❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پنجاه_و_هفتم بهــزادي کــه ثروتمنــد بــود و مــیتوانســت بــه راحتـ
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
از خجالــت صــورتم ســرخ شــد نصــف شــب، مــن نیمــه برهنــه بــا علیرضــا طــاق بــاز روي زمــین!! بــی اختیــار جیــغ زدم و بــا ســرعت از آشــپزخانه فــرار کــردم . خــودم را انــداختم تــو ي اتــاقم و همــان جــا پشت در نشستم. از بس دویـده بـودم نفسـم بـالا نمـی آمـد . کـم کـم تنفسـم عـادي شـد در یـک لحظـه تمــام اتفاقــات از جلــو ي چشــمانم گذشــت از یــادآوري چهــره وحشــتزده علیرضــا و عکــس العمــل
هـاي خـودش و خـودم خندیـدم. ایـن دفعـه سـومی بـود کـه بـدبخت را بـا بـی حجـابیم غـافلگیر کـرده بودم. هر چنـد ایـن بـار اوضـاع وخیم تـر بـود، مـن بـا لباسـی نـاجور جلـو ي پسـر ي کـه در عمـرش یـک
زن بــی حجــاب جــز محــارمش ند یــده بــود ایســتاده بــودم و خیــره نگــاهش کــرده بــودم . قســمت جـالبش زمـانی بـود کـه وقتـی هـر دو متوجـه وضـعیت قرمـز اوضـاع شـد یم. مـن هـالو، بـه جـا ي اینکـه
خــودم از آنجــا فــرارکنم او را مجبــورکرده بــودم کــه بــا چشــمانی بســته آشــپزخانه را تــرك کنــد . او هـم مثـل کـودکی مطیـع حـرف احمقانـه ام را قبـول کـرده سـپس آن برخـورد و بعـد هـم پخـش شـدن علیرضا روي زمین!
از یـادآوري چهـره بـا نمکـش، خنـده ام گرفـت و بعـد از مـدتها یـک دل سـیر خندیـدم. بـا صـدا ي اذان صبح دیگر نخوابیدم و نمازم را خواندم. علیرضـا زودتـر از مـن از خانـه خـارج شـده بـود و مـن دیگـر نگـران برخـوردم بـا او بـه خـاطر اتفـاق دیشـب نبـودم. دانشـگاه بـدون المیـرا بـرایم کسـل کننـده بـود. بـه هـم صـحبتی اش نیـاز داشـتم دلـم مـیخواسـت از احسـاس علیرضـا، از تردیـد و حـس تـرحمم بـه بهـزاد، از چشـمان غمگـین بهــزاد، از
سـکوت علیرضـا، از همـه چیـز بگـویم امـا چـه سـود! المیـرا حـق داشـت مـن دختـر سسـت اراده اي بــودم کــه نمــی توانســتم بــراي مهمتــرین مســئله زنــدگیم درسـت تصـمیم بگیـرم و هــر لحظــه نظــرم عوض می شد و تصمیمی جدید می گرفتم.
سر کلاس موبایلم پـی در پـی زنـگ مـیخـورد بـی توجـه بـه تمـاس گیرنـده جـوابش را نـدادم . بعـد از پایــان درس بــا نگــاهی بــه صـفحه تماســهاي نــاموفق متوجــه شــدم بهــزاد 18 بــار تمــاس گرفتــه بــود .
تصمیم گرفتم خودم تماس بگیرم.
- بله؟
- سلام بهزاد جان.
- معلومه کدوم قبرستونی هستی؟
- چه طرز حرف زدنه؟
- جواب من رو بده، چرا گوشیت رو برنمی داري؟
- سر کلاس بودم نمی تونستم.
- میمردي یه لحظه از کلاس می زدي بیرون و جواب می دادي؟
- چرا مثل طلبکارا حرف می زنی؟
- تو هم اگه مثل من از دیشب چند بار تماس ناموفقی داشتی سگ می شدي!
- گفتم که اون موقع نمی شد، به جاش حالا زنگ زدم.
- مرده شور تـو و اون دانشـگاه مسـخرت رو ببـره کـه حتـی بـه خـاطر مـن یـک لحظـه هـم نمـی تـونی ازش بگذري!
- بسه بهزاد! از وقتی زنگ زدي، داري یک ریز فحش می دي، تحمل منم حدي داره.
بـا نـاراحتی گوشـی را قطـع کـردم. چنـد بـار زنـگ خـورد امـا جـوابش را نـدادم . .صـداي مکـرر زنـگ عصــبی ام کــرد بــا حــرص موبــا یلم را خــاموش کــردم و همــان جــا رو ي نیمکــت نشســتم و در افکــارم غــرق شــدم. هنــوز هــیچ نســبتی بــا مــن نداشــت آن وقــت ا یــن طورگســتاخانه ســرم داد و هــوار مــی کشید. نه به رفتار دیروزش نه به امروز!
- سهیلا!
با صداي ساناز که رو به رویم ایستاده بود و صدایم می کرد به خودم آمدم.
- کجایی دختر؟ چند بار صدات کردم.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_نهم
- ببخشید. کارم داشتی؟
- آره نامزدت بـه مـن زنـگ زد، نگرانـت بـود از مـن خواسـت بهـت یـه سـر بـزنم مـی گفـت؛ گوشـیت خاموشه!
با تعجب گفتم:
- بهزاد شماره تو را از کجا داره؟
- دیـروز از مـن گرفـت، مـی گفـت؛ سـهیلا وقتـی از مـن دلخـوره جـواب تلفـن هـا ي مـن رو نمـی ده،
نگرانش می شم اگـه شـماره شـما را داشـته باشـم حـداقل مـی تـونم تـوی دانشـگاه از احـوالش بـا خبـر باشم. حالا چرا جوابش رو ندادي بازم باهاش قهري؟
- بد حرف زد ناراحت شدم.
- ببـین سـهیلا! اگـه واقعـاً بـا هـم ناسـازگارین همـین الان جـدا بشـین، بـذار بقیـه هـر چـی مـی خـوان بگن، امـا اگـه ایـن قهرکردنـات از سـر لـوس بـاز ي و بچـه باز یـه، بـی خـود اعصـاب خـودت و اون بنـده خدا را خراب نکن زندگی که بچه بازي نیست امروز دوست باشین فردا قهر!
با احساسـات ضـد و نقیضـی کـه در درونـم ریشـه دوانـده بـود کلنجـار مـی رفـتم؛ همـین الان زنـگ مـیزنـم و تمـومش مـی کـنم، ولــــی آبروشـون مـیره حتمـاً تـا حـالا قضـیه را تمـوم شـده بـین خودشـون فـرض کردنـد؟ گوربابـاي آبروشــون، مگـه وقتـی مــن رو ول کـرد و سـکه یـه پــولم بـین تمـام فــامیلا کرد به فکر آبروي من بـود؟ ! تـا چنـد وقـت زیر نگـاه هـا ي تـرحم برانگیـز عمـه فـروغ و بچـه هـا یش و کنایـه هـا ي نـیش دار زریـن زن عمـو و عمـه فـرنگیس خـرد شـدم . امـا از مـن بـر نمیاد، مــــن...
خدایا چیکار کنم.
- ساناز!
- بله؟
- اسم شوهرت چیه؟
- محمد!
- ازچیه محمد خوشت اومد که جواب مثبت دادي؟
- از خیلی ویژگی هاش، چرا می پرسی؟
- همین جوري، دوست نداري نگو!
- نـه بابـا! مـی دونــی اول از خـانواده اش خوشـم اومــد آدمـا ي شـریف و مـؤدبی بودنــد. بعـد هـم کــه پسرشـون رو دیـدم ظـاهرش بـه دلـم نشسـت. چهـره اش بـرعکس خـانواده مـا بـود آخـه مـی دونـی
همــه خــانواده مــا شــیربرنجی و ســفید پوســت هســتند از بــس تمــام پســرا ي فــامیلمون ســفید و اسـتخوانی بودنـد دلـم مـی خواسـت شـوهر مـن سـبزه و تنومنـد باشـه کـه محمـد دقیقـاً همـین تیپــی بـود. امـا مهمتـرین دلیـل مـن صـداقتش بـود همـون روز اول گفـت؛ عاشـق دختـري مـیشـه و مـدتی هم نامزد می کنن اما بعـد از چنـد مـاه مـی فهمـه دختـره خیلـی سـبک و ولخرجیـه و فقـط اهـل مهمـونی و خوشــگذرونیه و کــلاً اهــل زنــدگی نیســت. خلاصــه بعــد از چنــد مــاه تــوافقی از هــم جــدا مــیشــن!
راسـتش بعـد از حرفـاش دلـم خـالی شـد و تصـمیم داشـتم جـواب منفـی بـدم، خیلـی بـا خـودم کلنجـار رفـتم تـا اینکـه تصـمیم گـرفتم یـک فرصـت دیگـه بـه اون و خـودم بـدم چـون احسـاس کـردم تـو ي همــون جلســه اول هــر دو از یکــدیگر خوشــمون اومــده بــود . چنــد بــار ي کــه بــا هــم رفتــیم بیــرون فهمیـدم مـرد مهربونیـه و از آن مرداسـت کـه همـه جـورِ در خـدمت خـانواده شـه، خیلـی حواسـش بـه مـن بــود و خیلــی مؤدبانـه و بــا متانــت بـا مــن صــحبت مـیکـرد. دیــدم انصـاف نیســت ویژگــی هــاي مثبـتش را کـه کـم هـم نبـود فـدا ي یـک اشـتباه کوچیـک چنـد سـال پیشـش بکـنم. بـه نظـرم محمـد مردیه که مـیتونـه مـن رو خوشـبخت کنـه و الان هـم از تصـمیمی کـه گـرفتم خیلـی راضـیم و خـدا رو شکر می کنم.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت
لبخندي زدم و از ته دل گفتم:
- امیدوارم همیشه احساس خوشبختی کنی.
ساناز لبخند دلنشینی زد و گفت:
- متشکرم تو هم همین طور.
با بلند شدن زنگ موبایل ساناز، ساناز چشمکی به من زد و با شیطنت گفت:
- خودشه، چه حلال زادست.
بـا تمـام احسـاس موبـایلش را جـواب داد و همـان طورکـه دور مـی شـد بـا تکـان دادن دسـتش از مـن خداحافظی کرد.
بـراي لحظـه اي بـه سـاناز کـه از شـنیدن صـداي شـوهرش در پشـت تلفـن بـه وجـد آمـده بـود غبطـه خـوردم . چـرا مـن از صـداي بهـزاد خوشـحال نشـدم؟ قـرار بـود بـه زود ي بـه همسـري بهـزاد دربیـایم.
پس چرا حتی حوصله شنیدن صدایش را نداشتم! گوشـی را روشـن کـردم. فقـط یـک پیامـک از طـرف بهـزاد بـود کـه خبـر فـوت ناگهـان ی پـدربزرگش را بــه مــن داده بــود بــا خوانــدن پیــام از اینکــه اجــازه نــداده بــودم حــرفش را بزنــد و گوشــی را قطــع کـرده بـودم از خـودم بـدم آمـد هـر چنـد بهـزاد هـم بـی تقصـیر نبـود امـا بـالاخره فـوت پـدربزرگش روي اخلاق او هم تأثیر گذاشته بود. درصدد دلجویی از بهزاد برآمدم و زنگ زدم.
- بله؟
سعی کردم تمام حسم را در صدایم بریزم.
- سلام بهزاد جونم.
- سلام.
لحن صدایش آنقدر سرد و خشک بود که دلسرد شدم.
- بهزاد جان تسلیت می گم کی فوت کردند؟
- چه عجب بالاخره گوشی تو نگاه کردي! دیشب فوت کرد.
بی اعتنا به کنایه اش گفتم:
- خب چرا دیشب به من نگفتی؟
داد زد و گفت:
- مــنِ خــر، از دیشــب دارم بهــت زنــگ مــی زنــم امــا جنابعــالی گوشــی لعنتــی ات رو برنمــی داشــتی،وامروزم که اینجوري کردي!
تا حدي بهش حق می دادم ولی داد زدنش برایم غیرقابل تحمل بود، با بغض گفتم:
- ببخشید حق با توئه.
- خیلی خب، منم شرمنده ام که داد زدم.
آرامتر شده بود. بهزاد مثل دریا بود گاهی مواج و خشمگین و گاهی آرام و ساکت!
- صبح چیکارم داشتی؟
- با این اوضاع چند روزي تاریخ خواستگاري و عقد را باید عقب بندازیم نظرت چیه؟
- براي من فرقی نداره هر چی تو بگی.
- مـن کـه از خدامـه هرچـه زودتـر تکلیف مـن و تـو معلـوم بشـه امـا خـانواده ام راضـی نیسـتند گفتنـد بهتره کمی صبر کنیم.
- من مشکلی ندارم. این جوري بیشتر فکر میکنم.
مشکوکانه پرسید:
- چه فکري؟
دستپاچه گفتم:
- هیچی، فکر عقد و مراسم و لباس و از این چیزا دیگه!
- آهــان! تمــام کارهــا را بســپار بــه مــن، کــو تــا عروســی و عقــد، حــالا بگــذار اول بیــایم خواســتگاري چقدر هولی سهیلا!
لجم گرفت دوست داشتم داد بزنم؛ نخیر آقا! فکر درباره ي تجدید نظر در ازدواج با شما!
- راستی زمان و مکان مراسم ختم را برام پیامک کن.
- اگه پیامکهاي نامزدت برات مهمه، چشم!
- بهزاد!
- جان بهزاد.
- من که عذرخواهی کردم.
- آخه جیگرم، تو نمی گی دل بهزاد براي صداي قشنگت یک ذره شده؟
- پس اون چهار سال چیکار می کردي بدون صداي من؟
- باز شروع کردي سهیلا، من و تو نمی تونیم یک گفتگوي بدون دعوا داشته باشیم؟!
حوصله جر و بحث نداشتم بار دیگه من کوتاه آمدم و خداحافظی کردم.
یـک مـاه از فـوت پـدربزرگ بهـزاد مـیگذشـت. اوضـاع روحـی ام اصـلاً تعریـف نداشـت. قـرار شـده بـود خـانواده بهـزاد بعـد از مراسـم چهلـم بـرا ي تعیـین زمـان عقـد بـه خانـه دایـی بیاینـد. در ایـن یـک مـاه چنـد بـاري بـا بهـزاد بیـرون رفتـه بـودم هـر بـار بـر سـر مسـئله کـوچکی بـا هـم جـر و بحـث مـی کـرد یم و بـا اوقـات تلخـی از هـم جـدا مـی شـدیم. روحیـات بهـزاد نسـبت بـه قبـل خیلـی عـوض شـده بــود. کــم حوصــله شــده بــود و بــا کــوچکتر ین حرفــی از کــوره درمــی رفــت و پرخــاش مــی کــرد.
بهـزاد ي کـه مـن مـی شـناختم آرام و صـبور بـود امـا ا یـن بهـزاد چیـزِ دیگـري بـود، از رفتارهـا یش سـر در نمی آوردم بعضی مواقع مهربان و دوست داشتنی و گاهی کلافه،پریشان و عصبی!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای فرج با صدای زیبا و دلنشین شهید #محسن_حججی💚
🍂 امام من...
در کدام سوی هستی به دنبالت باشم...
سلام وقت بخیر
یک چله بزرگ صلوات برگزارشده است به نیت طلبه شهیدمدافع حرم،شهیدمحمدهادی ذوالفقاری...
دراین چله ماقصدداریم که 114هزارصلوات به نیابت ازآن شهیدبزرگواروبانیت سلامتی وظهورآقاامام زمان(عج)بفرستیم...
مهلت این طرح یکماه وتاپایان دی ماه هستش...هریک عزیزان که مایل هست میتونه هرچندتاصلوات که توانست، بفرستد..
اجرتون باشهداان شاءالله.
تعدادصلوات فرستاده شده رو به این ایدی بفرستید:
@Shahidzolfaghare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باران اگر ببارد مُدام
تمام پاییز را...
برف اگر ببارد مُدام
تمام زمستان را...
باز هم خفگی ،
سهم دنیایی ست که تو را کم دارد!
#کلیپ_باز_شود👆🌹
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
eitaa.com/chadooriyam
💌| #یہنصیحتشبانہ..
سلامـ اعضاےِ جانــ♥
شبٺون بخیـر باشہ..
همون طور ڪه همہ مےدونیم
امشب شب،شبِ یلداست
و دید و بازدید و مهمونےها
شروع مےشه
بیاینـ واسہ شادے دل
امام زمانمون (عج) کاری ڪنیمـ
بچہ ها هنوز تو این جامعہ خیلیا هستن
ڪه پدر ندارن.. مادر ندارن ..
خانواده ندارن.. فقیرن..
بیاینـ و دست به دست هم بدیم
و هیچ عڪسے از این شبهاے دورهمے
تو فضاے مجازے نشر ندیم..
خیلیا با همینـ عکس ها مےشکنن.
میمیرن..
حسرت مےخورن!
خواهشے که دارم..🍃
هیچ عکسے تو فضاے مجازی و به خصوص اینستا..
از این شبا نزارید..
#لطفا..
براے رضاے خدا این کارو نکنید.. (:
با حرفم موافقید یا نہ؟
🦋| #زندگےتون_پرازنگاهمولا
👀| #نشربدید😊
ماییم و نوای بینوایی بسم الله اگر حریف مایی😌✌1398/9/2
چت و اصل ممنوعہ دیگہ میدونید😐🤷🏻
پست رگباری ممنوعـ🚫
گروه جهت مباحث مذهبی تشکیل شده
#پرسش_پاسخ✅
مجازی جای تشڪیل خانواده نیس❄
http://eitaa.com/joinchat/909377566C0b1dcef708
#کانالمون
/ʝסíꪀ➘🙃
.•°|❥ @harfe_Del135 ✿\°•.
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_شصت لبخندي زدم و از ته دل گفتم: - امیدوارم همیشه احساس خوشبختی کنی
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_یک
رفتـار علیرضـا هـم بهتـر نبـود بعـد از آن شـب بـا مـن سـر سـنگین شـده بـود، دایـم سـگرمه هـایش درهم بود حتی جـواب سـلامم را بـزور مـی داد، وقتـی هـم کـه بـا او همکـلام مـی شـدم آنقـدر سـربالا و مختصـر جـوابم را مـی داد کـه پشـیمانم مـی کـرد کـه اصـلاً چـرا بـاب گفتگـو را بـازکرده ام . دانشـگاه هم تنها بودم المیرا با من قطع رابطه کرده بود. و من روز به روز تنهاتر می شدم.
بـالاخره روز موعـد فـرا رسـید. اوایـل تیـر خـانواده بهـزاد بـه خواسـتگاري آمدنـد. بـراي آخـرین بـار خــودم را در آینــه برانــدازکردم؛ کــت و دامــن ســفید مــادرم، کــه پــدر چنــد ســال پــیش از آلمــان خریده بود را بـا کمـک زن دایـی تنـگ کـردم و بـه همـراه یـک شـال قهـوه اي پوشـیده بـودم . آرایـش
ملایمی هم داشـتم، و بـه چهـره ام خیـره شـدم . چـرا امشـب خوشـحال نبـودم؟ چـرا نتونسـتم تـو ي ایـن مـدت بـه بهـزاد بگـم نمـی خـوام باهـات ازدواج کـنم، چـرا گذاشـتم کـار بـه اینجـا برسـه؟ حـالا بـرايپشیمونی خیلی دیره بیست نفر اون پایین منتظرمنن با صداي در به خودم آمدم.
- بله ؟
تهمینه وارد شد و سر تا پایم را دید زد و نگاهی از روي تحسین بهم انداخت.
با لبخند کم حالی گفتم:
- چطور شدم؟
- اگـه یـه لبخنـد مهمـون لبـت کنـی، بیسـت مـی شـی از بـس خوشـگل شـدي قیافـه اون دو تـا خـواهر شوهرت دیدنیه، با اون دماغهاي عقابیشون!
تهمینـه اداي بهنــاز و بهــاره را درآورد و باعــث خنــده ام شــد . بــا خروجمــان از اتــاق علیرضــا نیــز هــم زمـان بـا مـا درحـالی کـه چنـد تـا بشـقاب میـوه خـوري دسـتش بـود بیـرون آمـد بـا دیـدن مـا سـلام
مختصری کرد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_دوم
تهمینـه کــه فهمیــد علیرضــا از آنهـا خجالـت مــی کشــد بــراي اینکـه ســر بـه ســرش بگذارد گفت:
- ان شااالله شیرینی عروسی شما آقاي دکتر!
با خشکی گفت:
- خیلی ممنون.
و به سرعت رفت، تهمینه از رفتار علیرضا جا خورد و گفت:
- ایـن چـرا ایـن جــوري کـرد؟ همـه مردهـا از اســم عروسـی لپاشـون گـل مــی انـدازه و نیششـون تـا بناگوش باز می شه، اینکه ناراحت شد!
دلـم بـرایش سـوخت. چـرا سـکوت کـردي؟ شـاید اگـر تـو ذره اي از علاقـه اي کـه ادعـایش را داري
نشـانم مـی دادي هرگـز بـه بهـزاد برنمـیگشـتم. امـا تـو فقـط سـکوت کـردي اگـر آن شـب بـا گـوش هاي خـودم نمـی شـنیدم، اصـلاً علاقـه ات را بـه خـودم بـاور نمـی کـردم . امـا هـر چـه هسـتی بـرا ي مـن محتـرم و عزیـزي امیــدوارم خوشـبخت باشــی. بایـد تمـام افکـارم را دربـاره علیرضــا دور مـی ریخــتم.
اکنـون مـی رفـتم همسـر مـرد دیگـري شـوم و فکرکـردن بـه علیرضـا از نظـر مـن خیانـت بـه همسـرم بود.
بـا ورودم بـه پـذیرایی، همـه بـرایم کـف زدنـد. لبخنـدي مهمـان لـبم کـردم و از همـه تشـکر کـردم و رو بــه روي بهــزاد کنــار تهمینــه نشســتم. چشــمان بهــزاد برقــی زد و لبخنــدي زد. بــه جــز خــانواده
بهــزاد، عمــه فــرنگیس و فتانــه و خــانواده عمــو فــرخ بــدون رهــام و خــانواده عمــه فــروغ بــه جــز هوشـنگ شـوهر تهمینـه کـه بـه اتفـاق مـادرش بچـه داري مـی کردنـد، بقیـه آمـده بودنـد.
#ادامه دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_سوم
آقای دکتر نیازي همسر عمـه فـروغ فقـط بـه خـاطر مـن در ا یـن مراسـم حضـور پیدا کـرده بـود . عمـو فـرخ کمـی گرفته بـود . احتمـالاً بـه خـاطر ا یـن بـود کـه بـه خواسـت مـن مراسـم در خانـه دایـی اسـد برگـزار شـده
بود نـه خانـه او ! بـا ا یـن کـار مـی خواسـتم بـه نـوعی از زحمـات دایـی در ایـن چنـد مـاه تشـکري کـرده باشــم. مهمانهــا بــا غــرور و نخــوت روي مبـل هــاي زن دایــی لمیــده بودنــد و بیچــاره دایــی اســد و زن
دایــی پــذیرایی مــی کردنــد. چهــره هــر دو خســته بــود از اینکــه باعــث زحمتشــان شــده بــودم خیلــی خجالت می کشیدم.
همه دخترها مثل ملکه هـا نشسـته بودنـد و حاضـر نبودنـد کمکـی بـه زن دایـی مـن بکننـد . از بـی ادبـی شــان حرصــم گرفــت، قصــد کــردم خــودم کمکــش کــنم امــا بــا اشــاره عمــه فــروغ نشســتم . عمــه از تهمینــه درخواســت کــرد کــه بــه زن دایــی کمــک کنــد. شــعور دکتــر نیــازي و عمــه فــروغ تحســین برانگیز بود با آنکـه خودشـان جـزء تنهـا افـراد تحصـیلکرده آنجـا بودنـد امـا مثـل بقیـه مهمانهـا بـاد بـه
غبغـب ننداختـه بودنـد و خیلـی صـمیمی و بـی تکلـف بـا دایـی و زن دایـی برخـورد مـی کردنـد ایـن در حالی بـود کـه بقیه حتـی بهـزاد چنـان بـا تحقیر بـه سـر و وضـع خانـه نگـاه مـی کردنـد مثـل اینکـه بـه خونــه کلفتشــون تشــریف آوردنــد رفتارشــان چنــان زننــده بــود کــه بــه راحتـی دلخــوري را در چهــره هاي میزبان مشاهده می کردي!
از چشــم نــازك کــردن هــا و ادا و اصــول هــا و نگاهــا ي تمســخرآمیز برخــی از زنــان کــه بگــذرم .
مراسـم کسـل کننـده اي بـود پـر از تجمـلات و فخرفروشـی و دروغ و درهـم. بـالاخره صـحبت بـر سـر مراسـم و مهریـه و ایـن چیزهـا بـاز شـد. خـانواده افـروز آنچنـان بـا تکبـر صـحبت مـی کردنـد گـویی خیلــی هــم بــه ســر مــن منــت گذاشــته و بــه خواســتگار یم آمــده انــد . از لحــن صــحبت کردنشــان مشخص بود خیلی مایـل نیسـتند بـرا ي مـن هزینـه کننـد . امـا بـا وجـود عمـه فـرنگیس و عمـو فـرخ کـه دائـم وضـعیت خـانوادگی مـان را بـه رخ خـانواده افـروز مـی کشـیدند و مهریـه سـنگین را عـرف فامیـل حامی می دانستند کاري از پیش نبردند.
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_چهارم
مبالغــه عمــه از ثــروت بــی حــد و حصــر فــرز ین و تعــاریف عمــو از اوضــاع مــالی خــودش و در مقابــل صـحبت هـاي آقـا ي افـروز از بـالا رفـتن سـهامش، ا یـن جلسـه را بیشـتر شـب یه بـازار بـورس کـرده بـود
تـا خواســتگاري. زن هــا هــم از فرصـت اســتفاده کــرده از آخــرین متــد آرایــش و ســبک جدیـد مــو و مــدل جــواهرات و سـریالهاي جدیــد فارســی وان حــرف مــیزدنــد. ایــن وســط علیرضــا کــه بــدجوري چشـم آقـاي نیــازي را گرفتـه بــود بـا او همکــلام شـده بـود . حوصــله ام سـر رفــت و بـه بهــزاد کـه بـا مـادرش صــحبت مـی کــرد نگــاه کـردم. پســر مطیعانــه نصـیحتهاي مــادر را گــوش مـی کــرد و هــر از گاهی سرش را به نشانه تأیید تکان می داد.
بعـد از یـک سـاعت چـک و چانـه صـداي بلنـد تبریـک عمـو و آقـاي افـروز بلنـد شـد و دیگـران همـه دسـت زدنــد. همـان لحظــه علیرضـا بلنــد شــد و بـه آشــپزخانه رفـت . بهــزاد خوشــحال و لبخنـد زنـان نگاهم میکـرد . نگـاهش نگـاه تبـدار و عاشـقانه اي بـود کـه مـرا مـی ترسـاند . بـرخلاف بهـزاد، مـن دل نگـران بـودم و تنهـا خواسـته ام از خداونـد در آن لحظـه عاقبـت بـه خیـري ایـن وصـلت بـود ! بـا صـداي عمو رشته افکارم پاره شد.
- عمو جون نمی خواي چیزي برامون بیاري؟! گلومون خشک شد از بس حرف زدیم.
- چشم، با اجازه!
بــه آشــپزخانه رفــتم . علیرضــا را دیــدم کــه پشــت میــز نشســته ســرش را میــان دســتانش گرفتــه و شـقیقه هــایش را ماســاژ مـی دهــد. از اینکــه بــه خـاطر مراســم مــن احسـاس خســتگی و کلافگــی مــیکرد شرمنده شدم و درصدد عذرخواهی برآمدم.
- ببخشید. باعث خستگی شما هم شدم.
نگاه گذرایی به من کرد و گفت:
****
# ادامه_ دارد
@chadooriyam 💞✨