•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_63
پسری شبیه گوریل اومد تو...
# بله آقا؟
_بیارش!
پسره اومد طرفم که جیغ زدم:
+دستت به من بخوره جیگرتو درمیارم!گمشو!
ارسلان با چشمای گشاد نگامون میکرد که سرشو تکون داد..
پسره رفت اونور ...
_پس دنبالم بیا!
شالمو مرتب کردم و پشت سرش راه افتادم...
از توی انباری که زیر زمین بود ، زدیم بیرونو رفتیم سمت راست حیاط...
حیاط سرسبزی بود..
درخت و گل های سرحال و خوشبو روحیمو عوض کرد...
زمین چمنی ...
گل های خوشبو...
منو یاد خونمون انداخت!
یاد بابامانداخت که چقدر به گل های تو حیاطمون اهمیت میداد...
_خشکت زد؟ زود باش دیگه!
باصدای ارسلان وارد یه خونه بزرگ شدم!
پراز تابلو های قیمتی و مجسمه های بزرگ و گرون قیمت!
سقف های طلایی و لوستر های بزرگی که از سقف خونه آویزون شده بود...
مبلای کلاسیک که چیدمان خاصی داشت...
آرامش خاصی بهم تزریق شد...
نور خونه طلایی بود...
بخاطر سقف طلایی و هارمونی طلایی که داشت....
با صدای سرفه ارسلان،به خودم اومدم که دیدم وسط خونه وایستادم و مثل ندید پدیدا زل زدم به در و دیوار خونه...
ارسلان اومد کنارم..
_چیه؟ خوشت اومده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+فقط از خونه ت خوشم اومد! دکوراسیون قشنگی داره!
لبخندی زدم...
+آرامش بخشه!
_زیاد ذوق نکن! چون این اولشه! آخرش بد تموم میشه!
بیشعور! کلا عادت داره بزنه تو ذوق آدم!
پشت سرش مثل این جوجه اردکا راه میرفتم...
خونه دوبلکس! تابلو ها قیمتی! مبل و....هم جذاب!
معلوم نیست اینهمه پولو ازکجا آورده!
روبروی در بزرگی وایستادیم..
ارسلان درو باز کرد ...
وارد اتاقه شدم...
اتاقه خیلی بزرگ بود! یعنی اندازه خونه ما بود!
ارسلان نشست روی مبل تک نفره..
اینجا برعکس پایین خیلیی ساده ولی شیک بود...
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_63 پسری شبیه گوریل اومد تو... # بله آقا؟ _بیارش! پسره اومد طرفم که جیغ
دستت به من بخوره جیگرتو درمیارم!😎😎👏👏بابا آرام هم جذبه داره وا!
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_64
میز بزرگی روبروی ارسلان بود...
اسلحه ای از توی کشوی میزش درآورد و روی میز گذاشت...
خشکم زد!
زل زده بودم به کلتی که روی میز بود!
_امیرررر!
# جانم آقا!
_زهرمار و آقا! بیارشون دیگه!
توچشمام اشک جمع شده بود...
نفسم به سختی درمیومد!
دستمو بردم سمت شالم...یکم بازش کردم ...
_چت شد؟
نمیتونستم حرف بزنم!
نفس کم آورده بودم!
از پشت میز بلند شد و اومد طرفم..
شونه هامو گرفت تو دستش...
توان هیچ کاری رو نداشتم...
جیغ بزنم بگم به من دست نزن عوضی!
نشوند روی صندلی که کنار میزش بود...
_آرام! آرام منو نگاه کن!
غلط کردم آرااام!
نگام روی فرش پرنقش و نگار بود...
اشکای روی صورتم بی صدا میریختن...
نفسم درنمیومد...
انگار ارسلان متوجه این شد ....
_آراااااام!
امیرررررر!
# بله آقاااا! دارن میارنشون!
_گورپدر اونا! یه لیوان آب بیاااار!
حالم بدشده بود!...
تو فکرم این بود که رادینو قراره بیارن!.قراره جلوی خودم ...همه کسمو بکشن!
خدایا من هیچی ازت نخواستم و نمیخام! فقط یکاریکن رادین سالم بمونه!
نزار بی کس و کار بشم!
پدر و مادرم بس نبود؟
بس نبود اونهمه تیکه و کنایه هایی که از فک و فامیل شنیدم؟
با آبی که خورد تو صورتم نفسم برگشت....
سرم روی تاج صندلی بود...
_آرام! آرام منو نگاه کن!
به سختی سرمو ازروی تاج بلند کردم...با دیدن پنج تا پسر جوون که چشماشون بسته بود، وحشت زده به ارسلان نگاه کردم...
با بغض گفتم:
+ا..اینا کین؟
سریع بلند شدم و چشم بندارو تک تک ازروی صورتشون برداشتم...
بغضم ترکید و وسط اتاق نشستم...
داد زد:
_بسه!
بیا اینجا!
رفتم کنارش وایستادم ...
درحالی که اسلحه رو آماده میکرد گفت:
_میدونی اینا براچی اینجان؟
چون سه تاشون دهن لقی کردن!
دوتاشونم جوگیر شدن و باهام دست به یقه شدن!
روکرد سمتم....
_این روزا رو پیش بینی نکرده بودن!
امییر!
# هان؟
حرصی برگشت سمت امیره!
_چی شنیدم؟
#جانم آقا؟
_بیارشون جلو!
پسرا رو ردیفی و کنارهم جلوی ارسلان آورد...
_میخام بدونی...اگه! من روزی بشنوم دهن لقی کردی! یا تورو میکشم! یا اون داداشتو! شایدم دوتاتونو!
شلیک گلوله اول و افتادن پسر جوون اول ...
نفس تنگی و جیغ زدن من ...
+بیشررررففففففف! عوضییییی..
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
4روش درس خوندن که خیلی موثره🥂
🟠تکنیک #فاینمن
🔵امتحان پشت برگه
🟣#اکتیوریکال
⚪️تکنیک #پومودورو
🟣تکنیک فاینمن :
درس رو بخون، حالا به بقیه یاد بده،
جاهایی رو که مشکل داشتی و دوباره بخون🐰
🔴امتحان پشت برگه:
(بهترین روش)
بعد از اینکه درس خوندی از خودت امتحان بگیر،
جاهایی که اشتباه داشتی و دوباره بخون💜
🔴اکتیو ریکال:
درس رو کامل بخون، بعد چشماتو ببند،
و چیزایی رو که خوندی به یاد بیار،
تکرارش کن تا حفظ شی😀💜
🟡تکنیک پومودورو :
25دقیقه درس بخون
5دقیقه استراحت کن
4بار اینارو تکرار کن
بعدش یه استراحت کن🧡😀
#اد_کوثر
#درسی
@CafeYadgiry⭐️
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
• سه روش درس خوندن موثر 📚♥️ •
≼ تکنیک #فاینمن ≽
• درسو بخون و بعد به بقیه یاد بده.
جاهایی که مشکل داشتی رو دوباره بخون؛ امتحان پشت برگه.🤎
• بعد از اینکه درس خوندی از خودت امتحان بگیر، جاهایی که اشتباه داشتی رو دوباره بخون.☕️
≼ #اکتیو_ریکال ≽
• درس رو بخون و بعد چشماتو ببند، چیزایی رو که خوندی به یاد بیار و تکرارش کن تا حفظ شی.🎈
≼ #پومودور ≽
• 25 دقیقه درس بخون، 5 دقیقه استراحت کن. 🎀
4 بار اینکارو تکرار کن و بعد استراحت کن.💗
╭ ─ ─ ─ ─ ─ ─•
┊𔘓 #درسی -🦋✨-
@CafeYadgiry❤️
┊𝗝𝗼𝗶𝗻 :↷ •🫧🩷 ─ ─ ─ ─ ─ ─•
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_64 میز بزرگی روبروی ارسلان بود... اسلحه ای از توی کشوی میزش درآورد و رو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_65
افتاده بودم روی زمین و زار میزدم...
خم شد و روکرد طرفم...
_اینا برات درس و عبرت باشه!
انگشت اشارشو زد روی سرم...
_اینجا نگهشون دار! فکر نکن چون دوستت دارم پارتی بازی میکنم! نچ! ب هیچ وجه!
هم تورو...هم اون داداش نامردتو یکجا میفرستم مسافرتی که دیگه برنگردین!
پس هم مراقب دهنت باش!
هم مراقب رادین جونت!
چون میزنه به سرم !
یدفه دیدی رادین جونت دوتا بال درآورده و رفته تو آسمون!
بلند شد و با قدرت گفت:
خلاصه حواستو جمع کن! و مراقب خودتو داداشت باش!
امیییر!
# جانم آقا؟
_جون تو بدنش نمیمونه! فهمیدی؟
# چشم آقا!
دوتا گوریل اومدن طرفم که جیغ زدم..
+بیشرفاااااا ولم کنین! ارسلان خیلی نامردی! عوضی! بمیری ایشاللهههههه!
جییییغ...
با دیدن پسر جوونی که غرق در خون بود حالم بدشد...
دوتا گوریل افتادن به جونم و هرچی در توان داشتن ، خالی کردن رو من!
دیگه جونی برامنمونده بود! به حرف آقاشون گوش کرده بودن!
تمام بدنمکوفته شده بود...
توان جیغ زدنو نداشتم.....
چشمام خسته بود...آروم روی هم گذاشتم که به خواب عمیقی فرو رفتم...
_____________________________
#فلش_بک_به_حال
چشمامو باز کردم که دیدم رادین عصبی و نگران اسممو صدا میزنه...
نگاهی به دوروبرم انداختم که متوجه شدم تویه پارکیم...
سرم تو بغل رادین بود...
_آرام! حرف بزن! آرام گریه نکن!
کل صورتم خیس شده بود!
به سختی نشستم و پریدم بغل رادین...
رادین همه کسم بود!
الان میفهمم که چقدر حس خواهر برادریمون قویه!
چقدر همدیگرو دوست داریم!
منجونمم حاضر بودم بدم تا رادین چیزیش نشه!
ای کاش رادینمیفهمید چرا حرف نمیزنم..
کاش....
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_65 افتاده بودم روی زمین و زار میزدم... خم شد و روکرد طرفم... _اینا برات
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_66
_آرام! آروم باش آجی جونم! من اینجام! کنارتم! حرف بزن ! چیشده ! چرا هی گریه میکنی!
ازتو بغلش اومدم بیرون...
به سختی بلند شدم و سمت ماشین حرکت کردم...
سرم بدجور گیج میرفت...
نفس تنگی امونمو بریده بود...
نشستم تو ماشین و درو بستم...
دراز کشیدم و نفسای عمیق کشیدم...
بعد از ۵ دیقه رادین و حامد اومدن و حرکت کردیم....
رادین خیلی ناراحت و عصبی بود..
داداشی؟ میشه نگران نباشی؟ ناراحت نباشی؟ عصبانی نباشی؟
کاشکی میفهمیدی من بخاطر خودت و خودم حرف نمیزنم!
کاشکی بفهمی دوستت دارم!
کاشکی بفهمی به بودنت نیاز دارم....
کاشکی بفهمی من از اون سیلی و حرفاتو اصن ناراحت نیستم!
من میفهمیدم!
از رفتاراش...
از ناراحتیاش...
از عصبانیتاش...
از نگران شدناش...
میفهمیدم که خودشو داره سرزنش میکنه !
که چرا سیلی زدم و.....
ولی نمیدونه که من ازاونا ناراحت نیستم!
نمیدونه !...
اونقدر فکر کردم که خوابم برد...
~•~~~~~~~•~~~~~~~~~~•
#رادین
خوب...خداروشکر...از شر بیمارستان راحت شدیم.!
حامد هم قهر کرده بود...
در گوشش گفتم:
+رفیق! ببخشید بابا! اه ...
جوابی نداد...
بعداز سلام علیک حامد با آرام سوار شدیم وراه افتادیم سمت خونه....
توراه بودیم که حامد رو کرد طرفم...
_رادین!
باسرش سمت عقب رو نشون داد..
با اخم برگشتم نگاه کردم...
آرام صورتش خیس خالی بود و چشماشبسته بود...
+حامدبزن کنار!
سریع از ماشین پیاده شدم....
جلومون یه پارکی بود که آرامو بغلش کردم...
آروم گذاشتمش روی زمین و سرشو گرفتم توی بغلم...
چندفعه ای به صورتش زدم و اسمشو صدا زدم...
ولی جواب نمیداد...
+حامد تو ماشینت آب داری؟
_آ....آره وایسااا..
چند قطره ای به صورتش آب پاشیدم که چشماشو باز کرد...
گیج بود...
نشست ووبغلم کرد...
از رفتاراش سر درنمیاوردم!
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_67
چیشده که انقدر وابسته شده!
اونم تو یه روز!
سوار ماشین شد ...
دستامو دور پاهام حلقه زدم...
حامد کنارم نشست...
+حامد...دیدی بدبخت شدم؟
با ندونم کاریهای من آسیب دید!
*آرام لکنت گرفته حامد!*
دستی روی شونه ام گذاشت وگفت:
_رادین! چندروز به نظرم جلو چشمش نباش! چون هردفعه تورو میبینه گریه میکنه!
برگشتم سمتش...
+ی..یعنی چی؟
_یعنی چندروزی بیا خونه من!
از دور مراقب آرام خانوم باش!
+نمیدونم...
_پاشو..پاشو بریم...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...
تو ماشین خیلی با خودم کلنجار رفتم...
اینکه چرا آرام هی منو بغل میکنه!
چرا وابسته شده؟
چرا حرف نمیزنه!
مطمئن بودم از یه چیزی ترسیده !
ولی نمیدونم از چی!
رسیدیم خونه...
حامد آروم لب زد...
_رادین...الان آرام خانومو ببر خونتون...خودت سریع بیا ....
+.....
آرام خوابش برده بود...
بغلش کردم و بردمش خونه...
آروم گذاشتمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش...
پارچ آب و لیوانی رو آوردم و گذاشتم بالا سرش...
اومدم پایین ..
با حامد راه افتادیم سمت خونش...
+کار درستیه؟
_نمیدونم! ولی وابستگی که پیدا کرده بهت نمیفهمم برا چیه!
چرا این دوروزه انقدر حالش بده!
رادین! چرا حرف نمیزنه؟
+من خودمم دنبال همینم که بفهمم چرا حرف نمیزنه!
ترسیده حامد!...
از یه چیزی ترسیده!
_هووووف...باید بعدا سر فرصت حرف بزنیم....
رسیدیم خونه حامد...
_پاشو برو بالا بخواب....من اینجا همیشه میخوابم...
+باش...
رفتم بالا و ولو شدم رو تخت....
به سه نکشیده خوابم برد....
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_67 چیشده که انقدر وابسته شده! اونم تو یه روز! سوار ماشین شد ... دستامو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_68
#آرام
باصدایتیکتاکساعت،ازخواب پریدم.
دو روبرم رونگاهی انداختم که فهمیدم اتاقم خوابیده بودم...
گلوم بشدت خشک و دست وپام لمس بود...
بیزارشده بودم ازاین حس و حال...
کاشکی حالم بهتر بشه...
دستمو دراز کردم سمت میز تا لیوان رو بردارم...
ازدستم لیز خورد و صدای جیغ شکستنش گوشم رو پاره کرد...
تحمل شرایطم واقعا برام سخت بود...
به سختی و باکلی درد از روی تخت بلند شدم تا برم آبی به دست و صورتم بزنم...
حواسم اصلا به زمینی که از خورده شیشه درست شده بود، نبود....
خواستم قدم اول رو بردارم که کف پام سوزش بدی پیدا کرد...
بیخیال در اتاقمو خواستم باز کنم که دیدم قفله....
+را...ر..رادیییییین!
ای خدا....قفلش گیر کرد!.
هزار دفعه به رادین گفتم لامصبو عوضش کن .....
الان تواین وضعیت چکار کنم؟
چجوری بازش کنم؟
نشستم پشت در ...پاهامو جمع کردم تو خودم..
نه رادینی وجود داش...
رادین کجاست؟
دلم حسابی شور میزد...
یاد تهدید ها افتادم!..
گوشی هم نداشتم که بهش زنگ بزنم....
چشمم خورد به تلفن اتاقم....
به سمتش پرواز کردم و نشستم روی تختم...
شماره رادینو گرفتم .....
جواب نمیداد!
گذاشتم تا آخر زنگ بخوره...
ولی ....
اشکام آماده پرت شدن روی گونه هام بودن....
نگرانی و استرس هیچ جوره ول کنم نبود..
کی این روزا تموم میشه؟
کی حال بد و دلشوره ازبین میرفت؟
رفتم سر جای قبلیم...پشت در نشستم...
بغضم ترکید ...
حرفای ارسلان تو سرم اکو میشد...
_یدفه دیدی رادین جونت دوتا بال درآورده و میره تو آسمون!
_اینا برات درس و عبرت باشه!
صدای هق هقم کل اتاقو برداشته بود....
جیغ زدم:
+خدایااااااااااا! رادین سپردم دست تو! خدا.! خودت مراقبش باش!
نزار بیکس و کار تر بشم!
نزار دیگه هیچ پشتوانه ای نداشته باشم!
...
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
با انگیزه بودن هیچ هزینهای برایتان ندارد اما میتواند همه چیز را برای شما فراهم کند.
#انگیزشی
#اد_کوثر
@CafeYadgiry😊
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲💙⤹
۱۶ اسفند ۱۴۰۲