eitaa logo
بی نام
81 دنبال‌کننده
143 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بی نام و نشان شو که درین کوی خرابات بی نام و نشان هر که شود نیک به نام است @zeinabshahsavari
مشاهده در ایتا
دانلود
۶ خرداد ۱۴۰۳
بی نام
ساعت نُه صبح است. محمدهادی از شش و نیم زنگ بیداری زده. حالا اما چشم‌هایش سنگین شده. می‌دانم این نوبتِ شیرش را بخورد می‌خوابد. منتظرم لب‌هایش شل بشود و مژه‌هایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم بیفتم روی تخت و تَخت بخوابم. ساعت نه و ربع است. محمدهادی هنوز شیر می‌خورد. صورتم خیس شده. دارم نوشته‌های یکی از دوستانم را می‌خوانم. منتظرم محمدهادی لب‌هایش شل بشود و مژه‌هایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم با خیال تَخت، گریه کنم. دارم بی‌صدا با ابراهيم رئیسی حرف می‌زنم. ساعت نه و نیم است. محمدهادی خوابیده. من اما بیدارم. توی تخت هم نیستم. آمده‌ام توی پذیرایی نشسته‌ام پشت میز غذاخوری. یک دستمال توی دستم مچاله شده و گاهی اشک‌هایم را باهاش پاک می‌کنم. به عکسی که چند روزی است، آمده نشسته گوشه خانه‌مان نگاه می‌کنم. از چهارشنبه روی میز پذیرایی بوده. از دیشب اما روی میز تلویزیون جاگیر شده. تا همین چند دقیقه پیش معلوم نبود توی خانه‌مان ماندنی است یا نه. حالا اما معلوم شده. ماندنی است.‌ می‌ماند که هر وقت نگاهم بهش افتاد، یاد چیزی که از خودش و از شهادتش یاد گرفتم بیفتم. یادم بيفتد که توی بحث و اظهارنظرهای سیاسی حواسم به زبانم باشد. حواسم به تقوا باشد. این ارزشمندترین میراثی است که از ابراهيم رئیسی برای‌مان مانده. همان چیزی است که ابراهيم رئیسی از همان مناظرات انتخاباتی که رقبایش از چپ و راست، طعنه و تمسخر و تحقیر حواله‌اش می‌کردند، اما او سکوت می‌کرد و ادامه نمی‌داد و احترام گوش و چشم مردم را نگه می‌داشت، یادمان داد. بعدها هم که هرکس از هر جایی شاکی بود، دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نمی‌کرد که بهش بند کند، وقت برای زبان‌درازی و حرّافی جلوی دوربین‌ها نمی‌گذاشت. سرش را می‌انداخت پایین. هر کاری را که بلد بود و از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. این روزها اما با شهادتش فصل آخر درس‌ را برای‌مان گفت. نه. بهمان نشان داد. یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam پی‌نوشت: با نوشته‌های خانم فرید، ابتدای روز اشکم جاری شد و دلم از یاد شهید نور گرفت. https://eitaa.com/tayebefarid
۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین وسیله را هم جا دادم توی چمدان. رفتم توی اتاق خواب. تاریکی بود و خِس خِس نفس‌های محمدهادی و فِس فِس دستگاه بخور. نگاهش کردم که آسوده و معصوم خوابیده بود. برگشتم توی روشنایی پذیرایی. گفتم: "طفلکم! خوابیده. خبر نداره فردا قراره چی بشه، میخواد کجا بره". بعد فکر کردم که ما آدم‌بزرگ‌ها هم همینیم. مگر ما از فردای خودمان که هیچ، از یک لحظه‌ی بعدمان خبر داریم؟ لابد خدا هم دارد به ما نگاه می‌کند. لبخند می‌زند و می‌گوید بنده‌های کوچکم! خبر ندارند قرار است چی بشود. خبر ندارند برای‌شان چی تدارک دیده‌ام. یکی از قشنگی‌های بچه همین است. همین که حالاتش در برابر پدر و مادر، مثل حالات آدم‌هاست در مقابل خدا. همانقدر ضعیف، وابسته و بی‌پناه و پدر و مادر همان‌قدر قوی، بزرگ و مهربان. یکی از قشنگی‌های بچه همین است که یک کلاس توحید است، اگر بفهمیم. خدایا کمک کن بفهمیم. نیمه‌شب شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
بی نام
آخرین وسیله را هم جا دادم توی چمدان. رفتم توی اتاق خواب. تاریکی بود و خِس خِس نفس‌های محمدهادی و فِس
. . لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
این عکس را فرستاده توی گروه و پایینش نوشته: "مگه میشه یادتون نباشیم؟" و من حالا دارم فکر می‌کنم نشستن کنار کوه مهربانی چه حسی دارد. چطوری دل آدم را به دست می‌آورد. چطوری به آدم نگاه می‌کند، لبخند می‌زند. چطوری از مهمانش پذیرایی می‌کند. دارم فکر می‌کنم نشستن کنار محمّدِ امین چطوری است. چطوری ما را می‌بیند. همه آن بالا و پایین‌های ریز وجودمان را که خودمان هم ازش بی‌خبریم، آن لکه‌ها، آن سیاهی‌ها را می‌بیند. اما بی‌حرمت‌مان نمی‌کند. همه‌ی رازهای وجودمان را پیش خودش امانت نگه می‌دارد. دارم فکر می‌کنم درد و دل کردن درِ گوش پدر امّت چه حالی دارد. چطوری آدم را دلداری می‌دهد. چطوری گره‌گشایی می‌کند. چطوری بار غم را از دل آدم برمی‌دارد. توی دنیای نویسندگی به ما یاد داده‌اند گفتن فايده ندارد. باید نشان بدهیم که به جان مخاطب بنشیند. خدایا تو که خالق داستان این عالَمی. من نمی‌خواهم حاجی‌ها این‌ چیزها که شمردم را، برایم بگویند‌. من می‌خواهم همه این‌ها به جانم بنشیند. این‌ها را به من نشان بده. یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
بی نام
این عکس را فرستاده توی گروه و پایینش نوشته: "مگه میشه یادتون نباشیم؟" و من حالا دارم فکر می‌کنم نشس
از جمع دوستان دوران دانشگاهم، امسال دو نفر راهی حج شده‌اند. حال همه‌مان زیر و رو شده. همه‌مان هوایی شده‌ایم. امشب یکی از بچه‌ها این شعر را فرستاد توی گروه: رفیقانم دعا کردند و رفتند مرا زخمی رها کردند و رفتند رها کردند در زندان بمانم دعا کردند سرگردان بمانم
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
. دلم سوخت دلم برای رئیسی سوخت .
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
بی نام
. دلم سوخت دلم برای رئیسی سوخت .
خدایا از تو طلب بخشش می‌کنم اگر من با حرف‌ها و کارهایم باعث شدم دل سیّدمان بسوزد استغفرالله و اتوب الیه
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
بی نام
باز هم خیرت به ما رسید. خیر خودت و اولادت. این بار سفر را بهانه کردی که خودت را نشان‌مان دهی. نشان ما که توی جاده دنبال یک جایی بودیم که محمدهادی در آرامش، بدون تکان‌های ماشین غذایش را بخورد. برای‌مان فرقی نمی‌کرد مجتمع خدماتی رفاهی فلان باشد یا یک مسجد و امامزاده‌ی بین راهی یا حتی سایه‌ی یک درخت. اما برای تو انگار فرق می‌کرد که رساندی‌مان زیر سایه‌ی پسرت. آن روز وقتی زیارت‌نامه‌اش را خواندم، لبخند جوانه زد توی صورتم که: "به امام هادی می‌رسه." اما نفهمیدم چطور به تو می‌رسد. محمدهادی کنار ضریح، فرنی‌اش را خورد. عکس یادگاری‌مان را گرفتیم و رفتیم. اما نمک‌گیرش شدیم. لابد برای همین بود که در مسیر برگشت هم، دنبال همان گنبد فیروزه‌ای می‌گشتیم. انگار ما شاگردهای زرنگی نبودیم که همان روز اول، حرفت را بفهمیم. یک فرصت دیگر بهمان دادی و این بار بهانه‌ات تشنگی‌مان بود. تابلوی کنار جاده را گذاشتی جلوی چشم‌مان که ما تنبل‌ها و سربه‌هواهای کلاس هم مطلب را بفهمیم. روی یک تابلوی آبی با خط سفید نوشته شده بود: "امام‌زاده سلطان‌ حسین فرزند امام هادی و عموی امام زمان" گفتم لابد اغراق کرده‌اند. لابد مجلس‌گرمی کرده‌اند. از نوادگان امام هادی است، اما نوشته‌اند فرزند. پیچیدیم سمت فِلِش تابلو. چند دقیقه بعد جلوی گنبد فیروزه‌ای بودیم. من و محمدهادی توی ماشین ماندیم. توی چند دقیقه‌ای که منتظر رسیدن آب بودیم، توی نوار گوگل نوشتم: امام‌‌زاده سلطان حسین". چیزهایی خواندم که توی همان ماشین سرم را از شرم و تواضع خم کرد و چشمم را از حیرت باز. نوشته بود که چهار پسر داشتی. گل سرسبدشان که مولا و امام‌مان است، حسن عسکری. یکی‌شان آن مرد کذّاب، جعفر است. دیگری سیدمحمد است که نزدیکی سامرا دفن شده. همان که عراقی‌ها برایش سنگ تمام گذاشته‌اند. همان که به سرش قسم می‌خورند. همان که گره‌هاشان را پیشش باز می‌کنند و دامن‌ زن‌هاشان پیشش سبز می‌شود. نوشته بود پسر دیگرت، اسمش حسین است، معروف به سلطان‌ حسین. معظم و جلیل‌القدر است. شیخ عباس قمی درباره‌اش گفته بود حسین و حسن عسکری را سبطینِ تو می‌گویند و شبیه شده‌اند به سبطینِ پیامبر. گوگل داشت می‌گفت صاحب این گنبد فیروزه‌ای، کنار آزادراه اصفهان-نطنز، سلطان‌ حسینِ توست! پس چرا این اندازه غریب است؟ چرا ما با این همه ادعای گوشِ فلک کَرکُن‌مان اندازه عراقی‌های اطراف سامرا، مرام و معرفت نداشته‌ایم برای تجلیل پسر امام‌مان؟ از شیشه لچکی ماشین به گنبد فیروزه‌ای نگاه کردم. سلام دادم و زیر لب از تو تشکر کردم که معرفت به خرج دادی، خوش‌روزی‌مان کردی. پسرت را بهمان شناساندی. حکمتش چه بود؟ نمی‌دانم. اما می‌دانم خیر است. از زیارت بی‌معرفت و بی‌توجه خودم شرم می‌کنم اما می‌دانم نور همین دیدار دست و پا شکسته می‌ریزد توی زندگی‌مان. راستی! شیخ عباس قمی یک چیز دیگر هم درباره سلطان‌ حسینت گفته بود که مثل شهد شیرین بود. گفته بود در روایتی آمده که صدای امام زمان، شبیه صدای عمویش، حسین است! ای کاش گوش‌مان باز بود و صدایش را که توی جاده ما را به آستانش دعوت کرده بود، شنيده بودیم. چه حیف... دوشنبه ۱۴ خرداد، مسیر اصفهان- تهران @biiiiinam
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
لباس‌ها توی ماشین لباسشویی بازی می‌کنند. دست به هم داده‌اند. می‌چرخند و سوت می‌زنند. ظرف‌ها اما توی سینک روی هم نشسته‌اند و گریه می‌کنند. ساعت ۱۲ شده و من تازه فرصت کرده‌ام صبحانه بخورم‌. معده‌ام ناراحت است‌. یک گوشه، چمباتمه زده و تخم‌مرغ آب‌پز روبرویش را با حسرت نگاه می‌کند. تخم‌مرغ تَنَش را سفت گرفته. فهمیده می‌خواهم پوستش را بکَنم. ترسیده. خانه خنک شده. ولو شده زیر باد کولر و چُرت می‌زند. دفتر و قلمم بعد از ماه‌ها از جای همیشگی‌شان بیرون آمده‌اند. چشم‌هاشان گرد شده. دور و برشان را می‌پایند. محمدهادی خوابیده. آرام است. من نشسته‌ام پای جلسه اول کارگاه استاد جزینی. خوشحالم. ظهر پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
۱۷ خرداد ۱۴۰۳