گروه‌های مجازی مامان‌های آگاه، و مادرهای محله‌ی فلان و چه و چه. و دلم می‌خواهد این جمله‌های نادر ابراهیمی را آرام زمزمه کنم در گوشِ آن‌هایی که باید. آن‌ قهرمان‌هایی که سال‌های قشنگ عمرشان را توی اتاق انتظار مطب‌های زنان گذرانده‌اند. "شامل بیمه نمی‌شه" را بارها شنیده‌اند. حرف‌هایشان را توی جمع‌های زنانه خورده‌اند و در سکوت و با لبخند به "پسرم خوب غذا نمی‌خوره" و "دخترم خوابش خیلی کمه" دیگران گوش داده‌اند. جسم و روح‌ و عمر و مال‌شان را گذاشته‌اند برای "آوردن فرزند"، اما تا به نتیجه نرسند، توی جهاد "فرزندآوری" تقدیرشان نمی‌کنند. اصلا بازی‌شان نمی‌دهند. سه‌شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳ @biiiiinam
من اینجا گاهی از وجهِ مادر بودنم هم می‌نویسم. مادر بودن یک وجه از من است. اما وجهی است که به فراخور طبیعتش، بر سایر وجوه هم سایه می‌اندازد(حداقل تا پایان دوره کودکی فرزندان). من اما ابا دارم از اینکه من را فقط به مادر بودنم بشناسند. دوست داشتم در کنار از مادری نوشتن این حرف‌ها را هم اینجا بگویم، که نادرخانِ ابراهیمی بهانه را دستم داد. دَمَت گرم نادر ابراهیمی که از عشق و نفرت و مبارزه و دین و فقر و تولد و مرگ و ‌.‌.. می‌نویسی. اما ورای همه این‌ها از انسان می‌نویسی، بِما هُو انسان.
فقط روزهایی که می‌نویسم پنج جستار از آرتور کریستال است درباره دنیای نویسندگی و کتاب‌خوانی. کتاب کم‌حجمی که نه فقط برای نویسندگان و هنرجویان، بلکه برای هرکسی که سرک کشیدن در دنیای نویسنده‌ها را دوست دارد، می‌تواند جالب باشد. خوشبختانه جستار اول کتاب(سخنگوی تنبل‌ها)، این جسارت را به من داده که اعتراف کنم، من یک آدم تنبلم. برای همین با جستار اول، بیش از همه احساس نزدیکی کردم. اما جستار آخر(دیگر کتاب نمی‌خوانم) علاوه بر اینکه کمی حس غم نشاند روی دلم، بیش از همه از حال حاضرِ من دور بود. متاسفانه باید بگویم که، فکر نمی‌کنم گذر زمان تأثیری روی حس نزديکی‌ام با جستار اول بگذارد. اما این‌که در آینده به جستار آخر نزدیک‌تر می‌شوم یا نه را، حدس هم نمی‌توانم بزنم. چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳ @biiiiinam
. . می‌خوام تو خیمه‌ت باشم. تنها نه. با بچه‌م، با خانوادم، با دوست و رفیقام، با همه... میشه آقا؟میشه؟ . .
. . تو گوش پسرم گفتم می‌خوایم بریم پیش مهربون‌ترین آقا. گفتم دست رد به سینه‌مون نمی‌زنه، حالا ببین... میشه آبرومو پیش پسرم بخری آقا؟ میشه؟ . .
. . امسال این بچه رو بهونه کردم که با همه روسیاهیم، باز روم بشه بیام در خونه‌تو بزنم. اومدم نشونش بدم بهت. اومدم بسپارمش به خودت. میشه درو باز کنی آقا؟ میشه؟ . .
روضه‌خوان روضه نخوان. برای مادرها روضه نخوان. روضه‌خوان از گلوی نرم و تیزی تیر نگو. از دست و پا زدن پسر، از حیران ماندن پدر نگو. از خونِ بر آسمان رفته، از گهواره‌ی خالی مانده نگو. روضه‌خوان برای مادرها دو جمله بس است. روضه‌خوان برای مادرها همین دو جمله کار روضه‌ی باز می‌کند: علی شیر می‌خواست. رُباب شير نداشت. شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ مصادف با هفتم محرم @biiiiinam
. . اسب به جای خیمه‌ها، رفت سوی اشقیاء وای علیِ اکبرم... . .
. . زینب از خیمه بُرون آمد وای علیِ اکبرم... . .
. . نیمی از تو توی عبا، نیم دیگر در صحرا وای علیِ اکبرم... . .
. . رُباب! عمو کشته شد... . .
نه! نه! به مادری که بچه شیر می‌دهد که یکهو خبر بد نمی‌دهند رُباب! عمو نیامد...
راستی رُباب که شیر ندارد
. . قد حسین تا شده . .
. . امشب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضا می‌شود . .
ده مرتبه یاالله یاالله... مجلس دارد تمام‌ می‌شود. چراغ‌های مسجد رنگ می‌گیرند. زن‌ها و لابد مردها هم، ازدحام کرده‌اند جلوی در. مورچه‌ای جلو می‌روند. من اما دوست ندارم بروم. حالا که محمدهادی خوابیده، دلم می‌خواهد باز هم بنشینم پای روضه. دلم می‌خواهد بیشتر بمانم. اصلا بلند شوم کجا بروم؟ بروم خانه؟ جنگ که هنوز تمام نشده. آقای ما هنوز دارد زیر تیغ آفتاب شمشیر می‌زند، با لب‌های چاک چاک و دهان خشک. بچه‌ها هنوز از جلوی خیمه‌ها دارند گرد و خاک میدان را نگاه می‌کنند، مضطرب و هراسان. عمه‌جان‌مان هنوز دست‌ عبداللهِ خردسال را توی دست گرفته، محکم و بافشار. نمی‌شود ملائکه ما عزادارهای حسین را اینقدر زود از مجلس روضه بدرقه نکنند؟ نمی‌شود یک کم دیگر بمانیم؟ شاید بتوانیم کاری کنیم. شاید بتوانیم جلوی آن نامردها را بگیریم که نرسند به آن گودیِ زمینِ کربلا. ای وای! زهرا دارد می‌آید؟ ما چطور رویمان می‌شود توی چشم‌هایش نگاه کنیم وقتی برای پسرش کاری نکرده‌ایم؟ به زهرا بگویید یک کم دیگر صبر کند. نیاید. شاید ما دست و پایی بزنیم. شاید ما هم بالاخره کاری بکنیم. پانوشت: این محرم، حسرت یک روضه‌ و اشک حسابی به دلم ماند. دو، سه روز است که توی ذهنم می‌خوانم: یه عالمه گریه به روضه بدهکارم... ۲۶ تیر ۱۴۰۳ مصادف با عاشورای اباعبدالله @biiiiinam
هفته‌های اولی که محمدهادی به دنیا آمده بود، حال خوبی نداشتم. همه زن‌ها توی اين روزها یک چیزی را می‌کنند بهانه، که غم عالم خانه کند توی دلشان. بهانه‌ی بدحالی‌های من شده بود اینکه "شیرم کمه"، "اگه گشنه بمونه چی"، "چرا هرچی می‌خورم درست نمی‌شه". محمدهادی حالش خوب بود. بهانه نمی‌گرفت. گریه نمی‌کرد. و این‌ها یعنی چیزی کم و کسر نداشت. اما من وِل‌کُن نبودم. بعضی روزها می‌شد که وقت شیر خوردنش، غم دلم را فشار می‌داد که نکند پسرم گرسنه بماند. و همان روزها وقت خوابیدنش، غصه می‌خوردم که کاش محمدهادی بیدار بود. بیدار بود و شیر می‌خورد، حالا که زیاد شیر دارم. حالا این چیزها را امشب نمی‌دانم چرا، اما فکر کردن به حال رباب یادم آورده. حالِ امشبش که آب خورده و می‌گوید کاش علی اصغرم زنده بود. زنده بود و شیر می‌خورد، حالا که شیر دارم. پانوشت: من توی آن روزهای سخت، یک چیزی یاد گرفته بودم که سختی‌ها را برایم آسان می‌کرد. هروقت گیر میفتادم توی چاه غم و مشکلات بچه‌داری، یک یس هدیه می‌کردم به خانم رباب و یکی هم به شش ماهه‌اش. برای آن روزها و آن سختی‌هایی که آسان شد تا همیشه ممنونِ این مادر و پسرم. سه‌شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳ مصادف با شام غریبان @biiiiinam
امروز روایت سید احسان عمادی را در "پروژه پدری" خواندم و توی دلم یک خط دیگر افتاد برای همسرم که یک سال و ده ماه پیش، سه روز توی آن بيمارستان لعنتی که رسمش با اسمش خیلی فرق دارد، روی یک نیمکت توی راهرو یا گوشه نمازخانه، منتظر من نشست و حتی یک نفر دست‌هایش را برایش به نشانه‌ی "بیا بغلم" باز نکرد. و امروز که این روایت را می‌خوانم و این چیزها را می‌نویسم، روز تولدش است. و من از صبح توی فکر بودم که چیزی برایش بنویسم که یک بار دیگر کلمه‌ها تمام عشقم را و تمام قدردانی‌ام را از حضور مهربانش توی زندگی‌ام، بهش برسانند. حالا نمی‌دانم حکمتش چیست که این روایت و این حرف‌ها شدند حامل عشق و قدردانی. چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳ @biiiiinam
اگر می‌خواهید تصویر زویا پیرزاد به عنوان یک نویسنده زن توانمند، توی ذهن‌تان خراب نشود، بعد از چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم کتاب دیگری ازش نخوانید. همین. پانوشت: خانم پیرزاد خودتان خسته نشدید از نوشتن این همه زنِ تنهای افسرده‌ی خودفراموشِ گرفتار روزمرگیِ قربانی‌شده برای خانه و خانواده؟ @biiiiinam
روایت‌ها یک‌دست نبودند. بعضی تقریبا هیچ آورده‌ای نداشتند. اما بعضی نقطه‌های تاریکی را توی ذهنم روشن کردند. اما امان از روایت آخر... روایت آخر درک جدید و نگاه نویی بهم داد و حسی در من ایجاد کرد، ناب و عمیق. خواندنش را پیشنهاد می‌کنم؟ بله. پیشنهاد می‌کنم. توی این سکوت فراگیر مردها و طفره رفتن از حرف زدن، قطعا پیشنهادش می‌کنم. شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳ @biiiiinam
محمدهادی به همه تلاش‌هایم برای خواباندنش گفته بود زکی. نفس عمیق کشیدم و خودم را زدم به بی‌خیالی. بغلش کردم. از اتاق آمدم بیرون. چراغ‌ها را روشن کردم. انگشت گذاشتم روی نوشته‌های آبی رنگی که من و محمدهادی را از سکوت خانه پرت می‌کرد توی یک جلسه داغ تابستانی. جلسه به صرف کتاب. بچه‌های حلقه کتاب داشتند از زمین سوخته حرف می‌زدند. از احمد محمود. از سیاه‌نمایی یا واقع‌نمایی. از ادبیات جنگ و ضد جنگ. یکی می‌گفت کتاب فقط از بدی‌ها حرف نزده. صفحه الف و خط ب از رشادت‌ها گفته. وسط حرف‌های جیم و جواب‌های دال، از ارزش دفاع گفته. من جواب دادم: بله گفته. اما برای دیدن دزدی‌ها و نجنگیدن‌ها و رها کردن‌ و رفتن‌ها نیازی نیست عینک ذره‌بینی بزنیم و لابلای صفحات کتاب دنبالشان بگردیم. چیزی که برای پیدا کردن قهرمانی‌ها و مقاومت‌ها و آرمان داشتن‌ها لازم است. یکی می‌گفت ما نمی‌توانیم بگوییم نویسنده باید اینطور بنویسد و آنطور بنویسد، وگرنه صلاحیت نوشتن ندارد. من گفتم: صد در صد ما نمی‌توانیم بگوییم و ما نمی‌توانیم صلاحیت نوشتن آدم‌ها را تشخیص بدهیم. اما ما می‌توانیم نوشته‌های آدم‌ها را قضاوت کنیم. بگوییم منصفانه بوده یا نه. کامل بوده‌ یا ناقص. یکی می‌گفت احمد محمود اینطور دیده. پس حق دارد اینطور بنویسد. من گفتم: قطعا چنین حقی دارد. اما من هم حق دارم بگویم آقای محمود درست ندیدی. یک‌جانبه دیدی‌. تحت تاثیر غم و خشمت دیدی. یکی می‌گفت چقدر خوب که این کتاب را خواندیم‌. من همان‌طور که داشتم جغجغه محمدهادی را برایش تکان می‌دادم، باز هم توی ذهنم، گفتم: بله. خیلی خوب شد که اين کتاب را خواندیم. من، مشتری احمد محمود شدم. دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
همیشه تعریف سفرنامه‌های منصور ضابطیان را شنیده بودم. اما اولین‌ تجربه‌ام، پایین‌تر از سطح انتظارم بود. کتاب ساده، روان و مفرحی است. اما انتظار یک سفرنامه پربار را ازش نداشته باشید. حالا، بعد از اتمام کتاب می‌بینم که کل دانسته‌های من درباره کوبا یکی، دو خط بیشتر نیست. برشی از کتاب: اِما مثل همه بچه‌های جهان است؛ بی‌بغض و آرام. در دنیایی که شبیه دنیای همه بچه‌هاست و آدم را مثل همیشه به فکر می‌برد که این دنیای مشترک، از کجای زندگی آدم‌ها، جدا می‌شود که دیگر تاب تحمل هم را نداریم. بچه‌های کوبایی و آمریکایی، بچه‌های آذری و ارمنی، بچه‌های سوری و بچه‌های دنیاآمده در خراب‌خانه داعش... همه شهروندان یک جهان‌اند که ناگهان بزرگ می‌شوند، می‌پاشند از هم و پرتاب می‌شوند به دنیاهایی که آدم‌هایش تاب تحمل هم‌وطن‌هایشان را هم ندارند، چه برسد به اینکه شهروندان دیگر دنیاها را تحمل کنند. چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam