✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_یازدهم
____ @chaadorihhaaa _
نفسش رو داد بیرون و با تحکم گفت:
- ایـن کـارا آخـر عاقبـت نـداره، اگـه دوسـت داشـته باشـه کـه بـالاخره خـودش بـه حـرف میـاد اگـه چیـزي بـروز نـداد یعنـی بهـت علاقـه نـداره، تـو بشـین سـر جـات یـه خـري پیـدا مـی شـه بیـاد تـو رو بگیره، نگران نباش نمی ترشی!
- آخـــه...
- آخه بی آخه همین که گفتم وگرنه دیگه اسم من رو نبر!
- خیلی خب بابا!
- قول؟
- قول می دم! پاشو بریم یه چیزي بخوریم وقتی اومد دنبالم، تو رو هم با خودمون میبریم.
- اتفاقا خیلی مشـتاقم بـدونم این آقـا چـه تیپیـه کـه این جـور خـل و چلـت کـرده ! تـو اصـلاً اهـل این حرفا نبودي!
تو دلم بهش خندیدم و با ناراحتی ساختگی گفتم:
- برام دعا کن المیرا!
المیرا نگاهی سرزنش بار به من کرد و گفت:
- خجالتم خوب چیزیه!
سـپس نــیم ســاعت کامــل، مــن رو نصــیحت کـرد و مــی گفــت: «مــردا از زن ســبک بدشــون میــاد، زن بایـد غـرور داشـته باشــه، بـا شخصـیت باشـه» و... از ایـن قبیـل نصـیحت هــاي مادربزرگانـه! هـر چنــد قلبــاً بخشــی از حــرف هــاي المیــرا را قبــول داشــتم و شخصــاً خــود را دختــري ســبک نمــی دانســتم.
بطوري که همیشه بستگان پدر بخصوص رهام و نادر داداشم به من می گفتند:
- ننه سهیلا!
بعد از خروج از دانشگاه با دیدن مزدا سه ي سیاه رنگ علیرضا به المیرا اشاره کردم.
- اوناهاش اونجاست.
- مثل ماشین قبلی توئه، سهیلا!
راســت مــی گفــت، جالــب بــود کــه خــودم بــه ا یــن موضــوع توجــه نکــرده بــودم . ســال اول ورودم بــه دانشـگاه پـدر بـرایم خریـده بـود تـا سـال سـوم داشـتمش، امـا بعـد از شکسـت مـالی پـدرم مجبـور بـه فروشـش شـدیم. هـر چنـد پـدر ظـاهراً راضـی نبـود امـا مـی دانسـتم اوضـاع آن قـدر وخـیم اسـت کـه دیـر یـا زود بـه پـول ماشـین مـن هـم محتـاج مـی شـد. بعـد از دیـدن ماشـین یـک سـؤال بـدجوري در
ذهـنم رژه مـی رفـت : «یعنـی علیرضـا از عمـد همچـین ماشینی خریـده تـا داغ منـو تـازه کنـه؟ » امـا اون که اصلاً با مـا معاشـرت نداشـت و مطمئنـاً نمی دانسـت کـه ماشـین قبلـی مـن هـم دقیقـا همـین مـدل و
همین رنگ بود!
سـعی کـردم افکـارم را دور بریـزم و
خـوش بـین باشـم. دسـت المیـرا را از زیـر چـادرش گـرفتم و بـه سـمت ماشــین رفتــیم. همزمــان بـا نزدیــک شـدن مــا، علیرضـا بـه رســم ادب از ماشــینش پیــاده شــد.
قیافــه المیــرا از فــرط تعجــب دیــدنی بــود. مــردي کــه مــی دیــد مــردي متوســط بــا اســتخوان بنــد ي معمــولی، پوسـت روشــن و چشــمان ســیاه بــود و تــه ریــش کـه چانــه اش را پوشــانده بـود و خیلــی بــانمکش می کرد. علیرضا هـیچ وقـت ریشـش را بـا تیغ نمـی زد امـا مرتـب بـا ماشـین تـراش کوتـاه مـی کـرد و اجـازه نمـی داد بلنـد شـود. بـرعکس نادرکـه عـلاوه بـر اینکـه صـورتش را شـش تیـغ مـی کـرد
ابروهاشم بر می داشت.
المیرا کـه متوجـه شـده بـود چهـره اي کـه مـن بـرایش شـرح دادم صـد و هشـتاد درجـه بـا ا یـن چهـره اي کــه مقــابلش قــرار گرفتــه فــرق داره دســتپاچه شــد و آنقــدر ناشــیانه جــواب ســلام و احوالپرســی
علیرضـا را داد کـه او هـم متوجـه حالـت غیرعـادي المیــرا شـد و تعجـب کـرد. تـوي ماشـین بـا قیافــه گل انداخته المیرا نتونستم خنده ام را نگه دارم و خندیدم.
****
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد 😌
💫🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_دوازدهم
_ @Chaadorihhaaa _
المیرا بازویش را محکم به پهلویم زد و خیلی آهسته و البته با حرص گفت:
-کوفت، من رو سرکار می گذاري؟! اون قصه پر سوز وگدازت همه کشک بود دیگه؟!
- به جان الی خیلی وقت بود این جوري کسی رو سرکار نذاشته بودم خیلی حال داد.
- از بس تعجب کردم مثل منگولا جوابش رو دادم، الهی ذلیل شی سهیلا که آبروم رو بردي.
تا مسیر خونـه المیرا، یـک ریـز مـی خندیـدم. المیـرا هـم از خنـده مـن بـالاخره خنـده اش گرفـت ولـی
خیلـی آهسـته و ریـز ریـز خندیـد. موقـع خـداحافظی خیلـی مؤدبانـه و معقـول بـا علیرضـا خـداحافظی کــرد تــا جبــران احوالپرســی مســخره ي نــیم ســاعت پیشــش را کــرده باشــد و ســپس رو بــه مــن
آهسته گفت:
- خداحافظ روانپریش!
منم بلند با ادا گفتم:
- بی جنبه.
که دیدم علیرضا سرش را بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
توي ذهنم یک بیمارستان زنان و زایمان را مجسم کردم.
آقاي دکتر علیرضا شهریاري در اتاق وضع حمل و مشغول به دنیا آوردن نی نی هاي یک زن!
«یک، دو، سه... ده تا نی نی خوشگل، واي خانم بهتون تبریک می گم شما ده قلو دارین!»
«متشکرم آقاي دکتر، همیشه می دونستم شوهرم مرد قویه!»
یکـی از نـی نـی هـا را گرفتـه مشـغول قربـون صدقشـه : «گوگـولی، مگـولی»، ناگهـان یکـی از نـی نـی هـا
روي دکتر خیس می کنه!
مامانه می گه: «واي خدا مرگم!» و دکترعلیرضا شهریاري با خنده می گه: «آب روشنایی خانم.»
از فکـر کـردن بـه افکـارم ناگهـان بـا صـداي بلنـد خندیـدم و هـیچ سـعی هـم بـراي کنتـرلش نداشـتم ناگهـان چشـمم از آیینـه بـه اخمهـاي گـره خـورده و صـورت عصـبانیش افتـاد. گـویی متوجـه سـنگینی نگــاهم شــد و بــرا ي لحظــه اي چشــمان پــر از خشــمش را بــه چشــمانم دوخــت . بــا دیــدن قیافــه ترسـناکش لبخنـد روي لـبم ماسـید، سـعی کـردم بـا دیـدن خیابـان هـا دیگـر چهـره ي اخمـالودش را نبینم. این چهره اش برایم تازگی داشت.
- ممنون پسردایی
با سنگینی فقط به تکان دادن سرش اکتفاء کرد. بدون هیچ حرفی!
ناراحت شدم و از ماشین پیاده شدم انتظار این رفتارش را نداشتم که صدایم زد:
- سهیلا خانم چند لحظه؟
بــه طــرفش رفــتم. کلافــه تــوي ماشــین نشســته بــود ســرم را بــه طــرف شیشــه ماشــین خــم کــردم و منتظر شدم. همان طور که به جلو چشم دوخته بود با لحن سرد و آزار دهنده اي گفت:
- می شه خـواهش کـنم از این بـه بعـد اگـه خواسـتین بـا دوسـتاتون تفـریح کنـین و دیگـران را دسـت بندازین روي من یکی حساب باز نکنین؟
کلماتش ماننـد پتکـی سـنگین روي سـرم فـرود آمـد هنـوز این حرفـا را هضـم نکـرده بـودم کـه ادامـه داد:
- من آدم جـد ي هسـتم خـانم بـه ظـاهر محتـرم، حوصـله سـبک باز یهـاي شـما را نـدارم . لطفـاً تـا وقتـی مهمان ما هستین مراعات حال بنده را بکنید.
بغــض کــردم، نفســم در نمــی آمــد، انگــار تــازه نقــاب از چهــره اش انداختــه بــود، اون همــه ادب و احتــرام کجــا رفــت؟ چــرا ایــن طــوري شـد؟ مگــه مــن چیکـار کــردم؟ چـرا فکــر کــرد داریــم اون رو مسخره می کنیم؟
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد 😊
🌸🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم.
اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺
"با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن
انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم"
💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ
وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
----------------------------
سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔
✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو
اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج
🖊 @chaadorihhaaa
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
🔴 خواهی نشوی #رسوا همرنگ #جماعت شو!!
«ولی قرآن چیزی دیگه میگه:👇
*أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ*"
👈بیشتر مردم نمۍدانند☄
*أكثر الناس ﻻ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ*"
👈بیشتر مردم ناسپاس اند☄
*أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ* "
👈بیشتر مردم ایمان نمی آورند☄
*أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ*"
👈بیشترشان گناهکارند☄
*أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ*"
👈بیشترشان نادانند☄
*أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ*"
👈بیشترشان اعتراض گرند☄
*أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ*"
👈بیشترشان تعقل نمۍکنند☄
*أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ* "
👈بیشترشان ناشنوای اند☄
*ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ* "
👈و کم اند بندگانی که شاکرند☄
*ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ* "
👈و جز اندکی ایمان نمی آورند☄
پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست بلکه در مورد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار مےکنند.
🍃 @chaadorihhaaa
#نیایش
🌹خدای من...
در طول عمرم هرچه کردم دیدی؛ هرچه بخشیدی و عفو کردی ندیدم….
عمری گذشتــــــــ
در تمامی این سالها بیمار شدم ؛ شفایـم دادی…
هراسـان شدم ؛ پناهــم دادی.
🌹خدای من..
در این سالها که گذشت پی تقدیری نیکــو پرسان می گشتم؛شب قـدرها مرا خواندی
به سرخوانی پـر از عشقـت تا طلـوع آفتاب گریستم
و دستانـم به سویت بلنـد، قلم رحمتت بر صحیفه تقدیـرم خواست که بنگارد؛ تقدیر نیکوی را.
هیهاتـــــــــ !😔😔
با شروع صبحش، کور کورانه تقدیـر دیگری را جستجو کردم..
🌹خدای من عمری گذشت
هرماه و روزش به رسـم عادت زانو زدم،
پیشانی بندگی می نهادم اما بندگی هزاران معبـود دیگر کردم.
🌹خدای من..
سالهاست هرچه کردم دیدی؛
هرچه بخشیدی و عفو کردی ندیدم.😔
چگونه است که رهایـم نمی کنی
چگونه است که از من نا امیـد نمی شوی….
🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سیزدهم
_ @Chaadorihhaaa __
با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم،
خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم!
- سهیلا جان! کجا میري؟
صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم.
- سهیلا جان! کجا می رفتی؟
با لبخند تصنعی گفتم:
- یه خرید جزئی داشتم.
با تعجب گفت:
- خوب به علیرضا می گم برات بخره.
- نه حالا بعداً می رم. بریم تو!
- خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري.
- نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده!
زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد
تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش
مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم.
بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند.
تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش
گذاشتم.
- تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم.
- هیچی مادر من.
- پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟!
علیرضا با کلافگی گفت:
- خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن.
- چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟
گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده!
- زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟
- مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم.
زن دایی با دلخوري گفت:
- ببخشید مزاحمتون شدم.
بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم.
****
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد 🌷
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهاردهم
__ @Chaadorihhaaa _
روي تخت نشسته بودم که صداي در بلند شد.
- بله ؟
در باز شد و زن دایی وارد اتاق شد و گفت:
- هنوز حاضر نیستی؟ الان خواهرم اینا میان زود باش دیگه مادر.
کلافه گفتم:
- حتما باید باشم زن دایی؟
- باز که دختر بدي شدي!
اصـرارم بـراي نیامـدن بـی فایـده بـود، از وقتـی آمــده بـودم اینجـا زن دایـی مـدام مـن رو بـا خــودش مهمـانی و روضـه و سـفره و... مـی بـرد. مـی گفـت بـراي روحیـه ام مناسـب اسـت. در حـالی کـه نمـی دانسـت ایـن قبیـل مهمـونی هـاي کسـل کننـده اصـلاً بـرایم جالـب نیسـت امـا بـه خـاطر دلخوشـی اش تا جایی که می توانستم همراهی اش میکردم!
- باشه الان حاضر می شم.
با گیجی نگاهی به لباسام کردم. یه دست کت و دامن سورمه اي بهترین انتخاب بود.
پوســت ســفید بــا موهــا ي خرمــایی، لــب هــا ي نســبتاً کلفــت و صــورتی، بــا رنــگ چشــمان قهــوه اي روشـن، شـبیه مـادرم بـودم بـا ایـن تفـاوت کـه مـادرم سـبزه بـود و مـن پوسـت سـفیدم را از پـدرم بـه ارث برده بودم!
کـت و دامـن سـورمه ایـم را بـا روسـري سـاتن سـفید پوشـیدم. اول مـی خواسـتم پـاي بـدون جـوراب بـرم ولـی منصـرف شـدم و یـه سـاق کلفـت مشـکی پوشـیدم. هـر چنـد دامـن خیلـی بلنـد بـود امـا ایـن
طوري بهتر بود. هم ساده بود هم پوشیده!
مختصري هم آرایش کردم. دستبند دانه تسبیحی را هم دستم کردم حالا دیگه تکمیل بودم.
«خوشگل شدي سهیلا خانم!»
بــا ورودم بــه پــذیرایی و دیـدن دو خــانم بســیار محجبــه بــه طــور ي کـه کــه چهــره اشــون ز یــاد قابــل
تشخیص نبـود هـول شـدم و بـه سـرعت موهـایم را زیـر روسـري دادم. هـر دو بـا
دیدنم بلنـد شـدند و با هم روبوسی کردیم.
کنـار زن دایـی جـاي گرفتـه بـودم کـه تـازه متوجـه علیرضـا و یـه پسـر جـوان در مبلهـاي رو بـه رویـم شدم.
بـا دیـدن آنهـا مثـل بـرق گرفتـه هـا از جـام بلنـد شـدم در حـالی کـه لبخنـد بـروي لبـانم نشسـته بـود.
بــدون اینکــه کــوچکترین محلــی بــه علیرضــا بــدم. خیلــی صــمیمانه بــا آن جــوان احوالپرســی کــردم.
البتـه ظـاهراً ایـن صـمیمت بـراي آن جـوان عجیـب بـود و چهـره اش رنـگ تعجـب بـه خـود گرفـت و من خجالت زده سر جایم نشستم.
مهمانــان زن دایــی ، مهــر ي خــانم خــواهرش بــه اتفــاق دختــرش هانیه و پســرش حامــد بودنــد !
شـوهرش مهنـدس نفـت بـود و در جنـوب زنـدگی مـی کردنـد بعـد از فـوت همسـرش بـا بچـه هـایش
حدود دو سالی می شد که به تهران آمده بودند.
زن دایی و مهـری خـانم بـه بهانـه خیاطی مـا جوانهـا را تنهـا گذاشـتند . مسـلماً اگـر در بـین اقـوام پـدرم بودم کلی بگو و بخند داشتم ولی نمی دانم میان سه تا آدم مذهبی چه کار باید می کردم؟
میان افکارم گیر کرده بودم که هانیه گفت:
- شما قبلاً با حامد آشنا بودین؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه، دفعه اوله می بینمشون.
- احوالپرسی تون که یه چیزه دیگه می گفت؟
تازه فهمیدم هانیه از حرفهایش منظور خاصی را پیگیري می کند.
با لحن سردي که از خوش رویی لحظات پیش خبري نبود گفتم:
- شما اشتباه برداشت کردید.
- که اینطور!
آنچنان خصمانه این حرف را زد که مثل روز برام روشن بود که از من خوشش نمیاد.
دیگر هیچ حرفـی بینمـان رد و بـدل نشـد . حوصـله ام داشـت سـر مـی رفـت . هانیـه همـراه فـوق العـاده
خسـته کننـده اي بـود. بـی اختیـار آه بلنـدي کشـیدم کـه حامـد سـرش را بلنـد کـرد و بـا لبخنـد نمکـی گفت:
- فکر کنم سهیلاخانم خیلی حوصله اشون سر رفته؟
علیرضا نگاهی گذري به من کرد که دوباره حامد گفت:
- هانیه چرا با سهیلا خانم حرف نمی زنی؟
هانیه هم با گستاخی تمام گفت:
- فکر نمی کنم بین من و سهیلا جون موضوع مشترکی براي حرف زدن وجود داشته باشه.
عصـبانی شـدم. پیـام بـه خـوبی دریافـت شـده بـود لابـد خـودش مـادر مقـدس بـود مـنم یـه کـافر بـت پرست! دختـرِ پـررو از وقتـی آمـده بـود شمشـیرش را از رو بسـته بـود . چـه زبـان گزنـده و تنـدي هـم
داشت. معلوم بود پسرخاله و دخترخاله هر دو توي کنایه زدن استادن.
***
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم.
اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺
"با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن
انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم"
💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ
وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
----------------------------
سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔
✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو
اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج
🖊 @chaadorihhaaa
✨﷽✨
🔻واقعااا تا به کی؟!؟
قضاوت، غیبت، تهمت
چرا نمیفهمیم این ها تاوان دارد
👈دل شکستن دارد
چرا متوجه نیستیم این ها به ما مربوط نیست
فلانی جراحی کرده
فلانی دزده
فلانی زشته
فلانی تتو، پیرسینگ، پروتز داره
فلانی خیانت کرده
و ...
✅چرا کسی متوجه زندگی شخصی خودش نیس
همه خدا شدند
همه قاضی شدند
همه گناهکارند جز خودمان
ای کاش این را بدانیم در هر قبری فقط یک نفر دفن میشود
شب اول قبرش تنهاست
پس مراقب فکر اعمال و افکار خودتان باشید
فقط کافیست پاهایتان را کمی از زندگی بقیه بیرون بکشید
باور کنید خودتان هم آرام میشوید
🖊 @chaadorihhaaa
باشه میخوای چادرت رو بذاری کنار بذار، حرفی نیست...😒😷
اما قول بده دیگه از این جلوتر نری
خیلیا به این بهونه که چادر گرمه سخته خودشونو گول زدن...
👣اول شد حجاب کامل بدون چادر
👣بعد یکم روسری شل شد
👣بعد ارایش بیش تر شد
👣بعد مانتو تنگ شد
👣بعد رنگا جیغ شد
😈بعد ....
این نفس اماره ول کن ماجرا نیست...
اللهم انّی اعوذ بک من نفسٍ لا تشبَع
خدایا پناه می برم به تو از این نفس که هیچ وقت سیر نمیشه
🎀چادرانه یک سبکزندگیس
@Chaadorihhaaa🌹🌹چادری ها
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پانزدهم
__ @Chaadorihhaaa _
در حالی که سعی می کردم خونسردي ام را حفظ کنم رو کردم به هانیه و گفتم:
- منظورتون چی بود؟
- هیچی فقط احساس می کنم من و شما از زمین تا آسمون با هم فرق داریم.
با حرص گفتم:
- خودت تنهایی به این نتیجه رسیدي؟!
دستپاچه گفت:
- آخه ظاهر من و شما...
حق به جانب گفتم:
- ظاهر مـن چـی؟ شـما مقنعـه سـرت کـردی موهـات دیده نمـیشـه مـنم روسـر ي سـرم کـردم حتـی یه تار موم هم دیده نمی شه، تو با چادر بدنت رو پوشاندي من با کت و دامن!
از جام بلند شدم و گفتم:
- با اجازه
حامد با ناراحتی گفت:
- سهیلا خانم، هانیه منظوري نداشت ببخشینش!
در حالی که سعی داشتم ناراحتیم را بروز ندهم. گفتم:
- مـن از دسـت کسـی دلخـور نیسـتم ببخشـید اگـه کمـی صـدام بـالا رفـت . متأسـفانه مـا عـادت کـرد یم از روي ظاهر آدما قضاوت کنیم.
- به هر حال ظاهر آدمها یه بخشی از شخصیت آدمها را نشون می ده، شما موافق نیستین؟!
باز علیرضا بود کـه اظهـار فضـل مـی کـرد . نمـی دانسـتم چطـوري حـالیش کـنم کـه دسـت از موعظـه ي من برداره. با عصبانیت به طرفش برگشتم.
در یک آن، کار احمقانـه بـه ذهـنم خطـور کـرد . بـا خونسـرد ي روسـر ي را از سـرم بـاز کـردم و بـا یـک دستم گیره را از موهایم جدا کردم و موهایم پریشان به روي شانه هایم افتاد.
- من اینطوري بزرگ شدم و نمی تونم جور دیگه اي باشم.
با دست اشاره ي به خودم کردم و ادامه دادم:
- ظاهر و باطنم همین جوریه اگه نمی تونین تحمل کنید از خونه تون می رم بیرون!
هر سه در سکوت مرگبار با دهانی باز از فرط تعجب، خیره نگاهم می کردند.
بـا گفــتن ببخشــید. بـه اتــاقم پنــاه بــردم، خـودم را روي تخــت پــرت کـردم و بخشــی از متکــا را تــوي دهانم کـردم . از کشـف حجـاب ناگهـانیم بـه شـدت خجـل و پشـیمان بـودم . بـه جـاي ایـن کـار احمقانـه باید جوابشان را می دادم.
المیرا هم دختر مؤمنی بود اما او کجاوو این دختره ي گستاخ و بی ادب کجا!
دیگـر بیـرون نیامـدم؟ روي رفـتن بـه داخـل آن جمـع را نداشـتم . نمـی دانـم چـرا تـا ایـن حـد ناراحـت بـودم مـن کـه قـبلاً خیلی راحـت مقابـل فامیل بـی روسـري و بـا لبـاس هـاي آسـتین کوتـاه حاضـر مـی شدم. اما این بار از خجالت تا حد مرگ پیش رفتم!
صــبح زود از خانــه زدم بیــرون تــا بــه دانشــگاه بــروم . ،بــا دیــدن ماشــین، فهمیــدم علیرضــا از کشــیک برگشته است.
بـاز آن حـس سـرکش شـباهت ماشـین قبلـیم بـا ماشـینش بـر مـن غلبـه کـرد بـا کینـه و حـرص لگـد محکمــی بــه تــایر ماشــینش زدم، امــا بــا بلنــد شــدن ســر و صــدا ي دزدگیــرش از تــرس اینکــه اهــالی
خانه بیدارشوند، هـول شـدم و بـا سـرعت بـه سـمت در رفـتم هنـوز در را بـاز نکـرده بـودم کـه، محکـم وبــه ســینه علیرضــا کــه نــان بــه دســت در آســتانه ورود بــه خانــه بــود برخــورد کــردم . حاضــرم قســم
بخـورم کـه از مـن بیشـتر سـرخ شـد، شـده بـود عـین لبـو! مطمئـنم اولـین بـار بـود یـه جـنس مخـالف نامحرم تو بغلـش جـا خـوش کـرده بـود . از قیافـه اش خنـده ام گرفتـه بـود امـا خـودم را کنتـرل کـردم که به آقا بر نخورد. فقط با گفتن یه عذرخواهی کوچک بسنده کردم.
****
المیرا محلم نمی داد. منتظر من بود اما بی حوصله تر از آن بودم که منت کشی کنم.
درآخر طاقت نیاورد و کنار صندلی ام نشست و با دلخوري گفت:
- مثل اینکه تو باید منت کشی کنی ها؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- منت کشی براي چی؟
- روت رو برم!
- حق با توئه، شرمنده.
المیرا مشکوك نگاهم کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟ پکري!
- می خوام از خونه دایی برم.
المیرا متعجب گفت:
- چرا؟ چی شده؟
- راحت نیستم، افکار و اخلاقم به اونا نمیخوره.
- وا، تو که دیروز مخ من رو خوردي از بس ازشون تعریف کردي؟
- حالا قضیه فرق کرده.
- سهیلا بازي جدید که نیست؟
- نه به خدا راست می گم.
- یه روزِ عوض شدن؟ کاري کردن یا چیزي گفتن که بهت برخورده؟
***
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد 🍃
🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شانزدهم
__ @chaadorihhaaa __
تمــام حرفهــاي دیــروز علیرضــا و اســتراق ســمع در حمــام و رفتارهــاي هانیــه را بــرایش تعریــف کــردم. البتــه کشــف حجــاب خــودم را سانســور کــردم . چــون اصــلاً حوصــله ســرزنش هــا یش را
نداشتم.
- خـدا یـه عقـل درسـت بهـت بـده سـهیلا! حـرف هـاي علیرضـا خـان همچـین بیـراهم نبـوده آخـه مـن و تـو از وقتـی نشسـتیم تـوي ماشـینش، مـدام مثـل دختـراي سـبک مغـز مـی خندیـدیم. در ضـمن جنابعـالی اون بـدبخت رو تـوي ذهنـت واقعـاً مسـخره کــردي، خـوب بابـا بـه طـرفم برخـورده دیگــه، بی انصافی نکـن هـر کـی بـود عصـبانی مـی شـد و همـین برخـورد رو مـیکـرد . در مـورد هانیه چیـزي
نمــی تــونم بگـم چـون اصــلاً رفتــارش درســت نبــوده درضــمن گـوش وا یســتادنت تــوي حمــوم خیلــی زشت بود. دیگه تکرارش نکن!
- اینا به کنار، چرا جوابم رو اونجوري داد؟
بعد هم اداي علیرضا را درآوردم «ظاهر آدما بخشی از شخصیت اونهاست.»
- به عقیده من درست گفته!
- یعنــی اگــه یــه زن مــانتوي اي و بــی حجــاب روزه بگیــره مــا بایــد تعجــب کنــیم؟ چــون ظــاهرش نشون نمی ده آدم مؤمنی باشه؟
- تعجـب کـه نـه، ولـی مـن از اون زن توقـع دارم همـین جـور کـه تـوي روزه از خـدا پیـروي مـی کنـه توي حجاب هم از خدا پیروي کنه. بالاخره مسلمون باید ظاهر اسلامی هم داشته باشه!
- ولی هرکس اعتقادات خاص خودش را داره!
اعتقـادات خـاص اصـلاً مفهـوم نـداره مـا فقـط بایـد از خـدا پیـروي کنـیم و هـر چـی اون گفتـه انجـام بدیم نه اون چه را خودمون فکر می کنیم درسته انجام بدیم.
المیــرا کلــی فــک زد و نصــیحتم کــرد. از مــن خواســت کمــی منطقــی باشــم و بــا هــر حرفــی اینقــدر اعصــابم را بهــم نریــزم و موقــع رفــتن بــه خانــه هــم دســته گلــی تهیــه کــرده و از دل زن دایــی در بیاورم!
بعد از اتمام نصیحتاش رو به من گفت:
- بالاخره نگفتی این کـدورت داییتو و مامانـت سـر چـی بـود کـه این همـه سـال طـول کشـید؟ مگـه فـامیلاي پـدرت خیلـی بـا فـامیلاي مامانـت فـرق دارن؟ اصـلاً کـل ایـن جشـن تولـد پـر مـاجرا رو بـرام بگو!
- حوصله داري؟
پــدرم از خونــواده پولــدار ي بــود، همــه شــون یــه جــورایی تاجرنــد. تــو کــار واردات و صــادراتند از نمایشــگاه ماشــین هــاي خــارجی گرفتــه تــا واردات بــرنج و شــکر و صــادرات فــرش و ... دو تــا عمــه و یـک عمــو دارم. عمــه فــرنگیس بزرگتــرین بچــه مامــان منیـره، شــوهرش امــلاك بــود، بــه قــول پـدرم زمین خـوار ! تـو ي زمـین هـایی کـه مفـت بدسـت
مـی آورد کـه البتـه بعضـی هاشـون اوقـافی بـود، بـرج مــی ســاخت. عمــه ام دو تـا بچــه داره، پســرش فــرز ین و دختــرش فتانــه، هــر دوتاشــون مثــل عمــه ام
قیافـه اي، و نفــرت انگیــز، انگــار از دمــاغ فیــل افتـادن! بعــد از مــرگ شـوهر عمـه ام، فــرزین بــدتر از بابــاش بــراي پــول جمــع کــردن حــریص و طمــاع شــده بــود. دیــپلم ردي بــود ولــی کلــی کــلاس مــی ذاشت. مامانم کلی تلاش کرد تا من به چشم فرزین بیام، بلکه بشم عروس خانواده يِ تفی ها!
***
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفدهم
__ @Chaadorihhaaa __
آخـه همـون موقـع عمـه بـراي شـازده پسـرش دنبـال زن مـی گشـت. خوشـبختانه ایـن ازدواج صـورت نگرفت.
- اون موقع فرزین چند سالش بود؟
- من پانزده بودم. فرزین بیست و نه!
- مامانــت چــه جــور ي راضــی مــی شــد دختــرش را در اون ســن در عــین زیبــایی و سرشــار از شــور زندگی به عقد یه مرد بیست و نه ساله در بیاره؟!
- خب به خـاطر پـول سرشـار ي کـه خـدا
مـی دونـه از کجـا مـی اومـد . آقـاي تفـی تبـدیل بـه یـه میلیـونر شـده بـود. آپارتمـان تـو لنـدن، ویـلا تـو اسـتانبول. آخـرین مـدل ماشـینی کـه بـراي فـرزین از پـاریس وارد گمـرك ایـران کـردن سیصـد میلیـون تومـان قیمـت داشـت. دهـن همـه بـاز مونـده بـود،
خب مامان من هم همین چیزا چشمش رو گرفته بود دیگه!
- خب بعد؟
- اون شب خیلـی زیبـا شـده بـودم لبـاس آبـی آسـمونی و موهـاي قهـوه اي کـه بـه کمـرم رسـیده بـود، لنزهاي خاکسـتر ي کـه خوشـگلترم کـرده بـود . هـر از گـاه ی فـرزین نگـاهم مـی کـرد امـا فتانـه و عمـه
مثـل دو تـا بادیگـارد دورش رو گرفتـه بودنـد کـه یـه وقـت نزدیـک مـن نشـه! آخـرم تیـر مامـانم بـه سنگ خورد و من عروسشون نشدم. - ناراحت شدي؟
- اصـلاً. درسـته پولـدار بـودن امـا مـا هـم کـم نبـود یم شـاید تـو خـارج، خونـه و ویـلا نداشـتیم امـا تـو همــین ایـران خودمــون پــدرم واسـه خــودش سـرمایه داري بـود. تــازه از خونــواده اش متنفــر بــودم و
هستم.
- فرزین چی شد؟
- چند وقت پیش ازدواج کرد.
- ا ،اونا که می خواستن10 سال پیش براش زن بگیرن؟
- آره. امـا منظــورم ســومین ازدواجشــه! سـر خــاك مامــان منیــر از پـاریس اومـده بــود دو تــا پســرش هـم مثـل طفـلان مسـلم کنـارش بـودن یکـیش شـش سـاله مـو مشـکی از زن ایـرونیش، اون یکـی هـم
پنج ساله مو بور از زن فرانسویش، زن جدیدشم قهر کرده بود نیامده بود!
المیرا خندید و گفت:
- چه جوري دو تا بچه از دو تا زن با یک سال تفاوت سنی؟
- پسر عمـه مـن رو دسـت کـم نگیـر! زمـانی کـه این ایرونـی هنـوز زنـش بـوده، اون فرانسـو يِ حاملـه بود!
خنده هاي المیرا تبدیل به قهقهه شد و اشک از چشماش روان شد با زور بین خندهاش گفت:
- مـیگـم سـهیلا خـوب شـد زنـش نشـدی وگرنـه الان بـا یـه بچـه بـه بغـل بایـد دو تـا هـوو يِ دیگـه را هم تحمل می کردي! اون وقت مـی دونـی هـر سـه روز یـک بـار نوبـت تـو مـیشـد کـه کنـار شـوهرت
می خوابیدي! هنوزم وضع مالیش خوبه؟
نه مثل اون وقتا! دسـت و پـاي زمـین خـارا رو خـوب جمـع کـردن . تـازه نصـف مـالش رو بابـت طـلاق اون دو تـا زنـش داد . خـدا روشـکر کـه مـن زنـش نشـدم. هـر چنـد مامـانم کلـی بهـم غـر زد و مـن رو بی عرضه خوند!
عمـه دومـم اسـمش فروغـه! دومـین بچـه مامـان منیـر، اونـم دو تـا بچـه داره تـورج و تهمینـه بـرعکس عمـه فرنگیسـم اصـلاً اهـل قیافـه و پـز دادن نیسـت. خـانواده شـوهرش بـرعکس خـانواده پـدریم کـه سوادشــون بـه دیـپلم مــی رســه، ازخــانواده هــاي اســتخواندار و بــا تحصــیلات عــالی هســتند شــوهرش متخصــص قلــب و خــود عمــه هــم دبیــر فیزیکــه، تنهــا فرزنــد مامــان منیــر خــدا بیــامرز، کــه ســنتها را شکسـت و تونسـت پـا فراتـر از دیـپلم بـذاره و از سـد کنکـور گذشـت. اولـین خواسـتگارم تـورج بـود مـن 16 سـالم بـود و تـورج 20 سـالش، مـؤدب و متـین بـود مثـل پـدر و مـادرش، امـا مامـانم سـنم رو بهانه کـرد و جـواب رد به شـون داد. از تـورج خوشـم مـی اومـد پسـر آقـا یی بـود . البتـه یکـم حسـاس و بـی دسـت و پـا بـود . امـا پسـر بـی آزاري بـود کـه بـه راحتـی مـیتونسـتم یـه عمـر خوشـبخت کنـارش
زنــدگی کــنم .امــا عاشــقش نبــودم . اگــه جــواب خواســتگاری رو بــه عهــده خــودم مــی ذاشــتن حتمــاً جواب مثبت مـی دادم. آخـه خیلی نـازم رو مـی خریـد و مـنم از اینکـه اینقـدر بهـم بهـا مـی داد خوشـم می اومـد . حتـی بعـد از فـوت مامـانم بـازم خـود عمـه ازم خواسـتگاري کـرد، مـی دونسـت تـو ي جـوابِ
منفی من، مامانم هـم دخالـت داشـته امـا ا یـن بـار بابـام آب پـاکی را ریخـت رو دسـتش! طفلـک تـا قبـل نـامزدي مـن ازدواج نکـرد ولـی وقتـی فهمیـد نـامزدیم بـا بهـزاد علنـی شـد و جشـن گـرفتیم. اون هـم
با یکی از اقوام پدرش ازدواج کرد. عمه فروغ تو جشن نامزدیم خیلی ناراحت و گرفته بود.
*
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هجدهم
___ @Chaadorihhaaa __
عمو فـرخم، از پـدرم کـوچیکتر بـود و آخـرین فرزنـد خانـدان حـامی هـا بـود . مـردي خسـیس و نـاخن خشک، مامان بزرگم عاشـق عمـو فـرخ و رهـام پسـرش بـود . بـا ا ینکـه نـادرِ مـا هـم نـوه پسـریش بـود اما علاقه اش بـه رهـام یـه چیـزه دیگـه بـود، بـی اخلاقتـرین اقـوام بابـام همـین خـانواده عمومنـد، زریـن کـه فقـط دنبـال قـر و فـر خودشـه! پـرمیس و رهـام هـم دنبـال خوشـگذرانی هـاي خودشـون، بـاورت
نمی شه اون چنـد مـاهی کـه کنـار مامـان بـزرگم زنـدگی مـی کـردم . رهـام بـه بهانـه هـاي مختلـف مـی اومد اون جـا، بیچـاره فکـر مـی کـرد رهـام بدیـدن اون میـاد بـراي همـین کلـی ذوق مـی کـرد. خبـر نداشـت عزیـز دردونـه اش بـراي چشـم چرونـی میـاد، نـادر اون قـدر از بـی اخلاقـی هـاي رهـام بـرام گفته بود که وقتی با لبخند نگاهم میکرد. چهار ستون بدنم می لرزید.
- اصلاً ما از اصل مطلب دور شدیم، تو تولدت چه اتفاقی افتاد؟
- اون شـب مهمـون زیـادي دعـوت کـرده بـودیم. آخـه عـلاوه بـر تولـدم، پـدرم یـه سـود کـلان کـرده بـود و خیلـی خوشـحال بــود مـی خواسـت یـه ســور درسـت حسـابی بـده بــا یـه تیـر دو تـا نشــون زد.
بنـابراین اقـوام نزدیـک پــدر و مـادرم بـه عــلاوه دوسـتان و شـر یک هـاي پــدر و دوسـتان مـادرم هــم بودنــد، حــدود دویســت نفــر مهمــون داشــتیم! از بســتگان مامــان فقــط دایــی اســدم و خــانوادش و دخترخالـه مامـانم بـا دختـرش گلنـاز اومـده بودنـد، طبـق معمـول مهمـونی مخـتلط بـود و بسـاط آهنـگ و رقص هم برپا بـود و دختـرا و پسـرا سـعی مـی کردنـد تـا جـایی کـه مـیشـه بهشـون خـوش بگـذره،
از اونجــایی کــه دور و بریــاي پــدرم اکثــراً اهــل خــوردن مشــروب بودنــد و نبــودنش نشــونه بــی احترامـی میزبـان بـه مهمونـاش بـود. پـدرم بـی توجـه بـه حضـور اقـوام مامـان، آشـکارا مشـروب سـرو میکرد، اصلاً عکس العمل دایی و خانواده اش یادم نیست.
منم تو حال خـودم بـودم از بـس بـا پسـرا ي مختلـف آشـنا مـی شـدم هـر از گـاه ی اسماشـون رو بـا هـم قاطعی می کردم. با چندتاشونم رقصیدم. یکشون بهزاد بود!
ســرت رو درد نیــارم، اون شــب آقــا نــادر و رهــام طبــق معمــول عنــان از کــف مــیدن و تــا ســر مــی خـورن، از بـد حادثـه، گلنـاز دختـر دخترخالـه مامـانم بـراي رفـتن بـه توالـت مـی ره بـه بـاغ. نـادرم بـا
اون حـال خـرابش دختـره را مـی بینـه و تـو حالـت مسـتی بغلـش مـی کنـه و مشـغول بوسـیدنش مــیشه. بیچاره دختـره از تـرس جیـغ و داد مـی کنـه . از صـدا ي جیـغ خیلـی از مهمونهـا بـه طـرف صـدا مـیرن تا ببیـنن چـه اتفـاقی افتـاده، هنـوزم بگـو مگوهـا ي دایـی و مامـان تـو ي گوشـم زنـگ
مـی زنـه! شب خیلی بدی بود.
-بفرمـا الهـام خـانم تحویـل بگیـر بچـه هـات رو، ایـن پسـرت کـه مسـت و پاتیـل وسـط بـاغ بـه دختـر مـردم دسـت درازي مـی کنـه، اونـم از دختـرت بـا اون لباسـش کـه وسـط اون همـه جـوون جـا خـوش کرده، این اون زندگی مدرنته؟
- احترام نگه دار داداش، دلم می خواد بچهام رو این مدلی بزرگ کنم به کسی چه مربوطه؟
- آخـه خـواهر مـن مسـلمونیت کجـا رفتـه، والا بـه خـدا آقـاجو ن داره از دسـت ایـن کـارات تـو گـور می لرزه!
- مـدل زنـدگی مـن همینـه! هرکـی ناراحـت بفرمـا راه بـاز، جـاده دراز! مـن مـی خـوام بچـه هـام آزاد باشن.
- اسم این آزادي نیست، بی بند وباریه، بی ناموسیه، بی غیرتیه!
- هر چی که هست، از شما با ذهن بسته و سنتی انتظار بیشتري ندارم.
- باشه الهام خانم دیگه روي من بعنوان داداش حساب باز نکن.
- بـا ایـن آبروریـزي کـه امشـب راه انـداختی بـازم مـی خـواي خـواهرت باشـم، شـب تولـد بچـه ام رو خراب کردي.
- من آبروریزي کردم یا این پسرِ مست و ملنگت؟!
- تقصیر پسر من چیه؟ مـی خـواد یـه شـب خـوش باشـه، تقصـیر اون دختـرِ سـر بـه هواسـت کـه تنهـا اومده ته باغ؟ اصلاً اومده که چه غلطی بکنه؟
-نخیر بدهکارم شدم! من می رم اما تا وقتی که مدل زندگیت اینجوریه اسم من رو نیار!
- بهتر! من از داشتن چنین بستگان املی راحت می شم!
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
و من...
باور نمیکنم که ماه رجب
که چشم به راهش بودم
بیاید و بر من وارد شود و از من بگذرد
و من هنوز غرق در گاه و بیگاه خود باشم
چه ساده به این گذرهای تکراری عادت کرده ام
ماه رجب میرود و من هنوز نگاه میکنم
یا مَن اَرجوُهُ لِکُلِّ خَیر
باید خداحافظی کنم
خدای من
به من گفتی
الشَْهرٌ شَْهری والعَبدُ عَبدی والرحمَةُ رَحَمتی
فَمَن دَعانی فی هذَا الشَّهرِ أجًبتُهُ و مَن سَألَنی أعطَیتُه
ماه(رجب)ماه من، بنده، بنده من؛ و رحمت، رحمت من است؛
هرکه در این ماه مرا بخواند اجابتش کنم و هر که حاجت آورد عطایش کنم.
هنوز ماه توست
و من بندهی تو
تا همین یکی جرعه
میخواهم بخوانمت
مهربان من
مرا اجابت کن
#اللهم بارک لنا فی رجب و شعبان و بلغنا شهر رمضان
و #عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان...
#نفسهای_آخر_در_هوای_رجب
#شعبان_در_راه_است
#التماس_دعا
🖊 @chaadorihhaaa
#تلنگر💫
میگمـآ؛
چقد بده؛
به ی جایی برسی که هر چی فک میکنیـ
میبینی دستت به هیچ جا بند نیستـ،
هیچ قدرتو توانی از خودت نداریـ،
اینجاس که به ضعف و ضعیفیِ خودت پی میبری!
اینجاس که با همه ی هستیت باید بگیـ؛
{ مولای یا مولای
انت القوی و انا الضعیف
و هل یرحم الضعیف الا القوی؟! }
میگمـ:
خدایـآ خیلی وقته فهمیدم
هیچی دستِ من نیستـ
خدایـا دستم به هیچ جا بند نیس
ی کاری کن برام
همه ی بود و نبودمـ😔
[ #برای_همـ_دعآ_کنیمـ💔 ]
🔻|🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نوزدهم
____ @Chaadorihhaaa ____
اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و ب یـراه مـی گفـت . از اینکـه حسـابی آبرومون پیش فامیل و دوسـتاش رفتـه بـود همـه دمـغ و عصـبانی بـودیم. هـر چنـد مـن نـادر رو مقصـر
مـی دونسـتم امـا مامـان حرفـاي داداشـش رو عامـل بـی آبرویـی مـون مـی دونسـت! مامـان مـی گفـت؛ جلــوي دوســتاش و فــامیلاي شــوهرش بــا وجــود ســر و شــکل مــذهبی و بــا حجــاب بســتگانش
سرافکنده شده!
- دختره چی شد؟
- بنده هاي خدا بی سر و صدا رفتند.
- پــس قصــه ایــن جــدایی ایــن بــود! مــن مــی رم دو تــا دلســتر بگیــرم دهنمــون خشــک شــد از بــس
حرف زدیم.
المیرا رفت و من بار دیگر در کوچه هاي خاطرات گذشته ام پیاده روي کردم.
زندگی بـر وفـق مـرادم بـود . ثـروت و رفـاه کامـل ! مـن مفهـوم نیـاز را نمـی دانسـتم . هـر چـه اراده مـیکـردم بـی بـرو و برگـرد فـراهم مـی شـد. امـا از آنجـا کـه خداونـد تقـدیرم را طـور دیگـري رقـم زد تمام آن خوشیها، در کمتـر از چهـار سـال از بـین رفـت . و مـن تنهـا ثـروتم بلکـه خانـه و سـر پنـاهم را نیز از دســت دادم. دو هفتــه قبــل از نتــا یج کنکــور مــادرم جلــو ي آرایشــگاه تصــادف کــرد و فــوت کــرد !
مـادرم چنـان زنـدگی مـی کـرد و بـه خـودش مـی رسـید کـه فکـر مـی کـرد عمـر نـوح دارد و بـه ایـن زودي هـا قصــد مــردن نــدارد . امــا اجــل مهلــتش نـداد و در ســن چهــل و شــش ســالگی دختــر هجــده ساله و پسر بیست و شش ساله اش را تنها گذاشت و رفت.
در مراســم تــدفینش هــیچ یــک از بســتگانش جــز دایــی اســد و زن دایــی نیامــده بودنــد. ورودم در دانشــگاه بــا مــرگ مــادرم آغــاز شــد . ســال دوم دانشــگاه کــه بــا بهــزاد پســر دوســت پــدرم و البتــه دوسـت مشـترك رهـام و نـادر نـامزد شـدم، خوشـتیپ و خوشـگل و خـوش مشـرب بـود، یـه جنـتلمن واقعـی، هـر کسـی مـی دیـدش بـه مـن تبریـک مـیگفـت خیلـی زود جـاي خـودش را در دل همـه بـاز کرده بـود . روابـط اجتمـاعی اش عـالی بـود . شـب نـامزدي یکـی از خـاطر انگیزتـرین شـب هـا ي عمـرم بــود. لباســم پوســت پیــازي و دنبالــه اش روي زمــین کشــیده مــی شــد، آرایشــم ملــیح و صــورتی کــم حـال بـود . دسـتم را دور بـازوي بهـزاد حلقـه کـرده بـودم . نـادر از خوشـحالی رو پـاش بنـد نبـود . چـون
بهزاد بهترین دوستش بود. رهام با لحن خاصی گفت:
- خوب دخترعموي خوشگلم رو تور زدي ها!
بهزاد عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
- این سیندرلا از اولش هم مال خودم بود!
تورج دمغ بـود، فتانـه حـرص مـی خـورد، عمـه فـروغ و تهمینـه بـه زور مـی خندیدنـد، مامـان منیـر هـی چـرت مـی زد، عمـه فـرنگیس قیافـه گرفتـه بـود، زریـن زن عمـو و پـرمیس دختـرش هـم، هـی دور و بــر خــانم بهمنــی همســایه کناریمــان مــی پلکیدنــد. البتــه بــه خــاطر اردشــیر پســرش کــه تــو امر یکــا دندانپزشک بود!
قــرار بــود یکســال نــامزد باشــیم، صــیغه محرمیــت بینمــان جــاري شــده بــود هــر چنــد بهــزاد و نــادر موافــق صــیغه محرمیــت نبودنــد و یــک رســم بــی خــود مــی دونســتند امــا مــن چــون نــامحرم بــودیم احســاس بــدي داشــتم و راحــت نبــودم، خلاصــه قــرار شــد بعــد از ا یــن یــک ســال جشــن عروســی بگیــریم و زنــدگی مشــترکمان را آغـاز کنــیم امــا هنــوز شـش مــاه از نــامز یمون نگذشــته بــود کــه یــه اتفاق هولناك تمام زندگیم را زیر و رو کرد.
پـدرم ورشکسـت شـد . پـدر بخـش اعظـم سـرما یه اش را صـرف وارد کـردن بـرنج خـارجی کـرد . تمـام نقـدینگیش و هـر چـه ملـک و امـوال داشـت فروخـت تـا بیشـترین سـهم واردات بـرنج را بـه خـودش اختصـاص بدهـد، هـر چقـدر نـادر نصـیحتش کـرد و گفـت؛ ریسـک نکنـد و تمـام ثـروتش را وارد ایـن معاملــه نکنــد راضــی نشــد و مــیگفــت: «چنــدین برابــرش را بدســت میــارم»، از آدمــی بــا تجربــه ي
پـدرم بعیـد بـود همچـین ریسـکی انجـام دهـد. امـا کـرد و بـا سـختی و لجاجـت بـه حـرف هـیچ کـس گوش نداد. فقط خونـه و ویـلاي شـمال را نگـه داشـت و البتـه بـه پیشـنهاد نـادر بـه نـام نـادر زد تـا اگـر
اتفــاقی افتــاد، طلبکــارا نتوننــد ادعــایی بکننــد و پــدرم کــاملاً دســت خــالی نشــود و پشــتوانه اي داشــته باشـد ! امـا ازآن جـایی کـه یکـی آن بالاسـت و تمـام کارهـا مطـابق مـیلش انجـام مـی شـود و هـر چقـدر هم انسـانها دقیق و حسـاب شـده عمـل کننـد، تـا نخواهـد کـاري درسـت نمـیشـود، سـازمان بهداشـت ایـران بـرنج هـاي خـارجی را سـمی و غیـر بهداشـتی اعـلام کـرد و ورودش ممنـوع شـد. همـه برنجهـا روي دســت پــدرم مانــد و تمــام پــولش رفــت بــرا ي طلــب کارهــا، تمــام امیــد
پــدرم بــه خانــه هــزار و
دویست متري کامرانیـه و ویـلاي تـو شـمالش بـود کـه نـادر خـان بـا فـروش آنهـا و خـروجش از ا یـرانوبـه یـأس تبـدیل شـد. ظـاهراً نـادر خیلـی وقـت بـود ایـن نقشـه را کشـیده بـود و روش کـارکرده بـود.
چـون خونـه و ویـلا را یـک مـاه قبـل از اعـلام ورشکسـتگی رسـمی پـدر، فروختـه بـود و دنبـال برنامـه هــایش بــراي خــروج از ایــران بــود. نــادر چنــان زیرکانــه عمــل کــرده بــود کــه اصــلاً مــن و پــدر بــه
ذهنمان هم خطور نمی کرد همچین کاري کرده است.
هنـوزم خـاطره وحشـتناك را در گوشـه ي از ذهـنم نگـه داشـته ام. آن روز بـاران مـی آمـد نـادر گفتـه بـود بــا دوســتاش بـه شــمال مــی رود و چنـد روزي غیــبش زده بــود.
*
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیستم
_ @Chaadorihhaaa _
پـدرم روي میــز کــارش مشــغول
حسـاب و کتـاب بـود و ایـن جـور کـه مـیگفـت بـا فـروش خانـه مـی توانـد بقیـه بـدهکاري هـایش را صـاف کنـد و بـا فـروش ویـلا و گـرفتن قـرض از عمـو فـرخ و فـرزین، تـا حـدي دوبـاره سـر و سـامان گیرد. میان صحبتهایمان زنگ آیفون به صدا در آمد.
- سهیلا ببین کیه.
- بله؟... بفرمایین داخل... الان بهشون میگم.
روبه پدرم که منتظر به من نگاه می کرد گفتم:
- از بنگاه معاملات ملکی شریف اومدن.
پدر ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت:
- من که هنوز براي فروش خونه به اونها چیزي نگفتم!
- حتماً نادر بهشون گفته.
- شاید! من می رم بیرون ببینم چی می گن!
آمـدن پـدرم تقریبـاً یـک سـاعت طـول کشـید خیلـی نگـران بـودم در وجـودم غوغـایی غریـب، خبـر از اتفـاقی بـد مـی داد. بـالاخره انتظـار تمـام شـد و پـدرم بـا رنگـی پریـده و حـالی نـزار کـه بیشـتر شـبیه
مرده ها بود وارد خانه شد.
نگاهی درمانده به من که وحشتزده نگاهش می کردم کرد و زارید:
- سهیلا بدبخت شدیم.
دســتش رو روي قلــبش گذاشــت و افتــاد. از تــرس جیغــی کشــیدم و بــا ســرعت بـه طــرفش رفــتم بــا گریــه صــدایش مــیکــردم. تمرکــزم را از دســت داده بــودم و توانــایی انجــام هــیچ کــاري را نداشــتم. اول بــه بهــزاد زنــگ زدم امــا گوشــیش مثــل یــک هفتــه پــیش خــاموش بــود. یــک هفتــه ازش خبــر نداشتم. اما فعـلاً جـاش نبـود بـه کـاراي بهـزاد و بـی محلـی هـاش فکـر کـنم . از بهـزاد کـه ناامید شـدم به عمو زنگ زدم و پدر را به بیمارستان بردیم. تــوي بیمارســتان دکتــر نیــازي شــوهرعمه ام خیلــی سرزنشــم کــرد کــه چــرا آنقــدر پــدرم را د یــر بــه بیمارسـتان آوردم. معمـولاً تـو ایـن مواقـع کـاملاً هـول مـی کـردم و قـدرت تصـمیم گیـریم را از دسـت می دادم و مثل همیشه منتظر کمک دیگران می ماندم. یـک مـاهی کـه پـدر بسـتري بـود همـه از سـقوط کامـل مـالی بابـا و فـرار نـادر مطلـع شـدن و کـم کـم
دورمــون خــالی شــد. شــانس آوردیــم آقــاي نیــازي حتــی یــک ریــال هــم بابــت خــرج و مخــارج بیمارسـتان نگرفـت. حـال عمـومی پـدر رو بـه بهبـود بـود کـه بـا فهمیـدن بهـم خـوردن نـامزدي مـن و
بهزاد و پناهنـدگی سیاسـی نـادر بـه آمریکـا بـراي گـرفتن اقامـت دائم ، دومـین شـوك بهـش وارد شـد و با سکته دوم تموم کرد!
هنوزم نمـی دانـم خبـر بهـم خـوردن نـامزد ي را چـه کسـی بهـش داد . شـایدم خـودش فهمیـد. بـالاخره بچه که نبود چند بـار مـی توانسـتم دربـاره نیامـدن بهـزاد بهـش دروغ بگـم؟ ! تـوي ایـن یـک مـاه حتـی یــک بــار هــم نــه بهــزاد و نــه خونــواده اش بــه دیــدنش نیامــده بودنــد، ناســلامتی قــرار بــود دامــادش شود! بدبختی این جـا بـود کـه خـودم هـم خبـر ي از بهـزاد و علـت نیامـدنش نداشـتم . بهـزاد ي کـه اگـه یـه روز مـن رو نمـی دیـد روزش شـب نمـی شـد، بـه زمـین و زمـان مـی زد تـا مـن رو ببینـه، حـالا چـی
شـده بــود کــه تقریبــاً چهـل روز مــن رو ندیـده بــود و حتــی زنــگ هــم نــزده بــود؟ هــر چنـد جــواب سـؤالم را خیلـی زود گـرفتم!
*
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨