eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 صداي بـاز شـدن در واحـد رو بـه رو یمـان مـرا بـه خـود آورد ! خـانم میان سـالی جلـوي در ظـاهر شـده بود و پرسید: - شما با آقاي افروز نسبتی دارین؟ - نامزدش هستم. - بی خود در نزن کسی خونه نیست. - چطور؟ شما از کجا می دونید؟ چهره اش کمی درهم رفت و گفت: - عزیزم مثل اینکه شما از چیزي خبر ندارین! نگران پرسیدم: - اتفاقی افتاده؟ - شما متوجه پلمپ شدن خونه نشدین؟ با گیجی نگاهی به نوار زردي که به در چسبانده بودند انداختم! - امــروز صــبح چنــد تــا پلــیس اینجــا اومــدن و از همســایه هــا ســؤالاتی کردنــد، دیشــب عــده اي از سـاکنان بـرج دختـر خـانمی را دیدنـد کـه سراسـیمه از اینجـا فـرار کـرده پلـیس هـا دنبـال اون خـانم مـی گـردن و بـه همـه سـپردن کـه اگـه اون خـانم رو دیـدن بهشـون اطـلاع بـدن، ظـاهراً ایـن خـانم بـا اتفاق دیشب ربط داره! - ببخشید می شه واضح تر بگین؟ دیشب چه اتفاقی افتاده؟ - بهتره شما برین آگاهی اون جا همه چی را می فهمین. - خانم خواهش می کنم بگین، براي نامزدم اتفاقی افتاد؟! - آخه عزیزم تو چطورحالا میاي؟ معلومه از کارهاي نامزدت خبر نداري؟ - چه کارهایی؟ - نبودي ببینی چه خبر بود صداي داد و فریادشون کل مجتمع رو برداشته بود. - من خودم دیشب اینجا بودم. چشمان زن از تعجب گرد شد و با من من گفت: - اون خانمی که فرار... - آره من بودم. حالا می گین چرا باید برم کلانتري؟ زن در حالی که هول شده بود با دستپاچگی گفت: @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - همین الان برین آگاهی همین منطقه! تا بفهمین موضوع چیه. خداحافظ! بـا استیصـال روي پلـه هـا ولـو شـدم و سـرم را در میـان دسـتهام گـرفتم، معلـوم نبـود چـه بلایـی سـرم آمده بود؟ چرا زندگی من مثل کـلاف نـخ سـردرگم شـده بـود؟ چـرا هـر بـار کـه گـره ا ي بـاز مـی شـد گره پیچیده تري بوجود می آمد؟ با صداي آشناي همان زن به خودم آمدم. - حالت خوبه عزیزم؟ سرم را بلند کردم لیوان آبی به من داد و گفت: - نگران نباش حتماً قسمت بوده! - چی قسمت بوده؟ - هیچی فعلاً این رو بخور و زودتر به کلانتري برو. لیوان را گرفتم و جرعه اي سـر کشـیدم حـالم کمـی بهتـر شـد . تشـکر کـردم و بـا گامهـاي بی رمـق بـه راه افتادم. آگـاهی زعفرانیـه شـلوغ بـود اصـلاً نمـیدانسـتم کجـا با یـد بـروم گـیج شـده بـودم بـالاخره از سـربازيکمک گرفتم و او مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد. - بفرمایین. وارد اتـاق شـدم مـردي در پشـت میـزش در حـالی کـه سـرش را روي تعـدادي برگـه خـم کـرده بـود بدون آن که نگاهی کند، گفت: - امرتون؟ - سلام. با شنیدن صداي من سرش را بالا کرد و عینکش را برداشت و گفت: - بفرمایین خانم کاري داشتی؟ مـردي میـان سـال حـدوداً سـی و پـنج سـاله بـا چهـره جـدي، پرسشـگرانه نگـاهم کـرد! آب دهـانم را به سختی قورت دادم و گفتم: - من سهیلا حامی هستم. لبخندي زد و گفت: - اسم شما باید من رو یاد چیزي بندازه؟ - من... من نامزد بهزاد افروز هستم. لحظه اي چهره متفکري به خود گرفت و بعد مثل اینکه چیزي بیاد بیاورد با تردید پرسید: - همون آقایي که ساکن مجتمع آذرخش در زعفرانیه بود؟ - بله. - لطفاً در را ببند و بیا داخل. روي نزدیکترین صندلی که کنار میز کارش بود نشستم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - تا حالا کجا بودین؟ - خونه یکی از دوستانم. دستی به صورت اصلاح شده اش کشید و گفت: - شما از ماجراي دیشب خبر دارید؟ سعی کردم صدایم نلرزد اما بی فایده بود حسابی دست و پایم را گم کرده بودم. - بله... یعنی من... من دیشب اون جا بودم... ولی... با تعجب پرسید: - شما همون خانمی هستید که ساکنین مجتمع دیشب در حال خروج از اون جا دیدنتون؟ - بله. - خب چه اتفاقی افتاد؟ - وقتی با هم درگیر شدن از ترسم فرار کردم. - دعواي اون ها سر چی بود؟ - بهتــون مــی گــم امـا اول خــواهش مــی کـنم بگیــد دیشــب چــه اتفــاقی افتــاده مـن خیلــی نگــرانم از نامزدم هیچ خبري ندارم! بازپرس جوان نفسی کشید و گفت: - متأسفانه خبراي بدي براتون دارم! نفس کشیدن برایم سخت شد با صداي مختصري نالیدم: - خواهش می کنم؟ - دیشـب بـین نـامزد شـما و دوسـتش رهـام حـامی درگیـري شـدیدي رخ داده ایـن طورکـه مـأموران مـا تحقیـق کـردن، رهـام حـامی بـا یـه مجسـمه سـنگی بـه سـر بهـزاد مـی زنـه و ظـاهراً بعلـت تـرس، دسـتپاچه شـده و از پلـه هـا بـه جـا ي آسانسـور بـرا ي خـروج از مجتمـع اسـتفاده مـی کنـه و کمـی طـول مـی کشـه کـه بـه پارکینـگ برسـه، قبـل از اینکـه بتونـه سـوار ماشـینش بشـه و فـرار کنـه بهـزاد کـه از طریــق آسانســور زودتــر بــه پارکینــگ رســیده بــود و تــو ي ماشــینش بــه انتظــار رهــام نشســته، بــا دیـدنش چنـد ین بـار بـا ماشـین بهـش مـی کوبـه و از روش رد مـی شـه . افـروز بعـد از کشـتن حـامی بـا اتـومیبلش فـرار مــیکنـه امـا بــه خـاطر نداشـتن حالــت عـاد ي، تسـلطی بــر سـرعت بـالاي اتــومبیلش نداشته، کنتـرل ماشـین از دسـتش خـارج مـیشـه و چـپ مـی کنـه ! متأسـفانه همسـر شـما دچـار مـرگ مغزي شده و وضعیت رضایت بخشی نداره. دیگر چیـزي نشـنیدم، سـرم گـیج رفـت نفسـم درنمـی آمـد از مغـز سـرم تـا نـوك انگشـتانم بـی حـس شده بود. نه این ممکن نبود؟ یعنی هر دو مرده بودند؟ آن هم به خاطر من؟ حماقت تا چقدر؟ - خانم حامی حالتون خوبه؟ با گیجـی بـه بـازپرس خیـره شـدم بـاورم نمـی شـد پایـان زنـدگی دو تـا دوسـت بـه همـین تلخـی تمـام شود؟ کاش اصلاً وجود نداشتم؟ کاش میمردم و این روز را نمی دیدم؟ این چه تقدیري بود؟ @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چـــادرےهـــا |•°🌸
ممد نبودی ببینی👆 به یاد شهید محمد جهان آرا😔
شهید جهان آرا💜 بچه ها اگر شهر سقوط کرد؛دوباره آن را پس میگیریم،مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند... شهر ما سقوط نکرد ولی ایمان خیلی هامون سقوط کرد و به اِشغال دشمن دراومد💔✋ @Chaadorihhaaa
@Chaadorihhaaa
ای شـهید 🌷 نام تو در شلمچه با حضرت مادر (س) گره خورده... اصلاً تا می‌گویند شـهادت در شلمچه، منتظریم بشنویم: پـهلو.. سـیـنه... سوختن.... گم نامـے.... @Chaadorihhaaa
پنجشنبه است همان روزے ڪه اموات میایند به آسمان میایند به سمت نزدیکانشان دستشان از دنیا ڪوتاه است و محتاج یاد ڪردن ما هستند.. "با فاتحه وصلوات" "روحشان راشادکنیم" @Chaadorihhaaa
🍃🌸 دختراني را مي شناسم كه صورتي مي پوشند 💝 لاك 💅 قـرمز مي زنند نـــاز مي کنند عروسك دارند لوس مي شوند گــآهي☺️ و لبخنـــد مي زنند. اينهايي كه مي شناسم دخترند، ولي به دخترانه هايشان چوب حراج نزدند ياد گرفته اند "همه" لايق دخترانه ها نيستند(1) 😌❤️ اينهــآ هم دختـرند، با چاشني چــادر و نمك حيــا... (2) هنوز هم "بانمـك ها" پرطرفـــــــــــدارترند ... 😍 1.رسول اكرم (ص):بهترين زنانتان، آن زن بسيار مهربان و پاكدامن است كه براى شوهرش خودآرايى مى كند و از غير او خود را محفوظ نگه مى دارد 📚|كافى، ج5، ص324، ح1 2.رسول اكرم (ص):حيا خوب است ولى براى زنان خوب تر است 📚|نهج الفصاحه، ح 2006 🍃🌸 | @Chaadorihhaaa
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - خانم حامی خواهش می کنم بگید چه اتفاقی بین اون دو تا افتاد؟ چه مـی گفـتم؟ مـی گفـتم پسـرعمویم قصـد داشـت جلـو ي چشـمان نـامزدم کـه بهتـر ین دوسـتش بـود بــه مــن تجــاوز کنــد؟ میگفــتم؛ پســرعمویم بــه خــاطر ارضــا ي کینــه قــدیمی اش بــا زنــدگی مــن و نامزدم بـاز ي کـرد؟ امـا بی انصـافی بـود کـه همـه چیـز را بـه گـردن رهـام بـی انـدازم ! رهـام هـم یـکقربانی بود، قربانی نـارفیقی! کسـی کـه عشـق را در دلـش کاشـت امـا بـه خـاطر زخمـی کـه خـورد کینـه درو کـرد! بــدتر از رهـام خانوادهایمــان بودنـد. مــادر روشـنفکر مــن، کـه دختــر زیبـایش را بــه شــکل پرنســس هــا ي دربــاري در مــی آورد و بــا افتخــار در مجــالس بــه د یــد همــه پســرها مــی گذاشــت. نگاههـا ي تحسـین برانگیـز آنهـا گـویی بهتـرین دسـتمزد بـه مـادرم بـود . مـادرم روي ابرهـا پـرواز مـیکـرد و مـی توانسـت پـز دختـرش را بـه همـه دوسـتان و بسـتگان بدهـد و بـا خواسـتگارهاي دختـرش فخر بفروشد، خـانواده بـه ظـاهر متمـدن مـن دخترشـان را بـه بهتـر ین شـکل بـه نمـایش مـی گذاشـتند و بعــد از اینکــه جــوانی درخواســت ازدواج مــی کــرد، رو تــرش مــی کردنــد و بــادي بــه غبغــب مــی انداختنــد و مــی گفتنــد دختــر مــا قصــد ازدواج نــداره ! مــادرم... پــدرم... اگــه قصــد عــروس کــردنم را نداشـتید چـرا جلـوي پسـرهاي فامیـل نمایشـم مـی دادیـد؟ مـثلاً مـی خواسـتید پـوز عمـه و زن عمـو و یــا خــانم همســا یه را بــه خــاك بمالیــد؟! بــه همــه بگو ییــد فلانــی دختــرم را خواســتگار ي کــرد مــا نـدادیم؟! بیچـاره تـورج، بیچـاره رهـام و جوانـان دیگرکـه قربـانی بـازي شـما شـدند. خـانواده متمـدن مـن، شـما کـه رسـیور را نهایـت بـه روز بـودن مـی دانسـتید و بـه بهانـه اخبـار بـی سانسـور آن طرفیهـا،بچه هایتان را با انـواع صـحنه هـا ي مبتـذل آشـنا مـیکردیـد و معتقـد بود یـد اگـر بچـه هـا بـا ایــن چیزهــا آشــنا بشــوند، در بزرگــی عقـده اي نمــی شــوند و ایــن مســائل برایشــان عــادي مــی شــود چرا هرگز عادي نشد؟ بلکه بنزینی شد روي آتش! چـرا رهـام دلـش مـرا مـی خواسـت آن هـم بـه هـر قیمتـی؟ چـون وقتـی دخترعمـوي تـرگلش رو بـه رویـش آزاد و رهـا بـا هـر پوششـی حاضـر مـی شـد دل او را مـیلرزانـد و آنچنـان حسـرت داشـتنم را مـی کشـید کـه حتـی بـا وجـود اینکـه شـوهر داشـتم نتوانسـت روي هـواي نفـس پـا بگـذراد و از خیـر من بگـذرد . چـون یـاد نگرفتـه بـود کـه با یـد خـوددار باشـد ! چـرا پا یـه زنـدگی فـرز ین آن قـدر سسـت اسـت کـه در عـرض هشـت سـال، سـه ازدواج نـاموفق داشـته اسـت؟ چـرا فتانـه بـا سـن سـی و چهـار سـال هنـوز مـرد دلخـواهش را پیـدا نکـرده؟ چـرا نـادر بـه بهـاي انـدکی پـول، مملکـتش را فروخـت؟ تمــام بــدبختی هــاي مــا بــه خــاطر همــین تمــدن و روشــنفکري شماســت؟ عمــو فــرخ، عمــه فــرنگیسحالا با این وضعیت به چه افتخار می کنید؟ شماها طبل تو خالی هستید. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 رهـام و بهـزاد دیگـر مـرده بودنـد و ریخـتن آبرویشـان هـیچ نفعـی بـه حـال مـن نداشـت، ایـن مـاجرا بایـد بـراي همیشـه در صـندوقچه دلـم دفـن مـی شـد ! تصـمیم گـرفتم مـاجراي دعـواي آنهـا را بـر سـر مسئله مالی عنوان کنم. تمام مـاجرا را همـان طـور کـه بـود تعریـف کـردم بـه جـز تهـاجم رهـام بـه مـن کـه اصـلی تـرین انگیـزه ي دعـواي آنهـا بـود را فـاکتور گـرفتم، بـا توجـه بـه عـزم راسـخم بـرا ي نگـه داشــتن آبرویشــان چنــان بــا تســلط مــاجرا را بــرا ي بــازپرس توضــیح دادم کــه تقریبــاً قــانع شــد امــا هنـوز بـه مشـکل مـالی آن دو مشـکوك بـود کـه خـودم را بـی اطـلاع نشـان دادم و گفـتم؛ کـه نـامزدم دربـاره کارهـایش بـا مـن حرفـی نمـی زد. تـا حـدي هـم درسـت بـود زیـرا بهـزاد از مسـائل مـالی اش چیــزي نمــی گفــت و مــن هــم کنجکــاو نبــودم فقــط مــی دانســتم در شــرکت تبلیغــاتی پــدرش ســمت مدیر عاملی دارد. - چرا منزل رو ترك کردید و سعی نکردید اونا رو از هم جدا کنید؟ - اونا حالت عادي نداشتن ترسیدم! - بــه نظــر میــاد مــرگ نــامزدتون شــما رو ناراحــت کــرده امــا مــن توقــع داشــتم شــما رو بــی قرارتــر ببینم! - من زمانی عاشـق بهـزاد بـودم حتـی وقتـی تـرکم کـرد . در دوران نـامزد یم بهـزاد مـردي بـود کـه هـر زنـی را مـی تونسـت خوشـبخت کنـه، خـوبی هـاش اون قـدر زیـاد بـود کـه حتـی بـا وجـود ایـن کـه بـی خبـر گذاشـت و رفـت. هـر وقـت یـادش مـی کـردم جـز خوبیهـاش چیـزي خـاطرم نمـی اومـد بـراي همین هـیچ وقـت نتونسـتم ازش کینـه اي بـه دلـم بگیرم بـا برگشـتنش دوبـاره بـه طـرفش اومـدم، امـا خیلـی زود فهمیـدم بهـزاد خیلـی عـوض شـده عصـبی، تنـدخو، شـکاك، اصـلاً نمـی شـناختمش، گـوییبهزاد من مرده بـود و یـه کـس دیگـه در قالـب همـون شـکل و ظـاهر امـا بـا یـه روح و اخلاقیـات دیگـه بــه وجــود اومــده بــود . البتــه مــنم عــوض شــده بــودم و خیلــی از رفتارهــاي بهــزاد رو دیگــه قبــول نداشــتم. چنــد بــاري ازش خواســتم رابطــه مــون رو کــات کنــیم امــا زیــر بــار نمــی رفـت. راســتش یــهجـورایی دلـم بـراش مـی سـوخت . عشـق بهـزاد بـرا ي مـن خیلـی وقتـه کـه مـرده جنـابِ بـازپرس، مـن فقط به خاطر ترحمی که نسـبت بـه بهـزاد پیـدا کـرده بـودم قصـد داشـتم کنـارش بمـونم نـه عشـق ! امـا یه چیزایی از زندگیش فهمیدم که دیگه نتونستم تحمل کنم و تصمیم به جدایی گرفتم. اشـک هــایم فــرو ریخـت دیگــر نتوانســتم ادامــه دهـم بـازپرس جعبــه دسـتمال کاغــذ ي را بــه طـرفم گرفت و گفت: - تا دیر نشده برین ملاقاتش، احتمالاً این آخرین دیدارتونه. وقتـی از اداره آگـاهی بیـرون آمـدم، بـاران مـی آمـد . دیـدن مردمـی کـه بـا شـتاب بـه دنبـال سـرپناهی بـراي خـیس نشـدن بودنـد بـرایم جالـب بـود زیـرا خـودم بـی محابـا در زیـر بـاران راه مـی رفـتم و از خیس شدن ابـا یی نداشـتم . بـاران مـرا بـه یـاد شـعر ي انـداخت کـه چهـار سـال قبـل درسـت یـک هفتـه بعد از نامزدیمان دست به دست بهزاد برایم خواند. آره بارون می اومد آره بارون می اومد خوب یادمه... مث آخراي قصه، که آدم می ره به رویا، آره بارون می اومد خوب یادمه... @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸