۲۰ شهریور ۱۴۰۰
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
گریهام پرسید از دلتنگـــــــیام تکلیف چیست؟
گفت خوب است انتظار امّا بمیری محشر است
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
آدمها به فراموشی محتاجترند تا به خاطره.
آدمها از خاطرات، خنجر میسازند و با خنجرِ خاطره خط میاندازند روی همهچیزِ زندگی.
زندگی خجالت میکشد که از ذهن بیرون بیاید، بسکه تن و بدن و سر و صورتش خطخطیِ خاطرات است.
گاهی خاطره، خطرناکترین چیز جهان است.
#سووشون
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
| تَبَتُّـل |
ریعبسشضصط.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چیه اینا گوش می دن خدایا/:
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_113
دمق با همه خداحافظی کردیم. خونه خالی شد. باران خودشو پرت کرد روی مبل و گفت:
_آخیش رفتن. دلم میخواد بمیرم..
خندیدم و خدا نکنهای گفتم. مادرش خسته بلند شد و همونطور که دست باران رو میکشید گفت:
_همه داریم از خستگی میمیریم. شما دوتا هم برید بالا. پسرم دلش آب شد..
چشم گرد کردم و به بنیامین نگاه کردم. لبخندی روی لبش بود. انتظار داشتم الان یک چیزی به مادرش بگه. ولی با پر رویی ابرویی بالا انداخت و گفت:
_دست همه درد نکنه.. شب بخیر..
دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید. با صورت سرخ دنبالش راه افتادم. جدیداً چقدر سرخ می شم..
در اتاق رو باز کرد و خودش کنار ایستاد. آروم رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم. بنیامین هم اومد کتش رو در آورد. انداختش روی صندلی و رفت سمت حموم. با داد گفتم:
_هوووی کجا؟ منم میام..
با چشمهای گرد برگشت سمتم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با چشمهای گرد گفتم:
_خیلی خری منظورم این بود که من اول می خوام برم.
صدای خنده اش کل اتاق رو پر کرد. سرم رو انداختم پایین. خاک برسر احمقت.. سوتی که نیست لامصب..
_من خوابم میاد. بگذار برم سریع میام. بعد توبرو
آروم سری تکون دادم. خندید و رفت توی حموم و در رو بست. بعد ۵ دقیقه همچین صدای خنده اش بلند شد که اتاق لرزید.
خاک تو سرت معلوم نیست اون تو داره به چی فکر میکنه
نویسنده: یاس🌱
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_114
تا بنیامین بیاد گیره های موهام رو باز کردم. آرایشم رو هم پاک کردم. خدایی خودم خوشگل تر بودم.. در حمام باز شد. برگشتم سمتش. چشمام تا آخرین درجه گرد شد. جیغ کشیدم و جلوی چشمهام رو گرفتم. داد زدم:
_بیشعور لباس تنت کن.
حولهی کوچک صورتی فقط دوره کمرش بسته بود. دیدم چیزی نمیگه. بعد چند دقیقه برگشتم پشت. فقط شلوار پوشیده بود. خدا چه هیکلی!!
خاک بر سرت دختریه هیز. لبم رو گاز گرفتم و با چشم بسته رفتم توی حموم. نفسم رو بیرون دادم و مشغول شدم. چه لذتی داره وسط خستگی آب گرم...
بعد تقریبا نیم ساعت اومدم بیرون. توی رختکن لباسام رو تنم کردم. آروم دره حموم رو باز کردم. چراغ خاموش بود و فقط دیوارکوب قرمز رنگ بالای تخت روشن بود. چشمم افتاد به بنیامین. یک تشک انداخته بود پایین تخت خوابیده بود. احساس می کردم عشقی که دارم حالا بیشتر هم شده.. چه قدر این پسر جوونمرد بود.. حتی سر تختم دعوا نداشت..
لبخند زدم و آروم رفتم روی تخت دراز کشیدم.
_آوا
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
_عه بیداری؟
_واقعا به نظرت بدون یه چیزی خوابم میبره.
_بدون چی؟
_پاشو پاشو برو اون هزار و یک شبت رو بیار..
_تورو خدا بنیامین من خوابم میاد.. اولین باره وقتی خودمون دوتاییم به اسم صداش کرده بودم دیگه؟
لبخندی بهم زد رو به سقف دراز کشید. ساعدش رو گذاشت روی چشمش و آروم گفت:
_باشه عزیزم بخواب..
چشمهام قد گردو شد! این به من گفت عزیزم؟؟ گفت؟ نه بابا توهم زدم از خستگی.. این منطقی تره.
نویسنده: یاس🌱
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_115
خواستم بخوابم ولی دلم نیومد. بلندشدم از توی کتابخونه کتاب رو برداشتم. نشستم روی تخت و شروع کردم به خوندن...
نمیدونم چی شد که دیگه هیچی نفهمیدم. سرم افتاد روی کتاب و به دنیای شیرین خواب فرو رفتم.
با صدای جیغ و داد باران که سر خدمتکارها غر میزد بیدار شدم. سرم روی بالشت بود و خبری هم از کتاب نبود. چشمم که به ساعت افتاد برق از سرم پرید. ۱۲:۳۰ بود!!!
سریع لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. باران با دیدنم ابرویی بالا انداخت و اومد سمتم و گفت:
_چه عجب خانم بیدار شدن! البته حق هم داشتی شب سختی رو گذروندی..
با شوخی پشت گردنی بهش زدم و گفتم:
_خوب نیست این حرفها برات بچه..
با جیغ گفت:
_دست روی خواهر شوهرت بلند می کنی عروس؟ میخوای گیس هات رو بکنم؟؟
خندیدم و با کل کل به سمت آشپزخونه رفتیم...
************
پکر از فرودگاه اومدیم بیرون. بلاخره هواپیماشون پرید. دو هفته از شب عروسی گذشته بود.. خیلی بهشون عادت کرده بودم ولی به خاطر دانشگاه باران مجبور بودن برن.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه..
/ بنیامین/
دلم براشون تنگ میشد. ولی مجبور بودن برن دیگه..
تا رسیدن به خونه آوا هیچ حرفی نزد. دوست داشتم به حرف بگیرمش ولی توی ذهن خستهم هیچ موضوعی نبود.. واسه همین ضبط رو روشن کردم و همون آهنگ همیشگی پخش شد. صدای پوف کشیدن آوا بلند شد..
میدونستم اینقدر این آهنگ رو گوش داده که دیگه حالش به هم میخوره. ولی من دیوونه این آهنگ بودم...
نویسنده: یاس🌱
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_116
ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم.
پیاده شد و رفت داخل.. لامصب عین مانکن راه می رفت..
این همه دلبری تو وجود یک دختر؟ خدایا چی آفریدی؟
این چند شب فهمیده بودم منم میتونم با نفسم مبارزه کنم.. این که پایین تخت بخوابم برام کار راحتی نبود.. ولی نمی خواستم حتی تا قبل اینکه خودش بخواد حتی معمولی پیشش بخوابم..
من که دیگه نمی گذارم این دختر هیچ وقت از این خونه بره!! حتی اگه خودش بخواد..
خدایا کمکم کن...
داشتم می رفتم داخل که یادم اومد خیلی وقته صندوق پستی رو چک نکردم. ممکنه نامهی مهم داشته باشم..
همه نامه ها رو سر پایی نگاه کردم. بیشتر از شرکت های طرف قرارداد بود..
ولی یک نامه بود که هیچ اسم و آدرسی نداشت..
با تعجب بازش کردم و شروع کردم به خوندنش.....
دلم می خواست همه دنیا نابود میشد!!!!
نویسنده: یاس🌱
۲۱ شهریور ۱۴۰۰
۲۱ شهریور ۱۴۰۰