eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
____ @Chaadorihhaaa____ رو بــه روي در ســفید رنــگ یـک ســاختمان شــمالی ایســتادم. دو طبقـه و تقریبــاً نوســاز بــا نمــاي آجــرسـفال، ناگهـان بـا خانـه قبلـی خودمـان مقایسـه کـردم. اصـلاً قابـل قیـاس نبـود، اینجـا نهایتـاً دویسـت متـر در جنـوب تهـران امـا خونـه مـا هـزار و دویسـت متـر در یکـی از بهتـرین منـاطق تهـران! از ظـاهر خانه برمی آمد وضع اقتصادي دایی متوسط رو به پایین باشد. یـه لنگـه ابـرویم را بـالا دادم و بـا غـرور خانـه دایـی را ور انـداز کـردم. امـا یـادآوري اوضـاع کنــونی ام تلنگــري شــد کــه باعــث خــالی شــدن بــاد آن همــه فــیس و افــاده شــد . ســرخورده تــر از همیشه زنگ در را زدم. - بله؟ بـا صـدا ي مـرد جـوان در پشـت آ یفـون دچـار اسـترس شـدم . احتمـالاً پسـر دا یـی ام بـود، آب دهـانم را قـورت دادم، هرچـی بـه مغـزم فشـار آوردم فـامیلی ِِمـادرم یـادم نمـی آمـد بـا صـداي عصـبی مـرد بـه خودم آمدم... - پــس چــرا جــواب نمــی دیــد؟ و بعــد هــم محکــم گوشــی را گذاشــت. وا رفــتم. اینکــه گوشــی راگذاشـت؟! از کـم حوصــلگیش حرصـم گرفـت، تــوي هـواي ســرد مـرا پشـت در کاشــته بـود ! حــداقل کمـی تحمـل مـی کـرد! پشـتم را بـه در کـردم و بـا عصـبانیت زیـر لـب چنـد تـا فحـش نثـارش کـردم «گند دماغ، بد اخلاق، عنق عوضی، عجب مهمون داري می کنن!» - با کی هستین خانم؟! من عوضیم؟! برگشتم بطرفش و بدون اینکه به خودم بیام گفتم: - پس چی، من؟! بی شعور نمی دونی تو هواي سرد من رو پشت در... تازه به خودم آمدم خراب کاري کرده بودم اساسی! کی اینجا آمده بود؟ چرا من نفهمیدم؟ مـردي حـدود 30 سـاله بـا بلـوز و شـلوار گـرمکن سـفید و سـیاه، قـدي متوسـط در مقایسـه بـا مـن کـه قدم صد و شصت و هشـت بـود چنـدان بلنـد بـه نظـر نمـی رسـید، بینـی سـر بـالا و کـوچکش بـا صـورت اســتخوانی و لــبش کــاملاً همخــوانی داشــت چشــمانی مشــکی بــا ابروهــاي گــره خــورده ... در ذهــنم جرقــه اي زد علیرضــا بــود، چقــدر عــوض شــده بــود نــه شــبیه دایــی بــود نــه زن دایــی! **** 😊 🌸🍃🖊 @Chaadorihhaaa
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 ✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی. اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..  کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی،  خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد. ⏪ ... 🍃🌺 @chaadorihhaaa
شوخی کردن با نامحرم، حریم میان آنها را کم رنگ نموده و احتمال وقوع گناه را در بین آنان تقویت می کند، اولیای دین افراد را از مزاح با نامحرم برحذر داشته اند.از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نیز نقل شده است که فرمود: «مَنْ فَاکهَ امْرَأَهً لَا یمْلِکهَا- حُبِسَ بِکلِّ کلِمَهٍ کلَّمَهَا فِی الدُّنْیا أَلْفَ عَامٍ فِی النَّار» کسی که با زن نامحرمی مزاح کند، به ازای هر کلمه ای که با او سخن گفته، هزار سال در دوزخ حبس می شود. ابابصیر، از شاگردان امام صادق علیه السلام می گوید در کوفه به زنی قرآن می آموختم و روزی اتفاق افتاد که با او مزاح کردم. هنگامی که در مدینه به محضر امام باقر علیه السلام وارد شدم، مرا سرزنش کرد و فرمود: «مَنِ ارْتَکبَ الذَّنْبَ فِی الْخَلَاءِ لَمْ یعْبَأِ اللَّهُ بِهِ -أَی شَی ءٍ قُلْتَ لِلْمَرْأَهِ- فَغَطَّیتُ وَجْهِی حَیاءً وَ تُبْتُ- فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع لَا تَعُد» کسی که در خلوت مرتکب گناه شود، خدا به او اعتنا نمی کند. چه چیزی به آن زن گفتی؟- از خجالت چهره خود را پوشاندم و توبه کردم- حضرت فرمود: دیگر تکرار مکن. ◉✿[✏ @chaadorihhaaa] ✿◉ ═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید :" ابراهیم! زشته! می شنون! " اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:" دروغ که نمی گم ، خب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! " همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی می شد که یا باید با میانجی گری مادر حل می شد یا چاره گری های من و عبدالله . این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم ، ساجده سه ساله را بهانه کردم : " ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمی کنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟" و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم : " با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! " ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم را شنیده بود ، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت . ابراهیم هم وارث همین تلخی های پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر ، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جا به جایی کارتون ها روی لباسش نشسته بود ، با هر دو دستش تکاند و گفت : " مامان من برم مدرسه . ساعت ده با مدیر جلسه دارم . باید برنامه کلاس ها رو برای اول مهر مرتب کنیم ." که مادر هم به نشانه تایید سری تکان داد و با گفتن " برو مادر ، خیر پیش!" داخل حیاط شد . ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله ، برای کشیدن نهار دست دست می کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم . آیفون را که برداشتم ، متوجه شدم آقای حائری ، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار عبدالله ، شعله قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد؛ حائری برامون مستأجر پیدا کرده ، دیده محمد داره اسباب می بره ، گفت حیفه ملک خالی بیفته." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... آه پر صدایی کشیدم .صدای دسته های عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد. با صدای طبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلا رد اشک گذاشت توی چشمهام، یه اشک واقعی. امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب می رفت و گرفته بود و به نظر من سرخ .اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشک های مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سیدالشهدا (ع) بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت .انگشت هام کشیده شد و پرده با صدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بی قراری میکرد طبق برنامه ی هر ساله اش، با همه ی تفاوتی که توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر مشکیم سر خورد روی شونه هام . برای آروم کردن قلب بی قرارم از بس لبه های چادر رو توی مشتم فشار داده بودم، خیس شده بود .چه قدر حال امروزم پر از گریه بود؛ چون یه قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشم هام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم. تقه ای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون .دستی روی چشم های پر از اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف. _بفرمایید بابابزرگ، فقط من اینجام. دستگیره ی در به طرف پایین کشیده شد و بابابزرگ داخل اتاق شد، آستین های بالا زده و دست ها و صورت خیسش نشونه ی این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش، مثل همیشه. لبخندی به روم پاشید. _خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم، لعنت به چشم هایی که همیشه لو می دادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره اشک سرخ می شدن و پر از شبنم های براق .بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشم هام بود و امروز دوباره می پرسید احوالم رو. پیشگیری کردم از سوال ها و باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو. -ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار فکر می کرد چی پرسیدم گفت: _الانه که.... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 . روز اولی که وارد ڪلاس درس شدم همه تعجب ڪردند به خصوص دختر عمویم فاطمہ و دوست صمیمی ام دنیا ... به سمت دنـیا رفتم و ڪنارش نشستم .. با اینڪہ دنیا دختری چادرے نبود اما باحیا بود و نجابتش زبان زدِ ڪل محل ... نیــشگونی از بازویم گرفـــت به سمتش برگشتم : چته دیوونه چرا نیشگون میگیری! _همتا خوبی !! پـس چادرت ڪو !؟ نگاهم را ازش گرفتم و به کتابم دوختم : خسته شدم باو ، من اصلا دوست ندارم چادر بپوشم ، دوست دارم آزاد باشم ... _چی میگی !؟ نگاهی به فاطمه می اندازم : ول کن دیه ، من زیاد به مامانم جواب دادم، حالام حوصلشو ندارم دوبارهـ اون حرفارو به شما دوتا توضیح بدم . فاطمه قصد میکند چیزی بگوید ڪه دنیا اشاره میڪند تا سوالی نڪند . معلم وارد ڪلاس میشود و بعد از حضور و غیاب شروع به درس دادن میڪند . با سنگینی نگاه کسی برمیگردم نگاهم ڪشیدهـ میشود به فاطمـه ڪہ به من زل زده است ، دستم را جلویش تڪان میدهم : چیه چیزی دیدی تو صورتم !؟ سرش را پایین می اندازد و من برمیگردم روزای اولش به همین روال میگذشت ، حتی ڪل فامیل فہمیدهـ بودن من دیگه چادر نمیپوشم و یه جورایی سعی میڪردند با حرفاشون دید منو عوض ڪنند ... اما من به حرفاشون گوش نمیدادم و سعی میڪردم بیخیال باشم ... حتـی بخاطـر همین نصیحتا چند ماهی به خونه ے خان جون نرفتم و تو خونه تنہا میشستم و درس میخوندم ... تا اینڪـه یه روز خان جون زنگـ زد و گفـت ڪه این جمـعه حـتما بیام دلـش برام تنگـ شدهـ منم نمی توانستـم قبول نڪنم براے همـین قبول ڪردم این جـمعه رو برم ... دستی به مـوهاے ام میڪشم امـروز رو بـاید یه زره رعایت ڪنم تا فامـیل گیر الڪی ندن . مانتوے گـلبه ای رنگم را بر تن میڪنم ... و بعد،از حاضر شـدن روبه روے آینه می ایستـــم و رژلب قرمزم را بر مـیدارم و روی لب هایم میڪشم . لبخندے میزنم و ڪیفم را برمـیدارم و از اتاق خـارج مـی شوم ... مادرم نگاهی به مـن می اندازد و سـرش را به نـشانه ے تاسف تڪان میدهد ، شانه اے بالا می انـدازم و به طـرف مـاشین مـیروم و در عقـب را باز میڪنم و سوار مـی شوم ، پدرم نگاهی به صـورتم می اندازد و آینه را تنظیم میڪند هانا همـاطور ڪه وسط،نشسته می گوید : آجی موهامو نیگا چه خوشـگل بستم . نگاهی به موهایش می اندازم ڪه خرگـوشی بستـه ، لبخندی میزنم : چه خوشگل شدی عسل آجی ... میخندد بعد از سوار شـدن مامان به طـرف ڪرج حرڪت میڪنیم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• " بِسمھ تعالے " مبحث : #رسیدن‌به‌لذت‌عبد‌بودن 😍 .... سلام✋🏻 -مهمترین موضوع زندگیت چیه؟🤔
•••🌸••• 💖 [ ] 🔷بذارید برم سر اصل مطلب ✅تنها راهی که میتونه انسان رو از رنج های زندگی عبور بده اطاعت از دستوره... 🔹چی؟ ✅ "اطاعت از دستور" 🔹چرا؟ ✅ برای اینکه عبد بشی... 🔹مگه عبد شدن چه فایده ای داره؟ ✅تو نمیدونی که مولا داشتن و صاحب داشتن چه مزه ای میده.. یه مدت همراهمون باشی متوجه میشی.☺️ کسی که عبد بشه، خداوند متعال همه چیز رو میریزه به پاش. همه ی عالم رو بهش هدیه میده. [ ] •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ..... پاسخ گفت : آن درخت کهنسال جد توست عزیزدلم که به زودی تندباد اجل او را از پای در می آورد و تو ریسمان علاقه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه می بندی و پس از مادر ، دل به پدر ، آن شاخه دیگر خوش میکنی و پس از پدر ، دل به دو برادر میسپاری که آن دو نیز در پی هم ، ترک این جهان می گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها می گذارند . اکنون که صدای گام های دشمن ، زمین را می لرزاند. اکنون که چکاچک شمشیر ها بر دل آسمان ، خراش می اندازند. اکنون که صدای شیهه اسب ها، بند دلت را پاره میکند . اکنون که هلهله و هیاهوی سیاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیک تر میشود . یک لحظه خواب کودکی ات را دوره میکنی و احساس میکنی که لحظه موعود نزدیک است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است . از جا کنده می شوی ، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین می رسانی . حسین ، در آرامشی بی نظیر پیش روی خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده . پیشانی بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است. نه فریاد و هلهله دشمن ، که آه سنگین تو او را از خواب می پراند و چشم های خسته اش را نگران می کند. پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش، پیش پای تو برخیزد ، تو در مقابل او زانو میزنی . دو دست بر شانه های او میگذاری و با اضطرابی آشکار می گویی : میشنوی برادر ؟! این صدای هلهله دشمن است که به خیمه های ما نزدیک میشود ؛ فرمانده مکارشان فریاد میزند: لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را در یابید... حسین بازوان تو را با مهر در میان دست هایش می فشارد و با آرامشی به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه تو می دوزد و زیر لب آن چنان که تو بشنوی زمزمه میکند : پیش پای تو پیامبر آمده بود اینجا به خواب من و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است ، همان که تو الان خوابش را مرور میکردی ؛ فرمود که به نزد ما می آیی به همین زودی . و تو لحظه ای چشم بر هم می گذاری و حضور بیرحم طوفان را حس میکنی که زیر پایت خالی میشود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ می نماید و بی اختیار فریاد می کشی : وای بر من! حسین دو دستش را روی گونه های تو می گذارد ، سرت را به سینه اش می فشارد و در گوشت زمزمه میکند : وای بر تو نیست خواهرم ! وای بر دشمنان توست، تو غریق دریای رحمتی ، صبور باش عزیزدلم ! چه آرامش دارد سینه برادر ، چه فتوحی می بخشد ، چه اطمینانی جاری میکند . ♥️ انگار در آیینه سینه اش میبینی که ازل خدا برای تو تنهایی را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنی ، تا دست از همه بشویی ، تا یکه شناس او بشوی. همه تکیه گاه های تو باید فرو بریزد ، همه پیوندهای تو باید بریده شود ، همه دست آویز های تو باشید بشکنند ، همخ تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنی ، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنی و این دل بی نظیرت را فقط جایگاه او کنی . تا عهدی را که با همه کودکی ات بسته ای ، با بزرگی ات پایش بایستی . پدر گفت : بگو یک! و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می آموخت . کودکانه و شیرین گفتی : یک! و پدر گفت : بگو دو ! نگفتی! پدر تکرار کرد :بگو دو دخترم . نگفتی! و در پی سومین بار چشم هایت را به پدر دوختی و گفتی :بابا! زبانی که به یک گشوده شد . چگونه میتواند با دو دمسازی کند ؟! ..... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• نگاهش را از عشقش دریغ نمی‌کند، ولی گاه چشمش آنقدر اشکبار می‌شود که دیگر نمیتواند جلویش را ببیند. ... خالد از خواب پریده و این فکر می‌کرد که عشقش در خواب با قاب عکسی که همیشه بالای سر او و برادرش است شباهت دارد، فکر خواب چشمان خالد را که در خواب از اشک پر شدند و خشک شدند را دوباره اشکبار می‌سازد. ☆☆☆ خالد نهیبی به خود می‌زند و بلند می‌شود و رخت خوابش را جمع می‌کند_ رخت خواب که نه جایی که فقط می‌توانست از سردی زمین در خواب در امان باشد _ اما فکرش هنوز مشغول خوابش است، صدای نرم مادر می‌آید : خالد جان پسرم، صبحانه نمیخواهی، مدرسه ات دیر می‌شود ها خالد به ساعت نگاه می‌کند خیلی دیر شده است، خالد که از اتاق بیرون می‌آید و نگاه همچون ماه مادر به چشمان زیبای خالد می‌افتد، رکب می‌خورد، ناخودآگاه و فقط با یک نگاه به خالد اشکش جاری می‌شود: خالد جان، مادر چیزی شده به من نمی‌گویی میوه دل من. خالد تازه یادش می‌افتد که روی صورتش هنوز چند قطره اشک باقی مانده، اول ناراحت می‌شود چون می‌داند که مادر نباید اشک های او را ببیند، این را پدر به او گفته بود که هیچگاه جلوی مادرش گریه نکند؛ پدری که او را تنها گذاشته بود، پدری که در ذهنش هم یک قهرمان و الگو بود و هم یک فراموشکار که او را تنها گذاشته. سریع می‌گوید: چیزی نشده مادر، خواب دیدم و همزمان اشکش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: نمی‌خواستم ناراحتت کنم بعد هم تا جمله اش تمام نشده می‌دود و مادر را در آغوش می‌کشد _ و چقدر سخت است که در یک خانه کوچک و روی حصیری که قبلا فرش بوده است دویدن _ انگار آغوش مادر آرامش بخش ترین جای جهان است هم برای مادر و هم برای فرزند، سن و سال هم نمی‌شناسد این آغوش معجزه می‌کند . انگار مادر گرمای وجودش را به فرزند و فرزند غم ها و سردی هایش را به بی کران ترین جای دنیا تحویل میدهد. همینطور که در آغوش مادر است نگاهش به ساعت میخورد و یادش می‌آید که مدرسه اش دیر شده است با اینکه سخت است از آغوش مادر جدا می‌شود روی دست مادر بوسه را می‌کارد و و می‌نشیند سر سفره نه چندان رنگین صبحانه. سریع صبحانه را می‌خورد تا به قرار روزانه اش برسد در طی صبحانه مادرش مدام از خوابش می‌پرسد و خالد به خاطر احترامی‌که برای مادر قائل است جواب می‌دهد آن هم با آن همه عجله ای که دارد ولی هیچگاه تند با مادر سخن نگفته و نمی‌گوید، صبحانه و سؤال های مادراز خوابش که تمام می‌شود از خداوند برای نعمتش و از مادر برای زحمتش تشکر می‌کند. می‌رود سر قرار صبحانه، قراری که هر روز با عشقش دارد. می‌رود و کنار دفترش روی زمین سرد خانه می‌نشیند و شروع به نوشتن میکند ... ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° کتاب تاریخچه وهابیت بستم خیلی سخت بود این مقاله ،گاهی تو کتب غربی دنبال مطلب میگشتم و تو این کتب توهین های بود که دل هر شیعه ای رو به درد میاره یادم رفت خودم معرفی کنم من پریا احمدی هستم ۲۴سالمه بچه دوم یه خانواده شش نفره پوریا ،پریا ،پریسا ،پرستو خواهرا و برادرم همه ازدواج کردن و من مجردم خخخخ من فراری از،ازدواجم یه خواهرزاده ۵ماه دارم که اسمش پرنیاست شوهرپریسامون مهندسه اسمش مهدی هست پرستو هم عید غدیر میره خونه خودش شوهرش اسمش سجاده این دامادمون مغازه پارچه فروشی داره پدرم دبیربازنشته است مادرم خونه دار من فکر میکنم اگه ازدواج کنم به کارای مذهبیم نمیرسم خانواده من معمولی هستن نه خیلی مذهبی نه دور از مذهب برادرم معلمه ما همه محجبه هستیم یهو صدای پریا پریای سارا منو به خودم آورد سارا: کجا سیر میکنی باجی جان _هیسسسسسسسس اروم تر کتابخونس یه لبخندژکوندی تحویلم داد ودستاشو به نشونه معذرت بهم گره زد -خب بسه این ادا و اتفارا پاشو بریم پایگاه شصت تا کار دارم سارا:پریا جان یه دونشو بگو بقیه اشو نخواستم -بریم پایگاه جلسه بذاریم درمورد محرم بریم دانشگاه آماده کنیم برا محرم بریم مقاله به استاد نشون بدیم سارا :بسه بابا غلط کردم پس حرف نزن از کتابخونه زدیم بیرون -سارا ماشین آوردی؟ سارا:نه با ماشین حسن آقا اومدیم برد هئیت -‌سارا پیاده بریم ؟ سارا:پس بیا بریم سر راهمون بریم حوزه مقاله به استاد نشان بدیم بعد بریم -اوکی من سارا طلبه سال اول سطح دو حوزه ایم ما از بس شر و شیطونیم دوستان بهمون میگن اخراجی °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° چشم قشنگه: اوهوم! خانوم حواستون کجاست؟! اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت! خودمو جم و جور میکنم.. _بله آقا! من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی؟! چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم، طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم! _عه! پس امامه ات کو؟! اصلا عبام نداری که! چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیست! _نه نیست! چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها! روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : جواد از تو بعیده! دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید. اوه اوه فامیل در اومدن! _عه چیزه.. یعنی چیزه! آهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه. روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا چشم قشنگه: |: من: (: روحانی: (: فاطی: /: با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود!! وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم. فاطی: واااای خاک تو سرم! _عه خاک تو سر من! چرا تو سر تو؟! فاطی: بچه ها رفتن! حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم بدبخت شدیم فائزه خدا لعنتت کنه! _فاطی :| مگه عصر حجره؟! بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه! فاطی: عه راس میگی ها! بزنگ ببین کجان. _از دست تو.. گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم _وااای فاطی شارژ برقی نداشتم خاموش شده‌.. توهم که گوشیت تو ماشینه‌.. فاطی: وای فائزه یه کاری کن! برو از یکی گوشی بگیر :| یک آن یه فکر به ذهنم رسید... حاج آقا و پسرشون.. آروم و متین به سمتشون حرکت کردم هنوز همونجا بودن.. _ببخشید حاج اقا! حاجی: شمایید دخترم.. بفرمایید؟ _حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم.. میشه از گوشی شما استفاده کنم؟! حاجی: عه این چه حرفیه دخترم. جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیرن. جواد (همون چشم قشنگه خودمون): بله بفرمایید.. وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام! به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم.. تا رسید دستم قفل شد دوباره روی صفحه قفل نوشته بود "سید محمد جواد" وای خدا اونم سیده.. _ببخشید قفل شد! آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم :| ) گفت: از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه.. گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد. حالم بی خود و بی جهت گرفته بود.. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ