eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ _ @Chaadorihhaaa _ پـدرم روي میــز کــارش مشــغول حسـاب و کتـاب بـود و ایـن جـور کـه مـیگفـت بـا فـروش خانـه مـی توانـد بقیـه بـدهکاري هـایش را صـاف کنـد و بـا فـروش ویـلا و گـرفتن قـرض از عمـو فـرخ و فـرزین، تـا حـدي دوبـاره سـر و سـامان گیرد. میان صحبتهایمان زنگ آیفون به صدا در آمد. - سهیلا ببین کیه. - بله؟... بفرمایین داخل... الان بهشون میگم. روبه پدرم که منتظر به من نگاه می کرد گفتم: - از بنگاه معاملات ملکی شریف اومدن. پدر ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت: - من که هنوز براي فروش خونه به اونها چیزي نگفتم! - حتماً نادر بهشون گفته. - شاید! من می رم بیرون ببینم چی می گن! آمـدن پـدرم تقریبـاً یـک سـاعت طـول کشـید خیلـی نگـران بـودم در وجـودم غوغـایی غریـب، خبـر از اتفـاقی بـد مـی داد. بـالاخره انتظـار تمـام شـد و پـدرم بـا رنگـی پریـده و حـالی نـزار کـه بیشـتر شـبیه مرده ها بود وارد خانه شد. نگاهی درمانده به من که وحشتزده نگاهش می کردم کرد و زارید: - سهیلا بدبخت شدیم. دســتش رو روي قلــبش گذاشــت و افتــاد. از تــرس جیغــی کشــیدم و بــا ســرعت بـه طــرفش رفــتم بــا گریــه صــدایش مــیکــردم. تمرکــزم را از دســت داده بــودم و توانــایی انجــام هــیچ کــاري را نداشــتم. اول بــه بهــزاد زنــگ زدم امــا گوشــیش مثــل یــک هفتــه پــیش خــاموش بــود. یــک هفتــه ازش خبــر نداشتم. اما فعـلاً جـاش نبـود بـه کـاراي بهـزاد و بـی محلـی هـاش فکـر کـنم . از بهـزاد کـه ناامید شـدم به عمو زنگ زدم و پدر را به بیمارستان بردیم. تــوي بیمارســتان دکتــر نیــازي شــوهرعمه ام خیلــی سرزنشــم کــرد کــه چــرا آنقــدر پــدرم را د یــر بــه بیمارسـتان آوردم. معمـولاً تـو ایـن مواقـع کـاملاً هـول مـی کـردم و قـدرت تصـمیم گیـریم را از دسـت می دادم و مثل همیشه منتظر کمک دیگران می ماندم. یـک مـاهی کـه پـدر بسـتري بـود همـه از سـقوط کامـل مـالی بابـا و فـرار نـادر مطلـع شـدن و کـم کـم دورمــون خــالی شــد. شــانس آوردیــم آقــاي نیــازي حتــی یــک ریــال هــم بابــت خــرج و مخــارج بیمارسـتان نگرفـت. حـال عمـومی پـدر رو بـه بهبـود بـود کـه بـا فهمیـدن بهـم خـوردن نـامزدي مـن و بهزاد و پناهنـدگی سیاسـی نـادر بـه آمریکـا بـراي گـرفتن اقامـت دائم ، دومـین شـوك بهـش وارد شـد و با سکته دوم تموم کرد! هنوزم نمـی دانـم خبـر بهـم خـوردن نـامزد ي را چـه کسـی بهـش داد . شـایدم خـودش فهمیـد. بـالاخره بچه که نبود چند بـار مـی توانسـتم دربـاره نیامـدن بهـزاد بهـش دروغ بگـم؟ ! تـوي ایـن یـک مـاه حتـی یــک بــار هــم نــه بهــزاد و نــه خونــواده اش بــه دیــدنش نیامــده بودنــد، ناســلامتی قــرار بــود دامــادش شود! بدبختی این جـا بـود کـه خـودم هـم خبـر ي از بهـزاد و علـت نیامـدنش نداشـتم . بهـزاد ي کـه اگـه یـه روز مـن رو نمـی دیـد روزش شـب نمـی شـد، بـه زمـین و زمـان مـی زد تـا مـن رو ببینـه، حـالا چـی شـده بــود کــه تقریبــاً چهـل روز مــن رو ندیـده بــود و حتــی زنــگ هــم نــزده بــود؟ هــر چنـد جــواب سـؤالم را خیلـی زود گـرفتم! * 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند  شد:صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت، ناراحت و پر غصب صوفی پوزخند زد :اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد دانیال برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور یه جوشنده ست اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون همیشه ام جواب میداد یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه بخور حالتو بهتر میکنه عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید عثمان فهمید و کمکم کرد جرعه جرعه خوردم به سختی بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد راست میگفت، معده ام کمی آرام شد و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟ و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:صوفی ادامه بده صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:اجازه هست آقای عثمان؟؟  نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و  به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِمن اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که :خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم صدایش بغض داشت پوزخند روی لبهایش نشست:هه برادرت بدجور اهل نماز بود اونم چه نمازی اول وقت طولانی پر اخلاص تهوع آور احمقانه ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد بریک میگم بهت اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن چی داشت میگفت؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود... ⏪ ... @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن:" خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:" مجید جان! این مامان ما نمی ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تایید حرف محمد خندید و گفت:" راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد:" پسرم! چرا خانوادت رو دعوت نمی کنی بیان این جا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:" خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:" چرا تعارف می کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می کنم، راضی اش می کنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر این همه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار پس از سال ها می گذشت، پاسخ داد:" حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران..." پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:" اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضيه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم." با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:" خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم." ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:" خدا لعنت کنه صدام رو ! هر بلایی سرش اومد ، کمش بود! " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دو شبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپرسی ساده خلاصه می شد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی می کرد! ...انگار وقتی امیرعلی من رو نمی دید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه! با شونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم ...موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقت ها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد! چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود...همه وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن و مرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم می شد و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه در اومده ام و چهره ام خانومی شده بود!... حالا که می دونستم هر نگاه هرزی نمی تونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی! باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد محسن_چته تو شوهر ندیده! خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا رفت محمد در رو باز کرد _خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو! حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد.. قدم هام رو تند کردم سمت حیاط و همون طور که از کنار محمد رد می شدم گفتم: دارم براتون دوقلوهای خنگ! محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: خب حالا برو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت! دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من. با قدم های تندم تقریبا پریدم جلوی امیرعلی ... چون سر به زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم _سلام...ترسوندمت ؟ نفس بلندی کشید _سلام دستم رو جلو بردم _خوبی؟ به دستم نگاهی کردو سرش کلافه پایین افتاد _ممنون بچگانه گفتم: امیرعلی دستم شکست انگار کلافه تر شد _چیزه محیا ببین... من... آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد _بیخیال دوست نداری دست بدی نده پوفی کرد و سرش بالا اومد و دست هاش هم جلوی صورتم _قصه نباف ...دست هام سیاه بود ...می دونم که باید دست هام رو میشستم ...می دونم که.. پریدم وسط حرفش _خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟ ... سیاه بودن دست هات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب می کنه بازهم چشم هاش پر از سوال شد و تعجب... ولی زود نگاه ازم گرفت _به هر حال می دونم اشتباه اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد... کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمی فهمیدم چرا...! نمی خواستم ببینم امیرعلی ام رو این قدر کلافه فقط به خاطر دست های سیاهش ! لحنم رو شیطون کردم _خب حالا انگار رفتی خونه غریبه... بعدش هم با من که می تونی دست بدی بازم نگاهش تردید داشت که دست هام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم با همه وجودم ناب...از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش _خسته نباشی. نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد _محیا خانوم دستات رو سیاه کردی! بابی قیدی شونه هام رو بالا انداختم _مهم نیست میشورم. خواستم عقب بکشم که دست هام رو محکم گرفت و این بار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی! چین ظریفی افتاد روی پیشونیش _بدت نمیاد ؟ باپرسش خندیدم _از چی؟ دست های گره کرده امون رو بالا آورد _ اینکه دست هام سیاهه و بوی روغن ماشین میده! با بهت خندیدم _بیخیال امیرعلی داری سربه سرم می زاری؟ اخمش بیشترشد _سوال پرسیدم محیا! لبخندم جمع شدو نگاهم مات.. که دست هامون رو گرفت جلوی دماغم _بوش اذیتت نمیکنه؟ از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمی دونم چرا امشب اذیت نشدم ! تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دست های خسته امیرعلی! آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم _نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟نمی فهمم منظور حرف ها و طعنه هات رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 . تقریبا همه آمده بودن هـواے خانه برایم خفه ڪنندهـ بود برای همین با اجازه اے گفتم و به حیاط خان جون رفتم ، دمپایی هاے خام جون را به پا ڪردم و قدم زنان به سمت حیاط پشتی رفتم ، صداے جیرجیرڪ ها و نسیم ملایمی ڪه به صورتم میخورد حس و حال تازه ای به من داد ، روی تاب نشستم و سرم را روی میله ها گذاشتم یاد روزی افتادم ڪه با ساناز قرار بود بریم بیرون اون موقع هنوز چادری نشده بودم خونه ے ساناز بودیم مجبورم ڪرد ڪه لباس نامناسب بپوشم گفت یه جایی داریم میریم ڪه همه دوست دارن تورو ببینن منم به حرفاش گوش دادم چون بهش اعتماد داشتم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و رفتیم تقریبا یه ویلا خارج از شهر بود ، یه کم میترسیدم اما گفت چیزی نیست و رفت . وارد حیاط ویلا شد و دستم را گرفت و همراه هم به داخل رفتیم ‌... صداے موزیڪ و جیغ دخترا دلهره ام را بیشتر ڪرد ، چراغ ها خاموش بود و همه وسط میرقصیدن ساناز دستم را ول ڪرد و رفت سمت شیشه ای و سر ڪشید ، و مانتویش را در آورد و به سمت پسری رفت چشمانم را بستم و به در تکیه دادم ، حالم داشت از خودم بهم میخورد لعنت بهت همتا چشمانم را باز ڪردم ڪه با دیدن سه تا پسر دورم جیغی ڪشیدم آنها هم آرام به سمتم می آمدند جیغ هایم بلند تر شده بود جوری ڪه فکر میکردم الاناست ڪه حنجرم پاره بشه ،نگاهم خورد به دستبندی ڪه خان جون دستم ڪرده بود خدا ... همین یه کلمه کافی بود تا با تمام وجودم اسمشو بلند صدا بزنم ، با ڪیفم یکی از پسر هارو به سمت عقب هول دادم و دومی رو هم همینجور در را باز ڪردم قصد کردم فرار کنم ڪه دستی شانه ام را گرفت حالم خیلی بد شد برگشتم دختری را ڪنارش دیدم دخترڪ برایش ناز میڪرد تاواینکه من را ول ڪرد و دست دختر را گرفت و به سمت جمع رفت ... هق هقم حالا شبیه زجه شده بود از ویلا خارج شدم و به سمت خانه رفتم ... با ساناز سرسنگین بودم ڪه با حرفاش دوباره خامم ڪرد و بهش گفتم من از ارتباط با پسر بدم میاد ، اونم قبول کرد ڪه اینجور جاها منو نبره و گفت که این اتفاق بین خودمون بمونه منم قبول ڪردم تا اینکه اون اتفاق تو کافی شاپ افتادو باعث شد تلنگر دوم بهم بخوره و یه جورایی با چادر ارتباط بگیرم ... _سلام تاب را با پا نگه داشتم با دیدن احسان روسری ام را درست ڪردم و از روی تاب بلند شدم : سلام . قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : خانم مالڪی اعتراف ڪرد ... نگاهی به چشمانش کردم و دستم را مشت ڪردم : معلومه شغلتونو دوست دارید ، کی به شما اجازه داده تو کارهای من دخالت کنید ، اصلا شما کی من میشید . اها چون خان جون گفته توام جای برادر نداشته هوا برتون داشته اره آقای برادر !؟ لبخندی کنج لبش مینشیند : شاید ، مالکی رو آزاد ڪردم اما ازش تعهد گرفتم ‌ نگران نباشید کاری نمیکنه . _هه ، میڪرد یا نمیڪرد به شما مربوط نبود اصلا چرا انقدر پیگیرشی ! _مواد مخدر ، اون میخواسته شما رو معتاد کنه اون روزم تو اون پارتی لعنتی میخواسته بهتون چیزی تزریق کنه و آبروتو ببره ڪه اولی رو نتونسته و بقیشم ڪه خودت میدونی مواظب باش آبروت نرهـ همتا خانوم .. پاهایم سست میشود و زانو میزنم نگران روبه رویم زانو میزند : حالت خوبه ! سرم را با دستم میگیرم : ساناز میخواسته .. _بله همون خانم مالکی ، من خیلی وقت بود دنبالش بودم ... بلند شدم سردرم بیشتر شد بود قصد کردم از کنارش رد شوم ڪه آرام زمزمه کردم : ممنونم . و بلافاصله ازش دور میشوم ، برام عجیب بود ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_نوزدهم ••○🖤○•• ..... با خودت می اندیش
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ..... برو آرام جانم ! برو قرار دلم! من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو پشت حسین را می شکند . جانم فدای این دو برادر! ‌‌ ‌ ☆☆☆ عجب سکوتی بر عرصه کربلا سایه افکنده است! چه طوفان دیگری در راه است که آرامشی این چنین را مقدمه می طلبد؟ سکوت میان دو زلزله ؛ آرامش میان دو طوفان ! یک سو جنازه است و خاکهای خون آلود و سوی دیگر تا چشم کار می کند اسب و سپر و خود و زره و شمشیر . و اینهمه برای یک تن؛ امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد. قامت بلندش را می بینی که پشت خیمه ها و رو به روی دشمن ایستاده است. دو دستش را به قبضه شمشیر تکیه زده و شمشیر را عمود قاپت خمیده اش کرده است و با آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد می زند: هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله.... آیا کسی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟ آیا هیچ خدا پرستی هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به اميد رحمتش به یاری ما بر خیزد؟ آیا کسی هست ... و تو گوشهایت را تیز می کنی و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور می دهی و ... می بینی که هیچ کس نیست . سکوت محض است و وادی مردگان ، حتی آنان که پیش از این هلهله می کردند ، بر سپر های خویش می کوبیدند، شمشیر ها را به هم می ساییدند ، عمود ها را به هم می زدند و علمها را در هوا می گرداندند و در اینهمه ، رعب و وحشت شما را طلب می کردند ، همه آرام گرفته اند، چشم به برادرت دوخته اند ، زبان به کام چسبانده اند و گویی حتی نفس نمی کشند و مرده اند. اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش می کنی ، احساس می کنی که این سکون و سکوت سنگین را جنبش و فریاد های محو ، به هم می زند. هرچا دقیق تر به سپاه دشمن خیره می شوی، کمتر نشانی از تلاطم و حرف و حرکت می یابی، اما این طنین این تلاطم را هم نمی توانی منکر شوی ، بی اختیار چشم می گردانی ک نگاهت را مرور می دهی و ناگهان با صحنه ای مواجه می شوی که چهار ستون بدنت را می لرزاند و قلبت را می فشرد. صدا از قتلگاه شهیدان است ، بدنهای پاره پاره ، جنازه های چاک چاک ، بدن های بی سر ، سر های از بدن جدا افتاده، دستهای بریده ، پاهای قطع شده، همه به تکاپو ک تقلا افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند. انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است، انگار ارواح این شهیدان ، نرفته باز آمده اند .بدنهای تکه تکه خویش را به التماس از جا می کنند تا برای یاری امام راهیشان کنند. حتی چشم ها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده اند تا از حدقه بیرون بیایند و به یاری امام برخیزد .دستها بی تابی می کنند و بدن ها بی قراری ، و پاها تلاش می کنند که بدنهای چاک چاک را بر دوش بگیرند و بایستانند. مبهوت از این منظره هوب انگیز، نگاهت را به سوی امام بر می گردانی و می بینی که امان با دست آنان را به آرامش فرا می خواند و بر ایشان دعا می کند. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• سرش را به سمت آسمان بلند می‌کند: _ ای مادر! کجایی که ببینی بچه ات به چه روزی افتاده، ببین حال و روزش را. بعد هم به پایش اشاره می‌کند. در ذهنش می‌گوید ای کاش پدرش به جای کار به او توجه می‌کرد، ولی سریع با خود می‌گوید که اگر زندگی مجلل می‌خواهی باید قید پدر را بزنی بعد هم بلندتر با خودش حرف می‌زند: ناراحت ام از اینکه اصلاً هیچ کس یادش نیست که من هم پایم ضرب دیده، من هم زخمی‌ام... خدایا چیزی نمی‌خواهم فقط یکی پیدا شود که پایم را پانسمان کند اقلا _ کجا بودی بچه؟ مادر تا احمد، دوست صمیمی‌پسرش را می‌بیند تازه یادش می‌آید که خواب دیده است، قد و بالای معمولی و صورت کشیده احمد را نگاه می‌کند. نگاهش که به زخم پای احمد می‌خورد، می‌پرسد: چیزی شده مادر جان. چرا پایت زخم است؟ * احمد دست و پایش را گم می‌کند، یکهو از دهانش هر چه نباید بیرون بپرد خارج می‌شود، مثل پرش ماهی به خارج از آب. احمد با دستپاچگی هر چه تمام تر می‌گوید: من و خالد با یک گروه اراذل درگیر شدیم، درگیر که نه، یعنی آنها با ما درگیر شدند، خالد سرش از پشت به زمین خورد، بعد او را به بیمارستان بردم به بخش پذیرش که رسیدم خالد را ویزیت کردند، ولی گفتند تا ولی بیمار هزینه بیمارستان را برای ما نیاورد ما هیچ کاری انجام نمی‌دهیم. ••○♥️○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بالاخره شب تاسوعا شد داشتیم غذاها رو میکشیدیم تو ظرف ها که وحید صدام زد :خانم احمدی -بله برنامه شبت هست -آره صددرصد وحید :باشه بعدش شروع کرد به صدا کردن برادر عظیمی صادق جان صادق داداش یه لحظه بیا اینجا ۲۰۰-۲۵۰ظرف غذا بذارید کنار ساعت ۸:۳۰-۹ بذارید تو ماشین خانم احمدی برادرعظیمی:چشم اون طرف من به سارا :سارا لطفا کش بنداز دور غذاها سارا:پریا کار آسونتر نیست -نه نیست سارا:کوفت وحید:پریا خانم بریم دختر خاله ؟ -بله قراربود این غذاها رو ببریم یکی از روستاهای اطراف قزوین شماره سحر دوستم رو گرفتم الو سلام سحرجان خوبی؟ ما داریم میایم روستا یه ربع -بیست دیگه اونجایم سحر:باشه عزیزم منو وحید به سمت روستا رفتیم دیدیم سحر و همسرش آقاسجاد منتظر ما هستن وحید کمک آقاسجاد کرد غذاها رو خالی کردن -سحرجان بیا خواهر سحر:جانم پریا خم شدم از تو داشبورد یه پاکت دادم دستش سحر این ده میلیون برای جهیزیه اون دخترخانم سحر ببین هزارتومن از این پول هم برای من نیست همش خیّرا دادن راستی سحر دکترت چی گفت؟ -جوابم کرد پریا برای اربعین میرم کربلا اگه آقاهم جوابم کرد دیگه به بچه دارشدن فکرنمیکنم سحر وهمسرش ۷سال بود ازدواج کردن اما نمیتونن بچه داربشن حالا که میگه میخاد بره کربلا °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° با احساس چکیدن آب روی صورتپ چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون... مامان: وای چشماشو باز کرد بچم! فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید.. حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم! مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پذیرایی.. چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند.. فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم! با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه...! چشمام اذیت میشه...! فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست... فاطی: فائزه...! آبجی... خودتو داری داغون میکنی! _محمدجواد کجاست؟! چرا نیومده!! فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی... _لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی! زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت.. فاطی: فائزه...! _چیه؟ فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی..! پاشو بریم بیرون.. _باشه! با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا... ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود! احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ