eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
با شوق به نیم تنه آستین بلند حریر نگاه کردم. خوشگل بود، پوشیدمش.. نه تنها لباسم رو زشت نکرد تازه صد برابرم خوشگلترش کرد.. حالا شدم یک پرنسسِ خانم و باوقار.. (خودشیفته هم منم لابد :/ ) دوباره در باز شد و باران اومد تو.. نه.. اینا کلا خانوادگی توی در زدن مشکل دارن.. با نیش باز نگاهم کرد و گفت: _ای جانم چه بهت اومد!! اومد جلو یکم توی تنم صاف و صوفش کرد و گفت: _میگم آوا چیکار کردی با این خان داداش ما؟ تا به حال ندیده بودم رو کسی اینقدر حساس باشه.. تازه چشمم خورد به لباسش. یه ماکسی بادمجونی دکلته پوشیده بود که کلاً سرتاپا سنگ‌کاری بود و دامنش یکم کلوش بود.. موهای لختشم آبشاری باز گذاشته بود. با لبخند گفتم: _تو هم جیگر شدی شیطون.. خوب بلدی دلبری کنیا.. _بعله پس چی؟!! راستی اینقدر خوشگلی که آدم می‌بیندت یادش میره می خواست چی بگه.. مهمونا اومدن منتظر شمان.. میرم به بنیامین بگم بیاد. لبخندی زدم و اونم رفت. خیلی دختر باحالی بود.. بعد تقریباً دو سه دقیقه بنیامین اومد. خدا روشکر جای لبخندش بود روی لب هاش! دستش رو به طرفم دراز کرد و آروم دستم رو گذاشتم توی دستش.. یک لذت وصف نشدنی توی وجودم تزریق شد. کاش هیچوقت امشب تموم نمیشد... پا گذاشتیم توی راهرو. چند تا نور درشت متوقف شدن روی ما. همزمان با حرکت ما اونام حرکت می‌کردن.. خونه پر آدم بود. همه با تعجب به ما نگاه می کردن.. صورت سرخ از خشم بعضی دختر ها هم نشونه از حسادت می داد. خدایا حسی از این شیرین تر هم مگه توی دنیا هست؟ همه شروع کردن به دست زدن.. لبخند قشنگی زدم و با هم به سمت جایی که برامون آماده کرده بودن رفتیم و نشستیم... نویسنده: یاس🌱
دی‌جی هم شروع کرد و همه ریختن وسط.. چشمم خورد به سمانه و امیر و مبینا و افشین که اومدن سمتم. سمانه و مبینا رو بغل کردم. افشین پرید بغلم.. بی حیا بود دیگه کلا.. باهاشون کلی حرف زدم و رفتن وسط. شکم مبینا دیگه جلو اومده بود و قشنگ معلوم بود بارداره.. نزدیک پنج ماهش بود. با فشار دستم برگشتم سمت بنیامین. اخم هاش بدجور توی هم بود.. ابرویی بالا انداختم و گفتم: چیه؟ برگشت سمتم و با اخم ولی آروم گفت: _تو واسه چی هی میپری بغله این دوتا؟ با تعجب گفتم: _اون دوتا یعنی دقیقا کی وکی؟ _یعنی دقیقا امیر و افشین.. راست میگفت.. درست نبود. ولی عجیب این غیرتش زیر پوستم رفته بود.. تقصیر خودش بود. بار اول که بهم چشوند باید میفهمید دیگه بیخیال نمیشم.. ابرویی بالا انداختم و با تخسی گفتم: _خب داداشامن.. _درسته بهشون میگی داداش. ولی واقعاً که برادرات نیستن.. دفعه آخرت باشه. _و اگه نباشه.. اخم بدی کرد ولی یک دفعه اخمش رو باز کرد و با لبخند شیطونی گفت: _خب اگه بغل دوست داری بگو تعارف نکن.. تا بناگوشم سرخ شد. سرم رو انداختم پایین که ریز خندید. دوست داشتم داد بزنم بگم لعنتی من که از خدامه.. ولی دوست نداشتم بعدش فقط خنده و تمسخر بشنوم. باران کلاً وسط مسخره بازی در می آورد. همه غش کرده بودن از خنده.. اومد سمتمون. دست دوتامون رو بلند کرد و به دی‌جی اشاره داد.. یه آهنگ دو نفره زدن.. بنیامین دستم رو گرفت و رفتیم وسط. همه برق ها رو خاموش کردن. فقط رقص نورها روشن بود.. همه رفتن کنار. یاد اون شب عروسی مبینا افتادم.. کی فکرش رو می کرد یه روز عاشق این مرد یک دنده بشم.. (همه:/) نویسنده: یاس🌱
نتونستم زیر نگاه ذوب کننده‌ش دووم بیارم و سرم رو انداختم پایین.. با دست چونم رو آورد بالا و گفت: _خرگوش خانم خجالت میکشه؟ _نه _پس سرت رو بالا نگه دار.. _به روی چشم لبخند خوشگلی زد و گفت: _چشمت بی بلا تا آخر آهنگ فقط خیره نگاهش کردم. کجای دنیای من توی این چشم ها گم شده بود.. آهنگ تموم شد. خم شد و خیلی نرم پیشونیم رو بوسید. تمام توانم رفت. زانوهام شل شده بود و تمام سرم نبض میزد.. اگه بگم حتی از عسل هم شیرین‌تر بود بی‌حیاییه نه؟ احساس می کردم صورتم رو به کبودیه.. لبخند مردونه‌ای به صورتم پاشید و من رو دنبال خودش به سمت صندلی ها کشوند.. انگار خودش هم فهمیده بود چقدر روم اثر میذاره.. خدایا از این اثرگذاری ها نصیب بفرما(آمییین) جلوی در ایستادیم و مهمان ها رو بدرقه میکردیم.. خانواده عمه‌اش اومدن جلومون ایستادن.. عمه‌ش یه خانم زشت بود ولی با اون آرایش و لباس باز سعی کرده بود یکم خودش رو زیبا کنه.. شوهر عمه‌ش که معلوم بود هیچ نفوذی توی خانواده نداره. آمین، همون پسر که توی یه رستوران دیده بودیم.. سرم رو آوردم بالا. نگاه خیره‌ش روی کل بدنم میچرخید.. اخمی کردم و با چشم غره سرم رو برگردوندم سمت دختری که کنارش بود و با خشم به دستهای ما که توی هم گره شده بود نگاه می کرد.. میخواستی خوب باشی بنیامین بگیرتت.. الان دیگه عمرااا بهت بدم دختر پررو.. والا... عمه‌اش: آقا بنیامین زدی زیر حرفت انشالله یک روز یکی پیدا بشه زنت رو ازت بگیره.. من با تعجب نگاهش می کردم.. زبونت لال بشه انشالله..! خواستم جواب بدم که با صدای بنیامین خفه شدم.. _همه بزرگترید احترامتون واجبه.. ولی اگه تا ۵ دقیقه دیگه تو خونم باشید قول نمی دم این احترام حفظ بشه.. عمه اش کبود شده بود. دست آسمان رو کشید و گفت: _بیا عزیزم خلایق هرچه لایق.. رفتن. حالم گرفته شده بود.. خدایا نکنه دعاش رو مستجاب کنی.... نویسنده: یاس🌱
گاهی حرف‌های که به زبون میاری به دردناکی جوری که توی ذهنت بودن نیستن!
گریه‌ام پرسید از دلتنگـــــــی‌ام تکلیف چیست؟ گفت خوب است انتظار امّا بمیری محشر است
آدم‌ها به فراموشی محتاج‌ترند تا به خاطره. آدم‌ها از خاطرات، خنجر می‌سازند و با خنجرِ خاطره خط می‌اندازند روی همه‌چیزِ زندگی. زندگی خجالت می‌کشد که از ذهن بیرون بیاید، بس‌که تن‌ و‌ بدن و سر و صورتش خط‌خطیِ خاطرات است. گاهی خاطره، خطرناک‌ترین چیز جهان است.
دمق با همه خداحافظی کردیم. خونه خالی شد. باران خودشو پرت کرد روی مبل و گفت: _آخیش رفتن. دلم میخواد بمیرم.. خندیدم و خدا نکنه‌ای گفتم. مادرش خسته بلند شد و همونطور که دست باران رو میکشید گفت: _همه داریم از خستگی میمیریم. شما دوتا هم برید بالا. پسرم دلش آب شد.. چشم گرد کردم و به بنیامین نگاه کردم. لبخندی روی لبش بود. انتظار داشتم الان یک چیزی به مادرش بگه. ولی با پر رویی ابرویی بالا انداخت و گفت: _دست همه درد نکنه.. شب بخیر.. دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید. با صورت سرخ دنبالش راه افتادم. جدیداً چقدر سرخ می شم.. در اتاق رو باز کرد و خودش کنار ایستاد. آروم رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم. بنیامین هم اومد کتش رو در آورد. انداختش روی صندلی و رفت سمت حموم. با داد گفتم: _هوووی کجا؟ منم میام.. با چشمهای گرد برگشت سمتم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با چشمهای گرد گفتم: _خیلی خری منظورم این بود که من اول می خوام برم. صدای خنده اش کل اتاق رو پر کرد. سرم رو انداختم پایین. خاک برسر احمقت.. سوتی که نیست لامصب.. _من خوابم میاد. بگذار برم سریع میام. بعد توبرو آروم سری تکون دادم. خندید و رفت توی حموم و در رو بست. بعد ۵ دقیقه همچین صدای خنده اش بلند شد که اتاق لرزید. خاک تو سرت معلوم نیست اون تو داره به چی فکر میکنه نویسنده: یاس🌱
تا بنیامین بیاد گیره های موهام رو باز کردم. آرایشم رو هم پاک کردم. خدایی خودم خوشگل تر بودم.. در حمام باز شد. برگشتم سمتش. چشمام تا آخرین درجه گرد شد. جیغ کشیدم و جلوی چشمهام رو گرفتم. داد زدم: _بیشعور لباس تنت کن. حوله‌ی کوچک صورتی فقط دوره کمرش بسته بود. دیدم چیزی نمیگه. بعد چند دقیقه برگشتم پشت. فقط شلوار پوشیده بود. خدا چه هیکلی!! خاک بر سرت دختریه هیز. لبم رو گاز گرفتم و با چشم بسته رفتم توی حموم. نفسم رو بیرون دادم و مشغول شدم. چه لذتی داره وسط خستگی آب گرم... بعد تقریبا نیم ساعت اومدم بیرون. توی رختکن لباسام رو تنم کردم. آروم دره حموم رو باز کردم. چراغ خاموش بود و فقط دیوارکوب قرمز رنگ بالای تخت روشن بود. چشمم افتاد به بنیامین. یک تشک انداخته بود پایین تخت خوابیده بود. احساس می کردم عشقی که دارم حالا بیشتر هم شده.. چه قدر این پسر جوونمرد بود.. حتی سر تختم دعوا نداشت.. لبخند زدم و آروم رفتم روی تخت دراز کشیدم. _آوا با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: _عه‌ بیداری؟ _واقعا به نظرت بدون یه چیزی خوابم میبره. _بدون چی؟ _پاشو پاشو برو اون هزار و یک شبت رو بیار.. _تورو خدا بنیامین من خوابم میاد.. اولین باره وقتی خودمون دوتاییم به اسم صداش کرده بودم دیگه؟ لبخندی بهم زد رو به سقف دراز کشید. ساعدش رو گذاشت روی چشمش و آروم گفت: _باشه عزیزم بخواب.. چشمهام قد گردو شد! این به من گفت عزیزم؟؟ گفت؟ نه بابا توهم زدم از خستگی.. این منطقی تره. نویسنده: یاس🌱