eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨ _ @Chaadorihhaaa _ المیرا بازویش را محکم به پهلویم زد و خیلی آهسته و البته با حرص گفت: -کوفت، من رو سرکار می گذاري؟! اون قصه پر سوز وگدازت همه کشک بود دیگه؟! - به جان الی خیلی وقت بود این جوري کسی رو سرکار نذاشته بودم خیلی حال داد. - از بس تعجب کردم مثل منگولا جوابش رو دادم، الهی ذلیل شی سهیلا که آبروم رو بردي. تا مسیر خونـه المیرا، یـک ریـز مـی خندیـدم. المیـرا هـم از خنـده مـن بـالاخره خنـده اش گرفـت ولـی خیلـی آهسـته و ریـز ریـز خندیـد. موقـع خـداحافظی خیلـی مؤدبانـه و معقـول بـا علیرضـا خـداحافظی کــرد تــا جبــران احوالپرســی مســخره ي نــیم ســاعت پیشــش را کــرده باشــد و ســپس رو بــه مــن آهسته گفت: - خداحافظ روانپریش! منم بلند با ادا گفتم: - بی جنبه. که دیدم علیرضا سرش را بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. توي ذهنم یک بیمارستان زنان و زایمان را مجسم کردم. آقاي دکتر علیرضا شهریاري در اتاق وضع حمل و مشغول به دنیا آوردن نی نی هاي یک زن! «یک، دو، سه... ده تا نی نی خوشگل، واي خانم بهتون تبریک می گم شما ده قلو دارین!» «متشکرم آقاي دکتر، همیشه می دونستم شوهرم مرد قویه!» یکـی از نـی نـی هـا را گرفتـه مشـغول قربـون صدقشـه : «گوگـولی، مگـولی»، ناگهـان یکـی از نـی نـی هـا روي دکتر خیس می کنه! مامانه می گه: «واي خدا مرگم!» و دکترعلیرضا شهریاري با خنده می گه: «آب روشنایی خانم.» از فکـر کـردن بـه افکـارم ناگهـان بـا صـداي بلنـد خندیـدم و هـیچ سـعی هـم بـراي کنتـرلش نداشـتم ناگهـان چشـمم از آیینـه بـه اخمهـاي گـره خـورده و صـورت عصـبانیش افتـاد. گـویی متوجـه سـنگینی نگــاهم شــد و بــرا ي لحظــه اي چشــمان پــر از خشــمش را بــه چشــمانم دوخــت . بــا دیــدن قیافــه ترسـناکش لبخنـد روي لـبم ماسـید، سـعی کـردم بـا دیـدن خیابـان هـا دیگـر چهـره ي اخمـالودش را نبینم. این چهره اش برایم تازگی داشت. - ممنون پسردایی با سنگینی فقط به تکان دادن سرش اکتفاء کرد. بدون هیچ حرفی! ناراحت شدم و از ماشین پیاده شدم انتظار این رفتارش را نداشتم که صدایم زد: - سهیلا خانم چند لحظه؟ بــه طــرفش رفــتم. کلافــه تــوي ماشــین نشســته بــود ســرم را بــه طــرف شیشــه ماشــین خــم کــردم و منتظر شدم. همان طور که به جلو چشم دوخته بود با لحن سرد و آزار دهنده اي گفت: - می شه خـواهش کـنم از این بـه بعـد اگـه خواسـتین بـا دوسـتاتون تفـریح کنـین و دیگـران را دسـت بندازین روي من یکی حساب باز نکنین؟ کلماتش ماننـد پتکـی سـنگین روي سـرم فـرود آمـد هنـوز این حرفـا را هضـم نکـرده بـودم کـه ادامـه داد: - من آدم جـد ي هسـتم خـانم بـه ظـاهر محتـرم، حوصـله سـبک باز یهـاي شـما را نـدارم . لطفـاً تـا وقتـی مهمان ما هستین مراعات حال بنده را بکنید. بغــض کــردم، نفســم در نمــی آمــد، انگــار تــازه نقــاب از چهــره اش انداختــه بــود، اون همــه ادب و احتــرام کجــا رفــت؟ چــرا ایــن طــوري شـد؟ مگــه مــن چیکـار کــردم؟ چـرا فکــر کــرد داریــم اون رو مسخره می کنیم؟ ** 😊 🌸🖊 @chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نبودم تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن اولش همه چی خوب بود یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم... کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!! باز دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختر... و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.... و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی دنیا روی سرم خراب شد. نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه به تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..و باز خام شدم. 🍁🌾🍁🌾🍁 ✍اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم... چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره... و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام... ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم پس به صیغه ی اون فرمانده زشت و بد قیافه دراومدم... بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟ مگه میشه؟من چند صیغه فرمانده ی مسلمونشون بودم و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم همین... و انجا تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد لعنت به تو دانیال...لعنت...  حالم از خودم بهم میخورد از خودم بدم میامد باید هفته ای چهار بار به صیغه مردها در میامدی برای جهاد نکاح و این از لحظه مرگ هم بدتر بود بدتر مدام  به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من که از طرف شوهرانشون به سربازان داعش هدیه شده بودن شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی، یهودی،بودایی و از کشورهای فرانسه ،آمریکا، آلمان بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...  یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....ناگهان سکوت کرد... تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی... چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله... ⏪ ... @Chaadorihhaaa 🍃🌺 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼.
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... هر چند پذیرفتن این همه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همان طور که عبدالله می گفت در این قضیه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود . ★ ★ ★ از صدای فریاد های ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنان که گوشی موبایل در دستش می لرزید، پشت سر هم فریاد می کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می گوید . داشت با محمد حرف می زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بيراه می گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم ، که قلبم به شدت می تپید و پاهایم سست بود . بی حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک می شد . ظاهرا صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. هم زمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد :" چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس ، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی کنی، ملاحظه بچه هاتو نمی کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن! " پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید :" کی ملاحظه منو می کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیست دارن چه غلطی تو انبار می کنن، ملاحظه منو می کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می فرسته در انبار، ملاحظه منو می کنه؟!!! " مادر چند قدم جلو آمد و می خواست پدر را آرام کند که با لحن ملایم دلداری اش داد:" اصلا حق با شماس! ولی من می گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی ، می ذاره میره ..." پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:" تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غر می زنی مستأجر نیار، یه روز غر می زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم! " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... به نتیجه نمی رسیدم... حتی نمی تونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخور باشن و کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میفتم! _چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم _ممنون سلام رسوندن خدمتتون. با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون! فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم _ممنون نمی خورم! فاطمه خانوم_چرا مادر تازه دمه بفرمایین! _ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم! فاطمه خانوم_آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل و غش _نه ممنون متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخم هاش! _ به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو! نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم _بله ان‌شاءالله از بهمن کلاس هام شروع میشه. فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست _ان‌شاءالله به سلامتی... موفق باشی! با خجالت لبخند زدم _ممنون. عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زد که عمو اکبر دوباره پرسید _حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟ این بار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد، _ ریاضی ...درست میگم بابا؟ چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ... حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی! لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد _ بله درسته. نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت ...این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دست های مردونه اش رو دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دست های مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب ! نگاه امیرعلی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دست هامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ماست نمی تونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون ! بازم قلبم فرمان داد و من فشار آرومی به انگشت هاش دادم ... امیرعلی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشت هام مشت! لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیرعلی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم که نیستم هستم؟ بازم اخم کرد و با دلخوری گفت: محیا! حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دست هامون... آرزو داشتم این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشت هام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب تر کردم! _برمیدارم دستم و باز کن اون اخم ها رو یادم افتاد از من متنفری! نمی دونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی من جرئت نکردم سر بلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار می داد چشم هام آماده باریدنه! *** عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟ مثل بچه ها داشتم عقب جلو می شدم و کنار عطیه وایستاده بودم _ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه. عمه نزدیکم اومد _خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ می زنم! نمی دونم چرا خجالت کشیدم و لپ هام گل انداخت .. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 . چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم . بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود . بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند . هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید . امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون . هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ... نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من . به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن. میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم . روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم . نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش .. چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم . بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا . هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم . سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند . در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن .... _بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ . لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ... ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟! _سلام دختر بابا ، الحمدالله . بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد . لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم . سرم را پایین می اندازم . بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم .. دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد . فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه . پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم . سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا . ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟ چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم ) . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدن‌به‌لذت‌عبدبودن 💖 [ #قسمت_یازدهم ] 🌺 چطور عبد بشیم؟ بالاترین مقامی که یه انسان میتو
•••🌸••• 💖 [ ] 🔵عبد با دیدن لذت هایی که مولا بهش میده تمام مشکلاتش رو فراموش میکنه ✅ مثل این میمونه که یه نفر ده میلیون تومن پول بهتون هدیه بده. بعد حالا یه دونه پنج هزاری توش مثلا گوشه نداشته باشه! شما چی میگی؟ میای اعتراض کنی که آقا چرا یکیش گوشه نداره!😒 اصلا شرمنده میشی بخوای همچین حرفی بزنی! 👆🏻🌺 خدا کلی لذت بهت میده بعد هم تمرینایی برای رشدت میده که یه ذره سخته و اتفاقا وقتی نگاه میکنی میبینی "همش به نفعت" بوده. 🔹👆🏻🚩 تا میخوای اعتراض کنی یه نگاهی به نعمتا و لذت های اطرافت میکنی شرمنده میشی بخوای اعتراض کنی! 👌🏼👆🏻 میگی خدایا هر چی تو بگی...😊 [ ] •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_یازدهم ••○🖤○•• ..... وقتی پیکر پاره پا
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ... و چنین یوسفی را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعی است. و طبیعی است اگر طالبان و خواستگاران ، به بضاعت وجودی خویش ننگرند و فقط چشم به عظمت مطلوب بدوزند. می آمدند، همه گونه مردم می آمدند .از مهمترین قبایل اشراف تا کهترین مردم اطراف و اکناف . و همه تو را از علی ، طلب می کردند و دست تمنا درازتر از پای طلب باز می گشتند. پست ترین و فرومایه ترین آنها اشعث بن قیس کندی بود. همان که ور سال دهم هجرت ایمان آورد. اما بعد از ارتحال رسول، آشکارا مرتد شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان مجدد نیاورد. ابوبکر پس از این پیروزی ، خواهر نابینایش را به او داد و او دو فرزند برای اشعث به ارمغان آورد. یکی اسماء که زهرا در جام برادرت حسن ریخت و او را به شهادت رساند و دیگری محمد که اکنون در لشکر عمر سعد، مقابل برادر تو ایستاده است. هرچه از پدر ، کلام رد و تلخ می شنید ، رها نمی کرد. گویی در نفس این طلب، تشخصی برای خود می جست. بار آخر در مسجد بود که ماجرا را پیش کشید ، در پیش چشم دیگران. و علی بر آشفته و غضب آلود فریاد کشید :ابوبکر تر را به اشتباه انداخته است ای پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر زبان نامحرم تو جاری شود و گوش نامحرم و دیگران بشنود ، از شمشیرم پاسخ خواهی گرفت . این غریو غیرت الله ، او را خفه کرد و دیگران را هم سر جایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه فرق می کرد و او عبدالله ، پسر جعفر طیار شهید موءته بود .مشهور به بحر جود و دریای سخاوت .هم فرزند شهیدی با آن مقام و عظمت بود و هم پسر عمو و از افتخارات بنی هاشم. پیامبر اکرم بار ها در حضور امیر المومنان و او و دیگران گفته بود : دختران ما برای پسران ما و پسران ما برای دختران ما . و این کلام پیامبر ، پروانه خوبی بود برای طلب کردن شمع خانه علی . اما عبدالله شرم می کرد از طرح ماجرا .نگاه کردن به ابهت چشمهای علی و خواستگاری کردن دختر او کار آسانی نبود هر چند خواستگار ، عبدالله جعفر ، برادرزاده علی باشد و نزدیکترین کسی به خاندان پیامبر. عاقبت کسی را واسطه کرد که این پیام را به گوش علی برساند و این مهم را از او طلب کند. ریش سپید واسطه، متوسل شدل بود به همان کلام پیامبر که پیامبر اشاره کرد به فرزندان جعفر فرموده است :"دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما " و برای بر انگیختن عاطفه علی ، گفته بود :"در مهر هم اگر صلاح بدانید ، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبری سلام الله علیها." ازدواج اما برای تو مقوله ای نبود مثل دختران دیگر . تو را فقط یک انگیزه ، حیات می بخشید و یک بهانه زنده نگاه می داشت و آن حسین بود. فقط گفتی :" به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند." گفتند :"نمی کند." گفتی :"اقامت در هر دیار که حسین اقامت می کند ." گفتند:"قبول." گفتی :"به هر سفر کل حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم ." گفتند:"قبول." و علی گفت :"قبول حضرت حق." پیش و پیش از همه . فقرا و مسکین از این خیر ، مطلع و مسرور شدند . چرا که عطر ولیمه ازدواج تو ، اول سحوری در خانه آنها نواخت و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارک را تهنیت گفتند . دو نوجوانی که اکنون ، به سوی تو می آیند ، ثمره همین ازدواجند. گرچه از مقام حسین می آیند ، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلی شده اند برای خودشان . به شاخه های شمشاد می مانند . هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودی. چه بزرگ شده اند . چه قد کشیده اند . چه به کمال رسیده اند. جان می دهند برای قربانی کردن پیش پای حسین ، برای باز پس دادن به خدا ، برای عرضه در بازار عشق. علت خستگی و شکستگی شان را میدانی ،حسین به آنها رخصت میدان رفتن نداده است . از صبح ، بی تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ منفی شنیده اند. پیش از علی اکبر ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز به علی اکبر داده است و این آنها را بی تاب تر کرده است. علت بی تابی شان را میدانی اما آب در دلت تکان نمی خورد. میدانی که قرار نیست اینها دنیای پس از حسین را ببینند و ترتیب و توانی رفتن هم مثل همه ظراءف دیگر ، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحی که پیش چشم توست. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• اخبار نجف به دستمان رسیده بود، خوشحال و مسرور به سمت حرم راه افتادیم تا به نوعی ما هم انتفاضه را شروع کرده باشیم. ظهر بود و هوا بسیار گرم، گرمای هوای شهری که در آن به دنیا آمده بودم وجودم را پر از عرق می‌کرد. _ ابوولاء، ابوولاء، خودت هستی؟ کسی صدایم می‌زند، صدایی قریب اما غریب. پشتم را نگاه کردم کسی که آشنا باشد را نیافتم، به راهم ادامه دادم، خیال کردم که گرما زده شده ام، اما دوباره انگار دلم راضی نشد دوباره برگشتم و به محض اینکه سرم را برگرداندم، ابومهدی را دیدم که به سمت من می‌آمد آن هم با گام های بلند و دشداشه سرمه ای اش که از دور مشهود بود. من هم به سمتش دویدم، وقتی به هم رسیدیم ناخودآگاه هم دیگر را در آغوش گرفتیم. در صورتش با تعجب نگاه کردم و گفتم: رفیق قدیمی‌حالت چطور است؟ راه گم کرده ای؟ مرا چطور بعد از پانزده سال شناختی؟ آنقدر گرم هم دیگر را در آغوش گرفتیم که حتی یادمان رفت سلام بکنیم ابومهدی که از سوالم خنده اش گرفته بود گفت _ مگر چند نفر در این عراق پیدا می‌شوند که دو دستی سرشان را بخارانند و موهایشان فرفری باشد. دقت که می‌کنم می‌بینم که نا خودآگاه و از سر استرس یا گرما دارم دو دستی سرم را می‌خارانم. گفتم: از این طرف ها چه خبر؟ الان باید در بصره باشی مرد مؤمن نه در کربلا. دوباره از همان لبخندهای خدایی زد. _ قصه اش طولانی است باید مفصل برایت توضیح بدهم گفت: حرم می‌روی؟ در صورتش با تعجب نگاه می‌کنم و می‌گویم: به نظرت این سیل عظیم مردم به غیر از حرم به کجا میتواند بریزد؟ ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید. فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟ _کارت میکشم. کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه. پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت : بفرمایید مبارکتون باشه. _ممنون. از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه... _داداشم اینا نیومدن؟ با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن.. _مگه این دختره چقدر میخره آخه! سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟ _شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم! سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط.. این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟ _چشم بریم! سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد. هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت!) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود... _خانوم این روسری رو حساب میکنید؟ فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم! چشم الان سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت! _چرا این کارو کردید؟!! سید: کار خاصی نکردم قابل نداره! _به علی میگم باهاتون حساب کنه.. روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد. پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه!! قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون.. _سه ساعته دارید چه.... حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود!! سید: علی داداش! مگه رفتید خرید عروسی؟! علی: چی بگم والا.. فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم.. _به سنگ پای قزوین گفتی زکی! فاطی: دوس دارم! :) از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود. سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام . علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی.. سید: دشمنت شرمنده داداش! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ