eitaa logo
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
255 ویدیو
13 فایل
There is no story to tell without taking risks✌️🎬 'تنها‌ خُداست‌ کهِ‌ می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli دلاࢪام ؟ آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب🤝🙂 تولـدمون: 6مهر1402🎂 شایدمن: @Nazi27_f کپی؟لاسید👀🎀
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_57 ۵ دیقه ای تو بغلم بود که دیدم‌خوابش برده.... آروم برگردوندم روی تخت
•{🖤🤍}•• ‌ باشه ای‌گفتم و ساکت شدم ... حامد رفت تو آشپزخونه... سرمو گرفتم تو دستام و رفتم تو فکر... بدجور بهم ریخته بودم... آرام حرف نمیزد! لکنت گرفته بود! دستی دستی هم خودم رو هم آرامو بدبخت کردم! _خوب؟ باصدای حامد سرمو بلند کردم... +خانوم خونه...! چایی آوردی! تک خنده ای کردیم... چایی رو برداشتم و دستامو دور لیوان حلقه کردم... _پاشو برو لباساتو عوض کن...! صداشو نازک کرد.. _مبلم رو خیس کردی! سرمو تاسف بار تکون دادم و گفتم: +خیرسرت مردی! این اداها چیه؟ بعدشم...لباس ندارمم... _برات گذاشتم... برو ی دوش هم بگیر...لباسایی ک گذاشتمو بپوش! چشمکی زدم و گفتم: +دمت گرم برادر! _استغفرالله برادر چشمک براچی؟ زدم زیر خنده... چاییمو خوردم و چپیدم تو حموم... بعداز یه دوش آبگرم،ولو شدم رو تخت حامد... _راحتی داداش؟ پتورو کشیدم روم و چشمامو بستم، +اصن امکانات عالی!دمت گرم! _تو باچیزی به اسم شعور آشنایی داری؟ لب زدم.. +ن! چی هست؟ _حیف خوابم‌میاد وگرنه حالیت میکردم... +آخ گفتی خوواااب...برو بزار منم بخوابم باید برم بیمارستان... _شب بخیر برقو خاموش کرد و رفت خوابید... ساعت تقریبا ۱.۳۰ شب بود که خوابیدم... ~~~~ با صدای حامد بیدار شدم... +برو بزار کپمو بزارم .. _رادین! خیلی جدی و نگران اسممو صدا زد... برگشتم سمتش و خواب آلود گفتم: +باز چیشده؟ _آرام خانوم ... پریدم از روی تخت و روبروش وایستادم... +چیشده آرام! _از بیمارستان ب گوشیت زنگ زدن جواب دادم...گفتن که آرام خانوم بی تابی میکنه میخاد تورو ببینه! سریع آبی ب صورتم زدم و حاضر شدم... +حامد میای توام؟ _اره حتما! با ماشین حامد سمت بیمارستان راه افتادیم... بعداز ۵ مین رسیدیم.. تموم جونم پراز استرس بود! سمت اتاق آرام دویدم و به صدازدنای حامد توجهی نکردم..
😂راست میگه! بفرست برا دوستات😜 @CafeYadgiry🦋
به همچین خبری نیاز دارم😌😂 بفرست برا دوستات🦋 @CafeYadgiry🌱
برای پروفایل خوبه😏 @CafeYadgiry♥️
مکالمه‌من‌ومامانم‌ دوران ابتدایی: 😂😂😂 بفرست‌برادوستات🙈 @CafeYadgiry🫂
اییش😒😐 بفرست‌برا اونی که میزاره😂 @CafeYadgiry🫀
بفرست‌برا‌خوشبختیت🫀 @CafeYadgiry🤓
واییییی اینو گفتی و بس؟😐 دردکشیده ها دستا بالاااااا.. من:✋ بفرست برا مامانت😂♥️ @CafeYadgiry🌸
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_58 باشه ای‌گفتم و ساکت شدم ... حامد رفت تو آشپزخونه... سرمو گرفتم تو د
•{🖤🤍}•• ‌ درو باشدت باز کردم که دیدم آرام با چشمای اشکی ، نشسته روی تخت... +آرومَم!چیشده؟ رفتم کنارش که پرید تو بغلم... دستامو دورش حلقه کردم... شروع کردم ب نوازش کردن موهاش... +آرام! دیگه دارم نگران میشما! نمیخای حرف بزنی؟ نمیخای بگی کجا بودی؟ نمیخای بگی چیشده؟ خودشو از تو بغلم کشوند بیرون... نگران زل زد بهم... +آرام! چرا حرف نمیزنی! کی ترسوندتت؟ توروخدا حرف بزن! قیافش جمع شد و به زور بالاخره تونست حرف بزنه! _خ....خ...خو...ب...بی؟ لبخندی زدم... +آره زندگی خوبم! سرشو انداخت پایین.... دستمو بردم زیر چونه ش و سرشو آوردم بالا... +آرام! حرف بزن! کجا بودی؟ چه اتفاقی واست افتاده! سرشو به چپ و راست کلافه تکون داد و دستشو گرفت به موهاش! زد زیر گریه! دستاشو گرفتم تو دستم.. +باشه! باشه! گریه نکن! وقتی دیدم آروم شده دستاشو ول کردم... +من میرم یه چیزی برات بگیرم! برمیگردم! باچشمای نگران و پرازاسترس منو بدرقه کرد‌‌.... خدایا ! چرا حرف نمیزنه!. ازچی ترسیده که انقدر وابسته من شده؟ رفتاراش عجیب بود برام! این همون آرام بلبل زبون و دختر نازک نارنجی و لوس نبود! کلافه...عصبی ...خسته... هرلحظه ممکن بود بترکم! نگران آرام بودم! نکنه نتونه حرف بزنه؟ رسیدم دم بوفه بیمارستان... چهارتا آبمیوه و کیک و.....خریدم... *** °° میترسیدم حرف بزنم! میترسیدم حرف زدنم برابر بشه با ازدست دادن رادین!....تموم زندگیم! تنها کسی که تواین دنیا برام مونده بود....
رفیق میمونیم....:) @CafeYadgiry♥️
پروفایل رفیقونه♥️🥺 @CafeYadgiry🦋
(پروفایل‌رفیقونه*ست) @CafeYadgiry🌱