eitaa logo
فور نده!! | ح֞باب ابؽ🫧
70 دنبال‌کننده
20 عکس
1 ویدیو
1 فایل
حباب ها زود میترکن پس مراقب حباب های دور و برتون باشید 𝓶𝓮 @Theo_o
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلسم؛جادو ³⁸ با نوع کوهی سم ساخته می شود و با نوع وحشی زهر ساخته می شود نوع کویش بسیار فراوان و قابل دسترس نوه و وحشیش بسیار کمیاب، به شدت تعدادشون کم است ؛همان تعداد کم را هم قبیله جمع آوری کرده تا نشود راحت این سم رو از بین ببر برد نامیرا در لباسش چنگی زد و در جایش نشست همانطور که رنگش پریده بود گفت :من مشکلی ندارم حالم خوبه صدراعظم:درسته الان حالت خوبه اما کم کم داره داره سم توی بدنت اثر می کنه و چندی دیگه حتی نمی تونی انگشت هات رو تکون بدی و کامل فلج می شی؛ باید وایسیم تا سوم بیاد شاید اون بتونه رئیس قبیله رو راضی کنه تا بهمون پادزهر بده -عاـ‌عالیجناب صدایی از بیرون استراحت گاه می آمد ادل بیرون رفت سوم به همراه شخصی که لباس محلی بر تن داشت آمده بود -عالیجناب لطفا اهانت من را ببخشید! ادل: تو کیستی؟ -بنده رامئو هستم رئیس قبیله هیکارا لیپ زیر چشمی رامئو و طرز ایستادنش در جلوی ادل نگاه کرد و بعد به داخل استراحتگاه بازگشت ادل نگاهی به دور و برش انداخت: بهتره حرفمون رو جای دیگه ای ادامه بدیم ---- سوم:اولش وقتی که به قبیله شان رسیدم چندان استقبال خوشی از من نشد؛ همه اهالی بر سرم ریختند و من را دستگیر کردند؛ اما وقتی که رئیس قبیله من را دید سریع من را شناخت، او بابت برخوردش معذرت خواست. رامئو سوک توضیح داد که دقیقا چه اتفاقی افتاده است؛ اما سرورم ما خبر نداشتیم که هدف اون افراد چه شخصیه، فقط قرار بود که چند تا تیره بهتون بزنیم و در ازاش اقلام باارزشی رو دریافت کنیم ادل: اون فردی که این رو ازتون خواست رو میشناسی؟! رامئو: خیر سرورم ادل پادزهر چطور آیا برای این سم مرهمی دارید آیا مرهمی ساخته اید؟! رامئو: بله و آن را با خودم آورده ام> بفرمایید ادل مرهم را گرفت و به سمت استراحتگاه بازگشت؛ به سمت نامیرایی رفت که همچون جنازه ای بر روی زمین خوابیده بود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلسم؛جادو ³⁹ زانو زد؛در پوش مرحم را در آورد سپس ارام دستش را زیر گردن نامیرا برد و سرش را بالا آورد ادل:بدنش خیلی سرده؛اما هنوز نفس می‌کشه مرحم را کج کرد و آن را آرام در دهانش ریخت چند قطره ای از مرهم در دهانش رفت و مقداری از آن نیز از دهانش سرازیر شد ادل دستش را آرام از زیر سر نامیرا در آورد و درپوش مرهم را گذاشت. از جایش بلند شد و عقب آمد ادل:حال فقط باید صبر کنیم درسته؟! لیپ: ایا امکان دارد دارویی که دادی حالش را خوب نکند رامئو: بله امکانش هست مدتی است که سم اثر کرده است حال بدنش کامل فلج شده است -ایـ‌این جان مردی با ردای سلطنتی وارد شد و زانو زد درود عالیجناب این نامه را از طرف یکی از قصریان برایتان آوردم ادل:از طرف کیست؟ -جادو شناستان کنزو،عالیجناب ادل تا مه را گرفت و آن را باز کرد درود اولیا حضرت طبق دستور شما که هر آن حال بانو خوش نبود به شما خبر دهند برایتان پیک فرستادم ملکه حال مساعدی ندارد شرایطشان مجاب می‌کند گرچه زودتر بازگردید لیپ با نگاهی تعجب آمیز پرسید:تو امپراطوری؟! ادل نیشخندی زد : چی؟معلومه که نه آخه چرا امپراطور باید بیاید به یه همچین جای فقیری؟! لیپ:اوه،درسته ادل:باید برگردیم اما نمی‌توانیم نامیرا را به حال خودش رها کنیم لیپ:مشکلی نیست،اینجا محل زندگی میرا بوده شما می‌تونید برید من ازش مراقبت می‌کنم ادل نگاهی به سوم و ساکو انداخت و سر تکان داد: باشه پس دیگه ما میریم پیک را فراخواند و چند کلمه‌ای را در گوشه زمزمه کرد ؛پیک تعظیم کرد و رفت. ادل: سوار اسب هایتان بشوید تا هرچه زودتر برویم لیپ با چشمانش آنها را تا جایی که در همهمه شهر گم شدن دنبال کرد؛سپس به بالین نامیرا باز گشت تغییر درحال ایجاد نشده بود،هونز همان قدر سرد،همانقدر بی جان بود. آفتاب کم کم داشت به آسمانش وداع می‌کرد و جای خود را به ماه تاب خود می‌داد در لحظه گرگ و میش بود که نامی را کمی تکان خورد چهره اش کمی بزا شد بود و صدای نفس هایش واضح تر از قبل می امد
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلسم؛جادو ⁴⁰ ساعتی گذشت و پلک های نامیرا کمی تکان خورد،پس از کمی بی قراری بالاخره چشمانش را باز کرد لیپ: اوه، بالاخره چشمات رو باز کردی نامیرا: یکـ یکم آب بهم بدهـ لیپ: باشه؛ بیا نامیرا چند قطره از آب را نوشید: ارباب و بقیه کجانـ؟ لیپ: اونا برگشتن به پایتخت نامیرا: چی، بدون من؟! لیپ: خبر رسید که حال ملکه ناخوش است؛ به همین دلیل، اربابت به همراه، همراهانش به سمت پایتخت رفتن. نامیرا: اوه، مشکلی نیست لیپ: تو، اون ها رو می شناختی!؟ چرا باهاشون همراه شدی!؟ به نظر آدم های خوبی!؟ به نظر نمی اومدن آدمای خوبی باشن؛ اون اربابه هم خیلی مشکوک به نظر می رسید، همه به شکل عجیبی براش ارزش قائل بودن و بهش احترام می ذاشتن نامیرا اوه، چقدر سوال می پرسیدی؛ یکی،یکی بپرس. می خواستم برای محافظ قصر شدن آزمون بدم، که اونجا دعوا شد؛ یکهو اون مرد جلوم سبز شد و ازم خواست در ازای پول قابل توجهی باهاشون به یک سفر برم، مرد گفت که یک تاجره لیپ: هیچ حرکت مشکوکی توی سفر انجام ندادن؟ نامیرا: نه، چرا اینقدر بهشون مشکوکی و برات مهمه؟ لیپ: هیچی، مهم نیست من دیگه تنها می ذارم که استراحت کنی نامیرا: ممنون تاریکی آسمان را در برگرفته بود اما، ماه راه را روشن نموده بود. ادل به همراه ساکو و سوم به سرعت به سمت پایتخت حرکت می کردند. ادل چنان بی تابه ملکه اش بود که حتی فلک هم نمی توانست جلوی او را بگیرد. سردی هوا و مه باعث شده بود، که آن ها برخلاف میلشان آرام حرکت کنند. دانه های سفید براقی از آسمان پایین می آمدند گویی برف می بارید. ناراحتی ادل، باعث شده بود که، شب چندان تاب ماندن را نداشته باشد؛ آرام آرام ماه از ستاره ها و آسمانش دل کند و جای خود را به خورشید تابان داد؛خورشیدی که، ماه جانش و نورش را به او مدیون بود. در سرمای زمستان و در آن مه غلیظ نور خورشید سوزان، و کور کننده بود؛ اسب‌ها دیگر تاب و توان قبل را نداشتند، سرمای هوا تنفسشان را تنگ کرده بود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌تنهֹآیی دִر اعم𑪍اق جꨲִنگل1_21462255845.mp3
زمان: حجم: 8.3M
نیم رمان: در جست و جوی شادی خلاصه: برای آردوی تابستانه سامریکن ثبت نام کردم، اردویی که آوازه بی همتا بودنش در کل آلمان پیچیده بود. وارد اردوگاهی ساکت و آرام شدیم، اردو گاهی که حتی روحمان هم خبر نداشت که چه راز ها و چه موجوداتی در خود دارد.