" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_57 ۵ دیقه ای تو بغلم بود که دیدمخوابش برده.... آروم برگردوندم روی تخت
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_58
باشه ایگفتم و ساکت شدم ...
حامد رفت تو آشپزخونه...
سرمو گرفتم تو دستام و رفتم تو فکر...
بدجور بهم ریخته بودم...
آرام حرف نمیزد! لکنت گرفته بود!
دستی دستی هم خودم رو هم آرامو بدبخت کردم!
_خوب؟
باصدای حامد سرمو بلند کردم...
+خانوم خونه...! چایی آوردی!
تک خنده ای کردیم...
چایی رو برداشتم و دستامو دور لیوان حلقه کردم...
_پاشو برو لباساتو عوض کن...!
صداشو نازک کرد..
_مبلم رو خیس کردی!
سرمو تاسف بار تکون دادم و گفتم:
+خیرسرت مردی! این اداها چیه؟ بعدشم...لباس ندارمم...
_برات گذاشتم...
برو ی دوش هم بگیر...لباسایی ک گذاشتمو بپوش!
چشمکی زدم و گفتم:
+دمت گرم برادر!
_استغفرالله برادر چشمک براچی؟
زدم زیر خنده...
چاییمو خوردم و چپیدم تو حموم...
بعداز یه دوش آبگرم،ولو شدم رو تخت حامد...
_راحتی داداش؟
پتورو کشیدم روم و چشمامو بستم،
+اصن امکانات عالی!دمت گرم!
_تو باچیزی به اسم شعور آشنایی داری؟
لب زدم..
+ن! چی هست؟
_حیف خوابممیاد وگرنه حالیت میکردم...
+آخ گفتی خوواااب...برو بزار منم بخوابم باید برم بیمارستان...
_شب بخیر
برقو خاموش کرد و رفت خوابید...
ساعت تقریبا ۱.۳۰ شب بود که خوابیدم...
~~~~
با صدای حامد بیدار شدم...
+برو بزار کپمو بزارم ..
_رادین!
خیلی جدی و نگران اسممو صدا زد...
برگشتم سمتش و خواب آلود گفتم:
+باز چیشده؟
_آرام خانوم ...
پریدم از روی تخت و روبروش وایستادم...
+چیشده آرام!
_از بیمارستان ب گوشیت زنگ زدن جواب دادم...گفتن که آرام خانوم بی تابی میکنه میخاد تورو ببینه!
سریع آبی ب صورتم زدم و حاضر شدم...
+حامد میای توام؟
_اره حتما!
با ماشین حامد سمت بیمارستان راه افتادیم...
بعداز ۵ مین رسیدیم..
تموم جونم پراز استرس بود!
سمت اتاق آرام دویدم و به صدازدنای حامد توجهی نکردم..
مکالمهمنومامانم دوران ابتدایی:
😂😂😂
#فان
بفرستبرادوستات🙈
@CafeYadgiry🫂
واییییی اینو گفتی و بس؟😐
دردکشیده ها دستا بالاااااا..
من:✋
#فان
بفرست برا مامانت😂♥️
@CafeYadgiry🌸
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_58 باشه ایگفتم و ساکت شدم ... حامد رفت تو آشپزخونه... سرمو گرفتم تو د
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_59
درو باشدت باز کردم که دیدم آرام با چشمای اشکی ، نشسته روی تخت...
+آرومَم!چیشده؟
رفتم کنارش که پرید تو بغلم...
دستامو دورش حلقه کردم...
شروع کردم ب نوازش کردن موهاش...
+آرام! دیگه دارم نگران میشما!
نمیخای حرف بزنی؟
نمیخای بگی کجا بودی؟
نمیخای بگی چیشده؟
خودشو از تو بغلم کشوند بیرون...
نگران زل زد بهم...
+آرام! چرا حرف نمیزنی!
کی ترسوندتت؟
توروخدا حرف بزن!
قیافش جمع شد و به زور بالاخره تونست حرف بزنه!
_خ....خ...خو...ب...بی؟
لبخندی زدم...
+آره زندگی خوبم!
سرشو انداخت پایین....
دستمو بردم زیر چونه ش و سرشو آوردم بالا...
+آرام! حرف بزن! کجا بودی؟ چه اتفاقی واست افتاده!
سرشو به چپ و راست کلافه تکون داد و دستشو گرفت به موهاش!
زد زیر گریه!
دستاشو گرفتم تو دستم..
+باشه! باشه! گریه نکن!
وقتی دیدم آروم شده دستاشو ول کردم...
+من میرم یه چیزی برات بگیرم! برمیگردم!
باچشمای نگران و پرازاسترس منو بدرقه کرد....
خدایا !
چرا حرف نمیزنه!.
ازچی ترسیده که انقدر وابسته من شده؟
رفتاراش عجیب بود برام!
این همون آرام بلبل زبون و دختر نازک نارنجی و لوس نبود!
کلافه...عصبی ...خسته...
هرلحظه ممکن بود بترکم!
نگران آرام بودم!
نکنه نتونه حرف بزنه؟
رسیدم دم بوفه بیمارستان...
چهارتا آبمیوه و کیک و.....خریدم...
***
°#آرام°
میترسیدم حرف بزنم!
میترسیدم حرف زدنم برابر بشه با ازدست دادن رادین!....تموم زندگیم! تنها کسی که تواین دنیا برام مونده بود....