واییییی اینو گفتی و بس؟😐
دردکشیده ها دستا بالاااااا..
من:✋
#فان
بفرست برا مامانت😂♥️
@CafeYadgiry🌸
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_58 باشه ایگفتم و ساکت شدم ... حامد رفت تو آشپزخونه... سرمو گرفتم تو د
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_59
درو باشدت باز کردم که دیدم آرام با چشمای اشکی ، نشسته روی تخت...
+آرومَم!چیشده؟
رفتم کنارش که پرید تو بغلم...
دستامو دورش حلقه کردم...
شروع کردم ب نوازش کردن موهاش...
+آرام! دیگه دارم نگران میشما!
نمیخای حرف بزنی؟
نمیخای بگی کجا بودی؟
نمیخای بگی چیشده؟
خودشو از تو بغلم کشوند بیرون...
نگران زل زد بهم...
+آرام! چرا حرف نمیزنی!
کی ترسوندتت؟
توروخدا حرف بزن!
قیافش جمع شد و به زور بالاخره تونست حرف بزنه!
_خ....خ...خو...ب...بی؟
لبخندی زدم...
+آره زندگی خوبم!
سرشو انداخت پایین....
دستمو بردم زیر چونه ش و سرشو آوردم بالا...
+آرام! حرف بزن! کجا بودی؟ چه اتفاقی واست افتاده!
سرشو به چپ و راست کلافه تکون داد و دستشو گرفت به موهاش!
زد زیر گریه!
دستاشو گرفتم تو دستم..
+باشه! باشه! گریه نکن!
وقتی دیدم آروم شده دستاشو ول کردم...
+من میرم یه چیزی برات بگیرم! برمیگردم!
باچشمای نگران و پرازاسترس منو بدرقه کرد....
خدایا !
چرا حرف نمیزنه!.
ازچی ترسیده که انقدر وابسته من شده؟
رفتاراش عجیب بود برام!
این همون آرام بلبل زبون و دختر نازک نارنجی و لوس نبود!
کلافه...عصبی ...خسته...
هرلحظه ممکن بود بترکم!
نگران آرام بودم!
نکنه نتونه حرف بزنه؟
رسیدم دم بوفه بیمارستان...
چهارتا آبمیوه و کیک و.....خریدم...
***
°#آرام°
میترسیدم حرف بزنم!
میترسیدم حرف زدنم برابر بشه با ازدست دادن رادین!....تموم زندگیم! تنها کسی که تواین دنیا برام مونده بود....
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_59 درو باشدت باز کردم که دیدم آرام با چشمای اشکی ، نشسته روی تخت... +آر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_60
نباید چیزی میگفتم!
نباید میگفتم:رادین! من میترسم از دستت بدم! داداشی جونم! تواین دنیا فقط تو برام موندی که یه عوضی میخاد تورو ازمن بگیره!
با صدای رادین سرمو بردم بالا..
_بیا آرام...بیا یه چیزی بخور جون بگیری...
کمپوتی دستم داد...
سرمو تکون دادم...
میلم نمیکشید که چیزی بخورم!
معدم بسته شده بود!
اخمای رادین رفت توهم...
_اون کمپوتو تمومش میکنی!
خدایا شکرت!
خدایا ممنونم ازت که گذاشتی برگردم ..
بتونم اخمای رادین...عصبانیتاش...
غیرتی شدناشو ببینم!
زل زده بودم بهش...اومد نزدیکم و با عصبانیت کمپوتو از دستم گرفت...
با حرص بازش کرد...
_آرام!
کمپوت بازشده رو داد دستم...
دستاشو کرد تو جیبش و ادامه داد..
_من نمیدونم و خیلی نگرانم که چرا حرف نمیزنی!
نمیدونم اون شب کجا بودی و چه بلایی سرت آوردن!
فقط اینو میدونم که هرچی بوده یه سر این قضیه منم!
یعنی مربوط به من میشه!
نمیزارم هرکس و ناکسی بیاد یه ضربه بهمون بزنه و بره!
....
_میخام پیگیری کنم!
با حرفی که زد تکه سیب تو گلوم گیر کرد ...
_آراااام...
ضربه ای به کمرم زد که بهتر شدم..
چندثانیه ای نگام کرد..
_اگر حرف بزنی و کمکم کنی کارا زودتر پیش میره!
یاد تهدید های ارسلان افتادم!
یاد اون صحنه!
یاد عصبانیت هاش که از رادین بدتر بود!
اشک تو چشمام جمع شد...
خدایا خودت کمکم کن!
راهنماییم کن بگو چکارکنم!
مراقب رادین باش'
_خواهر من! گریه کردن و بغض کردن هیچ فایده ای نداره!لااقل بگو که سالمی! بگو کی ترسوندتت!
میدونستم ! رادین خوب منو فهمیده!
میدونست من ترسیدم!
ولی ای کاش دلیل حرف نزدن و ترسیدنم رو هم میفهمید..
سرمو انداختم پایین!
_چرا انقدر عذابممیدی؟
چرا انقدر اذیتم میکنی؟
نگرانتم!
حرف بزن! بزار مطمئن بشم حالت خوبه!
داداشی! ای کاش میفهمیدی بخاطر خودته که حرف نمیزنم!
....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<بسم الله >بگو وچشمانت را ببند
این ایہ برای توست🌱
│𓏲࣪ #ایہ_گرافی 🌍 . ࣪ ˖
│𓏲࣪ @CafeYadgiry 🪐🎻 ꞋꞌꞋ ִ ۫ 𝅄 ׄ ִ
#اد_آیسان