محمد جواد با دوستانش تصمیم گرفته بود هر طور شده #مجله_مکتب_تشیع را منتشر کنند؛ اما نه پولی داشتند و نه تشکیلاتی. قبل از همه با نویسندگان صاحب نظر و مشهور قرار گذاشتند و کار نوشتن #مقاله را به آنها سپردند.
بهترین راهی که برای تامین هزینه ها در نظر گرفته شد، پیش فروش نشریه بود. قبض های #پیش_فروش را آماده کردند که روی آن فهرست مقالات با نام نویسنده ها و کمی توضیح در موضوع هر مقاله نوشته شده بود.
این کار مورد استقبال قرار گرفت و ده هزار جلد مجله مکتب تشیع پیش فروش شد. وقتی چاپ شد، مورد استقبال قرار گرفت. پنج هزار نسخه دیگر از آن هم، تجدید چاپ شد؛ در حالی که در آن زمان پر فروش ترین کتاب ها بیش از سه هزار نسخه تیراژ نداشت
وقتی مجله به شماره ششم رسید، #ساواک نتوانست آن را تحمل کنند و برای همیشه توقیفش کرد.
#شهید_محمدجواد_باهنر
#سیره_فرهنگی_شهدا
#نشر_پارتیزانی_کتاب
کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۲۶ تا ۲۹
به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به #تهران آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز #چهارراه_ولیعصر (عج).
حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای #بدحجاب در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد میزدی خونش در نمی آمد. می گفت اینجا کجاست؟! اینجا #پایتخت_جمهوری_اسلامی است. نچ نچ کنان ادامه داد:
اینها چه کسانی هستند؟ چرا این طوری اند؟ مگر ایران در حال جنگ نیست؟ چرا این آدم ها مثل #کرم در هم می لولند؟ جبهه کجا اینجا کجا؟
به من گفت: برو پایین به این ها بگو چرا این طوری این کجا دارند میروند؟!
میگفت: اگر بچههای جبهه، بیایند تهران دیگر بر نمی گردند. جبهه این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه #بی_تفاوت اند. جوانان مردم در جبهه جانشان را کف دست گرفته اند، این ها هم بیتفاوت، دنبال بازی خودشان.
آن روز به حسین خیلی سخت گذشت.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_فرهنگی_شهدا
#ریشه_های_بدحجابی
راوی: علیرضا صادقی
کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۴۱٫
سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانه ای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچک ترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: از این کمکهایی که من می کنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور.
وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود.
یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟
گفتم: قند نداشتن که تعجب ندارد. گفت: آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه.
راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید
کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۶
قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر مراسم_عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی ساده و انقلابی.
خرید ازدواج ما یک گردنبند ظریف بود که رویش نوشته شده بود علی. حوله و ساک و پیراهن سفید و یک جفت کیف و کفش قهوه ای. مادر علی که وسایل ما را دید، خودش رفت آینه و شمعدان و برخی لوازم دیگر را گرفت.
مادرم اصرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی رفتم. علی آقا با اینکه در قید و بند دنیا نبود، هر چه می آوردند فقط به به و چه چه می کرد و یک بار هم نگفت اینها چیست؟
خرید که کردیم می خواستیم برویم قم. فقط هزار تومان پول برای مان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار که خوردیم، پول مان ته کشید و برای شام دیگر پولی نمانده بود.
علی می گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج کردم، رفتارم با بچه های جبهه هم نرم تر شده. وقتی توجه می کنم که در خانه زن دارم، سنگین تر و محکم تر راه می روم.
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۳-۳۲٫