حمید همیشه سعی می کرد راه #رشد من بسته نشود. خیلی سعی این راه رشد از مسیر قرآن بگذرد.
هر بار که می خواست برود جبهه بی طاقتی نشان می دادم. خیلی گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت مشترک. نوشته بود: به جای #گریه هر وقت که میر وم بنشین برای خودت #قرآن بخوان! در این صورت هم خودت آرام می گیری و هم من با دل قرص می روم.
می گفت: تو کنار منی و همراه من. اما خودت هم باید مسیری داشته باشی که مال خودت باشد و در آن رشد کنی؛ پیش بروی.
در یکی از نامه هایش نوشته بود: از فرصت نبودنم استفاده کن و بیشتر بخوان مخصوصا قرآن را. چون وقتی باهمیم آفتم و نمی گذارم به چیزی نزدیک شوی.
#شهید_حمید_باکری
#سیره_خانوادگی_شهدا
#برنامه_ریزی_برای_تغییر_تدریجی
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید؛ ص 10 و 27.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
احساس می کردم هیچ کس مرا به اندازه او دوست ندارد. اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود. هیچ وقت مرا به خاطر خودش نمی خواست. دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود. مثل مادری بود که می خواست بچه اش خوب تربیت شود. همیشه به خوب شدن من می اندیشید.
گاهی که می خواست از من #انتقاد کند. سجاده اش را پهن می کرد. نماز می خواند. با آن قد بلند و سر خمیده اش آنقدر سر سجاده می نشست که حدس میزنم دارد با خودش #تسویه_حساب می کند.
می فهمیدم که می خواهد نکته ای را تذکر دهد. مثل بچه ای که می داند می خواهد تنبیه شود، می رفتم منتظر می نشستم تا حرفش را بزند.
این اواخر هر بار نمازش طولانی می شد، مثل بچه های شلوغ و منتظر تنبیه، می رفتم می نشستم تا بیاید از شلوغ کاری هایم به خودم شکایت کند.
#شهید_حمید_باکری
#سیره_خانوادگی_شهدا
#برنامه_ریزی_برای_تغییر_تدریجی
راوی: فاطمیه امیرانی؛ همسر شهید
#کتاب_به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ؛ حمید باکری صفحه 13 و 28.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/