"نحنُ أحنّ مِن أن نَردّ الأذى بالأذى..."
ما مهربانتر از آنیم که رنجیدن را
با رنجاندن تلافی کنیم...🌱:)))
#آیه_گرافی
@CafeYadgiry😻
🌸رایحه هایی که سرحالت میکنه :
#کاربردی #ایده #توصیه #دانستنی
1- دارچین : افزایش تمرکز و بهبود حافظه.
2- قهوه : کاهش استرس و جذب احساس شادی.
3- نعنا : افزایش انگیزه و بهبود خلق و خوی.
4- لیمو : افزایش انرژی و احساس نشاط.
5- کاج : کاهش دهنده استرس شادی آور.
6- پرتغال : افزایش انرژی و حس سرزندگی.
7- رز ماری : افزایش تمرکز و شادابی بعد خواب.
8- یاس : کاهش احساس غم و افسردگی.
9- اسطوخودوس : آرامبخش ذهن و رفع بیخوابی.
@CafeYadgiry😻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق حق حق حق حق حق نعم.نعم نعم نعم نعم ..:))))))
#فان
@CafeYadgiry😂🥺
آدم ها لالت می کنند.
بعد هی میپرسند
چرا حرف نمیزنی!
این خنده دارترین
نمایشنامه ی دنیا بود...! ! !
#توییت
@CafeYadgir🫂🖤
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😂😂قیافه سوگنگ .
#سوگنگ
@CafeYadgiry🌓
من و رفیقم گنگمون بالاست...باهم انگلیسی حرف میزنیم ؛
رفیقم :😂😂😂
@CafeYadgiry🌹😂
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_293 #فلش_بک_بهحال باصدای زنگ آیفون از قله افکارم پرت شدم ... درو برای
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_294
#چهارهفته_بعد
#آرام
دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی به برگه سونو انداختم!
بچم دختر بود و تمام ذوقم رو توی اتاقم خالی میکردم!!
رادین تموم اتاق من حتی اتاق خودشو از سیسمونی و اسباب بازی و لباس و... پر کرده بود !
حس میکردم ...
ترحمی که بهم میکرد رو حس میکردم!
دلش میسوخت که زندگیم ازهم پاشیده شد و بجای خودش باید حامد سیسمونی میخرید !
نزدیک سه چهار هفته بود که ندیده بودمش !
دلم براش تنگ شده بود؟!
نمیدونم !
اما هرچی که بود ؛ دلم رو داشت میترکوند!
دراز کشیدم رو تخت و که ماموریت ذهنمو سمت خودش کشوند.
نگاهی به تقویم گوشیم انداختم...
تقریبا ۴ روز دیگه باید میرفتم و نه حامد از وجود بچه خبر داشت و نه آقامحمد !
اگه میفهمیدن نمیزاشتن برم !
ولی ...
پنهون کاری نمیشد کرد !
گیرم که نگم بهشون!
شکم براومدم رو چکارش کنم؟
قربون صدقه ای رفتم و زیرلب گفتم:
+تابان مامان ! غصه نخوریا !
بابایی اونقدرا هم بد نیست !
نامرد نیست !
قبل از رفتنمون میاد عذرخواهی میکنه !
میبینیش!
_آرام ؟
باصدای رادین دستی به صورتم کشیدم و به زور بلند شدم !
شکمم خیلی ضایع بود و حتی نشست و برخاست برام مثل جابه جا کردن کوه بود ...همونقدر سخت و عذاب آور...
+هان ؟
_من رفتم...
+کجا؟
چشم غره ای رفت :
_میرم سرکار !
+نمیشه نری؟
لبخند محوی زد و درحالی که جوراباشو پاش میکرد گفت:
_چرا ؟ دلت برام تنگ میشه؟
+متاسفانه سطح رویاهات بالاست...
سری به حالت تاسف تکون داد و بلند شد...
_پس خدافظ!
+تواین چهارروز باقی مونده من میرم !
سوالی برگشت و منتظر بقیه حرفم موند :
+میرم پیش نرگس اینا !
_اگر دلت برای دکتر و بیمارستان و کوفت و زهرمار تنگ شده حتما برو !
+رادین ! دارم جدی حرف میزنم !
_منم دارم جدی حرف میزنم !
تو فکر کردی بری اونجا میگن آخییییی نگا پسرمون چه بلایی سر دخترکم آورده !؟ طرف تورو میگیرن؟ نه عزیز من ! ازین خبرا نیست !
بری اونجا اولین کاری ک میکنن اینه اول به حامد میگن بچه تو شکمت زنده ست !
حالتو بدتر نکن !
بشین من دوسه ساعت دیگه برمیگردم!