مهم نیست چقدر عقب باشی ،
مهم اینه که با چه قدرت و انگیزه ای میخوای شروع کنی!💗📑•
|#انگیزشی #پروف |
@CafeYadgiry🍓🌱
نماد های ریاضی و مفهوم 📚
📕-اعداد طبیعی =(.....N (1_2_3_4
❣-اعداد حسابی =.....W (0_1_2_3
📕اعداد صحیح = ( ...Z (_1 _2 _3 منفی و مثبت
❣اعداد گویا = اعدادی که میتوان به صورت کسر نوشت
اعداد زوج = 2X
📕اعداد فرد 2X+1 یا 2X_1
#ریاضی #کاربردی #مهم #ایده
@CafeYadgiry🌸
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_373 گوشیو با حرص تو مشتم گرفتم و روشنش کردم ... ذره ذره در حال آب شدن ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_374
گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم ..
بااینکه باید برای ترمیم شکستگی استخون پاهام؛ یک ماه توگچ میموند ..
سردرد های شدید ، ولم نمیکرد و فکر آرام مدام تو ذهنم میپیچید!
یک لحظه هم نمیتونستم آروم بگیرم !
نمیدونم ..
شاید من خیلی احساساتی بودم!
خیلی نازک نارنجی بودم که دلم خیلی زود براش تنگ شده !
برای سربه سر گذاشتناش !..
برای غرزدناش ... یا حتی گریه کردنش !
روی مبل دراز کشیدم و ساعد دستم رو ، روی پیشونیم گذاشتم ...
خیره شدم به سقف و توی دریای فکر و خیال غرق شدم ..!
________________________
#راوی
طناب فکر و خیال های رادین، دور گردنش پیچیده شده بود و هرلحظه ممکن بود اورا به کام مرگ بکشاند !
دلتنگ بود و خسته !
آرام و قرار نداشت و نمیدانست چه بر سر دخترک ساده و مظلوم ، آمده است !
اصلا جانی در بدن دارد ؟
فرشته کوچک او درچه حال است؟!
دیوانگی او بخاطر فهمیدن حقیقت بود !
حقیقتی تلخ و فهمیدن اعتماد کردن بی جایش به لادن !
عاشق بود!
نمیدانست هنگام عاشقی، عقل و زبان ، در اختیار قلب است و زیر و روی زندگی را به معشوق اطلاع میدهد !
اما بی خبر بود از جاسوس بودن معشوقه اش ...!
نمیدانست غصه کدام یک از عزیزانش را بخورد !
رفیقش که حکم داماد را برایش دارد ..
و برای او از صدتا رفیق و برادر هم عزیزتر است ..
یا خواهر عزیزتر از جانش که برای او روزگار شمشیرش را از رو بسته !
چه میکرد؟
مگر به غیراز غصه خوردن و مرخصی گرفتن و کنج دیوار نشستن، کار دیگری از دستش برمیآمد؟
طعم جوانی ، طعمی بود که بر کام این خواهر و برادر چشیده نشد !
اما همه ی اینها .. فقط نیمی از داستان است !
حامد را چه میکردیم؟!
پسری که هم رویاوعشقشرا ازدست داده بود ..
وهم دختری را که از خون و رگ خودش بود !
هنگامی که چشمانش را بسته بود و دهانش را بدون فکر کردن باز ... فکر این اتفاق را هم نمیکرد!
اما روزگار ، پراز درس است و شاگرد در خواب غفلت و نادانی !
به او پندی داد که تا عمر دارد ، از خاطرش نمیرود !
با خودش تکرار میکرد ..
_آرام میشه برگردی؟!
غلط کردم آرام !
دور اون چشمات بگردم!
تو برگرد !!
قول میدم لال بشم !
قول میدم دیگه قضاوتت نکنم !
قول میدم دیگه دست روت بلند نکنم !
دستم بشکنه آرام !
بشکنه !
داد او همراه میشود با صدای هق هق هایی که تا هفت آسمان رسیده !
با شخصی صحبت میکرد که وجود حقیقی نداشت !
تنها یک عکسی بود که جان و روحی در وجودش نبود و توانایی همدردی و ابراز علاقه را نداشت !
کار هرروز و هرشبش همین بود !
صحبت و ابراز پشیمانی و گریه و داد !
آن هم با عکس !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_374 گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_375
وصف حال حامد برای من راوی سخت است !
دل ضعفه او اثر گریه های بی اندازه او بود .. !
نرگس و پدر و مادر او، از حال او خبر داشتند؟!
اصلا میدانستند چه بر سر عروسشان آمده؟!
به خدا که نمیدانستند!
اما حالا ، حامد به داناترین فرد مذکر جهان تبدیل شده بود !
میدانست که به دخترک بی گناه ، حکم اعدام داده است !
میدانست که آشکار کردن حقیقت برای خانواده اش، برابری میکند با طرد شدنش !
ناهید (مادر حامد) روز عقد تمام سفارشات لازم را به حامد کرده بود !
آرام را اندازه نرگس، شاید هم بیشتر از او دوست میداشت و حامد از میزان علاقه او به همسرش، بی خبر بود !
چون حامد مفهوم خجالت و بی غیرتی را خوب میدانست ...
لااقل فهمیدن مفهوم این دو واژه ، برایش ساده بود!
خجالت میکشید از به زبان آوردن این حقیقت !
+مامان !؟ من روی آرام دست بلند کردم !
بهش گفتم هر*زه !
مامان! مامان من بابا شده بودم !
اون بچه مال من و آرام بود !
من جون بچم و زنمو گذاشتم کف دست اون بی همه چیز !
مامان من بی غیرتی کردم !
قلبشو شکوندم مامان !
نرگس؟!
نرگس برو برش گردون!
توروخدا برو برش گردون !
فقط یه لحظه ببینمش !
یه دیقه !
توروخدا نرگس !"
پتورا روی سرش میکشد و به کابوس هرشبش ادامه میدهد!
کابوسی که آرام نقش یک جنازه را بازی میکند و حامد نقش یک عزادار!
غم عالم روی دل این دو پسرک، سنگینی میکرد !
غم عالم بود یا غم دلتنگی؟!
هرچه که بود ، خیلی سنگین و دردناک بود ...!
بازهم این کاش ها ادامه پیدا میکند ..
کاش آرام برگردد .. !
کاش حامد ، دیگر فکر های ناجور به سرش نزند و دست به خودکشی نزند ...!
کاش رادین ، از این باتلاق نجات پیدا کند !..
کاش !!....
______________________
#آرام
با صدای در ، از پرتگاهی پرت شدم ..!
چرت کوچولویی زده بودم که باعث شده بود یکم سرحال بشم . !
+بله؟!
باوارد شدن ماهک، نیشم باز شد!
_سلام خانوم!
+ سلام دورت بگردممم!
سمت دستای باز شده م، پرواز کرد .!
دستامو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم !
+حالت خوبه؟!
_ب..بله خانوم ! دلم براتون خیلی تنگ شده بود !
+قربونت برم !
دستامو دو طرف صورتش قفل کردم ..
خیره شدم به چشمای قهوه ای رنگش !
+کجا بودی تا الان؟
چشماشو دزدید و لبخندی زد !
_خانوم !
منیژه میگفت شما به آقا گفتین منو بیاره اینجا ! درسته؟!
سری تکون دادم ..
_تو این چندروز ، پیش پدر مادرم بودم !
لبخند محوی زدم ..
+خوش گذشت؟!
_ب...بله خانوم . خیلی خوب بود !
چهرش رنگ غم گرفت و لبخندش محو شد !
_اما ... خانوم .. مادرم مریض شده !
نشوندمش رو تخت ..
+مریض شده ؟
سری تکون داد ..
_آره خانوم ... بابام چندباری بردتش شهر ! اما هیچ دوایی پیدا نکرده برای درمونش !
سرشو انداخت پایین که انداختمش تو بغلم ..!
حس عجیبی داشتم !
انگار اونی که مامانش مریض بود و استرس میکشید من بودم نه ماهک !
جزء به جزء حرفاش رو درک میکردم !
بعداز خوندن رمان از چنل معرفی شده لف بدید راضی نیستم🥲🫀