eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.3هزار دنبال‌کننده
930 عکس
880 ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. ارتباط با ما👇 @Yaware_ghaem لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 داستان امام_حسین(ع) شیخ رجبعلی خیاط شیخ رجبعلی خیاط به همراه شیخ حسن تزودی در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شیخ می گوید: « یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛ حسین جان!ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم. وقتی اینگونه آرزو می کند،می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ. شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد. وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد.... او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند: شیخ رجبعلی! روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ولی هیچ کدام جا خالی نکردند و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند،دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی. مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟ 📚کتاب طوبای کربلا …صفحه۱۴۱ کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
-خواص قرائت سوره واقعه در شب جمعه.mp3
1.05M
🌹 شگفت انگیز در 🎙 استاد مسعود عالی کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
سوره واقعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱.mp3
11.67M
آرامش شبـــــ♡ـــانه کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم حجت‌الاسلام حامد کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
⏰کمتر از دوازده دقیقه کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
در سلام بر تو دست را بر سینه می گذاریم تا قلب ❤️از جایش کنده نشود. سلام بر آقای مهربانم حسین 😭 کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیه‌السلام بعضی از عزادارهاش رو گرون تر می‌خره! کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨اختلاف‌نظرهای کوچک را بزرگ نکنید قورباغه به کانگورو گفت: من و تو می‌توانیم بپریم. پس اگر باهم ازدواج کنیم بچه‌مان می‌تواند از روی کوه‌ها یک فرسنگ بپرد و ما می‌توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم. کانگورو گفت: عزیزم، چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می‌کنم اما بهتر است اسم بچه‌مان را بگذاریم: «کانباغه». هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند. در آخر قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی‌خواهد با تو ازدواج کنم. کانگورو گفت: بهتر. قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آن‌ها هیچ‌وقت ازدواج نکردند. بچه‌ای هم نداشتند که بتواند از کوه‌ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند. 🛑 نگذارید پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف‌نظرهای کوچک شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
سلف‌سرويس زندگي داستاني است در مورد اولين بازديد امت فاکس، نويسنده و فيلسوف معاصر، از آمريکا، هنگامي‌که براي نخستين بار به رستوران سلف‌سرويس رفت. وي که تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود، در گوشه‌اي به انتظار نشست، با اين نيت که از او پذيرايي شود؛ اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي‌شد، ناشکيبايي او از اينکه مي‌ديد پيشخدمت‌ها کوچک‌ترين توجهي به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اينکه مشاهده مي‌کرد کساني که پس از او واردشده بودند، در مقابل بشقاب‌هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديک شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته‌ام؛ بدون آنکه کسي کوچک‌ترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي‌بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابي پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته‌ايد! موضوع چيست؟ مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي‌شوند؟ مرد با تعجب گفت: اينجا سلف‌سرويس است. سپس به قسمت انتهايي رستوران، جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا برويد، يک سيني برداريد هر چه مي‌خواهيد انتخاب کنيد، پول آن را بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد! امت فاکس که قدري احساس حماقت مي‌کرد، دستورات مرد را پي گرفت، اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف‌سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصت‌ها، موقعيت‌ها، شادي‌ها، سرورها و غم‌ها در برابر ما قرار دارد، درحالي‌که اغلب ما بي‌حرکت به صندلي خود چسبيده‌ايم و آن‌چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده‌ايم از اينکه چرا او سهم بيشتري دارد و هرگز به ذهنمان نمي‌رسد، خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي‌خواهيم برگزينيم. وقتي زندگي چيز زيادي به شما نمي‌دهد، به دليل آن ست که شما هم چيز زيادي از او نخواسته‌ايد. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
خانمی بدحجاب، جلوی یکی از علما رو گرفت و از ایشون سوال کرد: اگه یک تار موی من بیرون باشد، دنیا به آخر می‌رسه؟! چرا اینقده شماها گیر می‌دین؟ عالم جواب داد: اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر می‌رسه؟ قطعا خیـر. ایـن تـار مـو، حتـی مـزه و طعـم غـذا رو هـم تغییـر نمی‌ده، امـا بسـیاری از افراد طبیعتـا در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و اون غـذای خـوب و خوشـمزه، از چشمشون می‌افته. حالا بذار یه داستان قشنگِ تاریخی هم برات بگم👇 عالم گفت: روزی یکــی از یــاران امــام صادق علیه‌السلام خدمــت ایشــان رســید و گفــت: در یــک کــوزه روغــن یــک مــوش افتــاده، آیــا می‌شود آن روغــن را خــورد؟ امــام صــادق علیه‌السلام فرمودنــد: نمی‌توانی آن را بخـوری. مـرد گفـت آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغن‌های گـران قیمـت بگـذرم! امـام صــادق علیه‌السلام فرمودنـد: آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچک اسـت، موش نیست. ایـن دین است کـه در نظـر تو کوچک است. حالا خانم بزرگوار: وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید، متوجـه می‌شیم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود، اهمیتـی نداشـته باشـه، امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت. با این نگاه، بیرون آمدن یـک تـار مـو، جلوی نامحـرم هـم مهـم می‌شود. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
❣هرچه سپاس‌گزارتر باشید، احساس شادی بیشتری می‌کنید، زندگی‌تان سریع‌تر تغییر می‌کند و نعمت‌های زندگی‌تان به شیوه‌ای معجزه‌آسا چندبرابر می‌شوند... کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
تقصیر شماست... در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی، گاه و بیگاه خاطرات و تجربه‌هایی از سال‌های زندگی در ایالت اوهایو نقل می‌كرد و این گفته‌ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد. ایشان می‌گفت: یک روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده، مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم ریچارد نیكسون - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است. به دلیل كثرت دانشجویان، كلاس‌ها در آمفی تئاتر برگزار می‌شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می‌آمد، دیگر فرصت آشنایی با یكایک دانشجویان را نداشت؛ اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می‌پرسید. در یكی از همان جلسات نخست، به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم، از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد، قدری درباره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود، همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه‌السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد. این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او، ترجمه انگلیسی را تهیه كردم و هفته‌های بعد، به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند. در جلسات بعد دیگر فرصت گفت‌وگویی پیش نیامد و من هم تصور می‌كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل، تقریبا موضوع را فراموش كردم. روزی از روزهای آخر ترم، در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد. با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم، با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته‌اش، بیشتر ترسیدم. با دیدن من روزنامه‌ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می‌بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم، خبر و تصویر دردناک خودسوزی یک جوان را در وسط خیابان دیدم. او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می‌دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی‌گری و موسیقی‌های اعتراضی و آسیب‌های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست! من با اضطراب سخن او را می‌شنیدم و با خود می‌گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟ او سپس از نهج‌البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده، در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی‌بن‌ابیطالب، به مالک اشتر را كپی گرفته‌ام و هر روز می‌خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه، مرور می‌كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می‌پرسد: این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟ بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه‌ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی‌توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است! دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می‌دانی درد امثال این جوان كه زندگی‌شان به نابودی می‌رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی‌شناسند! آری، تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته‌اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده‌اید! دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور، نهج البلاغه است. این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره باران غدیر در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم، چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد. پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مظلومیت علی‌بن‌ابی‌طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: شما در معرفی امام علی و نهج‌البلاغه موفق نبوده‌اید! باید پیام‌های امام علی را چون سیم‌كشی برق و لوله‌كشی آب به دسترس یكایک انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
🚨آن چای را با دست خودم ریخته بودم 🔘 مرحوم حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید محمد کوثری، پیرغلام حضرت اباعبدالله علیه‌السلام که مداحی و نوحه‌سرایی او در محضر امام خمینی شهرت ویژه‌ای دارد، نقل می‌کند که؛ یکی از روزهای ماه محرم برای حضور در مراسم عزاداری از خانه، خارج شدم. در میانه راه کودکانی را دیدم که موکب کوچکی زده بودند و اصرار کردند برایشان روضه بخوانم. اول قبول نکردم ولی با اصرار آنها به موکب‌شان وارد شدم و روی منبری که با روی‌هم گذاشتن آجر ساخته بودند، نشستم و چند بیتی برایشان خواندم. برایم چای آوردند و من که از نوشیدن آن اکراه داشتم، بی‌آن‌که متوجه شوند، چای را در گوشه‌ای ریختم و با تشکر از کودکان خداحافظی کردم و به سراغ مجالس عزای معتبری که وعده داده بودم رفتم. مرحوم کوثری می‌گوید؛ آن شب وقتی به خانه رسیدم، دیر وقت بود و با خستگی به خواب رفتم. در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها را دیدم که روی به من کرده و فرمودند: «‌آقای کوثری! تنها روضه‌ای که از تو قبول شد، همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی». و در ادامه گفتند: «چرا آن چای را دور ریختی؟ من آن چای را با دست خودم برایت ریخته بودم». به نقل از روزنامه کیهان، گفت‌ و شنود 4 مرداد 1402 کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 🖤 شبتون قشنگ دلتون پر از نور خدا کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
بهترین توئیت محرمی که واقعا حال خوب کن بود🖤 کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
⏰کمتر از دوازده دقیقه کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
اگر هرسال فقط بگوییم را کشتند ، و نگوییم چرا حسین را کشتند ما هم به آقا ظلم کردیم باید کنار این "وای حسین کشته شد" بگوییم برای حاکمیت دین و اجرای احکام شریعت برای مقابله با فساد و گناه علنی برای مقابله با ظلم و انحراف دین کشته شد کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آموزگاری تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبی قدردانی کند. او دانش‌آموزان را یکی‌یکی به جلوی کلاس می‌آورد و چگونگی اثرگذاری آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانی آبی رنگ می‌زد که روی آن با حروف طلایی نوشته شده بود: « من آدم تاثیرگذاری هستم.» سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌ای برای کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعی چه اثری خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبی اضافی داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانی را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسی از چه کسی قدردانی کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. یکی از بچه‌ها به سراغ یکی از مدیران جوان شرکتی که در نزدیکی مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکی که در برنامه‌ریزی شغلی به وی کرده بود قدردانی کرد و یکی از روبان‌های آبی را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسی را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبی به سینه‌اش قدردانی کنید. مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتاری با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند. رییس ابتدا خیلی متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبی را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روی سینه‌اش بچسباند. رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکی از روبان‌های آبی را روی یقه کت رییسش، درست بالای قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:لطفاً این روبان اضافی را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگری قدردانی کنید. مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانی که این روبان آبی را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسی است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنی را گسترش دهند و ببینند چه اثری روی مردم می‌گذارد. آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنی برای من افتاد. من در دفترم بودم که یکی از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانی آبی به من داد. می‌توانی تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!ا و سپس آن روبان آبی را به سینه‌ام چسباند که روی آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذاری هستم.» سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافی هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگری قدردانی کنم. هنگامی که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسی بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانی کنم. مشغله کاری من بسیار زیاد است و وقتی شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادی به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزی و می‌خواهم بدانی که تو بر روی زندگی من تاثیرگذار بوده‌ای. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگی من هستید. تو فرزند خیلی خوبی هستی و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبی را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صدای لرزان گفت:« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایی، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌ای برای تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.» من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشی کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتی داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد. فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگری شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طوری رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روی او تاثیرگذار بوده‌اند. مدیر جوان به بسیاری از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزی شغلی کمک کرد.. یکی از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگی او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌های کلاس ، درس با ارزشی آموختند:« انسان در هر شرایط و وضعیتی می‌تواند تاثیرگذار باشد. » همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
🔸نقل است، یکی از علمای اهل سنت که حساسیت‌های نابجایی نسبت به عزاداری شیعیان برای امام حسین داشت، به علامه امینی اعتراض کرد که چرا شیعیان بعد از این همه سال، این همه برای آن حضرت عزاداری می‌کنند، این همه هیاهو و غوغا برای چیست؟ علامه امینی فرمودند: ما برای واقعه غدیر این همه هیاهو و غوغانکردیم، جشن نگرفتیم، اطعام نکردیم، عیدی ندادیم وتعظیم شعائر نکردیم؛حاصل این شد که بگویند منظور رسول الله از جمله"من کنت مولاه فعلی مولاه"در آن هوای گرم با آن مقدمات و موخرّات، محبت ورزیدن به علی بوده است! نه سرپرستی وجانشینی امروز نیز اگر این عزاداری‌ها برای شهادت پسر علی در آن فاجعه عظیم نداشته باشیم،خواهیم دید که می‌گویند حسین بن علی شب عاشورا تب کرد و ظهر عاشورا از دنیا رفت. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
گاهی اوقات بهترین کاری که می‌توانید انجام دهید این است که ؛ نه فکر کنید،نه تعجب کنید،نه تصور کنید و نه نگران شوید... فقط نفس بکشید و ایمان داشته باشید که همه چیز به بهترین شکل پیش خواهد رفت کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan