فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 💕💫
رایانه ها و فضای مجازی و سایبری همه الان در اختیار شماست اگر بتوانید اینها را یاد بگیرید میتوانید یک کلمه حرف درست خودتان را به هزاران مستمعی که نمیشناسید برسانید🙂
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
•😍❤️•
#بــیـو
تحمـل نــداره نباشے...
دلے کہ تـو تنہا خداشے💚
@chaadorihhaaa |💗
|🌹🌱|
#مهـربانانہ🙂
آرزویــت را برآورده می کند
آن خدایے کة آسمــاں را براے خنداندں گلے مے گریانــــد🌧
@chaadorihhaaa ||| 😍
•|🧕🏻|•
#چادری_ها 😌
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند⭐️
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم!💎
آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی” نشود..😍
من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم!☺️
“بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داریم.♥️
@chaadorihhaaa:)
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_نهم
••○♥️○••
خالد مصمم و محکم به سمت ایاز قدم برداشت ولی در چند قدمیخالد و درست رو به روی من ایستاد و به سمتم رو کرد و چشمانش را در چشمانم گره زد:
عثمان تو چرا دیگر خودت را در این گعده جا کردی؟
ضربان قلبم بالا میرود. در عمرم هیچ نگاهی موثرتر از از این نگاه ندیده بودم.
بلند شدم و قبل از رفتن رو به ایاز و رفقایش کردم و گفتم:
دوست ندارم در مراسم گناهی که برایم درست کرده اید باقی بمانم
ناخودآگاه دستم را روی شانه خالد گذاشتم و گفتم حلالم کن خالد
خالد با چشمان آبی اش محبت آمیز گفت: برو عثمان، برو. برو دوست خوبم.
دوست خوب را که از خالد میشنوم تازه میفهمم که این چند روز اشتباه کردم که با او دشمنی میکردم.
جمعشان را ترک کردم و رفتم.
در راه بازگشت به خانه فکرها سرم را مثل خوره میخورند، از ظهر سردرد دارم و میدانم که تنها راه از بین رفتن سردردم، درد و دل با خودم _ نوشتن _ است
عثمان دوباره متنی که نوشته را میخواند، از متنی که با احساس نوشته است خوشش نمیآید، عثمان معتقد است که یک نویسنده وقتی با احساس مینویسد دیگر اجازه فکر کردن و جمله بندی را ندارد این را روی صفحه اول دفتر نویسندگی اش چسبانده است. اما اشک هایی که صورتش را پر کرده اند اجازه نمیدهند تا سه باره شروع به خواندن و اصلاح دل نوشته اش بکند، آرام چشمانش را میبندد و روی دفتر خوابش میبرد.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_دهم
••○♥️○••
احمد کشان کشان خالد بیهوش و زخمیرا تا «المستشفی بصره» میرساند، بیمارستان خیلی دور نیست، اما این راه برای احمدی که خالد را حمل میکند آسان نیست، خالد به زخم آغشته شده است، سرش از چند جا و از پشت به زمین خورده و از پشت گردنش قطره قطره خون میچکد و حیاط سفید بیمارستان را با لکه های خونش گل گون میکند.
احمد قد بلندِ خمیده شده خالد را گوشة حیاط بیماستان میگذارد و پله های بیمارستان را یکی به دو بالا میرود، جهان دور سر احمد میچرخد. او هم پایش زخمیشده است و دشداشة سفیدش مانند حیاط سفید بیمارستان شده است که میزبان قطره قطره خون خالد است. احمد تا به پذیرش میرسد خاطرات تلخ چند دقیقه پیش را مرور میکند، خیلی سخت و سنگین است، مانند تیری که به قلب بخورد، قلب را له کند و از آن سوی سینه بیرون بیاید، قلبی که در آخرین لحظة قبل از برخورد بازتپش کرده باشد، قلب احمد پاره پاره شده است، از درد مظلومیت، از درد مظلومیت رفیقش.
رفیقی که در این دوستی کوتاه چندین بار جلوی سفاکی های ایاز در برابر احمد ایستاده است، از دزد نجاتش داده است _ دزد اعتقادات_. احمد احساس مسئولیت عظیمیدر برابر خالد میکند و میخواهد جبران کند، در همین فکرها است که نمیفهمد کی به پذیرش رسیده است، با پرستار حرف میزند اما نمیداند دارد چه میگوید...
-ابوولاء، یک مجروح از ناحیه سر داریم توی حیاط بیمارستان است برو کمک.
دفترچه خالد که تا بیمارستان آمده است از دست احمد میافتد و به زیر میز پذیرش میرود.
_ آقا پسر مجروح را به پرستار نشان بده.
احمد در راهروی بیمارستان همه چیز زا قرمز میبیند حتی مهتابی های سفید را هم. به سمت در خروجی میدود و در راه غرولند های ابوولاء را نمیشنود که چرا خالد را تکان داده و ممکن است خالد به خاطر او قطع نخاء بشود.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
••••
-به رسم هر روز
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
•••
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 🌸💫:]
اولین گروهی که با امام زمان می جنگند
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
•|😍❤️|•
#پروفایل
ز گهواره تا گور
چادری هستم بدجووور❤️✌️🏻
@chaadorihhaaa |😻
🧕🏻~|
#حجاب 👀
بیا فکر کنیم حجاب محدودیت است،✨
من آزادانه عاشقت هستم ای زیباترین محدودیت دنیا…♥️
@chaadorihhaaa 🌸)
#انواع_حجاب بانوان که از آیات #قرآن کریم به دست می آید ⬅️#حجاب دیدگان: «وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِن...» ؛ «و به زنان با ایمان بگو چشمهای خود را (از نگاه هوسآلود) فروگیرند...»
2️⃣ حجاب دامان: «وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ» ؛ «و عفاف خود را حفظ کنند»
3️⃣حجاب زینت: «وَ لا یُبْدینَ زینَتَهُنَّ إِلاَّ ما ظَهَرَ مِنْها» ؛ «و زینت خود را-جز آن مقدار که نمایان است- آشکار ننمایند»
4️⃣حجاب اندام: «وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلی جُیُوبِهِن» ؛ «و(اطراف) روسریهای خود را بر سینه خود افکنند(تا گردن و سینه با آن پوشانده شود)»
5️⃣حجاب حرکات: «وَ لا یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ ما یُخْفینَ مِنْ زینَتِهِن» ؛ «و هنگام راه رفتن پاهای خود را به زمین نزنند تا زینت پنهانیشان دانسته شود»
6️⃣حجاب بیان: «فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذی فی قَلْبِهِ مَرَض» ؛ «پس بهگونهای هوسانگیز سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع کنند،» #حجاب
#پویش_حجاب_فاطمے
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_یازدهم
••○♥️○••
ابوولاء میان غرولندهایش یکی از پرستاران را صدا میزند تا برانکارد بیاورد، ابوولاء خیلی فرز نیست، شاید پنجاه سال سن داشته باشد، پایش لنگ میزند، خیلی زیاد هم لنگ میزند. پرستاری را که صدا زده خیلی سریع است و برانکارد را سریع به خالد میرساند، ابوولاء هم به هر زوری هست میدود، به خالد که میرسند سریع خالد را روی برانکارد میگذارند.
ابوولاء به محض اینکه چشمان و صورت خالد را میبیند، چند ثانیه یکه میخورد و چشمانش گرد میشوند، ابوولاء رو به احمد میکند و از او نام مجروح را میپرسد و احمد هم تا کلمه خالد را میگوید چشمان ابوولاء گردتر میشود و چند قدم به عقب میرود ، پرستار همراه ابوولاء سرش فریاد میزند: آهای ابوولاء بیا جلو، نبض پسر کند میزند، رنگ صورتش پریده، بیهوش هم شده، آن وقت تو برای من شده ای ثبت احوال عراق. سر برانکارد را بگیر، بجنب تا نمرده.
ابوولاء به خود میآید،
_ سریع به اوژانس منتقلش کنید، ثامر، آهای ثامر. بیا کمک تا این مجروح را به دکتر اکرم برسانید.
دکتر اکرم پزشک مشهوری است و البته خیلی گران، که تازه به بصره آمده است.
خالد را به سمت بیمارستان سرد و بی جان بصره میبرند بیمارستانی که با کاشی های سبز و دلهرهآور بر دیوار و سرامیک های سفید و سرد و بیروح بر زمین و سقفی که داشت تصاویر را برای بدترین لحظات عمر احمد تزیین میکرد.
ابوولاء همانجایی که خالد نشسته بود مینشیند، بغض گلویش را مثل موجودی که سال های سال در قفس بود و بعد از سال ها راهی برای فرار پیدا کرده بود فشار میداد، انگار خاطرات تلخی جهان ذهن ابوولاء را به هم ریخته است، ابوولاء گریه میکند، باد تلخی میآید.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_دوازدهم
••○♥️○••
اخبار نجف به دستمان رسیده بود، خوشحال و مسرور به سمت حرم راه افتادیم تا به نوعی ما هم انتفاضه را شروع کرده باشیم. ظهر بود و هوا بسیار گرم، گرمای هوای شهری که در آن به دنیا آمده بودم وجودم را پر از عرق میکرد.
_ ابوولاء، ابوولاء، خودت هستی؟
کسی صدایم میزند، صدایی قریب اما غریب. پشتم را نگاه کردم کسی که آشنا باشد را نیافتم، به راهم ادامه دادم، خیال کردم که گرما زده شده ام، اما دوباره انگار دلم راضی نشد دوباره برگشتم و به محض اینکه سرم را برگرداندم، ابومهدی را دیدم که به سمت من میآمد آن هم با گام های بلند و دشداشه سرمه ای اش که از دور مشهود بود. من هم به سمتش دویدم، وقتی به هم رسیدیم ناخودآگاه هم دیگر را در آغوش گرفتیم.
در صورتش با تعجب نگاه کردم و گفتم:
رفیق قدیمیحالت چطور است؟ راه گم کرده ای؟ مرا چطور بعد از پانزده سال شناختی؟
آنقدر گرم هم دیگر را در آغوش گرفتیم که حتی یادمان رفت سلام بکنیم ابومهدی که از سوالم خنده اش گرفته بود گفت
_ مگر چند نفر در این عراق پیدا میشوند که دو دستی سرشان را بخارانند و موهایشان فرفری باشد.
دقت که میکنم میبینم که نا خودآگاه و از سر استرس یا گرما دارم دو دستی سرم را میخارانم.
گفتم: از این طرف ها چه خبر؟ الان باید در بصره باشی مرد مؤمن نه در کربلا.
دوباره از همان لبخندهای خدایی زد.
_ قصه اش طولانی است باید مفصل برایت توضیح بدهم
گفت: حرم میروی؟
در صورتش با تعجب نگاه میکنم و میگویم:
به نظرت این سیل عظیم مردم به غیر از حرم به کجا میتواند بریزد؟
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
••••
-به رسم هر روز
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
•••
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
•|😭|•
#امام_زمانم ♥️
۱۱۱۳ سالی هست که ما منتظرش
نیستیم؛
و او منتظر ماست😞🙁
╭┅°•°•°•°═ঊঈ🦋ঊঈ═°•°•°•°┅╮
■ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 🌸💫:]
عاقبت کسی که برای امام زمان دعا بکند🤲
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سیزدهم
••○♥️○••
…_ اخبار نجف را شنیده ای؟
_ مگر کسی هم هست که اخبار را نشنیده باشد.
موج جمعیت در خیابان منتهی به باب القبله تبدیل به سیل شده بود و داشت به اقیانوس حرم میرفت و هر کسی که به باب القبله میرسید و چشمش به گنبد میخورد، محال بود که دریای درونش متلاطم نشود این سیل فقط یک هدف داشت :
غرق کردن کشتی پاره پاره بعث.
ما هم بخشی از این سیل، در راه انقدر حواسمان به انتفاضه پرت بود که یادمان رفت از احوالات هم بپرسیم. طبق قراری که هسته انتفاضه با مردم گذاشته بودند قرار بود همه اتفاقات تحت عنوان یک تشییع جنازه اتفاق بیافتد، تابوتی که جرقه های قیام را با خود حمل میکرد، تابوتی که پر از سلاح مسلسل و کلاشینکف بود، سلاح هایی که قرار بود خواب را ازچشمان فرماندهان بعثی بگیرد، موج جمعیت دیگر داشت به حرم نزدیک میشد. به حرم که رسیدم ناگهان چشمانم به اتفاقی که هیچ گاه گمانش را هم نمیکردم برخورد کرد، تدابیر شدید امنیتی در ورودی های حرم پا برجا بود فقط یک کورسو به آفتاب نور حسینی بود که آن هم با گرگ های چنگ دریده بعثی محاصره شده بود، همه این اتفاقات در حرم ماه هم برپا بود و گویا آنها زودتر از ما از اخبار نجف با خبر شده بودند اما ما نمیتوانستیم موج عظیم مان را راکد نگه داریم، عقربه های ساعت حرم ساعت یک و نیم را به همه اعلام کرد
خب دیگر، از بصره دور شده ایم با پای پیاده.
عقربه های ساعت حرم یک و نیم را به ما نشان میداد، منتفضین میخواستند منتقم خونهای به ناحق ریخته شده ای باشند که رژیم بعث روی دریای خونشان رقص شادی کرده بود، باشند. خون هایی که آتش جنگ کویت را شعله ور کرد، آتشی که قبل از آن جنگ با ایران را شعله ور کرده بود، خون هایی که در منبع طمع صدام ریخته شده بود _ منبعی که گویا پایانی نداشت _ اخبار نجف تازه به دستمان رسیده بود، نجفی ها قیام کرده بودند بر علیه ظلم و جور غاصبان حقشان ما هم به تبع آنها شروع کرده بودیم.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهاردهم
••○♥️○••
عقربه های حرم از جایشان تکان نخورده بودند. مردم کربلا نفس در نفس هم ایستاده بودند. انتفاضه به هر قیمتی که بود باید شروع میشد. هسته هدایت کننده مردم سیل را به غرق کردن یکی از ایست های بازرسی دعوت کرد و مردم هم _ مردم که اغراق است غالباً کسانی بودند که تازه میخواستند مرد شوند _ به سمت آن جا هجوم آوردند.
طولی نکشید که سربازان خلع سلاح شدند، گام نخست قیام به درستی برداشته شده بود. ساعات اولیه ساعت های سختی بود.
در خیابان منتهی به باب القبله در کنار ابومهدی ایستاده بودم، هر کداممان یک قبضه سلاح کلاشینکف در دست داشتیم و مأمور بودیم با بیسیمیکه از سربازان بعثی برداشته بودیم اطلاعات را لحظه به لحظه به هسته اصلی انتفاضه که در حرم مشغول بود منتقل کنیم. از دور یک تانک بزرگ ارتش دیده میشد بیسیم را دست گرفتم و به دهانم نزدیک کردم.
به هر کداممان چند دانه خرما داده بودند، ابومهدی را دیدم که داشت چند خرما را زیر یک تیر برق که روی آن با یک خط مخدوش نوشته بود 270 پنهان میکرد، تعجب کردم. پرسیدم: حکایت این خرماها چیست؟ گفت: عجله نکن خودت میفهمی...
ـ علی. علی
سریع جواب میدهد: بله احمدجان بگوشم.
_ یک عراده تانک در خیابان منتهی به خیابان باب القبله مشاهده شد.
_ الان یک نیرو با یک قبضه آر پی جی رو میفرستم.
تمام.
_ تمام.
میم تمام که از لبانم خارج میشود ناگهان کسی را دیدم که از باب القبله به سمتمان میدود به ابومهدی اشاره میکنم که حواسش به پست باشد
داد میزند:
_ یالثارات الحسین یا لثارات الشهدا، حرم آزاد شد، حرم آزاد شد
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ