سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه بزرگی در #سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه #شهید_ردانی_پور و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر.
نماز جماعت را به امات شهید مصطفی ردانی پور خواندیم و سفره غذا را انداختیم. ناهار #عدس_پلو با عصاره گوشت چرخ کرده بود. من رفتم سهم کنسرو لوبیای دیروز خودم را که نخورده بودم، آوردم و باز کردم که بخورم، حسین با نگاه غضب آلودی نگاهم کرد.
گفت: بقیه کنسروها را هم بیاورید. گفتم: به همه نمی رسد. گفت: پس این را هم بده برود.
شهید حمید سلیمانی که کنارم نشسته بود، گفت: حسین می گوید تا این را #شلال نکنم (زیر گوشش نخوابانم) درست نمی شود.
بلند شدم بقیه کنسروها را آوردم و بین همه تقسیم کردند.
موقع رفتن آرام گفتم “کارت دارم تنهایی”. آمد و دستش را گذاشت روی شانه ام. این کار ناخواسته آتش وجودم را کم کرد. خواستم در این مورد تذکری بدهم، گفت: اگر در مورد لوبیاها می خواهی چیزی بگویی، مطمئن باش اگر از این به بعد از این چیزها ببینم چشم هایم را می بندم و رو در رویت می ایستم.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_مدیرتی_شهدا
#مدیریت_عدالت_گرایانه در سیره شهدا
راوی: علی مسجدیان
کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۳۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
تا از شهر #هویزه به سمت #سوسنگرد بیرون میزدیم، بچه ها از نفس می افتادند.
حسین می گفت: هنوز که راهی نیامده ایم، زود شکایت را شروع کردهاید.
گفتم: تو تمرین داشته ای حسین. اهل #کوهنوردی بوده ای. ایام دانشجویی اش در مشهد را می گفتم که هر هفته به کوه می رفت. بیشتر این روزها را روزه هم می گرفتی؛ ولی ما تازه شروع کرده ایم.
با همان لبخند همیشگی اش می گفت:با این حرف ها نمی توانی کاری کنی که کوتاه بیایم.
وقتی دیگر همه داشتیم از پا می افتادیم، می گفت: تا اینجایش #مقاومت بود. از اینجا به بعدش را #استقامت میگویند. باید ببینیم چقدر اهل استقامت هستیم.
#شهید_سید_حسین_علم_الهدی
#سیره_نظامی_شهدا
#حفظ_آمادگی_جسمانی
#کتاب_سه_روایت_از_یک_مرد ، اثر محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۳ و ۸۴.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/