بی نام
ساعت نُه صبح است. محمدهادی از شش و نیم زنگ بیداری زده. حالا اما چشمهایش سنگین شده. میدانم این نوبتِ شیرش را بخورد میخوابد. منتظرم لبهایش شل بشود و مژههایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم بیفتم روی تخت و تَخت بخوابم.
ساعت نه و ربع است. محمدهادی هنوز شیر میخورد. صورتم خیس شده. دارم نوشتههای یکی از دوستانم را میخوانم. منتظرم محمدهادی لبهایش شل بشود و مژههایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم با خیال تَخت، گریه کنم. دارم بیصدا با ابراهيم رئیسی حرف میزنم.
ساعت نه و نیم است. محمدهادی خوابیده. من اما بیدارم. توی تخت هم نیستم. آمدهام توی پذیرایی نشستهام پشت میز غذاخوری. یک دستمال توی دستم مچاله شده و گاهی اشکهایم را باهاش پاک میکنم. به عکسی که چند روزی است، آمده نشسته گوشه خانهمان نگاه میکنم. از چهارشنبه روی میز پذیرایی بوده. از دیشب اما روی میز تلویزیون جاگیر شده. تا همین چند دقیقه پیش معلوم نبود توی خانهمان ماندنی است یا نه. حالا اما معلوم شده. ماندنی است. میماند که هر وقت نگاهم بهش افتاد، یاد چیزی که از خودش و از شهادتش یاد گرفتم بیفتم.
یادم بيفتد که توی بحث و اظهارنظرهای سیاسی حواسم به زبانم باشد. حواسم به تقوا باشد. این ارزشمندترین میراثی است که از ابراهيم رئیسی برایمان مانده. همان چیزی است که ابراهيم رئیسی از همان مناظرات انتخاباتی که رقبایش از چپ و راست، طعنه و تمسخر و تحقیر حوالهاش میکردند، اما او سکوت میکرد و ادامه نمیداد و احترام گوش و چشم مردم را نگه میداشت، یادمان داد. بعدها هم که هرکس از هر جایی شاکی بود، دیواری کوتاهتر از او پیدا نمیکرد که بهش بند کند، وقت برای زباندرازی و حرّافی جلوی دوربینها نمیگذاشت. سرش را میانداخت پایین. هر کاری را که بلد بود و از دستش برمیآمد انجام میداد.
این روزها اما با شهادتش فصل آخر درس را برایمان گفت. نه. بهمان نشان داد.
یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
@biiiiinam
پینوشت: با نوشتههای خانم فرید، ابتدای روز اشکم جاری شد و دلم از یاد شهید نور گرفت.
https://eitaa.com/tayebefarid
آخرین وسیله را هم جا دادم توی چمدان. رفتم توی اتاق خواب. تاریکی بود و خِس خِس نفسهای محمدهادی و فِس فِس دستگاه بخور. نگاهش کردم که آسوده و معصوم خوابیده بود. برگشتم توی روشنایی پذیرایی. گفتم: "طفلکم! خوابیده. خبر نداره فردا قراره چی بشه، میخواد کجا بره".
بعد فکر کردم که ما آدمبزرگها هم همینیم. مگر ما از فردای خودمان که هیچ، از یک لحظهی بعدمان خبر داریم؟ لابد خدا هم دارد به ما نگاه میکند. لبخند میزند و میگوید بندههای کوچکم! خبر ندارند قرار است چی بشود. خبر ندارند برایشان چی تدارک دیدهام.
یکی از قشنگیهای بچه همین است. همین که حالاتش در برابر پدر و مادر، مثل حالات آدمهاست در مقابل خدا. همانقدر ضعیف، وابسته و بیپناه و پدر و مادر همانقدر قوی، بزرگ و مهربان.
یکی از قشنگیهای بچه همین است که یک کلاس توحید است، اگر بفهمیم.
خدایا کمک کن بفهمیم.
نیمهشب شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳
@biiiiinam
بی نام
آخرین وسیله را هم جا دادم توی چمدان. رفتم توی اتاق خواب. تاریکی بود و خِس خِس نفسهای محمدهادی و فِس
.
.
لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
این عکس را فرستاده توی گروه و پایینش نوشته: "مگه میشه یادتون نباشیم؟"
و من حالا دارم فکر میکنم نشستن کنار کوه مهربانی چه حسی دارد. چطوری دل آدم را به دست میآورد. چطوری به آدم نگاه میکند، لبخند میزند. چطوری از مهمانش پذیرایی میکند.
دارم فکر میکنم نشستن کنار محمّدِ امین چطوری است. چطوری ما را میبیند. همه آن بالا و پایینهای ریز وجودمان را که خودمان هم ازش بیخبریم، آن لکهها، آن سیاهیها را میبیند. اما بیحرمتمان نمیکند. همهی رازهای وجودمان را پیش خودش امانت نگه میدارد.
دارم فکر میکنم درد و دل کردن درِ گوش پدر امّت چه حالی دارد. چطوری آدم را دلداری میدهد. چطوری گرهگشایی میکند. چطوری بار غم را از دل آدم برمیدارد.
توی دنیای نویسندگی به ما یاد دادهاند گفتن فايده ندارد. باید نشان بدهیم که به جان مخاطب بنشیند.
خدایا تو که خالق داستان این عالَمی. من نمیخواهم حاجیها این چیزها که شمردم را، برایم بگویند. من میخواهم همه اینها به جانم بنشیند. اینها را به من نشان بده.
یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳
@biiiiinam
بی نام
این عکس را فرستاده توی گروه و پایینش نوشته: "مگه میشه یادتون نباشیم؟" و من حالا دارم فکر میکنم نشس
از جمع دوستان دوران دانشگاهم، امسال دو نفر راهی حج شدهاند. حال همهمان زیر و رو شده. همهمان هوایی شدهایم.
امشب یکی از بچهها این شعر را فرستاد توی گروه:
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
بی نام
. دلم سوخت دلم برای رئیسی سوخت .
خدایا از تو طلب بخشش میکنم اگر من با حرفها و کارهایم باعث شدم دل سیّدمان بسوزد
استغفرالله و اتوب الیه
بی نام
باز هم خیرت به ما رسید. خیر خودت و اولادت. این بار سفر را بهانه کردی که خودت را نشانمان دهی.
نشان ما که توی جاده دنبال یک جایی بودیم که محمدهادی در آرامش، بدون تکانهای ماشین غذایش را بخورد. برایمان فرقی نمیکرد مجتمع خدماتی رفاهی فلان باشد یا یک مسجد و امامزادهی بین راهی یا حتی سایهی یک درخت. اما برای تو انگار فرق میکرد که رساندیمان زیر سایهی پسرت.
آن روز وقتی زیارتنامهاش را خواندم، لبخند جوانه زد توی صورتم که: "به امام هادی میرسه." اما نفهمیدم چطور به تو میرسد. محمدهادی کنار ضریح، فرنیاش را خورد. عکس یادگاریمان را گرفتیم و رفتیم. اما نمکگیرش شدیم. لابد برای همین بود که در مسیر برگشت هم، دنبال همان گنبد فیروزهای میگشتیم. انگار ما شاگردهای زرنگی نبودیم که همان روز اول، حرفت را بفهمیم. یک فرصت دیگر بهمان دادی و این بار بهانهات تشنگیمان بود. تابلوی کنار جاده را گذاشتی جلوی چشممان که ما تنبلها و سربههواهای کلاس هم مطلب را بفهمیم. روی یک تابلوی آبی با خط سفید نوشته شده بود: "امامزاده سلطان حسین فرزند امام هادی و عموی امام زمان" گفتم لابد اغراق کردهاند. لابد مجلسگرمی کردهاند. از نوادگان امام هادی است، اما نوشتهاند فرزند.
پیچیدیم سمت فِلِش تابلو. چند دقیقه بعد جلوی گنبد فیروزهای بودیم. من و محمدهادی توی ماشین ماندیم. توی چند دقیقهای که منتظر رسیدن آب بودیم، توی نوار گوگل نوشتم: امامزاده سلطان حسین".
چیزهایی خواندم که توی همان ماشین سرم را از شرم و تواضع خم کرد و چشمم را از حیرت باز.
نوشته بود که چهار پسر داشتی. گل سرسبدشان که مولا و اماممان است، حسن عسکری. یکیشان آن مرد کذّاب، جعفر است. دیگری سیدمحمد است که نزدیکی سامرا دفن شده. همان که عراقیها برایش سنگ تمام گذاشتهاند. همان که به سرش قسم میخورند. همان که گرههاشان را پیشش باز میکنند و دامن زنهاشان پیشش سبز میشود.
نوشته بود پسر دیگرت، اسمش حسین است، معروف به سلطان حسین. معظم و جلیلالقدر است. شیخ عباس قمی دربارهاش گفته بود حسین و حسن عسکری را سبطینِ تو میگویند و شبیه شدهاند به سبطینِ پیامبر.
گوگل داشت میگفت صاحب این گنبد فیروزهای، کنار آزادراه اصفهان-نطنز، سلطان حسینِ توست! پس چرا این اندازه غریب است؟ چرا ما با این همه ادعای گوشِ فلک کَرکُنمان اندازه عراقیهای اطراف سامرا، مرام و معرفت نداشتهایم برای تجلیل پسر اماممان؟
از شیشه لچکی ماشین به گنبد فیروزهای نگاه کردم. سلام دادم و زیر لب از تو تشکر کردم که معرفت به خرج دادی، خوشروزیمان کردی. پسرت را بهمان شناساندی.
حکمتش چه بود؟ نمیدانم. اما میدانم خیر است. از زیارت بیمعرفت و بیتوجه خودم شرم میکنم اما میدانم نور همین دیدار دست و پا شکسته میریزد توی زندگیمان.
راستی! شیخ عباس قمی یک چیز دیگر هم درباره سلطان حسینت گفته بود که مثل شهد شیرین بود. گفته بود در روایتی آمده که صدای امام زمان، شبیه صدای عمویش، حسین است!
ای کاش گوشمان باز بود و صدایش را که توی جاده ما را به آستانش دعوت کرده بود، شنيده بودیم.
چه حیف...
دوشنبه ۱۴ خرداد، مسیر اصفهان- تهران
@biiiiinam
لباسها توی ماشین لباسشویی بازی میکنند. دست به هم دادهاند. میچرخند و سوت میزنند. ظرفها اما توی سینک روی هم نشستهاند و گریه میکنند.
ساعت ۱۲ شده و من تازه فرصت کردهام صبحانه بخورم. معدهام ناراحت است. یک گوشه، چمباتمه زده و تخممرغ آبپز روبرویش را با حسرت نگاه میکند.
تخممرغ تَنَش را سفت گرفته. فهمیده میخواهم پوستش را بکَنم. ترسیده.
خانه خنک شده. ولو شده زیر باد کولر و چُرت میزند.
دفتر و قلمم بعد از ماهها از جای همیشگیشان بیرون آمدهاند. چشمهاشان گرد شده. دور و برشان را میپایند.
محمدهادی خوابیده. آرام است.
من نشستهام پای جلسه اول کارگاه استاد جزینی. خوشحالم.
ظهر پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
@biiiiinam
موضوع درس: ایدهی اولیه داستانهایمان را چگونه پیدا کنیم؟
مدرس: نادر ابراهیمی
#آتش_بدون_دود
@biiiiinam
بی نام
یک مدت بود که تصمیم گرفته بودم، وقت شیر دادن به محمدهادی کتاب صوتی گوش کنم. مخصوصا آن ایام که ساعات خیلی زیادی در روز را مشغول شیر دادن بودم و دلم میخواست این وقت را به جای نگاه کردن به در و دیوار خانه و غرق شدن در فکرهای کسالتبار که طبیعتِ بعد از زایمان است، با کتاب زنده کنم. یک کمی که جلو رفتم دیدم نه، نمیشود. محتوای کتابها به درد وقت شیر دادن نمیخورد. میگویند قدیمها، مادرهایی که سرشان توی حساب و کتاب بوده، وقت شیر دادن به بچه، دو خط روضه گوش میدادند. دو آیه قرآن میخواندند. وضو میگرفتند.
با خودم گفتم حداقل اگر این کارها را نمیکنی، این کتابها را که محتوای تر و تمیزی ندارند هم گوش نده.
من کتابها را به هوای اینکه چیزی از ادبیات دستگیرم شود یا حداقل لذت داستان و قلمشان را بچشم میخواندم. اما باید حواسم به ورودیهایم وقت شیر دادن هم میبود.
این همه آسمان و ریسمان بافتم که بگویم چه؟ آهان. میخواستم بگویم ناتور دشت را هم اول، وقت شیر دادن میخواندم. اندازه کتاب و فونتش مناسب بود. میگذاشتم جلویم و میخواندم. اما یک کم که جلو رفتم، باز دیدم این کتاب را هم باید بگذارم آخر شبها، که محمدهادی خوابیده، اگر کاری نداشتم و جانی داشتم بخوانم.
از این همه حرفی که زدم باید فهمیده باشید که اگر خیلی پاستوریزه میخوانید، احتمالا از خواندنش اذیت میشوید.
اما اگر نظر من را میخواهید توصیه میکنم بخوانیدش. جدای از بحث ادبیات، برای آشنا شدن با جهان نوجوانها بخوانیدش. البته که دنیای خیلی از نوجوانهای ما از دنیای نوجوانِ کتاب، خیلی فاصله دارد.
اما اول اینکه، اصل کتاب درباره روحیات و ذهن نوجوان است که ویژگی مشترک و ذاتی این سن است و فرقی نمیکند کجا زیست کند.
دوم اینکه، نمیخواهم بدبین باشم یا توی دل کسی را خالی کنم اما همانقدر که ما پشتمان گرم است به فرهنگمان، به آیینمان، و ارزشهامان، همانقدر هم به لطف تکنولوژی و کوچک شدن دنیا و شبیه شدن آدمهای سراسر دنیا به هم، جلوی رویمان خالی و سرد است.
دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
#ناتور_دشت
#دو_از_بیست
@biiiiinam
به گمانم همه حرف کتاب همین چند جملهاش باشد:
در این دنیا همه چیز، دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس... آدمیزاد حکایتی است. میتواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت و حکایت پهلوانی. بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد.
#سووشون
#سه_از_بیست
پرسید: چی میخونی؟
گفتم: خیمه ماهتابی
گفت: قشنگه؟
گفتم: لطیفه.
چند روزی هست که دو تا خیمه ماهتابی، خانه ما را روشن کردهاند. تا عید غدیر مهمان ما هستند و بعد میشوند عیدی دو تا گلدختر.
آن روز با افتخار به دخترها میگویم که نویسنده این کتاب، یک ترم استادیار من بوده.
زبان کتاب نرم است. راستش دوست داشتم دیالوگها هم کمی سادهتر و نزدیکتر به جهان کودک و نوجوان باشند.
نقطه قوت روایت این است که برای نشان دادن مظلومیت سپاه امام و قساوت دشمنان، توی دام روایت عریان و مقتلگونه نیفتاده.
تصویرهای کتاب را دوست داشتم. نکته جالب توجه این است که تصویر حضرات در هالهای از نور، صورت دارند.
این جملهها برشی از کتاب است:
یکهو دسته دسته پروانههای شبتاب آمدند سمتم. نور زیاد و درخشانی با خودشان آوردند.... انگار پروانهها یک شمع درسته قورت داده بودند. نمیدانستم از کجا پیدایشان شد. فقط میدانستم آمدهاند قلب خانمزینب را روشن کنند. قلبی که نگران تنهایی و بییاور ماندن مولاحسین بود.
چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴
#خیمه_ماهتابی
#چهار_از_بیست
@biiiiinam
بی نام
به گمانم همه حرف کتاب همین چند جملهاش باشد: در این دنیا همه چیز، دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنو
ولی به خودمون و همه کتابهایی که خوندیم، یه جلسه نقد و بررسی بعد از اتمام کتاب بدهکاریم.
بی نام
اگر خواستید روز جمعهای غم گلوتون رو فشار بده، و غیرت دستهاتون رو مشت کنه، اما لذت ببرید، ۴۱ دقیقه
نسخه صوتی رایگان رو میتونید از فراکتاب دریافت کنید
بی نام
اگر خواستید روز جمعهای غم گلوتون رو فشار بده، و غیرت دستهاتون رو مشت کنه، اما لذت ببرید، ۴۱ دقیقه
یادم هست گیلهمرد را که توی کتاب ادبیات سوم دبیرستان خواندم، رو ترش کردم. خوشم نیامد. گیلهمردِ توی ذهنم، یک مرد کثیف و ژولیده بود، با مو و ریش بلند و شلخته. لباسهایش کهنه بود. وحشی بود. و من اصلا دوستش نداشتم.
من آن وقت توی دهه دوم زندگیام بودم، در قلب نوجوانی. اصلا حال و حوصله داستانهای بدبخت بیچارگی را نداشتم و گیلهمرد یکی از آنها بود. حرصم میگرفت که داستانهایی مثل گیلهمرد و کلبه عمو تم را چپاندهاند توی کتابهایمان.
دلم داستانهای تر و تمیزتر میخواست. داستان زنها و مردهای جوان، داستانهای عشقی، یا داستانهای شاد و خندهآور. یادم هست توی کتابهای دبیرستان، داستان هدیه سال نوی اُ هنری را خیلی دوست داشتم. داستان کباب غازِ جمالزاده را هم.
اما امروز در دهه چهارم زندگیام که دوباره گیلهمرد را خواندم(شنیدم)، دوستش داشتم. امروز گیلهمردِ توی ذهنم، یک مرد جوان، باهوش و قوی بود که غصهی قلبش از توی داستان راه گرفته بود تا رسیده بود به قلب من. دلم برای بچهی بیمادر شدهاش مچاله شده بود. حتی چشمهایم هم دلشان میخواست بیایند وسط. اگر یک کم خودم را توی دنیای داستان رها میکردم، اشکهایم سُر خورده بودند روی صورتم.
اینکه چقدر از قلم توانای بزرگ علوی کیف کردم، الان موضوع حرفم نیست. الان دارم درباره درونمایه حرف میزنم. درباره جهان داستان و مواجههام با آن. الان دارم به این فکر میکنم که دلیل این دو مواجههی از زمین تا آسمان متفاوتِ من با گیلهمرد چی میتواند باشد؟ نمیدانم. شاید چون من دیگر آن دختر هیجانزدهی دبیرستانی نیستم. زنی هستم که توی زندگیاش هم شادی دیده، هم غم. هم پیروزی، هم ناکامی. زنی که عشق را تجربه کرده. با عقلش زندگی کرده. آرمانش را شناخته. مبارزه را فهمیده.
زنی که یک کم بزرگ شده...
جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
@biiiiinam
سفرهای انداختهای، خیلی بلند. مثلا از قلب نارمک تا کنار درياچه چیتگر. شاید هم بلندتر. نمیدانم. سفره پر است از غذاهای رنگارنگ که آدم را کمصبر میکنند. غذاهایی که لِنگهاش را توی بهترین رستورانهای شهر هم پیدا نمیکنی. نوشیدنیهایش خوش مینشینند به جانت. روح میدمند به تَنت توی این گرمای تابستان. دیدنی است، نه؟ دیدنیتر اما مهمانهایت هستند که دور سفره تنگ هم نشستهاند. خوشرو، گرم و مهربان. یک طرف آدم نشسته، ابوالبشر. کنارش نوح نبی نشسته. آن که کنار دستش، یک عصای چوبی گذاشته موسای کلیم است. مرد جوان روبرویش، عیسی است که پیش از مادر مقدسش دست به غذا نمیبَرد. آن مرد خوشآوازی که مهمانها را با صدای گرمش سر ذوق آورده، داود نبی است. مرد خوشسیمایی که دورش شلوغ است و تو چشم از صورتش نمیتوانی برداری، یوسف است. اما گل سرسبد مجلست، مردی است ملیحتر از یوسف. پیراهن سفید عربی پوشیده و دستار سبزی به سرش بسته. میگویند مهمان، رحمت است. این مرد اما اصلِ جنس است، اصلِ رحمت. مهربانی از وجودش شُره میکند و میریزد توی قلب همه مهمانها و توی قلب میزبان، که تو باشی. از نور چهرهاش و سیزده تنی که باوقار، نزدیکش نشستهاند، خورشید خجالتزده شده. این مرد نبی خاتم است، محمّدِ مصطفی.
تو میان مهمانها قدم میزنی. جلوی تک تکشان زانو میزنی، که مطمئن شوی چیزی کم و کسر نباشد. قند توی دلت میسابند. زیر لب مدام میخوانی: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا...
اینها که گفتم رویا نیست. خیالات نیست. این مهمانی و این مهمانها، صورتِ پنهانِ کاری است که زمانش همین روزهاست. این مهمانی و مهمانها تجسم اطعام در عید غدیر است.
پس بخوان: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ
و قدمی بردار، هر چند کوچک.
پانوشت: روایتی از امام رضا علیهالسلام نقل شده، که ثواب اطعام روز غدیر معادل ثواب اطعام جمیع انبیا و صدیقین است.
@biiiiinam
بی نام
سفرهای انداختهای، خیلی بلند. مثلا از قلب نارمک تا کنار درياچه چیتگر. شاید هم بلندتر. نمیدانم. سفر
دوستان من چند سالی است که این موقعها دست توی جیب میکنند. رو به اطرافیان میاندازند. پول روی هم میگذارند و قد مبلغی که جمع شده چیزی دست و پا میکنند که رنگ و بوی جشن بنشیند به دل مردم.
امسال هم بناست توی یکی از شهرهای مرزی ایستگاه صلواتی راه بیاندازند و اطعام کنند.
میدانم جاهای دیگر هم دست به خیر هستید. اما زرنگ باشید. یک نخود هم توی این دیگ بیاندازید.
5859831041594580
به نام زینب وثوق زاده
(نیازی به اطلاع دادن واریز نیست)