eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.8هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قرآن بخوان حتی شده شبی یک صفحه 🍀 با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر می‌شدیم، می‌دیدم حامد هر شب بعد از اینکه از عملیات می‌آمدیم، قبل از خواب یکهو غیبش می‌زد! 🌺می‌رفتم و می‌دیدم یک گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغول خواندن قرآنه! 🍁بهش گفتم: حامدجان! خیلی بهت دقت کردم تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن می‌خوانی! 🌿گفت: ببین داداش! قرآن رو بخوان حتی شده شبی یک صفحه. 💐اون وقت هستش که تأثیرش رو تو زندگیت می‌بینی. 🌼این پیوسته‌ قرآن‌ خواندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت می‌کنه. 🌷نیازی نیست آنقدر بخوانی که خسته بشوی، تو بخوان، شبی یک صفحه ولی بخوان حتما. ! ❤️ شهید حامد سلطانی ره ❤️ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️ شبتون قشنگ دلتون پر از نور کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
بلاخره به فرودگاه رسیدیم دل تو دلم نیست واسه دیدن دایی که سه سالی هست برای ادامه تحصیلش به آلمان رفته ، امسال سال آخر تحصیلش است، ولی آنقدر همه ی ما بهش اصرار کردیم تا راضی شد تعطیلات عید امسال را به ایران بیاید ... پیاده شدیم مبین خیلی جدی نگاهم کرد - مهی جیغ و داد نداریما ... با خشم نگاهش کردم و دور از چشم بابا گفتم بتو چه ؟! یک نگاهی به من انداخت به این معنی که تو حرف گوش نکن تا حالیت کنم. دسته گل خوشگلی خریدیم و آماده شدیم برای استقبال از دایی؛ تو دلم میگه خدایا یعنی میشه دایی با رفیق جیگرش بیاد . خودم جوابِ خودم را دادم ؛محاله دایی بدون رفیقش جایی بره ... با آوا و آوینا بهم رسیدیم و دستهامونو بهم کوبیدیم من با خنده نگاهشون کردم -جووون دوقلوها چطوررررین ،، چطوررین ؟؟ آوی میگه تووووپِ توووووپ ، وای قلبم داره میاد تو حلقم، کی بشه این دایی بیاد، قربونش برم من . منو آوا دست بالا بردیم. - الهی آمین ! خندیدیم آوا: یه هفته ست دارم خواب می بینم دایی اومده . بهش می خندیم . - اوووه ،خوش به حالت، من که از ذوق یه هفته ست خواب ندارم. از دور چشمم به غزل افتاد، دختر خاله کوچیکه . واسش دست تکون دادم، با دیدنم بطرف ما آمد ، این جمع تقریبا همیشه با همیم ، متاسفانه غیر از مامانم که یه پسر داره خاله هام فقط دخترزا بودند ، البته امید داریم خاله کوچیکه یکبار دیگه باردار بشه و پسر بیاره؛با دیدن آوا و آوی، همیشه کلی افسوس میخورم بجای این مبین سگ اخلاق، خدا بهم خواهر داده بود، اگرچه اونام آرزو دارن داداش داشته باشند. من و مبین چهارسال اختلاف سنی داریم ولی همیشه باهم در حال دعوا هستیم ، دلم میخواهد بزنم ناکارش کنم که اینقدر به من گیر ندهد و مسخرم نکند. آوی و آوا نوزده سالِ شان است. غزل چندماه تازه هجده سالش شده، ولی پایه همه شوخی هایمان است. آوی رو مبین ما کراش دارد، مستقیم نگفته ولی از بس تابلو هست که فهمیدیم. چهارتایی در حال گفتن و خندیدن هستیم، و بحث داریم که چه کسی دایی را اول بغل کند، از رفیق دایی هم حرف زدیم و کلی قربان صدقه اش رفتیم. من: قربون اون موهای خوش حالتش برم کیان جوووونم، کی بشه ظهور کنه خونمون با یه دسته گل . غش غش خندیدیم. غزل: حالا بدون دسته گل هم اومد راضی باش . آوا با لحن مسخره ای گفت وای اسمشم که میاد قلبم وحشی میشه . قهقهه میزنیم ... من با لبخند گوشه ی لبم ادامه دادم - چه اشکالی داره قربونش برم ، ماله منه ، خوشگلِ من . صدای شاد و پرشور خاله شکوفه ما را از بحث باز داشت. - داداش عمادم اومد . همه مون با سوت و کف و جووون، گفتن خوشحالیمونو نشان دادیم . گوشی من زنگ خورد، همه ی شان با چشمهایی درشت نگاهم کردند. من: باز این بیشعور بدموقع زنگ زد بچه ها میزنند زیرخنده - آخه ، نصف شب ، خر زنگ میزنه. آوی : اینو بزار کنار دیگه مهرسا ،، أه شورشو بردی ، مردم به شوهرهاشون اینقدر تعهد ندارن تو به این تعهد داری. --بره گمشه ، من به بابامم تعهد ندارم ،، فقط واسه رو کم کنی بچه ها دانشگاهه ، لعنتی از بس پولداره . صدای مامان بحثمونو تموم کرد. - قربونت برم داداش به سفارش مامان ، ما جدا از جمعیت یه گوشه ایستادیم. تا بزرگترا خوب مراسم استقبال را انجام بدهند و بعد نوبت ما کوچک ترها شود . ما می بینیم این سه تا خواهر که عاشقِ تنها برادرشان هستند ، چطور به نوبت بغلش کردند و بوسیدندش .. خداییش چقدر خوشگل و جذاب شده دایی، چه خوب که زن نداره بخواد خودشو واسه ما بگیرد. غزل با نگاهی به روبرو زمزمه کرد: - جونم به این جنتلمنی، موهاشوووو ، باز دم موهاشو بسته ، اوه عینکشو .. دایی با اون لبخند دخترکش و جذابش به طرف ما آمد ... به قلم کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
امام مجتبی علیه السلام: خوش رفتاری با مردم راس عقلانیت است 📚بحارالانوار،ج۶،ص۱۱۱ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 آدم حسابی در دولت (عج) ⁉️ میخواهی در دولت امام زمان(عج) صاحب مقام و منصب باشی؟ √ ویژگی‌های بارز آدم حسابی‌ها و افراد صاحب منصب در دولت عجل الله تعالی . کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔖داستان تاثیر موعظه 🔻در خانه گر کس است 🔻 🔻یک حرف بس است🔻 از که فرار کرده‌ای؟ ♦️ کسی از داش‌های نجف اشرف به نام عَبِدْفَرّار – عَبِد مصغر عَبْد – که خیلی شرور بوده و مردم از او واهمه و ترس داشتند، روزی وارد صحن مطهر مولی‌الموالی علی علیه الصلاة و السلام می‌شود. 🔶 مرحوم عارف بی بدیل و سالک بی نظیر آخوند ملاحسینقلی همدانی (ره) در یکی از حجرات صحن مطهر نشسته بوده. او نزدیک آخوند می‌رسد و می‌ایستد. 🔺 آخوند از او می‌پرسد: اسمت چیست؟ می‌گوید: من را نمی‌شناسی، من عَبِد فرّار هستم. آخوند می‌فرماید: اَ مِن الله فَرَرْتَ ام مِن رَسولِه.1 🔷وی به تفکر فرو رفته و به خانه می‌رود. فردا آخوند به شاگردانش می‌فرماید: برویم به تشییع جنازه یکی از اولیاءالله! می‌آیند به خانه عبد و می‌بینند مرحوم شده است. از خانواده‌اش چگونگی فوتش را می‌پرسند. می‌گویند: دیروز حالش خوب بود. از منزل بیرون رفت و برگشت و شب تا به صبح نالید و گریه کرد و مرحوم شد.2 📚1- از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا 2- یادنامه حضرت آیت‌الله محمدهادی تألهی همدانی، ص 62 / پایگاه معاونت تهذیب حوزه کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
داستانی از بهلول عاقل محتسب_دربازار_است روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت: حقت بود. راه افتاد که برود بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست.... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
📚 حکایت_بعضی_از_ما ... میگن شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند موقع مغرب و عشا رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد. موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخواندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم. بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا،چطور غضب بر من نازل بشه؟ شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری!!! 👈 قال رسول الله صلى الله علیه وآله : من ترک صلاته متعمدا فقد هدم دینه ؛ کسى که عملا نمازش را ترک کند، به تحقیق که دینش را منهدم کرده است کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
شكسپير ميگه: اگه يه روزي فرزندي داشته باشم، بيشتر از هر اسباب بازي ديگه اي براش بادكنك🎈 ميخرم. بازي با بادكنك خيلي چيزها رو به بچه ياد ميده.... بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره. بهش ياد ميده كه چيزاي دوست داشتني ميتونن توي يه لحظه،حتي بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصري از بين برن پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتي چيزي رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه براي هميشه از دستش بده . و اینکه وقتی یه نفر و خیلی واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
گاهی خدا یهویی دری رو باز میکنه که حتی اون در رو نزدی... به حکمت خدا اعتماد داشته باش...👌🌱 کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan