هدایت شده از 𝐄𝐛𝐭𝐞𝐡𝐚𝐣 ¦ ابتهاج
آفتابا چه خبر؟
این همه راه آمده ای
که به این خاک غریبی برسی؟
ارغوانم را دیدی سر راه؟
مثل من پیر شدهست؟
چه به او گفتی؟
او با تو چه گفت؟
نه! چرا میپرسم ...
ارغوان خاموش است
دیرگاهیست که او خاموش است
آشنایان زبانش رفته اند
ارغوان ویرانست
هر دومان ویرانیم ...
𝐄𝐛𝐭𝐞𝐡𝐚𝐣
امشب سبک تر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودهست مرغ بام را؟
یک لحظه بود این، یا شبی کَهز عمر ِمارا تاراج شد؟
ما همچنان لب بر لبی نا برگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل، هم شادمان هم تنگدل
کَهز عهده بیرون آمدن نتوانم این اِنعام را
گر پای بر فرقم نهی، تشریف ِقربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر ِاین اَقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی ِبدفرجام را
سعدی عَلَم شد در جهان صوفیّ و عامی گوبدان
ما بتپرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
#غزل شماره ۱۴
#سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلقِ ازرق فام را / بر باد قلّاشی دهیم این شرکِ تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود / توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
مِی با جوانان خوردنم باری ، تمنّا می کند / تا کودکان در پی فتند این پیرِ دُردآشام را
از مایۀ بیچارگی قِطمیر مردم می شود / ماخولیای مهتری سگ می کند بَلعام را
زِاین تنگنایِ خلوتم خاطر به صحرا می کشد / کز بوستان بادِ سحر خوش می دهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی ، دریاب اگر صاحب دلی / باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایّام را
جایی که سروِ بوستان با پای چوبین می چمد / ما نیز در رقص آوریم آن سروِ سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گُسِل ، منظورِ چشم ، آرامِ دل / نی نی ، دلآرامش مخوان کز دل ببُرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غَمش / جایی که سلطان خیمه زد ، غوغا نمانَد عام را
باران اشکم می رود ، وز ابرم آتش می جهد / با پختگان گوی این سخن ، سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نَشنَود ، ور جان در این سَر می رود / صوفی ، گران جانی ببَر ، ساقی بیاور جام را
#غزل پانزدهم، حضرت سعدی
تا بوَد بار ِغمت بر دل ِبیهوش مرا
سوز ِعشقت ننشانَد ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد ِگُل و سُنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بوَد آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلخ تر از زَهر ِفِراقت باید
تا کند لذت ِوصل ِ تو فراموش مرا
هر شبم با غم ِهِجران ِتو سر بر بالین
روزی اَر با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان ِتو اگر صد قَدَح نوش دهند
به دهان ِتو که زَهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف ِجلّاد ِغمت میگوید
بندهام، بنده به کُشتن دِه و مفروش مرا :)
#غزل شانزدهم، حضرت سعدی