eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.1هزار دنبال‌کننده
872 عکس
233 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهم نیست چقدر عقب باشی ، مهم اینه که با چه قدرت و انگیزه ای میخوای شروع کنی!💗📑• | | @CafeYadgiry🍓🌱
نماد های ریاضی و مفهوم 📚 📕-اعداد طبیعی =(.....N (1_2_3_4 ❣-اعداد حسابی =.....W (0_1_2_3 📕اعداد صحیح = ( ...Z (_1 _2 _3 منفی و مثبت ❣اعداد گویا = اعدادی که می‌توان به صورت کسر نوشت اعداد زوج = 2X 📕اعداد فرد 2X+1 یا 2X_1 @CafeYadgiry🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_373 گوشیو با حرص تو مشتم گرفتم و روشنش کردم ... ذره ذره در حال آب شدن ب
•{🖤🤍}•• ‌ گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای ترمیم شکستگی استخون پاهام؛ یک ماه توگچ میموند .. سردرد های شدید ، ولم نمیکرد و فکر آرام مدام تو ذهنم میپیچید! یک لحظه هم نمیتونستم آروم بگیرم ! نمیدونم .. شاید من خیلی احساساتی بودم! خیلی نازک نارنجی بودم که دلم خیلی زود براش تنگ شده ! برای سربه سر گذاشتناش !.. برای غرزدناش ... یا حتی گریه کردنش ! روی مبل دراز کشیدم و ساعد دستم رو ، روی پیشونیم گذاشتم ... خیره شدم به سقف و توی دریای فکر و خیال غرق شدم ..! ________________________ طناب فکر و خیال های رادین، دور گردنش پیچیده شده بود و هرلحظه ممکن بود اورا به کام مرگ بکشاند ! دلتنگ بود و خسته ! آرام و قرار نداشت و نمی‌دانست چه بر سر دخترک ساده و مظلوم ، آمده است ! اصلا جانی در بدن دارد ؟ فرشته کوچک او درچه حال است؟! دیوانگی او بخاطر فهمیدن حقیقت بود ! حقیقتی تلخ و فهمیدن اعتماد کردن بی جایش به لادن ! عاشق بود! نمی‌دانست هنگام عاشقی، عقل و زبان ، در اختیار قلب است و زیر و روی زندگی را به معشوق اطلاع می‌دهد ! اما بی خبر بود از جاسوس بودن معشوقه اش ...! نمی‌دانست غصه کدام‌ یک از عزیزانش را بخورد ! رفیقش که حکم داماد را برایش دارد .. و برای او از صدتا رفیق و برادر هم عزیزتر است .. یا خواهر عزیزتر از جانش که برای او روزگار شمشیرش را از رو بسته ! چه میکرد؟ مگر به غیراز غصه خوردن و مرخصی گرفتن و کنج دیوار نشستن، کار دیگری از دستش برمی‌آمد؟ طعم جوانی ، طعمی بود که بر کام این خواهر و برادر چشیده نشد ! اما همه ی اینها .. فقط نیمی از داستان است ! حامد را چه می‌کردیم؟! پسری که هم رویاوعشقش‌ر‌ا ازدست داده بود .. وهم دختری را که از خون و رگ خودش بود ! هنگامی که چشمانش را بسته بود و دهانش را بدون فکر کردن باز ... فکر این اتفاق را هم نمی‌کرد! اما روزگار ، پراز درس است و شاگرد در خواب غفلت و نادانی ! به او پندی داد که تا عمر دارد ، از خاطرش نمی‌رود ! با خودش تکرار می‌کرد .. _آرام میشه برگردی؟! غلط کردم آرام ! دور اون چشمات بگردم! تو برگرد !! قول میدم لال بشم ! قول میدم دیگه قضاوتت نکنم ! قول میدم دیگه دست روت بلند نکنم ! دستم بشکنه آرام ! بشکنه ! داد او همراه میشود با صدای هق هق هایی که تا هفت آسمان رسیده ! با شخصی صحبت میکرد که وجود حقیقی نداشت ! تنها یک عکسی بود که جان و روحی در وجودش نبود و توانایی همدردی و ابراز علاقه را نداشت ! کار هرروز و هرشبش همین بود ! صحبت و ابراز پشیمانی و گریه و داد ! آن هم با عکس !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_374 گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای
•{🖤🤍}•• ‌ وصف حال حامد برای من راوی سخت است ! دل ضعفه او اثر گریه های بی اندازه او بود .. ! نرگس و پدر و مادر او، از حال او خبر داشتند؟! اصلا می‌دانستند چه بر سر عروسشان آمده؟! به خدا که نمی‌دانستند! اما حالا ، حامد به داناترین فرد مذکر جهان تبدیل شده بود ! می‌دانست که به دخترک بی گناه ، حکم اعدام داده است ! می‌دانست که آشکار کردن حقیقت برای خانواده اش، برابری میکند با طرد شدنش ! ناهید (مادر حامد) روز عقد تمام سفارشات لازم را به حامد کرده بود ! آرام را اندازه نرگس، شاید هم بیشتر از او دوست می‌داشت و حامد از میزان علاقه او به همسرش، بی خبر بود ! چون حامد مفهوم خجالت و بی غیرتی را خوب می‌دانست ... لااقل فهمیدن مفهوم این دو واژه ، برایش ساده بود! خجالت می‌کشید از به زبان آوردن این حقیقت ! +مامان !؟ من روی آرام دست بلند کردم ! بهش گفتم هر*زه ! مامان! مامان من بابا شده بودم ! اون بچه مال من و آرام بود ! من جون بچم و زنمو گذاشتم کف دست اون بی همه چیز ! مامان من بی غیرتی کردم ! قلبشو شکوندم مامان ! نرگس؟! نرگس برو برش گردون! توروخدا برو برش گردون ! فقط یه لحظه ببینمش ! یه دیقه ! توروخدا نرگس !" پتورا روی سرش میکشد و به کابوس هرشبش ادامه می‌دهد! کابوسی که آرام نقش یک جنازه را بازی می‌کند و حامد نقش یک عزادار! غم عالم روی دل این دو پسرک، سنگینی میکرد ! غم عالم بود یا غم دلتنگی؟! هرچه که بود ، خیلی سنگین و دردناک بود ...! بازهم این کاش ها ادامه پیدا می‌کند .. کاش آرام برگردد .. ! کاش حامد ، دیگر فکر های ناجور به سرش نزند و دست به خودکشی نزند ...! کاش رادین ، از این باتلاق نجات پیدا کند !.. کاش !!.... ______________________ با صدای در ، از پرتگاهی پرت شدم ..! چرت کوچولویی زده بودم که باعث شده بود یکم سرحال بشم . ! +بله؟! باوارد شدن ماهک، نیشم باز شد! _سلام خانوم! + سلام دورت بگردممم! سمت دستای باز شده م، پرواز کرد .! دستامو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم ! +حالت خوبه؟! _ب..بله خانوم ! دلم براتون خیلی تنگ شده بود ! +قربونت برم ! دستامو دو طرف صورتش قفل کردم .. خیره شدم به چشمای قهوه ای رنگش ! +کجا بودی تا الان؟ چشماشو دزدید و لبخندی زد ! _خانوم ! منیژه میگفت شما به آقا گفتین منو بیاره اینجا ! درسته؟! سری تکون دادم .. _تو این چندروز ، پیش پدر مادرم بودم ! لبخند محوی زدم .. +خوش گذشت؟! _ب...بله خانوم . خیلی خوب بود ! چهرش رنگ غم گرفت و لبخندش محو شد ! _اما ... خانوم .. مادرم مریض شده ! نشوندمش رو تخت .. +مریض شده ؟ سری تکون داد .. _آره خانوم ... بابام چندباری بردتش شهر ! اما هیچ دوایی پیدا نکرده برای درمونش ! سرشو انداخت پایین که انداختمش تو بغلم ..! حس عجیبی داشتم ! انگار اونی که مامانش مریض بود و استرس میکشید من بودم نه ماهک ! جزء به جزء حرفاش رو درک میکردم ! بعداز خوندن رمان از چنل معرفی شده لف بدید راضی نیستم🥲🫀