eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa_____ بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره تـوي نـخ پسـردایی رفـتم . بـا تحسـین نگـاهش کـردم بـا همـین امکانـات معمـولی توانسـته بـود مـدارج عـالی علـم را طـی کنـه و باعـث افتخـار پـدر و مـادرش شـود. یـاد پـدرم افتـادم چـه آرزوهـایی براي نادر داشـت، چقـدر خـرجش کـرد، امـا صـد حیـف کـه همـش بـی نتیجـه بـود . نـادر تنهـا توانسـت فــوق دیــپلم کــامپیوترش را از دانشــگاه آزاد بعــد از چهــار ســال بگیــرد! مطمئــنم اگــر پــدرم جــا ي دایی بود چـه کارهـا کـه بـراي تـک دانـه اش نمـی کـرد ! علیرضـا خیلـی ناگهـانی سـرش را بلنـد کـرد و بـا نگـاهش غـافلگیرم کـرد. دسـتپاچه لبخنـدي ملـیح زدم امـا او بـدون هـیچ عکـس العملـی سـرش را پـایین انـداخت. از بـی تفـاوتی اش حرصـم گرفـت، حـداقل مـی توانسـت یـه لبخنـد در جـواب لبخنـدم بزنــد! تــازه بــه حرفهــا ي مامــان رســیدم کــه مــی گفــت: «ایــن مــرداي مــذهبی آدمــاي بــی احساســی هستند.» لابد لبخند به دخترعمه از گناهان کبیره بود که آقا اینجوري کرد!؟ تا پایان شام دیگر به پسر دایی سر به زیرم توجهی نکردم. - ظرفا دیگه با من؟ - حالا اونقدر ازت کـار بکشـم خـودت بـذار ي بـري، فکـر کـردي بـراي چـی خواسـتم بیـاي خونـه مـا؟ ! براي کلفتی دیگه! خندیدم در همین حین صداي علیرضا بلند شد: - مامان جوراب قهوه اي هام کجاست؟ زن دایی با دلخوري گفت: - میبینی سهیلا سی و یـک سالشـه هنـوز مثـل یـه بچـه بایـد تـر و خشـکش کنـی، نمـی دونـم کـی مـیخـواد زن بگیـره و منــو راحـت کنــه، قربـون دسـتت جورابــاش روي شـوفاژ آشــپزخونه همـین گوشــه ست، خوشم نمی آد مردا بیان توي آشپزخونم. پیرشی مادر! بهترین فرصت براي عذرخواهی بود، دوست نداشتم فکر کنه دختر فضول و بی ادبی هستم! - بفرمایین! - ا ...شما چرا زحمت کشیدین؟ دسـتش را دراز کـرد تـا آن هـا را بگیـرد امـا وقتـی تعللـم را دیـد پرسـش گرانـه نگـاهی گـذرا بـه مـن کرد. با خجالت گفتم: - یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. با تعجب گفت: - براي چی؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم: - به خاطر امروز! - من که نمی فهمم شما چی می گین. * 😊 🌸🍃🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست فقط) و من منفجر شدم فقط چی؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکردمثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کردشما چی میخواین از ماا..هان ؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست میبینی همه تون عوضی هستین بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران،در خیابانی تنها چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!! و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با 🍂🌼🍂🌼🍂 ✍عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند سارا بپوش بریم و من گیج:چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟ بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد. بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم! از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بودحالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم راست میگفت و من ترسیدم دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟ ازتون بدم میادو او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود... بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی میخوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!! مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم و من چقدر از چای متنفر بودم. عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد. نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست... کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید... ⏪ ... 🍃🌺 @chaadorihhaaa .
سبک زندگی اسلامی در معاشرت با جنس مخالف حاکی از آن است که رعایت حریم و گونه ای فاصله تا حد زیادی سلامت ارتباط را تامین می کند. خداوند متعال این حقیقت را به یاران پیامبر گوشزد کرده است: «یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا... وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِکمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِکمْ وَ قُلُوبِهِن» و هنگامی که چیزی از وسایل زندگی را (به عنوان عاریت) از آنان [همسران پیامبر] می خواهید از پشت پرده بخواهید؛ این کار برای پاکی دل های شما و آنها بهتر است.» نکته مهم این آیه آن است که خداوند یاران مؤمن و همسران پیامبر را که از نعمت همسری رسول خدا برخوردارند، به رعایت حریم توصیه می کند. بر این اساس، رعایت حریم از سوی افراد مجرد، جوان و ضعیف الایمان، ضرورت ویژه ای می یابد. حریم نگه داشتن زن در برابر مردان نامحرم، ابزاری است که زن برای حفظ مقام و موقعیت خود در برابر مردان می تواند از آن استفاده کند. ◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉     ═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... می دانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد. همچنان که قوری را از آب جوش پر می کردم ، صدای عبدالله را می شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش می کند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم . پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار وانت چند جعبه مکعب کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر ، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می کشید تا به خانه جدید وارد شود . طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود . از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم ، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد می شد، شبیه احساس گس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه داره شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد. علاوه بر رسم مهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می خواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ★★★ آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شب های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می وزید ، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می کرد. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرف های توی سرم که خنجر می کشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه! _من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره عطیه باشه ای گفت و من با قدم های تند ازش دور شدم ! مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعا ها رو بیرون می کشید _کارم داشتین مامان بزرگ؟؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد _کجایی مادر ؟آره همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد _بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن. قلبم لرزید این کار رو عطیه هم می تونست بکنه چرا من وقتی که امیرعلی خوشحال نمی شد از دیدنم! قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد _حالا تو باید حواست بهش باشه مادر! این جوری که سرما می خوره! قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما...! با صدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداری ها! مامان بزرگ شالگردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم _میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حالا این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمی ندازه تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی می کردن...امیر علی روی من رو زمین نندازه؟! مامان بزرگ_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده ! این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم _باشه چشم _کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم! هنوز مردد بودم برای رفتن ...مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش _هنوز که واستادی دختر برو دیگه به زور لبخند زدم و قدم های کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!...بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ... به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد ...قلبم بی قراری می کردو قدم هام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو! با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم .... صحبت هاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من می فهمیدمش! حس کردم صدام می لرزه از این همه ناآرومی درونم _سلام آقا مرتضی. نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشم هاش که مطمئنا تلخ بود... فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم آقا مرتضی_سلام محیا خانوم زحمت کشیدین می خواستم بیام بگم کتاب دعاها رو بیارن. سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دست هام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتاب ها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیرعلی و من پر از حس شیرین چه می ترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علی رویاهام ! _نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده ی امیر علی! شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ... اول با تعجب یک قدم جا به جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش زیرلب غر زد _محیا... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 . دستی روے شانه ام مینشـیند هراسان سَرَم را بلند میڪنم با دیدن دخـتر چادرے ڪنارم اشڪانم را پاڪ میڪنم ڪه لبخنـدی به رویم میزند : سلام عزیزم حالت خـوبه !؟ _س سلام ممنـون شما!؟ ڪنارم مینشیند : من هانیه ام خـادم مسجـد ، دیدم خیلی دارے گریه میڪنی نگرانـت شدم . لبخندی،از مہـربانیش میزنم: خوشبختم ، منـم همتام ... _چه اسم زیبایی ، ان شاءالله سلامـت باشی . _همچنین ... همانطور ڪه بلند میشود میگوید : اومدم صدات ڪنم بگم الان نماز شروع مـیشه ... تشڪر میڪنم و چادرم را درست میکنم ڪنارم می ایستـد و جانماز جیبی اش را از ڪیفش در می آورد و قامت میبندد ‌، من ڪه تا حالا نمـاز جماعت نخواندهـ بودم حرڪات او را انجام میدهم ، هر ڪاری او میڪرد من هم انجام میدادم بعـد از خواندن نمـاز قصد میڪنم بروم ڪه هانیه صدایم میزند : ببخشید همتا جان ... برمیگردم دختر خوبیه ، خوشم میاد ازش چہـره اش خیلی بانمڪ است و روسری اش را مدل خاصی بسته است ، همان مدلی ڪه مامان همیشه برایم میبست ڪمی فڪر میڪنم ، یادم می آید ڪه اسمش لبنانی است . نزدیڪم میشود و ڪتابی را از ڪیفش در می آورد و به طرف من میگیرد : خیلی خوشحال شدم ڪه با شما آشنا شدم این ڪتاب ڪمڪت میڪنه تا تصمیم بہتـری بگیری ... سوالی نگاهش میڪنم ڪه لبخندی میزند : وقتی اومدم ڪنارت نشستم داشتی گریه میڪردی و حرفاتم بلند تڪرار میڪردی تصمیمی ڪه میخواستی در مورد چادر بگیری ... نمیدانم چرا با حرفش اعصبانی نشدم برعڪس آرامش عجیبی گرفتم با همه ے دختراے چادری اطرافم فرق می ڪرد خیلی دوست داشتم بیشتر ببینمش برای همین ڪتاب را از دستش گرفتـم و گفتم : ممنون ... لبخندی زد و گفت : در پناه خدا ، یاعلی ... ناخود آگاه من هم یاعلی میگویم و از مسجد خارج میشوم ڪتاب را داخل ڪوله ام میگذارم بعد از گرفتن تاڪسی راهی خانه میشوم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدن‌به‌لذت‌عبدبودن 💖 [ #قسمت_پنجم ] 👈🏻در ادامه این مثال یه مثال دیگه هم هست. 🔷فرض کنی
•••🌸••• 💖 [ ] 🔵 خدا به ما دستور داده چون خیلی دوستمون داره. بی نهایت. دلیل دومی که خدا به ما دستور داده اینه که: با دستور، "تکبر و منیت" ما رو بزنه. 👆✔️ اگه انسان صرفا "کار خوب" انجام بده، باعث میشه هوای نفسش قوی تر بشه😈 و در نهایت بدبختش کنه. ما هر کار خوبی که انجام میدیم یه مقدار "تکبر" هم در کنارش سبز میشه! و این تکبر انسان رو به زمین خواهد زد. 🔞🔞 مثلا طرف میره صف اول نماز جماعت توی مسجد وقتی بیرون میاد و به دیگران نگاه میکنه یه حسی داره میگه به به! من چقدر مومنم!☺️ این بی دینا نمیان مسجد! اما "من" میام! چی؟ من!!! تو که قرار شد با عبادت، "من" خودت رو بزنی!😒 اگه اینجوریه که عباداتت توی سرت بخوره!😣 🔺⁉️💯 🔴یا یه خانم چادری به یه خانم بدحجاب با "چشم تحقیر" نگاه میکنه! خودش رو به خاطر حجابی که داره خیلی تحویل میگیره!😒 بابا تو قرار بود با انجام مبارزه با نفس، هوای نفست رو بزنی! منیت و خودخواهیت رو بزنی اما تو که کار رو خراب تر کردی؟!!! [ ] •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ... همین که برادر عمامه پیامبر را بر سر بگذارد ، شمشیر پیامبر را در دست بگیرد و به سمت سپاه دشمن حرکت کند کافیست تا غم عالم بر دلت بنشیند . کافیست تا تمامی معصیبت های پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت و تنهایی جاودانه پدر ، از اعماق جگرت سر باز کند . برادر به این بسنده نمیکند . مقابل دشمن می ایستد ، تکیه اش بر شمشیر پیامبر می دهد و در مقابل سیاه دلانی که به خون سرخ تشنه اند . لب به موعظه می گشاید : مردم ! در آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نکنید تا من آنچه حق شما بر من است و جای آورم که موعظت شماست و اتمام حجت بر شما . درنگ کنید تا من ، انگیزه سفرن را به این دیار ، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و تصدیقم کردید و با من از در انصاف در آمدید خوشا به سعادت شما . که اگر این چنین شود ، راه هجوم شما بر من بسته است . اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید . دست به دست هم دهید و تمام قوا و شرکاء خود را به کار گیرید ؛ به مقصود خود عمل کنید و به من مهلت ندهید . چه ، میدانید که در فضای روشن و بی ابهام گام می زنید . به هر حال ولایت من با خداست و پشتیبان من اوست . هم او که کتاب را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و نیکوکاران را به عهده گرفت . بندگان خدا ! تقوا پیشه کند و از دنیا بر حذر باشید . اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود و با یکی برای دنیا باقی بماند چه کسی بهتر از پیامبران برای بقا و شایسته تر به رضا و راضی تر به قضاء ؟! اما بنای آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را برای فنا آفریده است . تازه های دنیا کهنه است . نعمت هایش فرسوده و متلاشی شده و روشنایی سرورش، تاریک و ظلمت زده .دنیا ، منزلی پست و خانه ای موقت است. کاروانسرا است . پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین راه توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند ... او چنو طبیبی که به زوایای وجود بیمار آگاه است ، میداند که مشکل این مردم ، مشکل دنیاست . مشکل علاقه به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبی ، فقط علقه های دنیا می تواند انسان را این چنین به خاک سیاه شقاوت بنشاند . فقط پشت کردن به خدا می تواند ، پشت عزت انسان را اینچنین به خاک بمالد . فقط از یاد بردن خدا میتواند حجاب هایی چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم ودل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن خدا را منکر شود و خون فرزندان پیغمبر خدا را صباح بشمرد. او همچنان با آرامش و حوصله ادامه می دهد و تو از شکاف خیمه می بینی که دشمن ، بی تاب و منتظر ، این پا و آن پا میکند تا پس از اتمام موعظه به او حمله ور شود و خونش را بر زمین بریزد . حسین :مردم ! خداوند تعالی که خود آفریننده دنیاست ، آن را خانه نابودی و زوال قرار داده است . کار این خانه این است که حال دل بستگان خویش را دگرگون کند . فریب خورده کسی است که فریب او را بخورد و بخت برگشته کسی است که در دام های او بیفتد . مردم ! دنیا شما را نفریبد . هر که به دنیا تکیه کند ، دنیا زیر پایش امیدش را خالی کند و هر که طمع به دنیا ببندد ،دنیا ناکامش می سازد. من اکنون شما را در کاری هم پیمان می بینم که باعث بر انگیختن خشم خدا شده . خدای کریم از شما روی گردانده و عذاب خویش بر شما حلال کرده . مردم ! خدای ما خوب خدای است و شما بد بندگانی هستید. به محمد پیامبر ایمان آوردید و طاعتش را گردن نهادید و سپس به فرزندان او هجوم آوردید و کمر به قتل عترت او بستید. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• کتاب را به احمد تحویل داد و برای بار چندم به او تاکید کرد که این کادوی پدرش است گمش نکنی ها، احمد دستش را به روی چشمش گذاشت و یک علی عینی سفت گفت تا خیال خالد راحت شود. زنگ استراحت بود و احمد و خالد در گوشه حیاط با دشداشه های سفید و آبی شان ایستاده و با هم صحبت می‌کردند، در آن گوشه حیاط ایاز و گعده پنج شش نفره اش گوشه ای ایستاده اند و حرف مفت رد وبدل می‌کردند ایاز ناگهان صدایش را روی سرش گذاشت و مانند سگ های وحشی عربده کشید که هوی بچه شیعه بیا اینجا ببینم و به خالد اشاره کرد. خالد با آرامی‌به سمتش رفت و گفت: با من کاری داشتی ایاز؟ ایاز از لبخند مهربانی که روی صورت خالد بود یکه خورد و یک ثانیه به این فکر کرد که آیا واقعاً خالد یک نوجوان است یا خیلی بزرگتر از همسن هایش شده است؟ در همین فکرها بود که حارث پای ایاز را لگدمال کرد تا توجه او را به حال جمع کند. ایاز بلند شد و دوباره عربده ای کشید که: آهای بچه شیعه دیگر نبینم توی قلمرو من بچه مذهبی بازی در بیاوری. احمد را از ما جدا کردی نوش جان. اما اگر دوباره ببینم به پدرم می‌گویم که کاری کند که دیگر نتوانی سرت را در این شهر بالا بگیری خودت میدانی که میتواند چون در ارتش است. ولی انگار آرام با خود گفت: که بعید می‌دانم با آن دست و پا کاری از دستش بر بیاید. خالد لبخند زد و زیر لب آیه «و اذا خاطبهم الجاهلون قالو سلاما» را خواند و سرش را پایین انداخت و رفت. تفکرات مثل خوره داشتند سر ایاز را می‌خوردند: نکند محبوبیتم را از من بگیرد ... نکند تنها شوم ... نکند در مدرسه هیچ کسی را نداشته باشم ... ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود.. ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود -سلام بابا خوبی؟ خسته نباشی بابا:سلام پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود -إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم بابا:چی بگم -من فدای پدر همیشه نگرانم بشم شب بخیر بابا:شب توام بخیر وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم بعد از یه ربع پیام فرستادم برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟ دستت دردنکنه فردا یه سر برو کارگاه مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه -سلام آقاوحیدممنونم شما خوبی؟ چشم وحید:اگه لباس ها ‌۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند -من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا وحید:میخورتت مگه بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم -باشه ممنون شب به خیر ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی میدوزن برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ... ❤️ این صدای آشنا کیه..؟! این صدا... این صدای... این صدای علی! به سمت صدا بر میگردم.. با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه.. _علی! علی: جان علی؟ _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...! علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها.. _چشم گریه نمیکنم. از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...! نگاهشو ازم گرفت..! علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟ _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن. از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور.. علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش! سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن. به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد! جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا.‌. علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم. علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس؟ _رفته داخل مسجد.. علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم. _چشم با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم... نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... _فاطمه! فاطی: فائزه کاروانا رفتن... بدبخت شدیم...! _فاطمه... فاطی: چیه؟ _علی اینجاست. فاطمه : وا! _بخدا راس میگم پاشو بریم. فاطی: وای خدا! آخ جووون علی! _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها.. فاطی: برو بابا! بدو بریم پیشش.. از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن. چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد! از پشت بهشون نزدیک شدیم فلطمه نزدیک علی شد. فاطی: سلام علی آقا! علی: سلام فاطمه خانم.. خوبی عزیزم؟ فاطی: ممنون شما چطوری؟ فاطی: ای وای ببخشید آقاجواد سلام! سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد.‌. فاطمه خانوم! بعد به من میگه خانوم‌‌‌‌.. علی: سادات... کجایی؟؟ تو فکری! _همینجام علی جان... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ