eitaa logo
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
8.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
87 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت52🌱 #بازگشت🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• بعد از محرم و صفر اون سال، امیر خواستگاری
❀(﷽)❀ 🌱 🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• و من... من هم تونستم اون دانشگاه و اون رشته ای که میخام قبول بشم. حقوق در یک دانشگاه دولتی. بعد از نامزدی هلسا من تصادف کردم. یک تصادف کوچیک پای چپم شکست و برای مدت کوتاهی حافظم رو از دست دادم. دکتر گفته بود اگر یک ضربه دیگه به سرم بخوره دوباره ممکنه همچین اتفاقی واسم بیفته... یک ماه پیش بود که مادر النا زنگ زد به مامانم برای خواستگاری. همه راضی بودن جز امیر. اصلا از ارمیا خوشش نمیومد. میگفت فرهنگ خانواده ما با خانواده اونا خیلی متفاوته. راست هم میگفت. من اوایل نمیخاستم قبول کنم ولی ارمیا خیلی لجباز بود. یک دفعه با مامانم ملاقات داشت و توی همون یک دفعه تونسته بود مامانم رو به ازدواج راضی کنه. مامان هرروز روی مخم رژه میرفت که بیا قبول کن. پسر از این اقا تر هیچ جا نمیتونی پیدا کنی. قبول کردم ولی ته دلم راضی به این ازدواج نبودم. ارمیا مرد کاملی بود که میتونست خوشبختم کنه ولی من حس خوبی نسبت بهش نداشتم. قبول کردم و اینجوری خودم رو قانع میکردم که ارمیا پسری خوش تیپ و جذاب از یک خانواده پولدار میتونه همون شاهزاده سوار بر اسب زندگی من باشه. جواب مثبت دادم و یک صیغه محرمیت بینمون خونده شد. از همه خوشحال تر النا بود که به همه دوست ها و همکلاسی هامون خبر داده بود که سویل زنداداشم شده... غمگین ترین فرد ماجرا هم امیر بود که معتقد بود زندگی من با ارمیا سرانجامی نداره و خانوادش با فرهنگ متفاوتشون باعث اذیت من میشن. خانواده منظورش پدر و مادر ارمیا نبود. پدر و مادر خیلی محترم بودن و من خیلی دوسشون داشتم. منظورش فامیل های درجه دو و سه ارمیا بود. تا حالا برخوردی باهاشون نداشتم ولی امیدوار بودم که به خیر میگذره. این سه سال به حدی پر تنش گذشته بود که سپهرو فراموش کرده بودم. غافل از اینکه سرنوشت چه خوابهایی برام دیده... ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀ 🌱 🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• بند کفشامو بستم و رو به مامان گفتم: مامان من رفتم. خداحافظ... _ خدا پشت و پناهت عزیزم. توی ایستگاه منتظر اتوبوس نشستم. بعد از نیم ساعت وارد دانشگاه شدم. با چشم دنبال صدف گشتم که ردیف اخر پیداش کردم. سمت چپش برای من هم جا گرفته بود. _ سلام. سویل خوبی؟ _ سلام عزیزم. ممنون تو خوبی؟ _اره خوبم. تولدت مبارک. ببخشید نتونستم بیام. _ این چه حرفیه؟ همین که یادت بوده کلی واسم ارزش داره. از توی کیفش یک جعبه کوچیک در اورد و گفت: ناقابله! خندیدم و گفتم: دستت درد نکنه! یک دستبند ظریف نقره بود. با وارد شدن استاد به کلاس ساکت نشستیم و حرفی نزدیم. کلاس هام تا بعد از ظهر طول کشید. خیلی خسته بودم. دلم میخاست هرچه زودتر سرم به بالش برسه و بخابم. چشم چرخوندم تا ببینم هیچ بیکاری تو دنیا پیدا نشده که دنبال من بیاد. که متوجه شدم نه واقعا هیچ بیکاری نیست. با ناامیدی داشتم به سمت ایستگاه میرفتم که گوشیم زنگ خورد. چشم دوختم و به اسم ارمیا و دکمه سبز رنگ اتصال رو کشیدم. _ سلام خانوم خودم! _ سلام عزیزم. خوبی؟ _ بخوبیت! کجایی؟ _ دم در دانشگاه. _ همونجا وایسا تا بیام. انقد خوشحال شدم که نزدیک بود همونجا سکته کنم! ارمیا که رسید، سوار ماشینش شدم. خوشحال گفت: خب بریم؟ _ بریم! به یک کافی شاپ شیک رسیدیم. وارد که شدم، پیشخدمت به طبقه بالا هدایتمون کرد. پیچ پله هارو که گذروندم، از زیبایی تزیین و دکوراسیون اونجا دهنم تبدیل به غار علی صدر شد! ارمیا خندید و گفت: خوشت اومد؟ _ خوشم اومد؟ عاشقش شدم ارمیا! _ گفته بودم دنیا رو به پات میریزم! تولدت مبارک عزیزم. مرسی که اومدی تا دنیامو با وجودت زیبا کنی! اون روز از بهترین روز های زندگیم بود. من مطمئن بودم که با ارمیا خوشبخت میشم. تا شب با ارمیا همه جا رفتیم. بعد از رستوران ارمیا منو به خونه رسوند و خودش رفت. من هم انقدر خسته بودم که نفهمیدم چجوری خابم برد... ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 - 🌼 با آب طلا نام حسين قاب كنيد.. با نام حسين يادي از آب كنيد.. خواهيد که سر بلند و جاويد شويد.. تا آخر عمر تكيه به ارباب كنيد.. ⭐️
⚓️ 🍃میدونیدآدماچرا ریا میکنن؟'🔍'..͜ چون‌ازمتن لذت نَبُردن‌میخوان‌ ازحاشیه ها لذت‌بِبَرن'🕳'..͜ 🍂ازخودِقرآن‌📖خواندن‌لذت‌ببرید نه‍‌ازتشویق‌مردم‌که‍‌'📡'..͜ داری‌خوب‌قرآن‌میخونی‍'📓'..͜ ☘ازخودِنمازخوندن‌ لذت‌ببرید'🔭'..͜ نه ‍‌ازتعریف‌دیگران!'🎥'..͜ 🌱 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌤 هم نشین از هم نشین خو می گیرد خوشا به حال کسی که همنشین حق تعالی ست ‌ . ❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯ ˹ ˼𖥸 ჻ •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
•• نسبت به زیبایی های جهان بی‌توجه نباش🌸🥺💕 ❥︎• •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
| حاجب بروجردی قصیده ای زیبا در مدح امیر المومنین ، علی (ع) سرودند که شاه بیت آن این بود : حاجب اگر محاسبه حشر با علیست من ضامنم که هر چه بخواهی گناه کن! همان شب در عالم رویا مولا علی بن ابیطالب (ع) به خواب ایشان آمده و فرمودند : اگر چه محاسبه در دست ماست اما اگر اجازه بدهی من بیت آخر شعرت را اصلاح کنم! حاجب عرض میکند : یا مولا شعر برای شما و در مدح شماست! حضرت علی(ع) میفرماید پس بیت آخرت را اینگونه بنویس : √| حاجب اگر محاسبه حشر با علیست شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن ...💔 |√ .
گـر‌بہ‌دادم‌نرسـے‌میروم‌از‌دسـت،، حُسـیـ‌ݩ'!🍃 .
کلاس درسی ست... که باید پای نگاهت بنشینیم وبیاموزیم! که چگونه میشود... تا این حد در نظرت به بیفتد! 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 👉 👈 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
🌸🌸🌸🌸 بي جهت منتظرم ، مطمئناً اينجايي ما كنار تو نه ، انگار تو پيش مايي آنكه بيناست به دنبال شما مي گردد از خدا حاجت كور است فقط بينايي ديدن روي شما فايده اي هم دارد ؟ يا كه بايد بروم در پي با تقوايي !؟ ديدن چهره ماه تو زماني خوب است كه خدايي شده باشيم ، نه كه دنيايي درسهايي كه به من داده اي از بر نشدم تنبلي كردم و شد باعث اين رسوايي به دعاهاي شما دلخوشم و منتظرم كه براي من بيچاره دعا فرمايي اللهم عجل لولیک الفرج •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
وقتی خدا هُلت میده لبه ی صخره ی مشکلات، بهش اعتماد کن چون یا میگیرتت یا بهت پرواز کردن یاد میده💙 💕 ❥︎• ↷ @chadorbesar 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅߺ߲ܘ ‌‌ࡅ࣪ߺߊ‌‌ܩܢ‌‌ ܟ۬ߺܥ‌ߊ‌‌🌿
💙 بسم الله الرحمن الرحیم 💙 🟡 شیطان می گوید: 🟣 کسی که صدای اذان را می شنود و نماز نمی خواند ... پدر من است. 🟣 کسی که اسراف می کند برادر من است . 🟣 کسی که زودتر از امام به رکوع می رود پسر من است . 🟣 خانمی که با آمدن مهمان اعصاب خرابی می کند مادر من است . 🟣 خانمی که بدون حجاب می گردد خانم من است . 🟣 کسی که بدون بسم الله غذا می خورد اولاد من است . 🟣 کسی که این حرفها را به دیگران برساند دشمن من است . 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ✍🏻 تقوا میتواند سه گونه باشد : ♦ تـقـوای گـریز ♦تـقـوای پـرهیز ♦تـقـوای سـتیز 💎تـقـوای‌ گـریز" آن است که از محیط گناه آلود دوری کنی . 💎 تـقـوای‌ پـرهیز" آن است که بتوانی در محیط گناه آلود ، خودت را پاک نگهداری . 💎 تـقـوای‌سـتیز" آن است که در صحنه بمانی و با مظاهر گناه مبارزه کنی و محیط سالمی ایجاد کنی . ♦برای مثال : گاهی باید مانند موسی کاخ فرعون را ترک کنی و مهاجرت بر ابقاء ترجیح کنی و گاهی یوسف وار باید از صحنه گناه فرار کنی و راه گریز را بر گزینی . و گاهی هم ابراهیم وار با گناه ، شرک و بت پرستی مقابله و ستیز کنی‌ بت شکن شوی برای حفظ خودت بايد هر سه تقوی را داشته باشی 💎 مرحوم دولابی : 🟢 مالک هستی هستی مال خداست که به خلقش داده است.خداوند دلیل وجود ماست . دلیل کلام ما. دلیل دین و مقصد ماست . دلیل فعل ماست و ما دلیل او نمی شویم . این منطق امروز که زحمت کشیده و برای بشر دلیل و برهان بر اثبات خداوند درست کرده اند چیست؟ این بشر کوچک.گردن کلفت درآمده است و می خواهد برای اثبات خداوند حرف بزند ! بشر مخلوق می گوید اثبات توحید می کنیم ! یعنی کسی که ثابت است را داریم اثباتش می کنیم ! تازه با این کار شک در دستگاه ما سوا می اندازد . مربا می خواهد برای اثبات مربی مدرک درست کند . آیا وجود شما اثبات می کند خدا هست یا او ثابت می کند که تو هستی؟ خلاصه هستی ما از هستی خداست. 📚 طوبای محبت ج۱،ص۴۶ 💐 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم 💐 💎
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت54🌱 #بازگشت🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• بند کفشامو بستم و رو به مامان گفتم: مامان
❀(﷽)❀ 🌱 🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• هلسا _ سویل سویل سویل سویل! به سختی چشمامو از هم باز کردم و با صدای خش داری گفتم: چیه؟ هلسا _ پاشو دیگه! چقد میخابی؟ من _ نمیخام! چرا تو مثل اجل معلق همش خونه مایی؟ خودت کارو زندگی نداری؟ دوباره چشمامو بستم تا به خاب خوشم ادامه بدم. هلسا _ نه خونه خودمون بیکارم حوصلم سر میره. پاشو کارت دارم... من _ اه! چیه؟ هلسا _ خب چشماتو باز کن! داری عمه میشی! گرد شدن چشمام همزمان شد با هل دادنم از روی تخت توسط هلسا. با چشمای بزرگم گفتم: راست میگی؟ از خوشحالی سرش رو به معنای مثبت تکون داد. پریده بودم بغلش و جیغ جیغ میکردم که امیر توی چاچوب در نمایان شد. امیر _ چرا انقد جیغ میزنی؟ با ذوق و شوق گفتم: داری بابا میشی؟ خندید و گفت: اره! من _ چند ساعته خبر دارین؟ امیر _ یک هفته ای میشه! من _ یک هفته؟؟ بعد الان به من گفتین؟ امیر _ شمع سوم دیشب واسه همین بود ولی اگر دیشب میگفتیم ممکن بود خیلی نتونی انرژیتو تخلیه کنی. من _ ربطی نداره. من باید زودتر میفهمیدم. امیر خندید و شونه هاشو انداخت بالا. من _ حالا دختره یا پسر؟ هلسا _ هنوز که معلوم نیست. فعلا دوماهشه. معلوم هم شد من نمیخام ببرم سونوگرافی. من _ چرا؟ هلسا _ همه کیفش اینه که تا اخرین لحظه به این فکر کنی که جنسیتش چیه... 😍 من _ اسمشو چی میذارین؟ امیر _ نمیدونم! هنوز فکر نکردیم بهش. رفتم سمت تختم و گفتم: به خاطر چی منو بیدارکردین حالا! بعدن هم میتونستین بگین. من میرم بخابم! امیر _ لازم نکرده. بیا. کارت دارم. من _ مامااااان بیا منو از دست این زن و شوهر نجات بده! امیر _جیغ نکش الکی! مامان خونه نیست... کشون کشون خودمو تا مبل راحتی پذیرایی رسوندم. روش ولو شدم و منتظر شدم امیر حرفشو بزنه. امیر _ خب... سخن اول اینکه مهلا خانوم میخاد همه ‌فامیل رو دعوت کنه و بهشون خبر حامله شدن هلسا رو بده. ( مقصود از مهلا خانوم، خالمه. ) لبام اویزون شد: نمیشه من نیام؟ _ خیر نمیشه... مورد بعدی. _ مگه مورد بعدی ای هم وجود داره؟ _ از وقتی بیدار شدی یه ریـــز داری غر میزنی. _ اخه مورد اول انقد بد باشه مورد دوم رو فقط خدا باید بخیر بگذرونه. _ ارمیا بهت گفته واسه جشن نامزدی؟ _ اره. _ خب؟ ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀ 🌱 🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• _ گفت که مامانش میخاد یک جشن نامزدی بگیره واسمون و نامزدیمون رو رسمی اعلام کنه. _ سویل جان، میدونی مهمونی های ما مثل اون ها نیست. _ امیر خاهشا دوباره شروع نکن. میدونم چی میخای بگی. _ سویل بفهم! قبل از اینکه همه بفهمن نامزدیتو بهم بزن. تو با اونا زمین تا اسمون فرق داری. _ مهم ارمیاست نه خانوادش. _ مهم ارمیا هست ولی اونها هم توی زندگیت نقش دارن. من نمیخام وقتی رسما عروسشون شدی اذیتت کنن. _ ولی ارمیا دوسم داره... _ من تصمیم رو به عهده خودت میذارم. ببین اگر میتونی چالش های سر راهت رو تحمل کنی، ادامه بده. فقط عاقلانه تصمیم بگیر نه احساسی. عاقلانه که فکر میکنم باید نامزدیم رو با ارمیا بهم بزنم. چون من نمیتونم عقاید خانواده اون رو تغییر بدم. مهم عقاید ارمیاست. اون خودش گفت که چندسالی میشه که راهش رو از خانوادش جدا کرده. من خودم هم تفاوت با خانوادش رو توی وجودش احساس کردم. ارمیا از همه لحاظ مرد رویاهای من بود و با معیارهای من همخوانی داشت. من به هیچ وجه نمیخاستم از دستش بدم. امیر این حرفارو میزنه چون نفسش از جای گرم بلند میشه. راحت در کنار همسرش داره زندگی میکنه و منتظر به دنیا اومدنه بچشه. من میخواستم با جون و دل عاشق ارمیا بشم و ایا عاشقی چیزیه جز سختی؟ اگر سختی رو تحمل نکنم که به اون شیرینی نمیرسم. پس من کنارش میمونم. هر اتفاقی که بیفته. ____________ با ارمیا اومده بودیم بازار تا برای مجلس هفته اینده خالم و نامزدیمون لباس بخریم. سودا و النا هم همراهمون اومده بودن ولی اونها همه جارو میگشتن و کلی هم خرید کرده بودن.ولی من و اریا فقط نگاه میکردیم. _ برای مهمونی اخر هفته دقیقا چه لباسی مناسبه؟ _ شما به نظر من کت شلوار نپوش. یک کت تک خیلی انتخاب خوبی میتونه باشه. _ و برای شما چی؟ _ من باید دنبال یک مانتوی بلند باشم. _ چرا؟ _ چون با چادر نمیتونم پذیرایی کنم. _ برای هفته بعد چی؟ _ من خیلی بهش فکر کردم. چون مجلستون مختلطه تصمیم گرفتم با یکی از دوستای مامانم صحبت کنم که برای لباس بدوزه. _ اون وقت لباست چطوری خواهد بود؟؟ _ نمیگم. سوپرایزه. یکی از ابروشو بالا انداخت و اهان بامزه ای گفت. سوپا و النا کامل خرید کرده بودن اما من و ارمیا فقط یک جفت کفش برای ارمیا خریده بودیم. سودا _ سویل خاهشا انتخاب کن پاهامون شکست! دستمو به سمت یک مانتوی صورتی گرفتم و گفتم: بچه ها اون چطوره؟ النا _ وای خدا! خیلی قشنگه خیلی نازه. ایول به سلیقت. برو همینو بردار بریم. سودا _ اره. پرو هم نمیخاد. مشخصه واسه تو ساخته شده. من _ نچ! به دلم ننشست... دوباره صدای غرغرشون بلند شد... ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا