eitaa logo
بحران در آینده جمعیت شیعه
186 دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
20.2هزار ویدیو
508 فایل
مطالب پیرامون جمعیت ،ازدواج فرزند آوری, تربیت فرزند و مطالب سیاسی مهم در این زمینه ،در این کانال قرار داده می شود. برای رعایت حقوق و امانت داری ، لینک کانالها حذف نخواهد شد. کانال عقیدتی ما https://eitaa.com/Arshiv_vije ادمین کانال, @Rouki313
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۳۰ من فرزند اول خانواده هستم. متولد ۷۹ و ساکن مشهد. برادر و خواهر کوچکتر از خودم هردو معلولیت ذهنی و جسمی شدید دارن. متاسفانه برادرم اربعین پارسال در سن ۲۰سالگی فوت شد😭 من عاشق درسم بودم. از همون سنین ابتدایی کتابای مقاطع بالاتر رو میخریدم و میخوندم و هر هفته با پدرم می‌رفتیم جمعه بازار کتاب. پدرم موتور داشتن و با خودمون سبد میوه می‌بردیم. به جمعه بازار که میرسیدیم انگار به بهشتم رسیدم تا میتونستیم دوتایی کتاب میخریدیم و بار میزدیم رو موتور😅 خلاصه که همین کتابای مختلف علمی و مذهبی و سیاسی و اجتماعی بود که منو ساخت. اون زمان خیلی به نجوم علاقه داشتم، وقتی سوم دبستان بودم دوست داشتم فضا نورد بشم و کلی کتاب در این باره خونده بودم😂 همزمان کلاسهای مسجد رو می‌رفتم و از اعضای فعالش بودم. کلا هیچ کلاسی رو از دست نمیدادم و هر نوشته ای رو میخوندم گرچه روزنامه باطله دور سبزی ها باشه. وقتی رسیدم به سن راهنمایی دغدغه های دینی و اجتماعیم خیلی بیشتر شد، هر سوال مذهبی داشتم با پدرم درمیون می‌ذاشتم، ایشونم با وجود اینکه کار آزاد داشتن اما خیلی اهل مطالعه بودن و پاسخگوی من. ساعتها باهم مباحثه میکردیم و حتی وقتی به سن نوجوانی رسیدم و مسائلم بیشتر شد، چندبار شد که سر کار نرفتن و نشستن به جواب دادن سوالای من. اون زمان کلی از ذهنمو مسائل اجتماعی در گیر کرده بود. مثل کودکان کار، فقدان اسباب بازی های اسلامی و...همش با خودم فکر میکردم و راهکار میدادم😅 رادیو معارف زیاد گوش میدادم. استاد عباسی ولدی میوندن برنامه ی پرسمان تربیتی خانواده و خیلی از کتابهاشون از همون مباحث رادیویی شون چاپ شد کتابهایی مثل "آسمانی نشان آسمانی بمان" ایران جوان بمان، بشقابهای سفره پشت‌بام مان، من دیگر ما و... با کتاب تا ساحل آرامش استاد عباسی ولدی، دیدگاه خوبی درباره زندگی مشترک گرفتم. توی فامیل ما تقریبا هیچ خانواده ای نیست که زندگی موفقی داشته باشه و همین موضوع میتونست دید منو نسبت به ازدواج بد کنه. اما الحمدلله یاد گرفتم که از اشتباهات دیگران عبرت بگیرم. اینم بگم که همون ایام مصادف شد با ترور دانشمندان هسته ای و من فهمیدم که چقدر به انرژی هسته ای و فیزیک علاقه مندم😍 خیلی دوست داشتم که در آینده تو این رشته ادامه تحصیل بدم و برم نطنز کار کنم.😆 اما وقتی مباحث کتاب آسمانی نشان آسمانی بمان رو از رادیو شنیدم بی خیال کار شدم و ترجیح دادم فقط برم دانششو کسب کنم. خلاصه اون دوره ی بلوغ من فراز و نشیب زیاد داشت و متاسفانه تو مدرسه راهنمایی من، همه ی همکلاسیام دچار حواشی بسیییاررررر زییییاددددد شدند و من به فضل امام عصر، عقلم بر احساسم غلبه داشت و در امان موندم. دبیرستان رفتم مدرسه مذهبی امام رضا. که جزو مدارس خاص هست و بنظرم نقطه ی عطف زندگیم بود. رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم به امید فیزیک هسته ای. دوستان بسیار مذهبی و موقر و متینی نصیبم شد که تا الان باهم در ارتباطیم. دوم دبیرستان مدرسه کلاس المپیاد برگزار میکرد و من که میدونستم اگر بخوام برم المپیاد راه سختی در پیش دارم لذا تصمیم گرفتم کلاس المپیاد فیزیک رو ثبت‌نام کنم صرفا جهت آشنایی بیشتر با فیزیک نه به نیت شرکت در المپیاد. در تمام این مدت چون جثه و رفتارهام بزرگتر از سن خودم بود کسایی بودن که پیشنهاد خواستگاری میدادن. پدرو مادرمم بعضی موارد رو که به ما میخوردن راه میدادن و مخالف ازدواج در سن پایین نبودن و از همون بچگی هم منو برای زندگی مشترک تربیت میکردن. گرچه در مدرسه ارزش فقط و فقط درس خوندن بود و نه هیچ کار دیگه ای. و من از این بابت اذیت شدم. مدرسه میگفت شما فقط باید درس بخونین و هیچکاری نکنین. ولی پدر و مادرم میگفتن اولویت انسانیته باید اداب اجتماعی رو بلد باشی و... با توجه به اینکه من دوتا خواهر وبرادر معلول داشتم و مادرم کمکی نداشتن خودم باید بهشون کمک میکردم. برادرم مشکل بلع داشت و غذا رو باید کم کم بهش می‌دادیم. یک لیوان آب رو باید قطره قطره میریختیم تو دهنش و این کار یک ساعت طول می‌کشید. و منم این کارها رو انجام می‌دادم. علاوه بر اون مهمونی و روضه فراوان داشتیم و خودم یه تنه قسمت زنونه رو میچرخوندم. چون مامانم فقط مینشستن و مواظب خواهر برادرم بودن. اکثر اوقات خودمون غذای روضه رو می‌پختیم و من یه پا سرآشپز شده بودم. ببر و بیار ظرف و دیگ و سایر وسایلم با من بود. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۳۰ مدرسه هم از قبل طلوع آفتاب سرویس میومد دنبالم تا ساعت۳ درسهای رسمی بود، بعد از اون کلاسهای فوق برنامه و المپیاد و... تابستونا و ایام عید هم مدرسه میرفتم و کلاس تست داشتم. ۷بهمن سال ۹۵ بود که مادر همسرم اومدن خواستگاری. دوران خواستگاری پدرم صفر تا صد از همسرم تحقیق کردن و ته و توی همه مسائلو درآوردن و همه شو به من توضیح میدادن. وقتی صددرصد اوکی شد اون موقع اجازه دادن ما باهم صحبت کنیم، هر چند که همه چیو در مورد همسرم بهم گفته بودن و در واقع چیزی نمونده بود برای گفتن. پدرو مادرم از قبل ملاکهای منو پرسیده بودن ازم و هر خواستگاری رو که میومد خودشون بررسی میکردن که آیا با شرایط من جور در میاد یا نه. همسرجان متولد۷۶ بودن و با معیارهای بنده همسو، بله رو گفتیم در حالی که من ۱۶ و ایشون ۱۹ ساله بودن، سال اول طلبگی، بدون پس انداز و... البته خانواده ها حمایتمون کردن و... جالبه که کل فامیل از ازدواج من جا خورده بودن هم بخاطر زود ازدواج کردنم و هم بخاطر طلبه بودن همسرم. روزی که با اصلاح صورت رفتم مدرسه، همگی از تعجب شاخ درآورده بود. خداروشکر مدیرمون خیلی خانم فهمیده ای بود و بابت نامزدیم چیری نگفت. البته ما عقد هم نکرده بودیم. مرداد سال ۹۶ عقد کردیم و همون سال من باید میرفتم پیش دانشگاهی. ولی از وقتی عقد کردم به حدی از همسرم راضی بودم و خوشحال بودم از اینکه خدا چنین کسی رو نصیبم کرده که نمیدونم چی شد کنکور و منکور و همه چیو فراموش کردم😍😅😁 و دیگه ادامه ندادم و در اوج خداحافظی کردم😂 البته فکر میکردم حتما میرم درس بخونم ولی به کلی اولویتام عوض شد. اسفند همون سال عروسی گرفتیم. مجلسمون خیلی خوب و عالی بدون موسیقی و بدون حضور داماد برگزار شد. مراسم عروسی زحمت پدر شوهرم بود. گرچه منو همسرم دوست داشتیم ساده باشه ولی انتخاب خانواده ها این بود. البته که خداروشکر هیچ اسرافی صورت نگرفت همه ی خرجا به اندازه بود. انقدر فضای خونه مون و زندگی دونفره مون رو دوست داشتم که دلم نمیخواست از این خونه بیام بیرون. عید منو همسرم رفتیم ماه عسل. تمام وسایل مورد نیاز سفر رو برده بودم و خودم غذا درست میکردم. خیلی اقتصادی و خوب. همسرم کتاب های مذهبی زیاد داشتن و منم شروع کردم به مطالعه کتاب های علامه مجلسی، شیخ صدوق، مقدس اردبیلی و.... اونجا بود که با عقاید حقیقی تشیع آشنا شدم. من دوست داشتم زود بچه دار بشیم ولی از زایمان خیلی میترسیدم .سال ۹۷ رفتیم زیارت اربعین و یک ماه بعد فهمیدم باردارم😍 استرس و ترس شدید از زایمان داشت منو دیوونه میکرد که دوره ی زایمان فیزیولوژیک دکتر زهرا عباسی به دادم رسید. برای مراقبتهای پزشکی منو به متخصص ژنتیک ارجاع دادند. البته ما قبل ازدواج آزمایشات تخصصی ژنتیک گرفتیم و هیچ مشکلی نبود اما اینجا بخاطر محکم کاری دوباره رفتیم. دکتر ژنتیک حدود یک ساعت با ما حرف میزد و آزمایش و استرس بیخود به ما تحمیل کرد. آخرش گفتم دکتر چقدر احتمال داره بچه ی من بیماری خواهر و برادرمو بگیره؟ گفت چون خواهر و برادرت جهش ژنتیک بوده هیچی احتمال نداره. گفتم پس چرا این آزمایشات؟ گفت محض احتیاط منم اینجوری😠 گفتم تهش چی؟ خیلی راحت گفت اگه مشکل داشت سقط. با عصبانیت گفتم که من سقط نمیکنم. گفت مگه شما اهل سنتین؟ مولوی های اهل سنت اجازه سقط نمیدن. منو شوهرم😡 گفتیم این فتوای مراجع شیعه هم هست. با مصرف بادام و سویق و مویز و شیره ها خودمو تقویت کردم. برای زایمانمم همه ی ورزشا رو انجام دادم اما بدلیل دفع مدفوع جنین در مرداد ۹۸ سزارین اورژانسی شدم تو ۳۸ هفته. از اوضاع اتاق عمل که پرسنل مرد هم بودن نگم براتون که دلم خونه... خلاصه گل پسر ما به دنیا اومد و با خودش کلی شادی آورد و برکت🌸🌺 تا ۵ماه کولیک های شدیدی داشت که خیلی اذیتم کرد اما بعد فهمیدم وقتی حبوبات و غذاهای نفاخ میخورم کولیک پسرم شدید نیست. با یه زیره و نبات و ماساژ شکم حل میشه. اما وقتی مواد کارخونه ای میخورم کولیک هاش خیلی شدیده. لذا رو آوردم به اصلاح سبک زندگی و استفاده از محصولات طبیعی و ارگانیک... بعد از زایمان کمردردهای شدیدی داشتم که متوجه شدم نخاعم به خاطر بی حسی ملتهب شده. چون من دوبار دوز بالای بی حسی دریافت کردم و بی حس نشدم و در آخر بیهوشم کردن. این التهاب نخاعی منجر به تنگی کانال نخاع و دیسک کمر شدید شد که اینم از عوارض سزارین بود برای من. البته با طب سنتی خیلی بهتر شدم ولی هنوزم دردش هست برام. همین دردها باعث شد که بیشتر کارهای پسرمو به خودش بسپارم و الان فوق العاده مسئولیت پذیر و خودکفا و توانمند بار اومده. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۳۰ سیسمونی هم براش خیلی کم خریدم، الان پسرم کلی بازیهای خلاقانه انجام میده و دست ورزیش بسیار بسیار عالیه. تمام مهارتهای تربیتی که کسب کرده بودم بشدت مورد نیازم بود و جعبه ابزار تربیتمو تکمیل میکردم. در این بین کتابای من دیگر ما و سخنرانی های استاد تراشیون و استاد حورایی خیلی کمک کننده بود ولی نقطه ی عطف ماجرا آشناییم با مجموعه آسمان مفرح امید بود که خدارو از این بابت شاکرم. تو دوسالگی پسرم دوباره نصیبم شد برم پابوس اقا امام حسین جان❤️ از برکات معنوی فرزندم این بود که تونستم تو موسسه ی تخصصی امامت ثبت‌نام کنم و بصورت تخصصی امامت بخونم و مربی بشم برای رده سنی۱۴ تا ۲۰ سال که فهمیدم جای کار زیاد داره. الانم همچنان در اون موسسه مشغولم و بنظرم در بهترین مسیر قرار گرفتم. پسرم حدودا یک ساله که بود بطور مرتب اسهال و استفراغ میشد. به این صورت که حدود ۲ماه اشتهای خیلی خوبی داشت و خوب غذا می‌خورد. بعد دوسه روز کم اشتها میشد و بعدش تب بالا و اسهال و استفراغ خیلی شدید که حدود ۱۰ روز طول می‌کشید. دوباره خوب میشد تا حدود دو ماه یا ۴۰ روز بعد به همین نحو مریض میشد. هرچقدر آزمایش روده و مدفوع ازش میگرفتن و دکتر بردمش نتونستن دلیل این اسهال استفراغای مکررو بفهمن و فقط میگفتن ویروسه. این مریضی های مکرر و تب های شدیدش خیلی خستم کرده بود و رشد خودشم کم شده بود. این روند تا ۳ سالگیش ادامه داشت تا یک حاج خانومی بهم گفت پسرت "سردل" داره و تنها درمانش خاکشیره. باورتون نمیشه منی که همه ی نسخه ها رو عمل کرده بودم حتی طب سنتی، اما این خاکشیر چقدر شفابخش بود. هردوماه تا میدیدم اشتهاش کم شده میفهمیدم سر دل داره و الانه که تب کنه. سریعا بهش خاکشیر میدادم دیگه شکمش کار میکرد و از مریضی خبری نبود😃 اونجا بود که فهمیدم آدم هرچقدر معلومات داشته باشه بازم محتاج تجارب بزرگترها ست. همین مسئله ی مریضیشم باعث شد روند از پوشک گرفتنش طولانی و سخت بشه در حدی که هرچقدر همسرم میگفتن بیا دوباره اقدام کنیم برای بچه دار شدن، من مخالفت میکردم. بعدش که یکم نفس تازه کردم، افتادم پیگیر درمان کمرم شدم که ببینم آیا میتونم دوباره باردار بشم؟ دکترای زیادی رفتم و بهم گفتن میتونی باردار بشی منو همسرمم توکل به خدا اقدام کردیم و آذر سال ۱۴۰۱ بود که متوجه شدم گل دخترمو باردارم. وای که چقدر خوشحال بودم. از خیلی قبل‌تر اطلاعات کسب کرده بودم برای زایمان ویبک مخصوصا تو همین کانال در موردش تحقیق کردم و تصمیم گرفتم تحت نظر دکتر آیتی باشم. با وجود اینکه بیمه نداشتم و هزینش برامون زیاد بود اما از همسرم ممنونم که لطف کردن و امکانو برام فراهم کردن. تو این بارداری ویارم تقریبا بهتر بود نسبت به بارداری قبلی و زمانی بود که همه جا بخاطر سرمای شدید هوا و کمبود گاز تعطیل بود و همسرم پیشم بودن و برام غذا درست میکردن. و خداروشکر خیلی روبراه شدم. تو این بارداری هم غربالگری نرفتم اما هفته ۲۵ انقباضات شدید زایمان داشتم. چندتا دکتر رفتم همه شون دستور بستری دادن و براشون جالب بود با این انقباضات شدید نه دهانه رحم باز شده و نه طول سرویکس کمه. خانواده هامون از ته دل دعا میکردن مخصوصا مادر شوهرم که دختر ندارن و ۴تا پسر دارن. خودمم دلم خیلی شکسته بود و توسل کردم به حضرت زهرا و گفتم شما رو به حق محسن تون بچه مو نگه دارین. میخواستم برم بیمارستان که یهو دیدم انقباضات کمتر شد. حدود یک هفته استراحت کردم و انقباضات بکلی از بین رفت. در این بارداری درد شدید لگنی داشتم که امانمو بریده بود. از اول تا اخر بارداری هرکار میکردم این لگن درد خوب نمیشد و علت این درد لگن هم بخاطر دیسکم بود. تاریخ زایمانمو زده بودن ۳۰ شهریور امسال، مامانم خیلی دوست داشتن که اربعین برن کربلا اما میخواستن بخاطر زایمان من منصرف بشن. من قسمشون دادم که حتما برن. چون چندسال بود که میخواستن راهی بشن اما نمیشد. مامانم با کلی نگرانی رفتن. مادر شوهر و برادر شوهرمم همینطور. تا اینکه من ۲۰ شهریور بصورت طبیعی دختر گلم رو بدنیا آوردم. الحمدلله با دعاهای زایمان آسان و تدابیر سنتی و کمک ماما همراه و دکتر آیتی عزیز و انجام ورزش، زایمانم خیلی آسون بود. وقتی تموم شد اصلا باورم نمیشد اینقدر راحت و سریع بدنیا بیاد اصلا بی طاقت نشدم جوری که اگر دردم شدیدتر بود بازم میتونستم تحمل کنم. تکنیک های تنفسی خیلی بکارم اومد. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۳۰ برا خودم کمپوت اناناس و گلابی خانگی درست کرده بودم روغن زیتون برده بودم برا ماساژ، عطر طبیعی، فلاسک دمنوش، عسل و خرما و کیسه آب گرم و تشک برقی و آب سیب و... خلاصه حسابی مجهز. ایام رحلت پیامبر دخترم بدنیا اومد و منم بخاطر شادی دل پیامبرمون اسمشو گذاشتم خدیجه شوهر خوب، پسر خوب، بارداری و زایمان راحت، نوبتی هم باشه نوبت منه که امتحان بشم.... وقتی شب دکتر اطفال اومد برای معاینه خدیجه ی عزیزم، تشخیص داد اکسیژن خونش کمه. منتقلش کردن ان ای سی یو فردا صبحش کلی آزمایش گرفتن و دکتر قلب اومد و ازش اکو قلب گرفتن. منو مرخص کردن و دخترم بیمارستان بود. ظهر از بیمارستان زنگ زدن و همسرم رفتن دخترمو ترخیص کردن. هرچی پرسیدم درست جواب ندادن فقط گفتن امشب میریم پیش دکتر قلب. دکتر قلب ۱۲ شب به ما نوبت داده بود، ما هم رفتیم ولی حسابی خسته و بی‌خواب. دکتر ازش اکو گرفت و گفت بیماری خیلی سختیه. من شوکه شدم اما همسرم آروم بود. دکتر هرچی حرف میزد من نمیفهمیدم و اشک می‌ریختم. گفت دخترم ساختار قلبش خیلی متفاوته. قلبش سمت راستشه یک دهلیز داره، یک بطن داره دریچه اش فلانه و بهمانه و یک بیماری خیلی خیلی نادره، جراحی فایده نداره اما بهمون نامه دکتر جراحو داد. منم فقط گریه میکردم و میگفتم یعنی چی؟ میگفت یعنی برو خونه بشین همین. گفتم چند وقت دیگه؟ بجاش مواخذه کرد و گفت اگه آنومالی میرفتی میتونستی متوجه بشی و سقطش میکردی😭 این حرفش داغ بزرگی رو دلم گذاشتتتتتت خیلی غصه خوردم. دختر من هرچند کم، اما خدا بهش فرصت زندگی داده بود و من باید خیلی بیرحم می‌بودم که ازش این فرصتو می‌گرفتم. اون شب زنداییم پیشم بودن و آرومم کردن. فردا ویس فرستادم به پدرو مادرم و گفتم تا شفای خدیجه مو از امام حسین نگرفتین نیاین. مامان و بابام دنبال بلیط برگشت بودن ولی پیدا نمیکردن. همسرم بهم گفتن که اون روز صبح رفتن بیمارستان دخترمو ترخیصش کنن دکتر قلب همینا رو گفته و گفته این بچه اصلا نمیتونسته با این قلبش بیشتر از ۲۰هفته زنده بمونه و با زایمان طبیعی بدنیا بیاد. الانم یک دریچه تو قلبش هست که با اون کار میکنه و بعد چند روز بسته میشه و فوت میکنه. اگر بستری باشه اکسیژن دریافت کنه زودتر دریچه بسته میشه پس بهتره ترخیص بشه. اون چند روز من بهش شیر میدادم و دخترم ظاهرا سالم بود فقط ناخناش کبود بود. وقتی ۵ روزه شد مامانم از کربلا برگشتن درحالی که برام کلی تبرکی آورده بودن❤️ روز هفتمش براش عقیقه کردیم. وقتی عقیقه اش تموم شد مامانم پیشم بودن شبش حال دخترم بد شد. زنگ زدم اورژانس گفت آخراشه. شوهرم گفتن پس منتقلش نمیکنیم بیمارستان، همینجا خونه باشه بهتره و عاقبت تو بغل منو باباش چشم هاش رو بست.😭 خدیجه جانم نعمت بزرگی بود برام و باعث شد همه چیزایی که خونده بودمو در عمل پیاده کنم. یاد گرفتم من مامور به انجام وظیفم، نتیجه با خداست. تو اون هفت روزی که زنده بود قدر لحظه لحظه زنده بودنشو دونستم و هر لحظه خداروشکر میکردم که الان نفس میکشه وقتی یاد مرگ دخترم میفتم نه از خوشی ها خیلی خوشحال میشم و نه از سختی ها خیلی ناراحت میشم. و اینکه اعتقاد دارم خدا منو ساخت و بعد این داغ رو به من داد. کلاسهای امامت که رفتم، تجارب دوتاکافی نیست رو که خوندم، ایامی که باردار بودم یکی از اقوام فرزندشو از دست داده بود. سخنران از ثواب های عظیمی که برای والدینی فرزندشون رو از دست میدادن میگفت و انگار داشت منو آماده می‌کرد. شکرگزار خدا هستم. من ازش طلب ندارم و هرچه دارم لطف خودشه.... بعداز فوت دختر بیشتر مصمم شدم تا هرچیزی رو که یاد میگیرم همونجا سریع اجرایی کنم. از تکنیک فرزندپروری و همسرداری گرفته تا اعمال مذهبی و حتی شیرینی و دسری که تو کانالا میبینم فوری بلند میشم درست میکنم. همش با خودم میگم بجنب فرصتت کمه همچنین قدر پسرمو بیشتر دونستم. قبلا از بعضی کاراش خسته میشدم یا از کوره در میرفتم اما الان میگم باید جوری براش مادری کنی که اگر خدایی نکرده یه روز نبود، نگی کاش فلان کارو میکردم یا کاش مهربونتر بودم. وظیفه اصلی تربیت پسرم به عهده همسرمه و من به عنوان مباشر در کنارشون هستم. اما خیلی وقتها بهشون کمک میدم مثلا یه گروه دونفره با همسرم داریم و من تو اون گروه کلیپهای بازی رو برای همسرم میذارم و وسایلشو فراهم میکنم تا شب که بیان همون بازی رو با پسرم انجام بدن. پسرم مهد کودک نمیره و من خودم تو منزل باهاش انواع بازی هارو انجام میدم. کلی کانال بازی داریم و از همونا ایده میگیریم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۳۰ برای نظم منزل از سبدهای نظم دهنده استفاده میکنم و همینم باعث شده همیشه کمدها و کابینت هام مرتب بمونه. هرکدوم از اسباب بازیهای پسرم تو یک سبد قرار داره و بعد بازی خودش اول یکیو جمع میکنه و بعد اون یکیو میریزه هیچوقت وسیله اضافه نخریدم. چون نه جاشو داشتم نه پولشو. سعی میکنم خیلی هدفمند خرید کنم، وسایلایی که میخرم قابلیت تبدیل شدن به چیزای دیگه هم داره. برای لباسامونم خودم نظم دهنده پارچه ای دوختم و همش تو یک کمد با طول ۱ متر با دوتا کشو جا شده. ما ۶ ساله که ازدواج کردیم اما صاحب ماشین و خونه نیستیم و همسرم فقط درس میخونن و تدریس دارن و کتاب مینویسن و کارهای پژوهشی دارن. خدا واقعا به همین پول اندک برکت داده مثلا به طرز معجزآسایی صاحب خونه باهامون راه میاد و اجاره هاشو هرسال خیلی کم، زیاد میکنه. منزل قبلیمون اپارتمانی بود و همسایه پایینی مسن بودن. ماهم برای آزادی پسرمون فوم دوسانتی خریدیم و زیر فرشها انداختیم تا حد زیادی صدا رو کاهش می‌داد. مامانم سفره پلاستیکی با عرض کم و طول زیاد داشتن پشتش سفید بود به دیوار ها نصب کردیم تا پسرم راحت نقاشی بکشه و بعد هر چند روز یبار خودش سفره رو میشست و دوباره استفاده میکرد. برای آشنایی با دین و خدا و اهل بیت من سعی میکنم با پسرم آیت شناسی کار کنم. بریم بیرون و مخلوقات رو تماشا کنیم و لذت ببریم. بچه ای که با آیات خدا آشنا بشه و انس بگیره وقتی بزرگ شد با خدا آشنا میشه. برای محبت اهل بیت هم، سعی میکنم صوتهای شخصیت محوری از آقای عباسی ولدی رو عمل کنم. میان وعده کیک خونگی درست میکنم و میوه. خداروشکر پسرم بدغذا نیست ما سعی میکنیم مرغ نخوریم و بیشتر بوقلمون و گوسفند استفاده می‌کنیم و اگر اینا نباشه همون برنج و خورشتو بدون گوشت درست میکنم با ادویه و...خیلی خوشمزه میشه و چندان در مزه اش تاثیر منفی نداره. برای اینکه کمبود گوشت احساس نشه توجیه میارم که توصیه طب سنتی اینه که سعی کنین غذاهای ساده تر بخورین. و ترکیب چندین نوع ماده ی غذایی هضم رو سخت میکنه. مثلا نخودآب خودش یه غذای کامله و نیاز به هیچ چیز دیگه ای نداره. سعی میکنم هرشب نشست شبانه داشته باشیم و حرف بزنیم☺️ در نشست شبانه برای پسرم قانون گذاری میکنیم، پیشنهادات مو به همسرم میگم، دلخوری ها و ناراحتی ها و...اتفاقات روزمره رو تعریف میکنیم و سعی میکنیم خوش بگذرونیم. برا منم دعا کنین که کمرم خوب بشه و فرزندان سالم و صالح نصیبم بشه. اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۹۳۲ مادر چهار فرشته ناز و با خدا هستم، با کلی فراز و نشیب زندگی البته در حد توان خودم، چون وقتی از احوال دیگران مطلع میشم با حجم وسیع امتحانات و ابتلائات از خودم و خدای خودم شرمنده میشم که هنوز نتونستم بنده ای در خور باشم. سال ٨٣ در سن بیست سالگی عقد کردم همسرم شش ماه بزرگتر از بنده بودن، دانشجو با یه شغل نگهبانی یه کارخونه و سربازی هم نرفته بودن ولی اونقدر غیرت کاری و صفای باطن داشتن که تا اومدن خواستگاری و پدرم ایشون رو دید، با وجود خواستگاران دیگه، رفتن و نماز شکر به جای آوردن دوسال نامزد موندیم تا درسمون تموم بشه و سه سال هم به خاطر سربازی و درس و امتحان وکالت همسرم و شغلی که به خاطر ورشکست شدن کارخونه از دست داد و شغل‌های دیگه‌ای رو تجربه کرد و مانع شدن پدر همسرم که گفته بودن اول موقعیت زندگی تون رو تثبیت کنید بعد بچه بیارید مانع شدیم. اما مادرم اصرار داشتن که شروع کنید خدارو شکر بعد از تقریبا یکسال اقدام به بارداری جواب مثبت بود و از خوشحالی در پوست خودمون نمیگنجیدیم، اما حال خوب مون بعد از گذشت دوماه با خبرهایی مبنی بر نقص جنین و توصیه به سقط تبدیل به ماتم شد. هر روز دکترها با دادن اطلاعاتی از وخامت اوضاع بر دگرگونی و یاس ما می افزودن. خیلی دوران سختی بود، هم بی تجربگی، هم اوضاع مالی، هم آزمون وکالت همسرم و... همگی گویی می‌خواستند ما رو نابود کنن، میگن به مو بند میشه اما پاره نمیشه، ما نیاز به رشد داشتیم که خدارو شکر خدا بسترش رو برامون فراهم کرده بود. بعد از تاکید دکترها بر سقط و حتی دکترم که به خاطر تعریف ایمانش پیشش رفته بودم، پیشنهاد سقط غیر قانونی رو کرد، خودمون رو سپردیم دست خدا و استخاره کردیم، اومد‌‌‌‌؛ مرتکب کار حرام نشید. دیگه تکلیف مشخص شد، باید روز شماری میکردیم برای تولد هدیه الهی با هر کم و کیفی، گویی از همون لحظه که با خدا طی کردیم درهای رحمت یکی پس از دیگری به رومون باز شد، فرشته مون که متولد شد گرچه هیکل و چهره زیبایی داشت اما سرش آب آورده بود و این امر باعث پارگی نخاعش شده بود، خلاصه گل دختر ما باعث حیرت همه شده بود، اولش با به موقع و طبیعی متولد شدنش، با گریه ای حین تولد مثل بچه های سالم، با موندنش بعد سه روز که گفته بودن سه روز بیشتر قابلیت حیات نداره و نگاه‌هایی که به قدری نافذ وگويا بود انگار داشتن حرف میزدن و برکاتش که تا الان تمومی نداره.... میتونستم مثل اغلب مادرای ناامید و کم توکل، بگم میترسم، از چی؟ اولش از هزینه های نگه داری مادی ومعنوی این طور بچه ها و تن به فرزند دیگه ای ندم، اما این راهش نبود باید در مسیر و جریان زندگی قرار می‌گرفتم تا مسیر رشدم با استقامت تر پیش بره، باید خرج کاری میشدم که براش آفریده شده بودم. راستیتش سخت بود اما اگه راکد میموندم می پوسیدم، پس سال ٩١ دختر دومم رو هدیه گرفتم، سال ٩۵ سومی و سال ١۴٠٠ چهارمی و به حول و قوه الهی همچنان هستیم و ادامه میدیم. برامون دعا کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۲ من اهل مشهد هستم. ۱۶ سالم بود که عقد کردیم، دوران عقدمون خیلی خوب و عالی بود و ۲ سال طول کشید. قرار بود بعد از کنکورم عروسی بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون که کرونا اومدو همه برنامه هامون بهم ریخت چون میخواستیم جشن بگیریم و همه فامیل و آشنا رو دعوت کنیم. بعد از کنکور و اعلام نتایج، بخاطر محدودیت شهرها که راه دور نباشه نتیجه دلخواهمو نگرفتم و تصمیم گرفتم دوباره شرکت کنم، محدودیت از طرف همسرم بود ولی برای شهر خودمون هیچ مشکلی نداشتن منم سختم بود دانشکده علوم پزشکی مشهد قبول بشم. بلافاصله بعد اعلام نتایج شروع کردم به درس خوندن انقدر سرگرم درس خوندن بودم که تاریخ دوره ام از دستم در رفت و کم کم علائم بارداری خودشونو نشون میدادن با اولین کسی که در میون گذاشتم همسرم بود (بهترین دوست و همراهم) بیبی چک گذاشتم مثبت بود. بلافاصله رفتیم آزمایشگاه و نتیجش رو بردیم پیش دکتر و دکتر گفت تبریک میگم شما باردارید. من و همسرم شوکه بهم نگاه میکردیم و گفتیم امکان نداره، هنوزم نفهمیدم چه جور این اتفاق افتاد. من بچه رو نمیخواستم و از دکتر راه حل خواستم، ایشون گفتن من سقط انجام نمیدم ولی میتونم یه دروغی بگم که هم بچه رو نگه دارید، هم از طرف خانواده ها سرزنش نشید (خانواده هامون بشدت متعصب و سنتی ) من نظرم سقط بچه بود، هم بخاطر حرف مردم و سرزنش خانواده ها هم بخاطر درس و عروسی مجلل و شلوغ و پلوغ، کلی با همسرم صحبت کردیم که نظر دکتر رو قبول کردیم (ایشون گفتن من میتونم زمان بدنیا اومدن بچه بگم ۷ ماهس چون طبق آزمایش بچه ۴۰ روزه بود) به خواست من و همسرم عروسی ساده گرفتیم ولی همه مخالف بودن جز پدر همسرم که با ایشون موضوع رو درمیون گذاشته بودیم و کلی دعاشون میکنم همیشه از خدا خیر دنیا و آخرت رو واسشون میخوام، عروسیمون فقط خانواده من و همسرم بودن در حد یه عصرانه همه با ماسک و دستکش و ضدعفونی کننده، پذیرایی ها هم همه بسته بندی و استریل حرف و حدیث پشت سرمون زیاد بود و من کلی استرس داشتم از دکتر بگم که فقط همون یه بار دیدیمشون و بعد عروسی که رفتیم مطب کلا از اونجا رفته بودن. دکترای دیگه هم اصلا قبول نکردن که همچین دروغی رو بگن و حرفای بقیه خیلییییی اذیتم میکرد، مخصوصا موقع زایمانم که حقیقتو همه فهمیدن و کلی حرف زدن. از درس خوندن افتادم، بدون یک کلمه درس خوندن رفتم دوباره کنکور دادم(۲۰ روز قبل زایمانم بود) و بهداشت دانشگاه آزاد قبول شدم و الان دارم با ۲تا بچه درسمو تموم میکنم (کاش همون سال اول ازاد میرفتم نمیدونستم آینده چی میشه که) وقتی پسرم یکسالش بود، مجدد فهمیدم باردارم و کلی دارو خوردم که سقط بشه ولی خب خدا خواست تا بمونه و زندگیمون رو شیرین تر کنه با اینکه درس خوندن و خونه داری و بچه داری خیلی سخته واسم ولی خدارو شکر میکنم که بچه های سالم بهم داده و همیشه پیشش شرمندم که چرا نعمتای به این قشنگی رو نمیخواستم. گاهی اوقات انقدر روم فشاره ( حجم زیاد درسام یا کارای همیشگی خونه و بچه ها مخصوصا وقتی دوتایی مریض میشن ) که چاره ای جز گریه ندارم ولی وقتی خنده بچه هامو میبینم انرژی میگیرم و دوباره سرحال میشم. منو همسرم خیلی رابطه مون خوبه و الان با بچه هامون خیلی بهتر هم شده با اینکه عروسی مجلل و خونه آنچنانی و ماشین زیر پا نداشتیم ولی خدارو شکر الان یه دختر ناز و خوشگل ۱۱ماهه و یه پسر شیرین زبون ۳ساله و یه توراهی داریم که دل همه رو بردن. کلا خدا منو همسرمو غافلگیر میکنه انقدر که دوسمون داره، تازه فهمیدم که دوباره باردارمو...........هععععععی😅 تا باشه ازین سوپرایزااااااا😂 هدیه تولد ۲۳ سالگیم شده یه نینی از طرف خدا😁 همه اینارو مدیون همون دکتر هستیم که هرچی گشتیم، دیگه پیداش نکردیم اگه عضو این کانال هستین و این تجربه رو میخونین من و همسرم از همین جا ازتون تشکر می کنیم. خدار‌و خیلی شاکرم بخاطر زندگی ساده و پر آرامشی که داریم و از خداجون میخوام که تواناییشو بهمون بده تا بتونیم بچه های صالح و با ایمان تربیت کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هر آنچه تو بخواهی... گاهی اوقات ما انسان‌ها برای خود يك نوع زندگی تنظيم می‌كنيم كه خداوند آن‌طور زندگی را در نظام عالم برای ما اراده نكرده است. مثلاً كسی كه يك دستش معيوب است می‌گويد: «اگر آن دست را داشتم خيلی خوب می‌شد. می‌توانستم وزنه بلند كنم و در مسابقات وزنه‌برداری شركت كنم»؛ چون نپذيرفته است كه خدا نوعی از زندگی را برای او تنظيم كرده كه وزنه بلند كردن در آن نيست. و مشكل ما اينجاست كه يك نوع زندگی برای خودمان تنظيم می‌كنيم و به خداوند می‌گوييم: «برنامهٔ ما را اجرا كن!» پس نعوذ بالله ما خداييم و خدا بندهٔ ما! بايد اين معادله را معكوس كرد و گفت: «خدايا چون می‌دانيم بلا و عافيت، و نعمت و سختی به دست قادر و حكيمی چون توست، هر آنچه تو بخواهی ما می‌خواهيم!» اگر به مقامی رسيديد كه متوجه شدید بالاتر از «خواستن از خدا»، نخواستن است و بندگی كردن، «واللّه كز آفتاب فلك خوب‌تر شوید!» 📚فرزندم اینچنین باید بود، ج۱ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۲ من متولد ۶۷ هستم و سال ۸۷ ازدواج کردم، بر اثر حرف اطرافیان که میگفتن زود بچه دار نشی و خوش بگذرون تا ۳ سال تصمیم نداشتم بچه دار بشم. بعد از ۳ سال، همین که تصمیم گرفتم بچه دار بشم الحمدلله باردار شدم، خوشحال بودم از اینکه دارم مادر میشم که تو هفته نهم که سونوگرافی انجام دادم و همه چیز خوب بود و قلب کوچیکش هم تشکیل شده بود، همون شب بدون هیچ علائمی بچه ام سقط شد. با خودم گفتم دوباره ان شالله بچه دار میشیم، چند ماه بعد دوباره باردار بودم که تو هفته ۱۲ علائم سقط نمایان شد، سریع به بهترین متخصص شهرمون مراجعه کردم که گفتن نمیشه کاری کرد و اینم سقط شد. بعد از حدود یکسال تحت نظر بهترین دکتر شهرم باردار شدم که پسرم که اسمش هم انتخاب کرده بودم و سیسمونی رو با تخت و کمد و همه وسایلش رو خریداری کرده بودم، تو هفت ماهگی از دست دادم. چند ماه بعد چهارمین بارداری رو تجربه کردم در حالیکه فقط توی اتاق و روی تخت بودم و هیچ کاری نمی‌کردم، روی همون تخت اینم سقط شد. حدود ۲ سال به توصیه دکترا و طب سنتی به خودم استراحت دادم که با بدن سالم برای پنجمین بار باردار بشم که اونم سقط شد. دیگه کاملاً از بچه دارشدن ناامید شدم، سال ۹۵ بود که بعد از کلی تحقیق یه مرکز سقط مکرر تو تهران پیدا کردیم و رفتیم که دلیل سقط رو متوجه بشیم با اینکه شهر خودمون هم کلی آزمایش و سونو داده بودیم اما دیگه اینجا گفتن از صفر شروع میکنیم به بررسی، کلی هزینه رفت و آمد و غریبی و خستگی راه و از همه سخت تر هزینه های سنگین آزمایشها که بعضی از آزمایشات که فقط برای یه نسخه بود از حقوق همسرم هم بیشتر می‌شد رو ک انجام دادیم اما هیچ دلیلی کشف نشد که بخوان درمان رو شروع کنن در آخر یکی از فوق تخصص های همون مرکز پیشنهاد دادن که آی وی اف انجام بدیم که دقیقاً هزینه اش حدوداً ۶،۷ برابر حقوق ما بود. گفتیم بخاطر این موضوع ماشین رو می‌فروشیم،قبل از انجام هرکاری کمیسیون گذاشتن و تقریباً بیشتر دکترای اونجا آی وی اف رو رد کردن و گفتن که من دوباره خودم باردار بشم و اگر سقط شد روی جنین آزمایش انجام بدن، شاید مشکل رو اونجا پیدا کنن، و من برای بار ششم باردار شدم ک و متاسفانه هفته نهم علائم سقط نمایان شد، سریع تماس گرفتم با آزمایشگاه مرکز و گفتن با چه شرایطی سریع برم تهران و جنین و بقایای بارداری رو با شرایط خاصی تحویل آزمایشگاه بدم. یک ماه منتظر جواب آزمایشات بودیم که تماس گرفتن و گفتن جواب حاضره، رفتیم و گفتن که باز چیز خاصی نبوده😔 خلاصه ما که این راه طولانی و پرپیچ و خم هم رفتیم و فایده نداشت دیگه برگشتیم و راهی نداشتیم. روز و شب به این فکر بودم که شاید تنها راه رحم اجاره ای باشه که با مشورت دکتر گفتن این راه هم امتحان کنید اما مشکلی از شما هم نبوده که نتونین بچه رو نگه دارین اما اینم امتحان کنید. همسرم راضی نبودن، من هر روز صحبت میکردم اما تمایلی نداشتن به این کار، هر روز میگفتم اونایی که ۱۰ سال بعد از ما ازدواج کردن بچه دار شدن، منم بچه میخوام اما همسرم میگفتن، شاید خدا نمیخواد. خیلی روزای بدی بود، هرکی با من باردار بود الان بچه اش داشت بزرگ میشد اما من و همسرم که بشدت بچه دوست داشتیم نه😔 هر کاری کردم همسرم راضی نشد به اینکه این راه هم بریم، فروردین سال ۹۸ بود که مشهد رفتیم، دیگه حتی تو حرم اهل بیت هم دعایی برای خودم نداشتم و برای خودم گریه نمیکردم و راضی بودم، میگفتم شاید قسمت منم اینطوریه، دوستانی که بچه نداشتن رو دعا میکردم که مثل من امتحان نشن، خلاصه برگشتیم و چند روز بعد از برگشت متوجه شدم باردارم 🤦‍♀ ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۲ من که با هر بار بارداری بجای خوشحالی از سقط میترسیدم این بار تا ۸ هفته به همسرم هم نگفتم و کارامو روی روال عادی انجام میدادم و حتی دکتر هم نرفتم فقط توی اینترنت تدابیر سنتی رو انجام دادم، روغن مالی شکم و خوردن مویز و میوه ی به و ... ۱۴ هفته که شدم خیلی خونسرد رفتم پیش دکترم که گفتن حتی مشخصه جنسیت بچه ام دختره😍 کمی خوشحال شدم اما به خودم و همسرم میگفتم که دل نبندیم که دوباره افسردگی و ناراحتی های بعد از سقط رو تجربه نکنیم، دکترم تو هفته ی ۱۵ دستور سرکلاژ دادن که من بیمارستان بستری شدم و سرکلاژ کردم. هفته ها پیش رفتن و انگار این بار که من خیلی منتظر نبودم واقعاً داشتم مادر میشدم، دوبار علائم سقط نمایان شد که دیگه حتی دکتر هم نرفتم، با خودم میگفتم دیگه تجربه ام زیاده، تو خونه می ذارم کامل سقط بشه ،بعداً میرم سونو بدم ببینم بقایا داره یا نه. اما انگار این‌بار خدا می‌خواست که دخترم بشه چراغِ خونه مون، ششم دی ماه که شد علائم زایمان رو داشتم و بیمارستان رفتم و دخترم الحمدلله طبیعی بدنیا اومد، کلی به دکترم التماس کردم که سزارینم کنه، میترسیدم که موقع زایمان بچه خفه بشه یا اتفاقی بیفته، اما دکترم قبول نکرد، می‌گفتم دکتر توروخدا این هفتمین بارداری مه، بذار اینو سالم داشته باشم، دکترم گفت من برای کسی زایمان طبیعی نمیرم مگر اینکه شیفتم باشه اما برای تو حتی اگه نصفه شبم بود میام، به بیمارستان بگو فقط به گوشیم زنگ بزنن که بیام، وقتی درد اومد و رفتم به ماماها گفتم ،گفتن امکان نداره ساعت۳ شب به دکتر زنگ بزنیم، قسمشون دادم گفتم خود دکتر گفته با کلی نارضایتی زنگ زدن و دکترم سریع خودشو رسوند بیمارستان. الحمدلله ۹ صبح دخترم با کمک دکتر و ماما همراه مهربانم به دنیا اومد، دخترم دوساله بود که برای باره هشتم باردار شدم و فاصله ی سنی بین دخترام ۲سال و نه ماه شد، من که دیگه از سقط و ترس هاش گذشته بودم، بعد از یکسالگی دختر کوچیکم مجدد باردار شدم و دخترِ سومم ان شالله آخر این ماه بدنیا میاد😍😍 بقول شوهرم ان شالله نهضت ادامه داره و اگر خدا بخواد مجدد بچه دار میشیم، اوایل کسی رو می‌دیدیم که پشت سرهم بچه دار میشه، میگفتم خیلی سخته، اما حالا میبینم که خدا خیلی کمک میکنه. من به جز تقریباً دو هفته ی اول زایمانم دیگه بجز همسرم کمکی نداشتم، اما الان که دختر بزرگم ۴ سالشه احساس خستگی و پشیمانی نداریم، صد درصد مریضی و مشکلات گاهی آدم رو خسته میکنن اما شیرینیِ بچه ها بیشتره از سختیشونه، برای همه‌ی اطرافیان و کسانی که بچه میخوان دعا میکنم که ان شالله خدا چند تا چند تا بهشون بچه بده و سرباز امام زمان (عج الله) رو تحویل امام زمان بدن ان شالله. دعا کنید که زایمان راحتی داشته باشم، التماس دعا🙏🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۹۵۴ من متولد اردیبهشت ۷۲ هستم. وقتی ۱۶ سالم بود کم کم زمزمه‌ خواستگارها از دور و اطراف می‌شنیدم. وقتی همسرم اومد خواستگاریم مهرش به دلم افتاد و خلاصه به لطف خداوند همه‌چیز جور شد و ما ازدواج کردیم. یکسال عقد بودیم و تابستان ۸۹ عروسی‌ کردیم. وقت عروسی پیش‌دانشگاهی بودم و همزمان خانه‌داری و تحصیل رو تجربه کردم. برای کنکور خوندم و دانشگاه شهرمون مشغول ادامه تحصیل شدم. یکسال بعد، بخاطر کار همسرم از شهر خودمون نقل‌ مکان کردیم به تهران. دوری از خانواده و تنهایی خیلی برام سخت شد و تنها انگیزه‌م در زندگی همین درس‌ خوندن بود. بسختی و با دردسر در تهران دانشجو شدم و به تحصیل ادامه دادم😕 از همون ابتدای عروسی با وجود اینکه درس میخوندم اما از بارداری جلوگیری نمیکردم و دوست داشتیم بچه‌دار بشیم. البته خیلی جدی پیگیر نبودیم و حساس نبودم که چرا نمیشه؟ گذشت و گذشت تا اينکه تنهایی و غربت یکهو منو به خودم آورد و دیدم ۳ سال گذشته و من از بارداری جلوگیری نکردم. اما باردار نشدم. اونجا شد آغاز ورود من به پروسه‌ی درمان ناباروری، پروسه‌ای طولانی و سخت. از این دکتر، به اون دکتر. با هر دکتر چندماه پیش میرفتم و وقتی نتیجه نمیداد میرفتم سراغ یک دکتر دیگه. از متخصص و فوق تخصص زنان و زایمان گرفته تا طب سنتی و طبیب و حکیم. اما نتیجه نمیگرفتم. هر دارو و درمانی بگید امتحان کرده بودم فقط مونده بود کاشت. کم کم دچار افسردگی شدم. تحصیل رو نیمه‌کاره رها کردم. متأسفانه خیییلی بابت افسردگی اذیت شدم اما خداوند یک دوست خوب سر راهم گذاشت که اون دوست عزیز مثل یک خواهر شنونده‌ی حرفام بود و یک مشاور کاربلد بهم معرفی کرد و اون خانم مشاور الحمدلله به لطف خدا کمکم کرد تا از افسردگی نجات پیدا کنم. این دوست خوبم خودش قبلا ۵ سال ناباروری داشت و با آی‌وی‌اف بچه‌دار شده بود. خیلی باهم صحبت می‌کردیم. منی که سفره‌ی دلمو هیچ‌جا غیر از در خونه‌ی خدا و اهل‌بیت باز نمیکردم، دل رو زدم به دریا و براش تعریف کردم و... میدونین چی میخوام بگم؛ میخوام بگم خداوند گاهی حرفاشو با یه واسطه به آدم میزنه. ❤️فقط کافیه دل رو بسپاریم به خودش❤️ وقتی دوستم صحبت می‌کرد، احساس می‌کردم از سیاهی و تاریکی رها شدم و صبح نزدیکه. دوستم که خیلی هم خانم با ایمانی هستن. به من گفتن‌ : درسته که ما هرچی داریم از در خونه‌ی خدا و اهل بیت داریم؛ این درسته که تا خداوند نخواد برگی از درخت نمیفته. اما ما مأموریم وظیفه‌ی خودمون رو انجام بدیم و نتیجه رو به خدا بسپاریم. این حرفشون دقیقا زمانی که من از همه‌ی درمانها خسته بودم و میخواستم دیگه هیچ درمانی انجام ندم، یک نیرو و انگیزه‌ی جدید به من داد. ایشون اون بت بزرگی که من از آی‌وی‌اف برای خودم ساخته بودم رو شکست. من همیشه می‌گفتم سخته؛ نمیتونم؛ می‌ترسم؛ ضرر داره؛ گرونه و... خلاصه از انجامش طفره میرفتم. حتی حاضر بودم فرزندخوانده بگیرم اما نمیخواستم به ivf فکر کنم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075