پــدرم بــه خانــه هــزار و
دویست متري کامرانیـه و ویـلاي تـو شـمالش بـود کـه نـادر خـان بـا فـروش آنهـا و خـروجش از ا یـرانوبـه یـأس تبـدیل شـد. ظـاهراً نـادر خیلـی وقـت بـود ایـن نقشـه را کشـیده بـود و روش کـارکرده بـود.
چـون خونـه و ویـلا را یـک مـاه قبـل از اعـلام ورشکسـتگی رسـمی پـدر، فروختـه بـود و دنبـال برنامـه هــایش بــراي خــروج از ایــران بــود. نــادر چنــان زیرکانــه عمــل کــرده بــود کــه اصــلاً مــن و پــدر بــه
ذهنمان هم خطور نمی کرد همچین کاري کرده است.
هنـوزم خـاطره وحشـتناك را در گوشـه ي از ذهـنم نگـه داشـته ام. آن روز بـاران مـی آمـد نـادر گفتـه بـود بــا دوســتاش بـه شــمال مــی رود و چنـد روزي غیــبش زده بــود.
*
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیستم
_ @Chaadorihhaaa _
پـدرم روي میــز کــارش مشــغول
حسـاب و کتـاب بـود و ایـن جـور کـه مـیگفـت بـا فـروش خانـه مـی توانـد بقیـه بـدهکاري هـایش را صـاف کنـد و بـا فـروش ویـلا و گـرفتن قـرض از عمـو فـرخ و فـرزین، تـا حـدي دوبـاره سـر و سـامان گیرد. میان صحبتهایمان زنگ آیفون به صدا در آمد.
- سهیلا ببین کیه.
- بله؟... بفرمایین داخل... الان بهشون میگم.
روبه پدرم که منتظر به من نگاه می کرد گفتم:
- از بنگاه معاملات ملکی شریف اومدن.
پدر ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت:
- من که هنوز براي فروش خونه به اونها چیزي نگفتم!
- حتماً نادر بهشون گفته.
- شاید! من می رم بیرون ببینم چی می گن!
آمـدن پـدرم تقریبـاً یـک سـاعت طـول کشـید خیلـی نگـران بـودم در وجـودم غوغـایی غریـب، خبـر از اتفـاقی بـد مـی داد. بـالاخره انتظـار تمـام شـد و پـدرم بـا رنگـی پریـده و حـالی نـزار کـه بیشـتر شـبیه
مرده ها بود وارد خانه شد.
نگاهی درمانده به من که وحشتزده نگاهش می کردم کرد و زارید:
- سهیلا بدبخت شدیم.
دســتش رو روي قلــبش گذاشــت و افتــاد. از تــرس جیغــی کشــیدم و بــا ســرعت بـه طــرفش رفــتم بــا گریــه صــدایش مــیکــردم. تمرکــزم را از دســت داده بــودم و توانــایی انجــام هــیچ کــاري را نداشــتم. اول بــه بهــزاد زنــگ زدم امــا گوشــیش مثــل یــک هفتــه پــیش خــاموش بــود. یــک هفتــه ازش خبــر نداشتم. اما فعـلاً جـاش نبـود بـه کـاراي بهـزاد و بـی محلـی هـاش فکـر کـنم . از بهـزاد کـه ناامید شـدم به عمو زنگ زدم و پدر را به بیمارستان بردیم. تــوي بیمارســتان دکتــر نیــازي شــوهرعمه ام خیلــی سرزنشــم کــرد کــه چــرا آنقــدر پــدرم را د یــر بــه بیمارسـتان آوردم. معمـولاً تـو ایـن مواقـع کـاملاً هـول مـی کـردم و قـدرت تصـمیم گیـریم را از دسـت می دادم و مثل همیشه منتظر کمک دیگران می ماندم. یـک مـاهی کـه پـدر بسـتري بـود همـه از سـقوط کامـل مـالی بابـا و فـرار نـادر مطلـع شـدن و کـم کـم
دورمــون خــالی شــد. شــانس آوردیــم آقــاي نیــازي حتــی یــک ریــال هــم بابــت خــرج و مخــارج بیمارسـتان نگرفـت. حـال عمـومی پـدر رو بـه بهبـود بـود کـه بـا فهمیـدن بهـم خـوردن نـامزدي مـن و
بهزاد و پناهنـدگی سیاسـی نـادر بـه آمریکـا بـراي گـرفتن اقامـت دائم ، دومـین شـوك بهـش وارد شـد و با سکته دوم تموم کرد!
هنوزم نمـی دانـم خبـر بهـم خـوردن نـامزد ي را چـه کسـی بهـش داد . شـایدم خـودش فهمیـد. بـالاخره بچه که نبود چند بـار مـی توانسـتم دربـاره نیامـدن بهـزاد بهـش دروغ بگـم؟ ! تـوي ایـن یـک مـاه حتـی یــک بــار هــم نــه بهــزاد و نــه خونــواده اش بــه دیــدنش نیامــده بودنــد، ناســلامتی قــرار بــود دامــادش شود! بدبختی این جـا بـود کـه خـودم هـم خبـر ي از بهـزاد و علـت نیامـدنش نداشـتم . بهـزاد ي کـه اگـه یـه روز مـن رو نمـی دیـد روزش شـب نمـی شـد، بـه زمـین و زمـان مـی زد تـا مـن رو ببینـه، حـالا چـی
شـده بــود کــه تقریبــاً چهـل روز مــن رو ندیـده بــود و حتــی زنــگ هــم نــزده بــود؟ هــر چنـد جــواب سـؤالم را خیلـی زود گـرفتم!
*
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
همران گرامی توجه داشته باشید🍃
+بعد از فیلتر شدن تلگرام فعالیت اصلی ما در ایتا آغاز میشه ..
با ما همراه باشید🌺
✍ #حواستو_جمع_کن_نامه!🔴🔴🔴
اقایِ همسرِ به اصطلاح #مذهبی که همه غرور و افتخارت اینه که خانمت مومنه و سربه زیر 😌 !!!
حواست به ی چیزایی باید باشه که نیست بعضی وقتا ... ! 😞
چرا فکر میکنی چون خانمت مومن و باخداست پس معصومِ و شیطون نمیره سمتش؟؟؟!!!😰
چرا انقدر خانمت رو تو بیان جملات عاشقانه و احساسی تشنه نگه میداری که بعضی وقتا تو تصوراتش باید دنبالش بگرده ؟!😔
همین خانم مومن شما !
#شاید گاهـــــــــــی اوقات تو فضای مجازی دلش بخواد با ی نامحرم چند کلمه اضافه تر حرف بزنه!😶
چرا ؟!😨
چون تویی که جنس مخالفشی اما محرمشی؛ از لحاظ احساسی و کلامی ارضاش نکردی !😩
فرار نکن از واقعیت !😱🏃🏃🏃
اینکه تو ذهن خودت #محالش کنی فقط پاک کردن صورت مساله س !😒
خانم مومن شما هم گاهی ممکنه مخاطب وسوسه های شیطانی😈 قرار بگیره ولی شک نکن اگه شمایِ همسر اونو اشباع کرده باشی خیلی راحت و قاطع جواب منفیش رو میکوبونه تو صورت شیطون! 😎
اما اماااان از روزی که ....
برات یه پست عاشقانه 😍 میفرسته و تو در جوابش مینویسی:
📲انقدر بیکاری که میری میگردی دنبال این چرت و پرتا تو کانالای مختلف ؟؟!😏
برات یه شعر احساسی😌 میفرسته و تو در جواب براش مینویسی:
📲اون پیرهن ابیه رو انداختی توماشین؟؟ برای فردا میخوامشااااا😠
و ....
تو حتی فرستنده که نیستی هیـــــچ ؛ گیرنده خوبی هم نیستی اقای همسر مذهبی !↩️🔴↪️
و نتیجه این میشه که:
خانمت؛همسرت؛محرمت؛ ...
#ناخواسته #ناآگاهانه و بعضا #بی_اختیار... 😔 در این برهوت فضای مجازی ♨️ دنبال همکلامی از جنس مخالف میگرده تا شاید بتونه اون احساس و نیاز طبیعی ارتباط با جنس مخالف که درون هر آدم سالم؛عاقل و بالغی هست رو به بدترین شیوه ممکنه پاسخ بده ! .... 😩
در انتخاب اشتباه همسر شما و مقصر بودنش شکی نیست! اما ... اما .... اما .... شمایِ همسر ِمذهبی! کجای این قصه تلخ ایستاده ای .... ؟!!! 😔
قصه تلخ #همکلامی_های_حرام در این دنیای مجازی !
که بی هیچ شک و شبهه ای از کمبود همکلامی در دنیای واقعی آغاز میشود ....
#اقای_همسر_بیدارشو!
#وسوسه_هایی_از_جنس_آخرالزمان!
🍃 @chaadorihhaaa
گفتم از جنگ برایـم بگو.
گفت:بزرگ شدم؛
از همه بـریدم،
اعزام شـدم،
جنگیدم!
همه شهید شدند؛
اسیر شـدم،
از خودم بریـدم!
آزاده شـدم؛
برگشتـم،
همه شهید شده بودند!
مـآندم؛
شهید شدمـ
شهید شدمــ
شهید شدمـــ🍃
.
.
.
🔻|🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_یکم
____ @Chaadorihhaaa ____
یـک نامـه بـه عـلاوه حلقـه اي کـه روزي بـا تمـام عشـقم خریـده بـودم را یک پستچی به در خونه مامان منیر آورده بود.
«سلام سهیلا جان،
ببین عزیـزم مـی خـوام خیلی منطقـی رفتـار کنـی، شـرایط تـو عـوض شـده، مـا دیگـه بـه درد هـم نمـیخوریم امیدوارم خوشبخت بشی!
بهزاد.»
مطمئـنم تــا حـالا نامــه اي بـه ایــن تلخـی کســی نخونـده بــود! دهـانم خشـک شـده بــود مغـزم از کــار افتـاده بـود ده بـار بلکـه بیشـتر آن را خوانـدم، نـه ایـن امکـان نداشـت، اینـا حرفـاي بهـزاد مـن، عشـق مـن نیسـت. خـودم را بـا این حرفـا دلـدار ي مـی دادم هنـوز بـاور نمـی کـردم. بهـزاد مـیاد فقـط مـی خــواد ســر بــه ســرم بــذاره مثــل همیشــه، اون عاشــق منــه، خــودش همیشــه بــه مــن مــی گفــت:
«ســیندرلای مــن!» امــا نیامــد، دو روز بــه خــاطر حــال بــد جســمی بســتري شــدم، همــه مــی گفــتن از ضعفه، آخـه یـک مـاه تـو ب یمارسـتان بـالا ي سـر پـدرم بـودم، امـا خـودم می دونسـتم از چیه، ایـن روح من بود کـه خنجـر خـورده بـو د و زخمـی بـود، بیچـاره المیـرا مـدام بـالا ي سـرم بـود و از مـن پرسـتار ي
مـی کـرد، اگـه المیـرا و حرفـاش نبـود. مـن دیگـه هـیچ امیـدي بـه زنـدگی پیـدا نمـیکـردم، المیـرا از خـدا بـرام گفـت، از آزمـایش الهـی اش، از الطـاف بـی نهـایتش، از ایـن کـه هنـوز تنهـا نیسـتم و حـامی
قدرتمندي بـه نـام خـدا دارم. المیـرا اشـک ریخـتن بـراي رفـتن بهـزاد را احمقانـه مـیدانسـت و معتقـد بـود همچـین آدم پـول پرسـتی همـان بهتـر کـه اصـلاً وارد زنـدگیت نشـد و رفـت، مـردي کـه بـه ایـن صـورت جـا بزنـه و از تمـام علاقـه اش بخـاطر پـول بگـذره اصـلاً لیاقـت دوسـت داشـتن رو نـداره، ایـن آدم اگه الان نمی رفـت چنـد صـباح دیگـه بـه خـاطر یـه موضـوع دیگـه پـاپـس مـیکشـید و مـی رفـت، اون وقـت یـه زنـدگی مشـترك و حتـی وجـود یـه بچـه شـرایط را بـدتر مـیکـرد و مهـر یـه زن مطلقـه به پیشونیت می خـورد و مـادر ي مـی شـدي کـه خـودت مجبـور بـود ي بـه تنهـا یی مسـئول یه بچـه را بـه دوش بکشی و عـلاوه بـر خـودت یکـی دیگـه رو هـم بـدبخت مـی کـردي، اونـم تـو این جامعـه کـه زن اگه مطلقه بشه، واویلاست. حرفاش تأثیر زیادي روم گذاشت و از ناراحتی هام تا حدی کاست.
با وجـو درد خـودم، بـاز بـه پـدرم هیچـی نگفـتم امـا بـالاخره خـودش فهمید و طاقـت نیـاورد. و مـن در بیست و یک سالگی تموم خونوادم را از دست دادم و یتیم شدم!
یــک ســال و هفــت مــاه، پــیش مــادربزرگم زنــدگی کــردم. خونــه اش یــک پیلــوت کوچــک در یــک مجتمع بیست واحدي توي خیابون فرمانیه نزدیک به خونه عمو فرخ بود. مامان منیر هـم چشـم از ا یـن دنیـا بسـت و مـن تنهـا ي تنهـا شـدم . تـا چهلمـش تنهـا تـو ي خونـه مامـان منیر زندگی مـیکـردم امـا بعـد ورثـه بـی طـاقتش بـدون توجـه بـه وضـعیت مـن بـراي بدسـت آوردن
سـهم الارث شـون خونـه را فروختنـد! بـا اینکـه هـیچ نیـازي بـه پـول یـه پیلـوت کوچیـک نداشـتند امـا امان از این حرص پول! بـه مـن کـه چیزي نرسـید چـون پـدرم قبـل از مـادرش فـوت کـرده بـود، فقـط عمه فروغ با پول سهمش یـه حسـاب بـراي مـن بـاز کـرد، هـر چنـد سـهم عمـه تنهـا چهـل میلیـون بـود ولی همون هم بـرا ي مـن غنیمـت بـود ! طبـق وصـیت مـادربزرگ بـی انصـافم نصـف خونـه بـه رهـام مـی رسید و باقی اون بین عمه و عمو تقسیم می شد!
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_دوم
____ @Chaadorihhaaa ___
روز رفتن یادمه رهام با حرفاش خیلی تحقیرم کرد.
- آخی سهیلا دیگه خونه نداري؟!
- تو لازم نیست براي من دل بسوزونی!
- اینقدر لجبازي نکن. با من راه بیا بد نمیبینی!
- خفه شو رهام!
- بیا شرعیش کنیم.
- من جنازه مم روي دوشت نمی ذارم. چه برسه زنت بشم.
- پیاده شو با هم بریم. منظورم موقت بود.
- خیلی بی شعوري.
- چیـه خیـال کـردي مـن مـی خـوام تـوي گـدا گشـنه را بگیـرم؟! خـواب دیـدي خیـر باشـه تـو دیگـه هیچی نیستی!
دوره گـردي هـام بـه خونـه فامیـل شـروع شـد امـا خونـه هـیچ کـدام کمتـر از یـک هفتـه دوام نیـاوردم!
خونـه عمـو فـرخ بـا وجـود رهـام حتـی یـک روز هـم نـرفتم ! خونـه فـرنگیس هـم ده روز طاقـت آوردم از بس عمـه سـرزنش مـیکـرد و گوشـه کنایه مـی زد. فتانـه هـم کـه دسـت کمـی از مـادرش نداشـت آنقدر قیافه اي بود که با من همکلام هم نمی شد!
یــه بیســت روزي خونــه عمــه فــروغ مانــدم امــا بــا وجــود تــورج و عســل و البتــه دوران بــارداری بــد تهمینه که دائماً خانـه مـادرش بـود و شـوهرش هـم مـدام در رفـت و آمـد بـود اصـلاً بـرام راحـت نبـود
این شد. کـه بـه دعـوت زن دایـی نـرگس بـه خونـه دایـی اسـد رفـتم، انصـافاً تـوي ایـن یـک مـاه بسـیار راحـت وبـدون مشـکلی در کنارشـان زنـدگی کـردم خیلـی راحتـر از خونـه عمـو و عمـه هـام، همیشـه
سـعی مـی کردنـد. احسـاس غریبـی نکـنم و محبتشـان را بـی هـیچ دریغـی بـه مـن عرضـه مـی کردنـد.
هیچ گاه در ایـن یـک مـاه احسـاس بـی پنـاهی و بـی کسـی نکـرده بـودم بـه جـز د یروز کـه بـار د یگـر خودم را بی کس و بی پناه دیدم.
- بیا بگیر! اگه بدونی تریا چقدر شلوغ بود نیم ساعت تو صف براي گرفتن چایی بودم!
- خب معلومه آي کییو، هوایی به این سردي مردم چایی می خورن نه بستنی!
- به خدا من اصلاً توقع احترام ازت ندارم! این قدر من رو شرمنده اخلاقیاتت نکن!
بهش لبخندي زدم همیشه شاد و سرحال بود در تمام مشکلاتم المیرا خواهرانه در کنارم بود.
- پاشو بریم دیگه امروز کلاسی نداریم.
- نه، هنوز زوده ساعت یازده نشده!
- آخه من صبحانه نخوردم دلم داره ضعف میره.
- ولش کن با ناهار یکی کن. دوست نداري بري خونه داییت؟
- راستش نه، نمی تونم با علیرضا رو به رو بشم.
- به خدا سخت می گیري سهیلا!
- آخه... ازش توقع نداشتم، تو این چند هفته خیلی با ادب و احترام با من برخورد کرده بود.
- پاشو عزیزم! خدا خیلی دوست داشته که توي همچین خونواده قرارت داده.
- بله به حد کافی علاقش رو توي این سه چهار سال نشونم داده!
- سهیلا! هزار بـار بـدتر از ا یـن هـم ممکـن بـود بـرات اتفـاق ب یفتـه، آدم بایـد قـوي باشـه . کـربن تحـت فشار زیاد تبدیل به الماس می شه.
المیرا بالاخره من رو راضـی کـرد کـه بـرم خونـه دا یـی . سـرِ راه هـم مجبـورم کـرد بـرا ي زن دایـی گـل بگیرم.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم.
اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺
"با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن
انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم"
💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ
وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
----------------------------
سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔
✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو
اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج
🖊 @chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
ﻟﺒـ😊ـﺨﻨﺪ ﻫﺎے ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ،
ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یڪدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظے ﺻﺪﻗﻪ ﺍست و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ
فے ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ
❤️پیامبر اڪرم(ﺹ)
📚ڪﺎفے ﺝ۵ ﺹ۵۶۹
🌹زن همانند گل است
🍃 @chaadorihhaaa
#مهدے(عج)_جان
ماه شعبان شده جانِ من آقا برگرد
غربت شیعه نمایان شده آقا برگرد
هر چند که ما به فکرت نیستیم امّا
ظلم و جور بی حد و اندازه شد،آقا برگرد
#یا_مهدے_ادرکنـے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه
🍃 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_سوم
____ @Chaadorihhaaa ____
بـا ورودم بـه حیـاط علیرضـا را در حـال شسـتن ماشـینش دیـدم. اصـلاً تـوجهی بـه ورودم نکـرد؛ از بـی محلــیش حرصــم گرفــت و مــنم انگــار نــه انگــار کســی را تــوي حیـاط دیــدم از کنــارش گذشــتم و بــه سمت پله ها رفتم.
- سلام عرض شد!
خنده ام گرفت، سلامش بوي آشتی نه بهتر بگم بوي منت کشی می داد!
به سردي گفتم:
- سلام
- ظاهراً شما از من دلگیرید؟
پسره ي پر رو اون همه حرف بارم کرد حالا می گه ظاهراً شما ازم دلگیرید!
- من از طرف مامانم مأمور شدم ازتون عذرخواهی کنم.
از طرف مامانم یعنی خودش راغب نبوده!
- می شه کوتاه بیاین!
برگشتم و نگـاهش کـردم . یـک لحظـه متوجـه نگـاه زیر چشـمیش بـه دسـته گـل تـوی دسـتانم شـدم .
امـا بـه سـرعت خـودش را مشـغول کـارش نشـون داد . خیلـی حـرف بـراي گفـتن داشـتم امـا نتوسـتم چیزي بگم و در عوض راهم را کشیدم و رفتم.
-این یعنی چی؟
از روي پله ها بلند گفتم:
- یعنی صلح!
- زن دایی کجایین؟
- سلام، تو آشپزخونه، فکر کردم ناهار نمیاي!
رفتم پیشش دست گل رز را از پشتم بیرون آوردم و مقابلش گرفتم با خجالت گفتم:
- بفرمایین مالِ شماست بابت رفتار دیشب من رو ببخشین!
زن دایی ذوق زده گفت:
- مرسی عزیزم خودت گلی.
بعد هم جلـوتر اومـد و مـن رو بوسـید. الحـق کـه المیـرا خیلـی فهمیـده و زرنـگ بـود بـه عقـل مـن کـه نمی رسید همچین کاري بکنم!
با صداي یا االله علیرضا هر دو متوجه اومدنش به خانه شدیم.
- مامان کجایی؟
- بیاآشپزخونه
همـین کـه علیرضـا پـاش رو بـه آشـپزخونه گذاشـت. زن دایـی خطـاب بـه علیرضـا بـا شـیرینی خاصـی گفت:
- ببین دخترم چه گلایی برام خریده.
بعد هم با دلخوري ساختگی اضافه کرد:
- خداکنه بعضی هام یاد بگیرن!
علیرضا ظاهر دلخوري به خودش گرفت و گفت:
- از دست شما، خدا وکیلی من تا حالا برات گل نگرفتم؟!
زن دایی گونه پسرش را بوسید و گفت:
- قربونت برم شوخی کردم.
از رابطـه عـاطفی بـین مـادر و پسـر خیلـی خوشـم آمـد. مثـل دو تـا دوسـت بـا هـم رفتـار مـی کردنـد.
هیچگاه یادم نمیاد که مادرم دست در گردن پسرش انداخته باشه و بوسش کنه!
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_چهارم
____ @Chaadorihhaaa _____
اسـفند هـم کـم کـم روزهـاي آخـرش را مـیگذرانـد و چیـزي بـه عیـد نمانـده بـود. سـه مـاه از ورودم به خونه دایی اسد مـیگذشـت بارقـه امیـد در تمـامی رگ هـام جر یـان داشـت و زنـدگی بـار د یگـر بـه
مـن لبخنـد مـی زد. عاشـق نـرگس خـانم شـده بـودم. زنـی مـومن معتقـد، شـاد و سـرزنده، فعـال و پـر جنــب و جــوش، کــه زمــین و زمــان را بــه هــم مــی دوخــت. چقــدر ســر بــه ســر دا یــی و علیرضــا مــی گذاشت و مـن را مـی خندانـد. زنـدگیش خیلـی بـا مـادرم فـرق داشـت، اسـترس لبـاس، تیـپ و قیافـه و... نداشــت بــا آرامــش خاصــی بــه مهمــانی مــی رفــت و مــن را در انتخــاب لبــاس کــاملاً آزاد مــی گذاشـت بـرعکس مـادرم کـه موقـع مهمونیهـا خـونم را در شیشـه مـی کـرد از بـس دسـتور مـی داد و ایراد می گرفت. خلاصه رابطه ام با زن دایی عالی بود.
بــا علیرضــا تقریبــاً حــرف خاصـی نمــیزدم. اواخــر ســال تقریبــأ نمــیدیــدمش یــا بیمارســتان بـود یــا
ســرش تــوي کتابهــایش، هنــوز دو ســال از تخصصــش بــاقی مانــده بــود. ایــن طــور کــه زن دایــی مــی گفــت؛ بــین مــدرك عمــومیش و تخصصــش کــه اورولــوژ ي بــود فاصــله زیــادي افتــاده بــود . دو روز مونده بـه عید بـا زن دایـی و آقـا یون مشـغول خانـه تکـانی کـه مراحـل آخـرش را مـی گذرانـد بـودیم.
مــن مشــغول خشــک کــردن ظــروف بوفــه بـودم، پســردا یی و دایــی هــم بــا کلــی غــر مشــغول نصــب کردن پرده ها بودند، زن دایی هم مشغول دوخت و دوز بود که تلفن زنگ زد.
- من بر می دارم.
این صداي علیرضا بود کـه بلنـد شـد و البتـه متعاقبـاً صـدا ي غرغـر دایی کـه علیرضـا را مـتهم بـه فـرار از کار می کرد.
- بله؟ شما، چندلحظه گوشی!
- سهیلا خانم یه آقایی با شما کار دارن!
یه آقا؟ یعنی کی بود؟ اگه آشنا بود چرا به گوشیم زنگ نزده؟
بـی اختیـار نگـاهی بـه اطـراف کـردم. دایـی مشـغول کلنجـار رفـتن بـا نـخ پـرده بـود و حواسـش نبـود.
نرگس خـانم در اتـاق رفتـه بـود . بـه طـرف تلفـن رفـتم . دلـم مثـل سـیر و سـرکه مـیجوشـید. بـدتر از همه وجود علیرضا باعـث افـزا یش استرسـم شـده بـود تـازه صـلح برقـرار بـود دلـم نمـی خواسـت فکـر بدی در مـوردم کنـد، همـان یـک بـار کـه رودررویـم آن حرفهـا را زد بـرایم کـافی بـود. هنـوز گوشـی دستش بود در دادنـش کمـی تعلـل کـرد گـویی تردیـد داشـت کـه آن را بـه مـن بدهـد یـا نـه ! بـالاخره رضایت داد و رفت.
- بله ؟
- سلام عزیزم، خوبی؟
- شما؟
- نشناختی عروسک؟
- اشتباه گرفتین.
تا خواستم گوشی رو قطع کنم صداش بلند شد.
- منم رهام. چقدر خنگی سهیلا!
- ا ،تویی؟ چرا صدات رو اینجوري کردي؟ چرا خودت رو معرفی نکردي؟
- این جـوري حـالش بیشـتره ! راسـتش مـیخواسـتم ببیـنم چنـد تـا دوسـت پسـر بـراي خـودت دسـت و پا کردي؟
خیلی آهسته و با عصبانیت گفتم:
- بس کن دیگه! تو من رو نمی شناسی؟ من رو با خواهرت اشتباه گرفتی!
خندید و گفت:
- معلومه تو کجـا، پـرمیس مـا کجـا؟ آبجـی مـن زرنگـه همـین الان ده تـا پسـر زیر سـر داره، مثـل تـو نیست که بعد از دو سال از فرار نامزدش هنوز نتونسته کسی را براي خودش دست و پا کنه؟
پسـره بـی شـعور، عوضـی بـا چـه وقـاحتی از بـی بنـد و بـاري خـواهرش تعریـف مـیکـرد و کلـی هـم لذت می برد!
هنوز جوابش رو نداده بودم که با لحنی که پر از ابتذال و شرارت بود گفت:
- می خواي خودم بیام بگیرمت عروسک؟
از عصبانیت دندانهام رو به هم فشردم و با صداي خفه اي گفتم:
- پست تر از اون چیزي هستی که جوابت رو بدم بی همه چیز!
و با عصبانیت گوشی را گذاشتم.
بــه عقیــده مــن رهــام تــو ي کوچــه تربیــت شــده بــود و مــادر و پــدرش هــیچ تلاشــی بــراي تــربیتش نکرده بود.
- مزاحم بود؟
دستپاچه به طرف دایی که روي چهارپایه ایستاده بود و نگاهم می کرد. برگشتم.
-نه!
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم.
اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺
"با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن
انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم"
💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ
وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
----------------------------
سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔
✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو
اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج
🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_ششم
____ @Chaadorihhaaa _____
علاوه بر خانه دختردایـی هـا، خانـه ي آقـاي غفـاری دوسـت دا گیـی هـم رفتـیم. آقـا ي غفـاري یـه دختـر بـه نـام مونـا و یـه پسـر ده سـاله بنـام مجیـد داشـت. مونـا سـال آخـر پزشـکی بـود، چشـمان درشـت عسلی با پوست سـبزه داشـت خیلـی شـبیه هنـدی هـا بـود قـدش حـدود یـک و پنجـاه و شـش و از مـن کوتاهتر بود کلاً ریز اندام بود.
تیـپ سـاده اي داشــت رویـش را خیلـی معمــولی مـی گرفـت. چشـم زن دایـی را خیلــی گرفتـه بــود و زن دایــی بــا زیرکــی تمــام، مواظــب حرکــات مونــا بــود . از رفتارهــاي علیرضــا چیــزي ســر درنمــی آوردم. همان طور که با من رفتار می کـرد بـا مونـا هـم ! امـا حـالات مونـا فـرق داشـت . چنـد بـار مچـش را در حـال دیـد زدن علیرضـا گـرفتم و البتـه یـه جانمـاز پـر از گـل یـاس کـه بـراي پسـردایی پهـن مـیکـرد از نگـاه مـن خبـر از دل گرفتـار مـی داد. دختـر بـا سیاسـتی بـود. بیچـاره علیرضـا هـم کلـی سـرخ می شـد و تشـکر کوتـاهی میکـرد . از حرکـات مونـا خنـده ام مـی گرفـت . خیلـی کنجکـاو بـودم ببیـنم قبلاً چه جوري برخورد داشتند! آیا چیزي بینشان بود یا نه؟
بــالاخره در چهــارمین روز اقامــت در اصــفهان، در خانــه عاتکــه، زن دا یــی ســر صــحبت بــا مــن و
دخترانش باز کرد.
- بچه ها نظرتون راجع به مونا و علیرضا چیه؟
عاطفه گفت:
- به نظرمن خیلی به هم میان، هر دو شونم که پزشکن، علیرضا هم وقتشه دیگه زن بگیره!
- توچی می گی عاتکه؟
- اصل اون دو تا هسـتن! بایـد ببینـیم اونـا چـی مـی گـن؟ اصـلاً مونـا راضـی هسـت یـا نـه؟ علیرضـا هـم
همین طور...
- مونـا را کــه مطمئــنم! از حرکــاتش فهمیــدم، امــا مــزه دهــن علیرضــا را نمــی دونــم؟ سـهیلا تــو چــی
فکر می کنی؟
خیلـی دلـم مـی خواسـت علیرضـا ازدواج مـیکـرد و آن وقـت مـن راحـت و تنهـا بـا دایـی و زن دایـی زندگی میکـردم و دیگـر لزومـی نداشـت مراقـب رفتـارم باشـم . تـا بـه آقـا برنخـورد . در ثـانی از ایـن همه حجاب داشتن خسته شده بودم. بنابراین گفتم:
- به نظر من خیلی به هم میان، فکر کنم علیرضا خان هم خوشش اومده باشه!
زن دایی به فکر فرو رفت و حرفی نزد.
آخر هفته تصمیم گرفتیم بـا خـانواده غفـار ي بـرا ي تقـر یح بـه خـارج شـهر بـرو یم. مـا زودتـر بـه محـل مــورد نظــر رســیدیم. در همــین فرصــت، زن دایــی موضــوع خواســتگاري را جلــوي جمــع بــا علیرضــا
مطرح کرد.
علیرضا در ابتدا کمی سرخ شد اما خیلی زود به خودش مسلط شد و گفت:
- من هنوز قصد ازدواج ندارم!
زن دایی با دلخوري گفت:
- پس کی قصد داري؟ وقتی من مردم!
علیرضا اخمی کرد و با کلافگی گفت:
- این حرفا چیه مامان، خدا نکنه! وقتش که شد خودم بهتون می گم.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_پنجم
____ @Chaadorihhaaa ____
علیرضـا زیرچشـمی نگـاهم کـرد. فکـر کـنم پـدر و پسـر تمـام مـدت حواسشـون بـه مکالمـه مـن بـود !
قبل از اینکه سؤال دیگه اي بپرسند خودم گفتم:
- پسرعموم بود. قطع شد الان دوباره زنگ میزنه!
دایی چیز دیگـه اي نگفـت امـا مطمـئن بـودم فهمیده کـه این یـه گفـت وگـو ي معمـولی نبـوده کـه مـن رو اینطــور بهــم ریختــه بــود! بــراي رهــایی از جــو آنجــا بــه بهانــه ي آب رفــتم آشــپزخونه ! یــه نــیم
ساعتی معطل کردم وقتی برگشتم زن دایی را مشغول صحبت با تلفن دیدم.
- من خداحافظی می کنم سهیلا جان اومد گوشی خدمتتون.
زن دایی دستش را روي گوشی گذاشت و آهسته گفت:
- زرین خانمه! می گه پسرش چند لحظه پیش زنگ زده اما تو قطع کردي!
با قیافه حق به جانبی گفتم:
- از اون ور قطع شد.
- خیلی خب بیا ببین چیکارت داره.
با اکراه گوشی را گرفتم و البته نگاه سرزنش بار زن دایی هم از نظرم دور نماند.
- سلام سهیلا جون.
- سلام زن عمو.
- یادي از ما نمی کنی!
- ببخشید خیلی درس دارم.
- اون وري ها چطورن؟
بعد با لحنی پر از تمسخر گفت:
- حــــاج خانم، حــــاج آقا؟
از همچین مادري همچنین پسري بعید نبود! منم خیلی سرد و خشک گفتم:
- خدا رو شکر، خیلی خوبن.
- سهیلا جون عید همه می خوایم بریم کیش، زنگ زدم بگم تو هم بیایی؟
- عمه فروغم میاد؟
- نه، ما و فرنگیس اینا، فرزین هم هنوز ایرانِ، اونم میاد.
به هیچ عنوان دلم نمی خواست با این قوم اجوج و ماجوج برم مسافرت! بدون معطلی گفتم:
- کاش زودتر می گفتین دایی براي مشهد بلیط گرفته!
- وا راست میگی؟ آخه مشهد که جایی براي تفریح نداره؟
- من نمی دونم! بلیط گرفتن دیگه!
- یعنی نمیاي دیگه؟!
- نه زرین جون شرمنده!
- باشه عزیزم مختاري، باي.
قبل اینکه گوشی رو بگذاره بلند گفت:
- خلایق هر چه لایق!
بعـد از اتمـام مکالمـه بـا دیـدن دایـی و زن دایـی و حتـی علیرضـا کـه بـا تعجـب نگـاهم مـی کردنـد، بـا خجالت در حالی که سرخ شده بودم گفتم:
- ببخشید دروغ گفتم اما اصلاً حوصلشون رو نداشتم.
صداي زن دایی بلند شد که گفت:
- دروغ نگفتی مادر.
بعد هم رو به دایی کرد و گفت:
- با یه مسافرت به مشهد چه طوري اسد آقا؟
دایی دستاش رو به هم زد و گفت:
- چی از این بهتر نظر شما چیه آقاي دکتر؟
علیرضا خندید و گفت:
- عالیه، هم زیارت می کنیم هم یه سري میریم اصفهان و دیدن عاطفه و عاتکه!
- راسـت میگـی دلـم بـراي دختـرام تنـگ شـده، پاشـم پـیش دسـتی کـنم زنـگ بـزنم بهشـون تـا اونـا برنامه نریختن بیان اینجا، ما بریم اونجا پیششون!
روز دوم عید بـا ماشـین علیرضـا بـه سـمت مشـهد حرکـت کـردیم. مشـهد خیلی شـلوغ بـود بخصـوص حرم امام رضـا (ع) کـه جـا ي سـوزن انـداختن نبـود . علیرضـا هتلـی لـوکس رزرو کـرده بـود البتـه مـد یر هتل عموي یکی از دوستانش بود و ما با پارتی تونستیم اون جا اقامت کنیم.
مـن و زن دایـی هـم یـا حـرم بـودیم یـا بـازار! ایـن دو روز پسـردا یی حسـابی تحویلمـون گرفـت و کلـی ولخرجـی کــرد. بعـد از مشــهد بـه اصـفهان رفتــیم. هـر دو دختــر دایـی اصـفهان زنـدگی مــی کردنــد.
دختــر دایــی بــزرگم عاطفــه، از علیرضــا بزرگتــر بــود شــوهرش کارمنــد بانــک و پســر دوســت دا یــی اسد بود. عاطفه سفید و تپـل و فـوق العـاده خـوش خنـده و خـوش اخـلاق بـود . دوتـا دختـر دو قلـو هـم به نام حدیثه و حنانه داشت.
عاتکـه دو ســال از علیرضـا کــوچکتر بـود. خـودش و شـوهرش مهنــدس صـنایع غــذایی بودنـد. ســبزه و بـا نمـک، آرام و کـم حـرف. پسـرش امـین هـم مثـل مـادر و پـدرش آرام و بـی صـدا بـود. شـوهراي عاطفـه و عاتکـه بـا هـم پسـرعمو بودنـد . خیلـی وقـت بـود دختردایـی هـا را ندیـده بـودیم. در سـفري
که چند سال پـیش بـه اصـفهان داشـتیم بـه خانـه آنهـا نرفتـه بـودیم. بـه نظـرم مـادرم عمـه يِ دلسـنگی بود کــه حاضــر بــه دیــدن بـرادرزاده هــاش نشـده بــود . از اینکــه احسـاس مــی کــردم خــانواده دایــی موجــب ســرافکندگی مــادرم در مقابــل خــانواده شــوهرش بودنــد . حالــت بــدي بهــم دســت مــی داد.
یعنی مادیات اینقدر از نگاه مادرم اهمیت داشت؟
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨