eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃... . سلام رفقا ☺️ ‌. پارت اضافه به مناسبت ولادت امام حسین (ع) ❤️ تقدیم به شما🌹 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
|📸| |🎊| ~•°•🎉@chaadorihhaaa🎉•°•~
🎊 ٺـولدٺ مبارڪ😍❤️ || @chaadorihhaaa
+ ما به شرایط ظهور نزدیک شده‌ایم، شما جوان‌ها خود را برای آماده کنید شما آن روز را می‌بینید که کار دشمن تمام است...🍃 @Chaadorihhaaa
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... پوفی کرد و دست کشید بین موهاش _می دونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها! _قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد! باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی! یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه حالا می خواد اون فرد یک زحمت کش باشه مثل یک رفته گر شهرداری یا یک غساله مثل عمو اکبر تو یا رئیس یک شرکت بزرگ! مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کرد و هر شغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغل هایی که با این همه سختی هر کسی حاظر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه! به نظر من این آدم ها بیشتر قابل احترام و ستودنین! باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم! بازم خیره شد به چشم هام _قشنگ حرف میزنی خانومی! بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش! دست هاش جلو اومد و برای اولین بار روی موهام نشست... موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کرد و برد زیر شال و من به جای بی قراری انگار بازم به آرامش رسیده بودم! دنباله شال روی شونه ام انداخت و من با همه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون. لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سرد و خنک لذت داشت وجودم و گرم کرد! _بریم توی خونه هوا سرده! بلند شد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نذاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم و قفل کرد انگشت هاش رو بین انگشت هام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من بود! _خلوت کردین؟ هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده رفتن بودن امیرعلی_دارین میرین داداش؟ امیرمحمد نگاه از روی دست های گره کرده ما گرفت _آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم! نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب! چند قدم نزدیک تر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخور بودن و دلخوری! _کاش می موندین برای شام...! سلام به مامان بابا برسونین! یک تای ابروش از روی تعجب بالا رفت لابد انتظار اخم داشت از من _ان شاءالله یک فرصت دیگه...چشم بزرگیتون رو میرسونیم! بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم _خداحافظ خوشگل خاله! امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما هم بدرقه اشون کرد! انگشت هام آروم با انگشت های امیرعلی فشرده شد _دلت بزرگه ! با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم! انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم _باهمه دلخوریت از حرف هایی که شنیده بودی نذاشتی ناراحت بره با اینکه حق با تو بود و بی احترامی نکرده بودی! از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت! _ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می خشکونن...وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد! لبخندی زدو دوباره انگشت هام بین دستش فشرده شد _دست هات یخ زده بریم تو خونه! با ورودمون به هال آروم دست هامون از هم جدا شد ... متوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق معمول نگاهش زودتر از همه ما رو نشونه رفته بود به خصوص دست هامون رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تازه متوجه سرمای بدنم می شدم واقعا حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد! لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یهویی هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه! عطیه_حقته... آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟ دست هام رو به هم کشیدم.. .دست راستم که اسیر دست امیرعلی بود حسابی گرم بود _چی میگی تو؟ چشمکی زدو بامزه گفت: می بینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟ چشم هام و ریز کردم _تو از کجا فهمیدی؟ نیشخندی زد _از لبخندهای ژکوند نفیسه و صورت آتیشی تو ! چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟ چشم هام گرد شد که خندید _ اونجوری نکن چشم هات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده! باور نمی کردم نفیسه این حرف ها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم. _دخترخانوما میاین کمک. به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم... رفتم نزدیک و بی هوا صورتش رو بوسیدم _چرا که نه! مامان با سینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به این کار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد _همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خود شیرین! دهنش رو جمع کرد و بلند گفت: مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه اِشغال نکرده! من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه آماده به خدمت بود برای دادن درس اخلاق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه!... برای عطیه شکلکی درآوردم و لب زدم _حسود هرگز نیاسود! البته از شکلک های مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم! ‌‌‌ *** با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و این بار اون زودتر سلام کرد _سلام محیا خوبی؟ چیزی شده؟ از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم _سلام...حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم؟! صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود ! بی مقدمه گفتم: امیرعلی امروز اولین کلاسمه! امیرعلی_خب به سلامتی ...موفق باشی! لحن گرمش لبخند نشوند روی لب هام _استرس دارم..! امیرعلی_ استرس؟ چرا آخه؟ _از بس دو شب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه! چیکار داشتی خودم داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و با یک گروه سرود هماهنگ میگیم به کلاس ما خوش آمدید! می رفتم دانشگاه دیگه! حالا ببین ترس انداختی به جونم! خندید از ته دل و به شوخی گفت: محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه برپا و برجاها! یک بار تو نگی ها؟! این بار من خندیدم _خیلی بدجنسی امیرعلی! حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه! لحنش جدی شد _ماشین ندارم می دونی که! شیطون گفتم: می دونم یعنی نمیشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم! بازم خندید به شیطنتم ولی آروم _باشه ببینم بابا لازم نداشت میام! ذوق زده گفتم: مرسی امیرعلی عاشقتم! سکوتش و صدای نفس هاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز علاقه کردم! این بار خجالت نکشیدم مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه می خواست! _کار دیگه ای نداری خانومی؟ لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز علاقه بی پروای من بود _نه ممنون فقط برام دعا کن راست راستی استرس دارم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _استرس نداشته باش بی خودی! درسته محیطش با مدرسه فرق داره ولی همون محل یاد گرفتن و علم آموزیه...چندتا صلوات بفرست آروم میشی. بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه و عجل فرجهمی که هیچ وقت جا نمی انداختمش بعد از صلوات...راست می گفت عجیب این ذکر آرامش می پاشید به روح و قلب آدم! _ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم...ببخشید مزاحمت شدم! _مزاحم نیستی برو ان شاءالله موفق باشی و یک روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت. ذوق کردم از این دعای ساده اش که نشون می داد واقعیه و از ته قلب گفته! گاهی حتی باید ساده دعا کرد! _بازم ممنون و خداحافظ. امیرعلی_ خداحافظ موفق باشی! دکمه قطع گوشی رو که لمس کردم و تماس قطع شد ...نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیرلبی می گفتم! راست می گفت امیرعلی محیط دانشگاه فرق داشت...سلب می شد از آدم اون آزادی و شیطنت های دخترونه ای که توی مدرسه بود ...! اینجا باید خانوم می بودی...وقتی هم که خانوم باشی دیگه هر نگاهی هرز نمیره روت! با ورود استاد و بلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم بی اختیار لبخند جا خوش کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می کردم بعد از دو روز ندیدن امیرعلی ...امشب بتونم ببینمش به هوای این تاریکی شب و کلاسی که این موقع تموم می شد! نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت ماشین... معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشم هاش بسته بود! روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم: سلام. چشم هاش باز شد و لبخندی زد _سلام...کلاس خوب بود؟ با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم _ای بد نبود! نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد _کلاست خیلی دیر تموم میشه ...نباید همچین کلاسی رو بر می داشتی که به شب بخوری! این یعنی دل نگرانم بود دیگه؟! _منم دوست ندارم ولی ترم اول، خود دانشگاه برات انتخاب واحد می کنه. _راست می گی حواسم نبود! _البته میتونم حذف بکنم درس هایی رو که نمی خوام... بعد هم مغموم گفتم: اگه به من بود همه کلاس های کله سحر و نصفه شب رو حذف می کردم! خندید _اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری! همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم _بهتر...مگه حتما باید سر چهار سال تمومش کرد؟ انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دست هام رو بهم کوبیدم _راستی امیرعلی ممنون که اومدی! چشم هاش گرد شد و من به قیافه ترسیده و متعجبش خندیدم و بعد لب چیدم _خب چیه ؟! با خنده سرتکون داد ولی سکوت کرد...بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم همین سکوت رو کنار امیرعلی! با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم _ممنون نمیای خونه؟ کمی روی صندلیش چرخید رو به من _نه ممنون سلام برسون. دستم رو جلو بردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد اعتراض آمیز گفتم: امیرعلی... _ببین محیا چیزه... چشم هام و ریز کردم _چیزه...! اوفی گفت و دست هاش رو نشونم داد _عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین دست هام... نذاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید _دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه! شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم _من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره! باز هم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و می برد...دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم... ولی امشب باز گل انداخته بود شیطنتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی کشیدم که چشم هاش گرد شدو و متعجب از کار من! با لحن بچگانه ای گفتم: حالا اینم تنبیهت آقا... حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری! لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومد و خندید...به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه کرد _عجب تنبیهی ببین با صورتم چیکار کردی؟ مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم. یک ابروش خیلی بامزه بالا رفت ...دیگه داشت بی پروا می شد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین _سلام برسون به همه از عمو احمد هم از طرف من تشکرکن. کشیده و مهربون گفت: چشم بزرگیتون رو می رسونم. خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌸🍃....  خُدا میخواست به "تو"  بال و پًر بدهد  گفت چشمت میزنند  چادُر داد😌💕 . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
~•°•🌺•°•~ مرا از بچگی احساس دادند مرا عادت به بوی یاس دادند کلید قفل هایم را از اول به دست حضرت عباس دادند ولادت حضرت ابوالفضل العباس مبارک ~•°•🌺@chaadorihhaaa🌺•°•~
🌸🍃.... . امام سجاد جانمون علیه السلام: عمویم ‏عباس، نزد خدای متعال، مقامی دارد که روز قیامت، همه شهیدان به آن غبطه می‏ خورند و رشک می‏برند:) [•الحق که به تو نام قمر می آید ای ماه ترین🌙عمویِ دنیا عبـٰآس♥️•] ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _محیا... محیا...! این بار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟ باز هم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم، که هر دو لنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زد و من رو به خنده انداخت ! منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی از ته دل خندید _حالا یک یک شدیم برو تو خونه سرده. لبخند پر رنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنار خودم تازه می دیدم این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شد و لحنش جدی _ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :خیلی دوستت دارم! دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ...عجیب بود قلبم بی قراری نمی کرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساس هایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران می کرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید _برو هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و زنگ در خونه رو فشار... در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد...من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم، درسته که امیرعلی هنوز با قلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست! یک دوست کنار واژه شوهر بودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شد و به هوا رفت! احوالپرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! مامان_آره اینجاست همدم خانوم...نه امروز کلاس نداشته...گوشی خدمتتون...از من خداحافظ سلام برسونین. تازه داشت خوابم می برد از نوازش های مامان که گوشی رو گرفت سمتم _سلام عمه جون! عمه_ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟ _شرمنده عمه کلاس هام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام! عمه_دشمنت شرمنده گلم می دونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن من که باور نمی کنم می خونده باشه! خندیدم _چرا عمه می خونه من مطمئنم! عمه هم خندید _شام بیا پیش ما امشب امیرمحمدم میاد. احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها! تعارف زدم با شیطنت _مزاحم نمیشم! خندید _لوس نکن خودت رو تو از کی تعارفی شدی؟ من هم خندیدم _چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که می شناسین فقط خواستم یکم مثل این عروس ها ناز کنم نگین عروسمون هوله! مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد! _امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت _نه خودم میام ...می خوام عصری بیام کمکتون اون عطیه که فعلا خودشه و کتاب هاش! عمه با لذت گفت: ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت _چشم! عمه_ قربونت عزیزم کاری نداری؟ _سلام برسونین خداحافظ. با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش... از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبت های مادر دختری که آخرش ختم می شد به نصیحت های مامان! پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد! _باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد _دخترم یک پا کدبانو هست! برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد ... آروم زدم پشت دستش _یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین می کنم. اخمی کرد _خب حالا باز تو یک کاری انجام دادی! عمه زیر برنج‌هاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد _طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه... توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن! خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد _نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من! گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم: حسود! پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت _چه خبره مامان دو مدل خورشت کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو! عمه گره روسریش رو مرتب کرد _نگو مادر بچه ام دیر به دیر میاد نمی خوام کم و کسر باشه، می دونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش. لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند و عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخم هاش سفت رفت توی هم! با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخم هایی رو که عمه رو دمغ تر می کرد...با اخم به من نگاه کرد که لب زدم _اونجوری قیافه نگیر! بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم بلند شدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم _به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید! همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت.‌ عمو احمد نزدیک اومد و روی موهام رو بوسید _تو چرا دخترم مگه عطیه چیکار میکنه؟ غرق لذت شدم از این بوسه پدرانه و خودم رو لوس کردم _کاری که نمی کنم که! وظیفمه عموجون! عطیه که حرص می خورد گفت: راست میگه وظیفه اشه مهمون نیست که وقتی بهش میگین دخترم! عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت: پس امیرعلی کجاست؟ _سلام! قبل جواب دادن عمو... امیرعلی واردآشپزخونه شد و همه جواب سلامش رو دادیم نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد _خوبی؟ همونطور که لیوان رو آب می کشیدم گفتم: ممنون. نزدیکم اومد و دستش رو زیر شیر آب خیس کرد و کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم! بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم... یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد. آروم گفتم: فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه... برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش نمونه. وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد _نه ممنون خودم میشورم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم _قول میدم تمیز بشورم ...بروعوضش کن! به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست رفتم دنبالش چند تقه به در زدم _بیام تو؟ صداش رو شنیدم _بیا! لباسش رو با یک تیشرت قهوه ای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود ...جلو رفتم و لباس رو گرفتم _صبر کن محیا خودم میشورمش! ابروهام و بالا دادم _یعنی من بلد نیستم بشورم؟! کلافه نفس کشید _آب حیاط سرده دست هات.. نذاشتم ادامه بده _میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب میکشمش. خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدم های سریع بیرون اومدم یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم... پر از عطر امیرعلی بود... دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه... خوب نفس کشیدم عطرش رو و بعد شروع کردم به شستن! وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دست های پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم ...بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پر از لبخند عمیق بود آروم گفت: امیر محمد اینا اومدن. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... با یک دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رو درست گرفتم _از دختر دایی ما کار می کشی امیرعلی؟! نگاهی به امیرمحمد انداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دست هاش توی جیب شلوارش _سلام. سری تکون داد _علیک سلام دختر دایی... بابا بده بشوره خودش این لباس هاش رو این وضع هر روزشه ها! دیدم مشت شدن دست امیرعلی رو ...لحن شوخ امیرمحمد می گفت قصد کنایه زدن نداشته ولی امیرعلی حسابی نیش خورده بود! لبخندی زدم _خودم خواستم ...مگه می داد لباسش رو اگه هر روزم باشه روی چشم هام وظیفمه! حالت امیرعلی تغییر نکرد و امیرمحمد لبخند معنی داری زد... دوست نداشتم ادامه این صحبت رو _نفیسه جون و امیرسام کجان؟ امیرمحمد _زودتر رفتن تو خونه امیرسام بی تابی می کرد شیر می خواست. سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آببا رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال امیر علی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من _ بده من خودم آب می کشم برو تو خونه. لحنش تلخ بود و صورتش پر اخم توجهی نکردم و لباس رو به دوطرف زیر شیر آب پیچوندم دستش جلو اومدو نشست روی دست هام _میگم بده به من! دیگه خیلی تلخ شده بود و تند... نگاهی به چشم هاش انداختم و با لجبازی گفتم : نمیدم! دستش مشت شد روی دستم آروم گفتم: خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط می خواست شوخی کنه! نفس عمیقی کشید و من بادستم آب ریختم روی سر شیر آب که کفی شده بود و آب رو بستم _خسته شدم... حتی از خودم که فکر می کنم همه چیز کنایه است ...قبلا برام مهم نبود ولی حالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن! آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه همونطور که می رفتم سمت طنابی که عمه از این سر تا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک کردن لباس ها گفتم: گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع ...اون شب خونه بابابزرگ قصه نمی گفتم برات امیرعلی! اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس زیر لب گفت: ببخشید بد حرف زدم. نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش _طعنه های بقیه اذیتم نمی کنه امیرعلی هرچند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست و آشنا دیدم ازت تعریف کرده... اهمیت هم نمیدم به حرف هایی که زیاد مهم نیستن ولی اذیتم می کنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی و غریبه میشم برات! نگاهش هنوز توی چشم هام بود که با قدم های آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم ...بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست حاشیه روسریم رو مرتب کردم _چرا اومدی اینجا می رفتی توی هال منم میومدم. به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت ...بازوهام رو گرفت توی دست هاش _قهری ؟ لپ هام رو باد کردم با صدا خالی _نه ...دلخورم انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم و نصف بند انگشتم رو نشونش دادم _یک این قده هم قهرم! لب هاش به یک خنده باز شد ...بازم طاقتم نیاوردم و دست هام حلقه شد دور کمرش...فکر کنم باز شکه شد که دست هایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دور تند رفته بود آروم گفتم: امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرف های مسخره این قدر بهم نریز! من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی... این قدر از من دور نشو... این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن! خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام با فکر تو میگذره! نفهمیدم کِی بغض کردم و کِی اشک هام روی گونه ام ریخت و دفن می شد توی تار پود لباس امیرعلی... دست هاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن... خواهش می کنم... ببخشید! همین جمله کافی بود تا اشک هام بند بیاد و دست هام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر... لب زدم _دوستت دارم امیرعلی! نفس عمیقی کشید با فشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کرد و با انگشتش رد اشک هام رو از روی گونه هام پاک! _راستی ممنون به خاطر لباسم حسابی تمیز شده بود! نگاهم رو دوختم به چشم هاش ...نمی دونم چرا حس کردم چشم هاش بهم میگه دوستم داره! ولی به زبون نیاورد و مسیر صحبتمون رو تغییر داد! فقط آروم گفتم _وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست! *** _شروع کلاس ها خوبه محیا جون؟ صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم _ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درس ها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته! کلاس هامونم ترم اولی حسابی فشرده است! امیرمحمد_رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟ نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره! حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده! عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی خوشش میاد ؟ _من! نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت _نه بابا! کی میره این هم راه و... خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه! امیرعلی ابروهاش و بالا داد _آها یعنی منم دیوونه ام؟! عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید _بلانسبت داداش من محیا رو گفتم.. امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی می کرد جدی باشه _محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش بگی دیوونه ها! من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پر تشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود! امیرمحمد_کار خوبی کردی محیا خانوم آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه اگه رشته ات رو دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره! سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم این بار مخاطب امیرمحمد عطیه شد _ خب عطیه خانوم ان شاءالله امسال که دیگه سخت می خونی یک رشته خوب قبول بشی ؟ عطیه_دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم! امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه! دیگه به ادامه صحبت امیرمحمد و عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بود و رفته بود توی فکر گفتم:فردا هم میری؟ با پرسش سر بلند کرد که گفتم: کمک عمو اکبرت ؟ لبخند محوی زد _معمولا هر جمعه میرم. _میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشم هاش گشاد شد _جدی که نمی گی؟! لب هام رو بازبونم تَر کردم _چرا اتفاقا جدی جدی هستم! میون بهت نیشخندی زد _محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
❤️🍃... . سلام رفقا ☺️ ‌. پارت اضافه به مناسبت ولادت حضرت ابوالفضل (ع) ❤️ تقدیم به شما🌹 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
💠💠💠💠💠💠💠💠💠 .. .. . . چہ‌آرزوهاےقَشنگےمےڪَردندوَچِقد‌زیبا‌اِجابت‌مےشد ... 🌸حاج‌احمد آرزو ڪرده بود : بدست شقےترین انسانهاے روے زمین یعنے اسرائیلےها ڪشتہ بشم  و حالا دست اونهاست ... 🌸حاج همت از خدا خواستہ بود : مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم ترڪش خمپاره سرش رو برد ... 🌸شهید برونسے همیشہ مےگفت : دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم  سالها پیڪرش مفقود بود ... 🌸آقامهدی باڪری مےگفت از خدا خواستم : بدنم حتے یڪ وجب از خاڪ زمین رو اشغال نڪنہ  آب دجلہ او رو براے همیشہ با خودش برد ... 🌸حاج آقا ابوترابے در مسیر پیاده روے مشهد مےگفت آرزو دارم : در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد ... 👇👇👇👇👇👇👇 🔰 حاج‌حُسین‌یِڪتا : میخواستَن ؛ میشُد ... میخوایم ! نِمیشہ ... چہ‌ڪار‌ڪَردیم بااین‌دِلها ...😔 🌺 ازخُداوندبِخوایم ! دِلامون‌را براےاِمام‌زَمان(عج)،شِش‌دانگ‌سَند‌بِزنہ ... وبَراےاین‌ڪاریاریمون‌ڪُنہ... ڪہ‌دَست‌وپاوگوش‌وچَشم‌وزَبان‌جُزبَراے‌رِضاےحَضرت‌حُجت(عج)بہ‌حَرڪت‌درنَیاد !✨ 🌺ڪہ‌اَگہ‌خُداوندراضےباشہ... عاشق‌مامیشہ... وَعاقِبتمون‌خَتم‌بہ‌شَهادت🕊😔 🌷ان شاءاللہ . . پی نوشت: اردو راهیان نور ۹۸ . . التِماس‌دُعاےشَہــــــادت . ✍ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🍃🌺 ما محجبہ‌ها دنبال اینیم کہ بهترینا نگامون کنن...☺️ آره... کے از امام زمان(عج) تو این عالم بهتر؟؟؟😍 ما هم دوست داریم لباس مارک‌دار بپوشیم...😌 و چه مارکے از مذهبے بودن بهتر✨😍 ما هم دورهمے با هم مےریم بیرون و خیلے خوش مےگذرونیم...😇 اما واسہ رفع خستگے نه واسہ گناه و...☝️ ما هم آره...😉 ولے نہ با گناه و دورے از خدا...✋ ••✾🌸 ══°·🦋·°══ 🌸✾•• ~••@chaadorihhaaa••~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فلسفه #حجاب فقط به این نیست که مردها به گناه نیفتند #موشنگرافی #حجاب #فلسفه_حجاب #پویش_حجاب_فاطمے