eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
439 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
خودم قربونت برم اینجا یا کربلا♥️🥺
••|🦋♥️|•• -توتنھاییات‌به‌چےفکرمیکنے؟! +به‌خیلےچیزا.... -مثلاچی؟؟!! +مثلا ...💔؛ به‌سبک‌برادرشھیدم🙃؛
••|🦋♥️|•• عجب ماهیست ،؛ خوابیدن مان عبادت حساب میشود، نفس کشیدن مان تسبیح خداست، یک آیه ثواب یک ختم قرآن دارد، افطاری دادن به یک نفر ثواب آزاد کردن یک اسیر دارد... و تمام گناهان را به عبادت و توبه تو میبخشند... وقتی خدا میزبانِ مهمانی شود معلوم است سنگ تمام میگذارد...💚 |
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze4.mp3
4.12M
📢 | تندخوانی(تحدیر) 📖 جزء پنجم 🎤 با صدای 🌙 ویژه ‌●━━━━━━── ⇆♥️ ⃟ ⃟ •↰ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ↻ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جز ۵ قرآن کریم "
🌹دعاى روز پنجم ماه خدایا؛ در این روز مرا از آمرزش جویان در گاهت قرار ده ...🤲 💛
لبخند خدا توی این ماه قشنگ گوارای وجودتون...(:🌱 اعمال مشترک هر روز ماه میهمانی خدا
•°•° شهادت؛ عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است.🥀💔
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• سر بچه شش ماهه باردار بودند که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرخ آباد کوچه ده پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند خانه مان نبش خیابان بود همه می‌دانستیم که قدم تو راهی خیلی بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم از آنجا به بعد خانه مستقل دست ما نبود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید درد زایمان سراغم آمد دو روز تمام درد کشیدن جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش برنمی‌آمد برای اولین بار بعد از ۵ زایمان طبیعی در خانه من را به مطب دکتر مهری برد آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب اودر لین یک احمد آباد بود من تا آن موقع خبر از دکتر دوا نداشتم حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می‌کردند و دکتری و دارویی تا روزی که وقتش میرسید جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی خانم مهری آمپول به من زد به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدن نزدیک اذان مغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم جعفر رفت و ایران را آورد در غروب یک شب گرم خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیب نکرد جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و هر کدامشان یک شکلات داد پسر بزرگ مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت هر کدام از بچه ها به دنیا می آمدند جعفر یا مادرم به نوبت برای شان اسم انتخاب می کردند من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می‌کردم جعفر بابای بچه بود و حق پدری داشت از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دل خوش زندگی از من و بچه هایم بودیم نمی توانستند دل مادرم را بشکنند که خواهر و برادری نداشت من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته است نه به هایش را بغل کند. نویسنده✍ معصومه رامهرمزی🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• جعفر به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم جعفر اسم اول مرا مهران گذاشت به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت مادرم که طبعش را میدانست اسم پسر دوم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از نگیرند جعفر اسم دختر اول مرا مهری و مادرم اسم بعدی رامینا گذاشت جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم آخرین دخترم را میترا گذاشت من خوب میگفتم و نبرد دخالتی نمی کردند همیشه سعی میکردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید تنها راه برای سازش آن ها گذشتن از حق خودم بود و بس این روش همیشه ادامه داشت کم کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت بارها به مادرم میگفت مادربزرگ اینم اس بود برای من انتخاب کردی اگر تو اون دنیا از شما بپرسند چرا من جا میترا گذاشتید چه جوابی میدی من دوست دارند اسم زینب باشه من می خوام مثل حضرت زینب باشم زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز روی سرم بود در همه سال‌هایی که در آبادان زندگی می کردیم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه های رسیدگی می‌کرد او مرد مهربان به خدا ترسی بود از ته دل دوست داشت بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم میرفتم بابام به مادرم میگفت کبرا تو خونه شوهرش مجبور هرچی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تو قوت بگیره شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخوای اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود بابام هر وقت که به خانه ما می‌آمد در میزد و پشت شمشادها قایم می شد در را که باز می کردیم می خندید از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد همیشه پول خرد در جیبهایش داشت به دخترها سکه میداد بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت مادرم به قولی که سالها قبل در نجف و بامداد بود عملکرد خانه اش را فروخت و مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام در کرد در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود ۳ هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادی ها خیلی از مردها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم میان نجف درد می شوند مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دور ائمه رفت تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم... نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• ناراحت اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب حال بدی داشتن افسرده شده بودم زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت با خوردن قرص ها به تهوع افتاد بابا سرا سینه خود را به بیمارستان شرکت نفت رساند دکتر معده زینب را شست و شو و او را در بخش کودکان بستری کرد آن روز هیچ وقت چنین اتفاقی برای بچه‌های من نیفتاده بود خوردن قرص های اعصاب اولین خطر بود زندگی زینب را تهدید کرد شش ماه بعد از این ماجرا زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد استخوان شده بود چشم ترس شده بودم یکی میخواست دخترم را از من بگیرد بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت مدیر پای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم قبل از تمام شدن ساعت ملاقات بالای گهواره است می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه میکردم از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت ت و خانه است خانه امید من و بچه هایم بود بابام مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید اتاق داشت و برای امرارمعاش سه اتاق را اجاره داد یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفت و یک بار بابای مهران ما را باشگاه شرکت نفت می برد.. نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت باشگاه سینما هم داشت بلیط سینمایی شدو ریال بود ماهی یکبار به سینما می رفتیم بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم هندی همیشه چادر سمی بوده و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم پیش من چادر سر نکردن گناه بزرگی بود بابای بچه های یک دختر عمه به نام بی بی جان داشت در منطقه شیک بریم زندگی میکرد شوهرش از کارمند شرکت نفت بود یکبار برای عید دیدنی به خانه آنها رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند تا سال بعد و عید بعد هیچ رفت و آمدی نداشتیم اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی کفش هایشان را درآوردند بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت لازم نیست کفش ها تون بیارید بچه ها با تعجب کفش هایشان را تا کردند و وارد خانه شدند آنها با کفش روی فرش ها و همه جایی قانه را می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود اولین باری که قرار بود آنها خانه ما بیایند جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها رفت و یکد ست میز و صندلی فلزی ارج خرید میگفت دختر عمه م خونواده ش عادت ندارند روی زمین بشینن تام و جری ها میز و صندلی را داشتیم ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان نسل قبل روی زمین می نشستیم شرکت نفت چادر سر نمی کرد دختر عمه جعفر حجاب نبود می خواستیم به خانه بی بی جان برویم جعفر به چادر من ایراد میگرفت چادرم را در بیاورم و مثل زنهای منطقه کارمندی بشوم آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم اگر یه ملیونم به من بدن چادرم را در نمی آورم فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه خودت تنها برو خونه دختر عمت جعفر با دیدن جدیت من را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.... نویسنده✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• چند سال برگ از تولد زینب خدا یک پسر به ما داد بحران اسمش و شهرام گذشت عاشق شهرام بودن اوسفیدو تپل بود خواهر هایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند تولد شهرام به خانه ای در ایستگاه ۶ فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم یک خانه شرکتی سه اتاق در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ در آن خانه واقعاً راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدن من قبل از رسیدن به ۳۰ سالگی هستم هفت تا بچه داشتم عشق میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی میدیدم ۴ تا دختر باهم عروسک بازی می کنند کیف میکردم گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت میخوردم و پیش خودم میگفتم ای کاش فقط یک خواهر داشتم خواهری که مونس و همدم من شد مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای بچه ها لباس های راحت می گفت ی چهار تا دختر با یک رنگ سفید دوزی میکرد بعد که مهری خوش سلیقه بود پارچه انتخاب می‌کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می گفت خیلی به ما می‌رسید هر چند روز یکبار به بازار لین یک احمدآباد میرفت وزنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آورداو لر بختیاری بود و غیرت عجیب داشت بدون نوحه های لقمه از گلویش پایین نمیرفت جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آن را دست به من میداد باید برای دو هفته دخل وخرج خانه را می چرخاندم خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی میدادم آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان می افتد خدای نکرده آنها را فریب دهند و از راه به در کند برای همین همیشه در جیبشان پول می گذاشتم پس از یک هفته به خانه تمام میشد و من می ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم... نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی 🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... •°•فرزند ششم•°• مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت به مهران و زینب وابسته تر بود اولش بود و عزیزتر زینب هم که مثل من عاشق خدا پیغمبر بودم همیشه کنار مادرم می نشستم و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می کرد و لذت می برد قصه و حکایت های زیادی بلد بود خانه ما می‌آمد زینب دور و برش میچرخه و با دقت به حرف هایش گوش می کرد مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت ۵ بعد از ظهر برمی گردد پنجشنبه بود اثر کار می آمد در باغچه خانه گوجه و با میه و سبزی می کاشت زمستان و تابستان باغچه سرسبز بود سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت میکردیم خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم شب ها در حیاط میخوابیدیم بعد از زهرا را توی حیاط می کرد و وزیر در را می گذرد خانه تا از لیوان آب میشد حیاط بود داشتیم و با فشار زیاد کوچه سرازیر میشد با این خانه خنک شد ما روی زمین زیر انداز می‌انداختیم و رختخواب پهن میکردیم نمی‌توانستیم خنک کنیم مرد بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم زمین را می توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم خانه های شرکتی دوتا شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و سیراب شرکتی که مخصوص شستشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود گیاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می کردیم همراه آب گوش ماهی می آمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند بعد از ظهر ها هرکاری می کردم بچه ها بخوابند خوابشان می برد و تو چشم من گر می شد می رفتند توی آب حیاط بازی می کردند شهرام چهار ماهه بود که باباش رفت با یک تلویزیون قسطی خرید بیشتر از تلویزیون به کولر بیاری داریم تلویزیون که واجب نبود بابای مهربانم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرطی آبادان آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شوی تابستان راحت شدند که میشد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود خانواده ۷و۸ تا بچه داشت کوچه و خیابان محل بازی آنها بود ولی من به دختر ها اجازه نمیدادم برای بازی به کوچه بروند میگفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و باهم بازی کنید داخل حیاط کنار باغچه می نشستند و خاله بازی می کردند از همه بزرگتر و برای مثل مادر بود دمپخت گوجه درست می کرد و با هم میخوردند ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند وسایل گران بخریم دخترها روی کاغذ شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می گردد خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم بعضی وقت ها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند‌. نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی‌بمیرم،تلگرامم‌افلاین‌میشہ🔇 دیگہ‌توصفحہ‌ام‌عکسی‌نمیزارم،🖥 کہ‌لایک‌بشہ‌وکامنت‌بزارن گوشی‌ام‌خاموش‌میشہ‌وهیچ‌پیامی؛ ازدوست‌وآشنانمیاد..📬🍂 پس‌چی‌میمونہ؟؟!!🤔 ←قرآنی‌کہ‌وقتی‌زنده‌بودم‌خوندم🌿 ←پنج‌وعده‌نمازی‌کہ‌میخوندم 🖇 ←احترامی‌کہ‌بہ‌پدرومادرم‌گذاشتم ←حجابم‌رورعایت‌کردم 🧕 ←دروغ‌نگفتم‌وتهمت‌نزدم ←کارهاۍخوبی‌کہ‌کردم 🌱🎨 ←همه‌کارهایی‌کہ‌اینجاانجام‌دادم ←درقبرآنلاین‌خواهدبود؛⏳ چقدرحواسمون به لحظاتمون تواین دنیاهست رفیق🤔😔!!!! ♥️⃢🕊⇠ •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⊰{✨💛}⊱ ࢪمضان‌ عَجب‌ ماهۍ‌ است خوابیـدَنمان‌ عِبادت‌ حِساب‌ مۍ‌شود نَفـس‌ ڪشیدنمان‌ تَسبیح‌ خُداسـت یڪ آیہ‌ ثَواب‌ یڪ خَتـم‌ قُࢪآن‌ داࢪد افطاࢪۍ‌ دادن‌ بِہ‌ یڪ‌ نَفࢪ ثَواب‌ آزاد‌ ڪࢪدن‌ یڪ اسیࢪ داࢪد، و‌َ تَمام‌ گناهان‌ ࢪا‌ بِہ‌ عِبادت‌ و تُوبہ‌ۍ‌ تو‌ مۍ‌بَخشد وَقتۍ‌ خُدا‌ میزبان‌ مِھمـٰانۍ‌ شَود‌ مَعلوم‌ اسـت سَنگ‌ تمـٰام‌ مۍ‌گُذارد..!:)
Tahdir joze6.mp3
3.98M
تند‌خوانی‌ قرآن‌کریم🌱 با‌نوای‌‌ استاد‌ معتز‌آقائی‌🎤 🌙 💛