eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
903 عکس
241 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
"نحنُ أحنّ مِن أن نَردّ الأذى بالأذى..." ما مهربان‌تر از آنیم که رنجیدن را با رنجاندن تلافی کنیم...🌱:))) @CafeYadgiry😻
🌸رایحه هایی که سرحالت می‌کنه : 1- دارچین : افزایش تمرکز و بهبود حافظه. 2- قهوه : کاهش استرس و جذب احساس شادی. 3- نعنا : افزایش انگیزه و بهبود خلق و خوی. 4- لیمو : افزایش انرژی و احساس نشاط. 5- کاج : کاهش دهنده استرس شادی آور. 6- پرتغال : افزایش انرژی و حس سرزندگی. 7- رز ماری : افزایش تمرکز و شادابی بعد خواب. 8- یاس : کاهش احساس غم و افسردگی. 9- اسطوخودوس : آرامبخش ذهن و رفع بی‌خوابی. @CafeYadgiry😻
آدم ها لالت می کنند. بعد هی میپرسند چرا حرف نمیزنی! این خنده دارترین نمایشنامه ی دنیا بود...! ! ! @CafeYadgir🫂🖤
من و رفیقم گنگمون بالاست...باهم انگلیسی حرف میزنیم ؛ رفیقم :😂😂😂 @CafeYadgiry🌹😂
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_293 #فلش_بک_به‌حال باصدای زنگ آیفون از قله افکارم پرت شدم ... درو برای
•{🖤🤍}•• ‌ دستی روی شکمم ‌کشیدم و لبخندی به برگه سونو انداختم! بچم دختر بود و تمام ذوقم رو توی اتاقم خالی میکردم!! رادین تموم اتاق من حتی اتاق خودشو از سیسمونی و اسباب بازی و لباس و... پر کرده بود ! حس میکردم ... ترحمی که بهم میکرد رو حس میکردم! دلش میسوخت که زندگیم ازهم پاشیده شد و بجای خودش باید حامد سیسمونی میخرید ! نزدیک سه چهار هفته بود که ندیده بودمش ! دلم براش تنگ شده بود؟! نمیدونم ! اما هرچی که بود ؛ دلم رو داشت میترکوند! دراز کشیدم رو تخت و که ماموریت ذهنمو سمت خودش کشوند. نگاهی به تقویم گوشیم انداختم... تقریبا ۴ روز دیگه باید میرفتم و نه حامد از وجود بچه خبر داشت و نه آقامحمد ! اگه میفهمیدن نمیزاشتن برم ! ولی ... پنهون کاری نمیشد کرد ! گیرم که نگم بهشون! شکم براومدم رو چکارش کنم؟ قربون صدقه ای رفتم و زیرلب گفتم: +تابان مامان ! غصه نخوریا ! بابایی اونقدرا هم بد نیست ! نامرد نیست ! قبل از رفتنمون میاد عذرخواهی میکنه ! می‌بینیش! _آرام ؟ باصدای رادین دستی به صورتم کشیدم و به زور بلند شدم ! شکمم خیلی ضایع بود و حتی نشست و برخاست برام مثل جابه جا کردن کوه بود ...همونقدر سخت و عذاب آور... +هان ؟ _من رفتم... +کجا؟ چشم غره ای رفت : _میرم سرکار ! +نمیشه نری؟ لبخند محوی زد و درحالی که جوراباشو پاش میکرد گفت: _چرا ؟ دلت برام تنگ میشه؟ +متاسفانه سطح رویاهات بالاست... سری به حالت تاسف تکون داد و بلند شد... _پس خدافظ! +تواین چهارروز باقی مونده من میرم ! سوالی برگشت و منتظر بقیه حرفم موند : +میرم پیش نرگس اینا ! _اگر دلت برای دکتر و بیمارستان و کوفت و زهرمار تنگ شده حتما برو ! +رادین ! دارم جدی حرف میزنم ! _منم دارم جدی حرف میزنم ! تو فکر کردی بری اونجا میگن آخییییی نگا پسرمون چه بلایی سر دخترکم آورده !؟ طرف تورو میگیرن؟ نه عزیز من ! ازین خبرا نیست ! بری اونجا اولین کاری ک میکنن اینه اول به حامد میگن بچه تو شکمت زنده ست ! حالتو بدتر نکن ! بشین من دوسه ساعت دیگه برمیگردم!