بی نام
این عکس را فرستاده توی گروه و پایینش نوشته: "مگه میشه یادتون نباشیم؟" و من حالا دارم فکر میکنم نشس
از جمع دوستان دوران دانشگاهم، امسال دو نفر راهی حج شدهاند. حال همهمان زیر و رو شده. همهمان هوایی شدهایم.
امشب یکی از بچهها این شعر را فرستاد توی گروه:
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
بی نام
. دلم سوخت دلم برای رئیسی سوخت .
خدایا از تو طلب بخشش میکنم اگر من با حرفها و کارهایم باعث شدم دل سیّدمان بسوزد
استغفرالله و اتوب الیه
بی نام
باز هم خیرت به ما رسید. خیر خودت و اولادت. این بار سفر را بهانه کردی که خودت را نشانمان دهی.
نشان ما که توی جاده دنبال یک جایی بودیم که محمدهادی در آرامش، بدون تکانهای ماشین غذایش را بخورد. برایمان فرقی نمیکرد مجتمع خدماتی رفاهی فلان باشد یا یک مسجد و امامزادهی بین راهی یا حتی سایهی یک درخت. اما برای تو انگار فرق میکرد که رساندیمان زیر سایهی پسرت.
آن روز وقتی زیارتنامهاش را خواندم، لبخند جوانه زد توی صورتم که: "به امام هادی میرسه." اما نفهمیدم چطور به تو میرسد. محمدهادی کنار ضریح، فرنیاش را خورد. عکس یادگاریمان را گرفتیم و رفتیم. اما نمکگیرش شدیم. لابد برای همین بود که در مسیر برگشت هم، دنبال همان گنبد فیروزهای میگشتیم. انگار ما شاگردهای زرنگی نبودیم که همان روز اول، حرفت را بفهمیم. یک فرصت دیگر بهمان دادی و این بار بهانهات تشنگیمان بود. تابلوی کنار جاده را گذاشتی جلوی چشممان که ما تنبلها و سربههواهای کلاس هم مطلب را بفهمیم. روی یک تابلوی آبی با خط سفید نوشته شده بود: "امامزاده سلطان حسین فرزند امام هادی و عموی امام زمان" گفتم لابد اغراق کردهاند. لابد مجلسگرمی کردهاند. از نوادگان امام هادی است، اما نوشتهاند فرزند.
پیچیدیم سمت فِلِش تابلو. چند دقیقه بعد جلوی گنبد فیروزهای بودیم. من و محمدهادی توی ماشین ماندیم. توی چند دقیقهای که منتظر رسیدن آب بودیم، توی نوار گوگل نوشتم: امامزاده سلطان حسین".
چیزهایی خواندم که توی همان ماشین سرم را از شرم و تواضع خم کرد و چشمم را از حیرت باز.
نوشته بود که چهار پسر داشتی. گل سرسبدشان که مولا و اماممان است، حسن عسکری. یکیشان آن مرد کذّاب، جعفر است. دیگری سیدمحمد است که نزدیکی سامرا دفن شده. همان که عراقیها برایش سنگ تمام گذاشتهاند. همان که به سرش قسم میخورند. همان که گرههاشان را پیشش باز میکنند و دامن زنهاشان پیشش سبز میشود.
نوشته بود پسر دیگرت، اسمش حسین است، معروف به سلطان حسین. معظم و جلیلالقدر است. شیخ عباس قمی دربارهاش گفته بود حسین و حسن عسکری را سبطینِ تو میگویند و شبیه شدهاند به سبطینِ پیامبر.
گوگل داشت میگفت صاحب این گنبد فیروزهای، کنار آزادراه اصفهان-نطنز، سلطان حسینِ توست! پس چرا این اندازه غریب است؟ چرا ما با این همه ادعای گوشِ فلک کَرکُنمان اندازه عراقیهای اطراف سامرا، مرام و معرفت نداشتهایم برای تجلیل پسر اماممان؟
از شیشه لچکی ماشین به گنبد فیروزهای نگاه کردم. سلام دادم و زیر لب از تو تشکر کردم که معرفت به خرج دادی، خوشروزیمان کردی. پسرت را بهمان شناساندی.
حکمتش چه بود؟ نمیدانم. اما میدانم خیر است. از زیارت بیمعرفت و بیتوجه خودم شرم میکنم اما میدانم نور همین دیدار دست و پا شکسته میریزد توی زندگیمان.
راستی! شیخ عباس قمی یک چیز دیگر هم درباره سلطان حسینت گفته بود که مثل شهد شیرین بود. گفته بود در روایتی آمده که صدای امام زمان، شبیه صدای عمویش، حسین است!
ای کاش گوشمان باز بود و صدایش را که توی جاده ما را به آستانش دعوت کرده بود، شنيده بودیم.
چه حیف...
دوشنبه ۱۴ خرداد، مسیر اصفهان- تهران
@biiiiinam
لباسها توی ماشین لباسشویی بازی میکنند. دست به هم دادهاند. میچرخند و سوت میزنند. ظرفها اما توی سینک روی هم نشستهاند و گریه میکنند.
ساعت ۱۲ شده و من تازه فرصت کردهام صبحانه بخورم. معدهام ناراحت است. یک گوشه، چمباتمه زده و تخممرغ آبپز روبرویش را با حسرت نگاه میکند.
تخممرغ تَنَش را سفت گرفته. فهمیده میخواهم پوستش را بکَنم. ترسیده.
خانه خنک شده. ولو شده زیر باد کولر و چُرت میزند.
دفتر و قلمم بعد از ماهها از جای همیشگیشان بیرون آمدهاند. چشمهاشان گرد شده. دور و برشان را میپایند.
محمدهادی خوابیده. آرام است.
من نشستهام پای جلسه اول کارگاه استاد جزینی. خوشحالم.
ظهر پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
@biiiiinam
موضوع درس: ایدهی اولیه داستانهایمان را چگونه پیدا کنیم؟
مدرس: نادر ابراهیمی
#آتش_بدون_دود
@biiiiinam
بی نام
یک مدت بود که تصمیم گرفته بودم، وقت شیر دادن به محمدهادی کتاب صوتی گوش کنم. مخصوصا آن ایام که ساعات خیلی زیادی در روز را مشغول شیر دادن بودم و دلم میخواست این وقت را به جای نگاه کردن به در و دیوار خانه و غرق شدن در فکرهای کسالتبار که طبیعتِ بعد از زایمان است، با کتاب زنده کنم. یک کمی که جلو رفتم دیدم نه، نمیشود. محتوای کتابها به درد وقت شیر دادن نمیخورد. میگویند قدیمها، مادرهایی که سرشان توی حساب و کتاب بوده، وقت شیر دادن به بچه، دو خط روضه گوش میدادند. دو آیه قرآن میخواندند. وضو میگرفتند.
با خودم گفتم حداقل اگر این کارها را نمیکنی، این کتابها را که محتوای تر و تمیزی ندارند هم گوش نده.
من کتابها را به هوای اینکه چیزی از ادبیات دستگیرم شود یا حداقل لذت داستان و قلمشان را بچشم میخواندم. اما باید حواسم به ورودیهایم وقت شیر دادن هم میبود.
این همه آسمان و ریسمان بافتم که بگویم چه؟ آهان. میخواستم بگویم ناتور دشت را هم اول، وقت شیر دادن میخواندم. اندازه کتاب و فونتش مناسب بود. میگذاشتم جلویم و میخواندم. اما یک کم که جلو رفتم، باز دیدم این کتاب را هم باید بگذارم آخر شبها، که محمدهادی خوابیده، اگر کاری نداشتم و جانی داشتم بخوانم.
از این همه حرفی که زدم باید فهمیده باشید که اگر خیلی پاستوریزه میخوانید، احتمالا از خواندنش اذیت میشوید.
اما اگر نظر من را میخواهید توصیه میکنم بخوانیدش. جدای از بحث ادبیات، برای آشنا شدن با جهان نوجوانها بخوانیدش. البته که دنیای خیلی از نوجوانهای ما از دنیای نوجوانِ کتاب، خیلی فاصله دارد.
اما اول اینکه، اصل کتاب درباره روحیات و ذهن نوجوان است که ویژگی مشترک و ذاتی این سن است و فرقی نمیکند کجا زیست کند.
دوم اینکه، نمیخواهم بدبین باشم یا توی دل کسی را خالی کنم اما همانقدر که ما پشتمان گرم است به فرهنگمان، به آیینمان، و ارزشهامان، همانقدر هم به لطف تکنولوژی و کوچک شدن دنیا و شبیه شدن آدمهای سراسر دنیا به هم، جلوی رویمان خالی و سرد است.
دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
#ناتور_دشت
#دو_از_بیست
@biiiiinam
به گمانم همه حرف کتاب همین چند جملهاش باشد:
در این دنیا همه چیز، دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس... آدمیزاد حکایتی است. میتواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت و حکایت پهلوانی. بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد.
#سووشون
#سه_از_بیست
پرسید: چی میخونی؟
گفتم: خیمه ماهتابی
گفت: قشنگه؟
گفتم: لطیفه.
چند روزی هست که دو تا خیمه ماهتابی، خانه ما را روشن کردهاند. تا عید غدیر مهمان ما هستند و بعد میشوند عیدی دو تا گلدختر.
آن روز با افتخار به دخترها میگویم که نویسنده این کتاب، یک ترم استادیار من بوده.
زبان کتاب نرم است. راستش دوست داشتم دیالوگها هم کمی سادهتر و نزدیکتر به جهان کودک و نوجوان باشند.
نقطه قوت روایت این است که برای نشان دادن مظلومیت سپاه امام و قساوت دشمنان، توی دام روایت عریان و مقتلگونه نیفتاده.
تصویرهای کتاب را دوست داشتم. نکته جالب توجه این است که تصویر حضرات در هالهای از نور، صورت دارند.
این جملهها برشی از کتاب است:
یکهو دسته دسته پروانههای شبتاب آمدند سمتم. نور زیاد و درخشانی با خودشان آوردند.... انگار پروانهها یک شمع درسته قورت داده بودند. نمیدانستم از کجا پیدایشان شد. فقط میدانستم آمدهاند قلب خانمزینب را روشن کنند. قلبی که نگران تنهایی و بییاور ماندن مولاحسین بود.
چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴
#خیمه_ماهتابی
#چهار_از_بیست
@biiiiinam