eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
21 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی @HOSSYN90 @Tayyebeee آگهی و تبلیغات 👇 @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥊 طلای قهرمانی تکواندوی المپیک بر گردن آرین سلیمی آویخته شد 😍🥇 🇮🇷 اشک شوق آرین هنگام نواخته شدن سرود ایران اشک ایرانیها رو درآورد. 🆔 @chantehh
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم شب بخیر 🌷 🆔 @chantehh
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜⃝🌺روز یـکشنبـــه روز زیارتی ⚜⃝🌸حضرت علـــــے علیه السلام ⚜⃝🌺حضرت زهرا سلام الله علیها ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@jomlatzibaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍خــدایـا 🧡در این روز زیبـا 🤍تمنا دارم درهای 🧡مهربانیت را بروی 🤍دوستان و عزیزانم گشوده 🧡و روزی حـلال 🤍ســلامتی و تـندرستی 🧡مهربانی و آرامـش را 🤍برای همگیشان مقرر بفرما 🧡روز زیبـای یکشنبه تون بخیر 🆔@chantehh
32.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر مادر اینجا بود ...(۲) نوشته:صدای سکوت 🎙حسینی پور 🆔@chantehh
شخصی تعریف می کرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرد که با تلفن صحبت می کرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه. بعد از ۱۸ سال دارم بابا میشم. چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچۀ ۳ یا ۴ ساله ای را گرفته بود که به او بابا می گفت. پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم. مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش می شد امروز باقالی پلو با ماهیچه می خوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند، من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه. ✔️انسانها را در زیستن بشناس نه در گفتن؛ در گفتار همه آراسته اند. 🆔@chantehh
◾️ إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکیٰ، وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ. در لابلای خبرهای دردناک صبح زود بانگ ظهور مهدی صاحب زمانم آرزوست 🆔 @chantehh
هیچ وسیله‌ای نیست که ارزشمند باشد. اشیاء فقط قیمت دارند و قیمت‌شان بر اساسِ توقعات است.وقت، تنها چیز روی کره زمین است که ارزش دارد. یک ثانیه همیشه یک ثانیه است، بی‌هیچ چک و چانه‌ای.آدم درحال معامله زندگی است، هر روز. 🆔 @chantehh
🔹دکتر تجمّل، حاج محمد برهانی، حاج حسن قاسمی، آقای پاکاری، ناشناس، مرحوم سید احمد رضوی (احمد سدسن)، ناشناس، آقای کاظم نیک بین 🗓 بهداری بهاباد، اوایل دهه هفتاد 🔸ارسالی از سید حمید رضوی 🆔 @chantehh
نکته: بارها و بارها تاکید کرده و خواهش کردم برامون خاطره و داستان بنویسید و همینطور عرض کردم خدمتتون برید پیش پدرها و مادرها و بزرگتراتون و خاطراتشون رو بنویسید تا ماندگار بشه، چون معتقدم استعدادی که توی نویسندگی بچه های بهاباد دارند کسی نداره . خدا رو شکر بعضیا دعوت ما رو لبیک گفتن و برامون داستان فرستادند . چقدر هم خوب می‌نویسند . واقعا من بعضی وقتها فکر میکنم یه نویسنده حرفه ای این داستان‌ها رو نوشته ، پس لطفا شما هم برامون بنویسید. با کی هستم ؟ بله با شما هستم ، شما هم لطفا بنویس برامون . یا علی ✋
✍ خانم سمیه حدادزاده 🔸یه داستان می خواهم تعریف کنم از زمانی که مامانم به قرآن خوانی ، منزل آمهدی و مُلا می رفتند. داستان را از زبان مامانم بشنوید: صبح زود، طبق روال هر روز، رفتم ملا. شب قبل؛ عروسیِ یکی از اقوام مشترک من و دوستم (مثلاً مریم) بود که او هم به ملا می اومد.👰 از اونجایی که من قرائتم خیلی خوب بود، ملا من را مأمور می کردند، اول ساعت، از دخترها درس بپرسم.😊 من هم شروع کردم به پرسش و از معصومه پرسیدم و از سکینه و از فاطی و از صغری و.... تا رسیدم به مریم. گفتم مریم، چرا دیشب نیومدی عروسی؟ مریم هم گفت:پدرُم گفتن، جوهون دعوتُمون نَکِردَن، نَمیریم😲، اِیقَّ دلُم میخواس بیام که نگو، حالا خش بود؟ گفتم : ها خیییییییییلی. فامیلاشون اَ یزد اومده بودن، اِیقَّ می رقصیدن. یَتاشون، می خوند و می رقصید. مریم با حسرتی حیرت آور نگاهی به من کرد و گفت : اِ، دل خَشُت، حالا چِشی میخوند؟ من مثل همه خانما با کمی پیاز داغ و برای اینکه مریم رو مشتاق تر کنم گفتم : می رقصیدُ لَباشا یَطَری میکِردُ می گفت: پیشوَوَ پیشوَوَ - پیشوَوَ پیشوَوَ تا من اینو گفتم، دوتایی با مریم سر خنده افتادیم🤣. حالا مگه می‌تونستیم جلوی خودمون را بگیریم.😂 مُلا از اون سر حیاط صدا زدند : دخترا چرا خنده می کند؟ وَخیزِد بییِد ببینم چطور شده. دو تایی با ترس و لرز رفتیم پیش ملا. چرا لال شُدِد؟بِگِد ببینم برا چشی خنده می کِردِت؟😡 نه من جرأت داشتم تعریف کنم، نه مریم. ملا چوبدستی شون را که در آوردند، مریم به حرف افتاد.😱 -ملا، این میگه دیشب تو عاروسی... ملا می‌ترسیم بگیم -زودی باش بگو تا دَرُت نکردم -ملا میگه تو عاروسی، یَ زَنکه ای... ملا می ترسیم -اگه میترسیدی، اِیقَّ تِرتِر نمی کردی، یاالله بگو -یَ زنکه ای، می رقصیده و می گفته... ملا اینجاشا به قرآن دگه می ترسیم بگیم.😳😢 -میگی یا آمَهدی را صَدا کنم؟ -نِخی الان می گیم. زنکه میرقصیده و میگفته، پیشوَوَ پیشوَوَ... 😄 مریم تا این را گفت، دوتایی زدیم زیر گریه.😭😭 ملا از یک طرف خنده شون گرفته بود، از یک طرف نمی خواستند شخصیت محکم و مقتدرشون زیر سوال بره، اینه که چارقدشون را گرفتند جلوی صورت شون تا خنده شون را نبینیم و گفتند: حالا چون راستش را گفتی، هِچّی تون نمیگم، اما اگه تکرار شد من می دونم و شما دوتا چَش سفیدو😊. خلاصه که قضیه ی پیشوَوَ پیشوَوَ به مدد خنده ی ملا و بخشش ملا ختم به خیر شد.😁 🆔 @chantehh
14.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞عشاق الرضا علیه السلام همه با هم زمزمه می کنیم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را... اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. زیارت امام_رضا علیه السلام به زودی روزیتون باشه ان شاءالله... 🆔@chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ورود کاروان پیاده زائران بهابادی حرم امام رضا (علیه السلام) به حرم ضامن آهو 🔸حرم علی ابن موسی الرّضا (علیه السلام) 📆 1403/05/19 💠 کاروان پیاده امام رضا(علیه السلام) زینبیون شهرستان بهاباد 🆔@chantehh
#نوستالژی 📸 دو تصویر زیبا از دوران جوانی و میانسالی مرحوم آشیخ مهدی گرانمایه ( اُس مهدی ) 🆔@chantehh
📸 تصویری تاریخی از راهپیمائی مردم بهاباد احتمالا در سالروز پیروزی انقلاب 🔸 بر روی یکی از پارچه نوشته ها شعار " استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلامی " به چشم می خورد . 🔹چنانچه از زمان و مکان این عکس اطلاع دارین به ما هم بگین لطفا 🆔@chantehh
🗓 حدود ۷۰ سال پیش 🥼 لباس فرم کاروان ورزشی ایران در المپیک لندن ۱۹۴۸ 🆔 @chantehh
📸 تصویری جالب از استاد و فرهنگی بازنشسته دیارمون جناب محمد حسین زاده ( مَحَد اصغر ) در اردوی ملی در فسای شیراز 🗓 دهه پنجاه شمسی 🆔@chantehh
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #خاطرات_مدرسه ✍ خانم اقدس حاتمی سلام وقتتون به خیر وشادی 🌺 در دهه شصت ما دو شیفت مدرسه
✍ خانم زهره حاتمی 🔸من هم یه خاطره از دوره دبستان دارم: اون زمان کمتر کسی بود که کفش بپوشه اونم کفش پاشنه بلند که ما تو دوران بچگی به این کفش ها «کفش تق تقو» می‌گفتیم. 👡👡 یادمه یه روز که به مدرسه رفتم یکی از بچه ها کفش تق تقو پوشیده بود، منم خیلی دوست داشتم از این کفش ها داشته باشم 🤷‍♀ یه دمپایی پلاستیکی داشتم که ته دمپایی سوراخ داشت من یه دونه سنگ ریزه داخلش می گذاشتم تا وقتی راه میرم تق تق کنه 🚶‍♀🚶‍♀ مادرم وقتی این همه شوق و ذوق من رو به کفش پاشنه بلند دیدن یه روز که برای دیدن عمو داود به پاپدانا رفته بودن یه کفش تسمه دار آبی با پاشنه فلزی طلایی برام خریدن 👼 چقد ذوق کردم وقتی کفشم رو دیدم و چه پزی می دادم با کفشم🧍‍♀ یه روز که دور حیاط مدرسه می دویدم متوجه شدم که یکی از پاشنه های کفش کنده شده و هرچه گشتم پیدا نشد و باز مجبور شدم یه سنگریزه داخل پاشنه کنده شده بزارم تا با اون یکی هم سطح بشه 🤦‍♀ 🆔 @chantehh
📸 این تصویر خاطره انگیز رو فقط از این لحاظ نذاشتیم که خیاط بیفته تو کوزه و عکسی قدیمی از خونه عالی اصغر عبداللهیان و زمزم علی کلمَدا رو تماشا کنیم . بلکه اون پاسورای وسط تصویر بیشتر برامون نوستالژیک هست و خاطرات رو زنده می کنه. 🥰 😍 تا شما خاطرات ورق بازی قدیمی رو یادتون بیاد منم معرفی کنم : 🔺 از سمت راست : حسین امینی پور و بچه های اصغر عبداللهیان به ترتیب : محمدرضا ، حسین ، حسن ( ایستاده ) ، علی ، مرتضی ( تو بغل علی ) ، رباب ، خدابیامرز زمزم ، مهدی 🗓 حدود سال ۶۶ 🆔@chantehh
#شهدای_بهاباد #کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر 🗓 بهاباد در یک روز سرد زمستانی اسفندماه سال ۱۳۶۲ 🌷 تشییع پیکر مطهر شهید علی اصغر جلیلی که در دوازدهم اســفند ۱۳۶۲ با سمت تك‌تيرانداز در جفير بر اثر اصابت تركش به كمر و سينه به فیض شهادت نائل شد. 🆔@chantehh
۱۹۲۰ ، سوزاندن پول در طول بحران تورم در آلمان!! پول کاغذی ارزان‌تر از ذغال سنگ و چوب بود. 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#طنز #نوستالژی #خاطرات_مدرسه ✍ گفتن نگِت 😎 🔸من کلا اهل مشق نوشتن نبودم و تازه با حضور دکتر عزیزی
✍ نگفتن بگِت😊 🔸یه خاطره دارم از مدرسه ی شهید زمانی: مدیر مدرسه آقای تیموری بودن و من و خانمها بی بی ربابه رضوانی و الهام حسین زاده و حاج سکینه شفیعی همکار بودیم آقایان: غلامرضا نظری، محمد دهقان زاده ، حسین تیموری (حسابدار بیمارستان شدن) ، محمود منصوری فر، حسین آقا میرابوالقاسمی و عبدالرضا کارگر هم همکاران مرد بودن قرار شد به مناسبتی برای بچه ها آش رشته بپزیم. بی بی رباب و الهام پیشنهاد دادن آش رشته را با سرکه بپزیم و من شدم مامور خرید 😋 همه ی وسایل را از دم مغازه ی آقای محمود منصوری فر خریدم و گذاشتم تو آشپزخونه و خوابیدم. طبق عادت ، صبح زود مشغول درست کردن ناهار شدم 🥪 شوهر محترم هم لباس اتو می کردن🤦 بخاطر وسواسی که دارم مواد آش را چک کردم چیزی کم نباشه! یهو مثل برق گرفته ها جیغ زدم: آخخخ سرکه یادم رفت 🤦‍♀ بعد سریع شماره ی آقای منصوری فر را گرفتم. ایشون برخلاف اینکه بسیار خوش رو و خوش برخورد هستند تا گوشی را برداشتن به سردی گفتن: بله!!! منم انگار اتم شکافته بودم گفتم سرکه یادم رفته ،بی زحمت یه چهار لیتری سرکه بیارد مدرسه و باز با سردی و البته خواب آلود گفتن چشم 🤦😁 تازه فهمیدم خواب بودند و از قرار معلوم من باعث بیدار شدنشون شدم (کمی هم البته لغُز خوندم- شما بگت مامه خونی- که چرا تا این موقع خواب بودن) گوشی را که قطع کردم همسر محترم با آرامش و غرض ورزانه گفتن ساعت چنده ؟ گفتم بی زحمت خودت نگاه کن، من دستم بنده ! گفتن نه من دلم می خواد شما بگی!!! با دیدن ساعت دوباره انگار جن دیده باشم ، جیغ زدم!!!🙆‍♀ بله درست دیدم 😁🤦 یک ربع به پنج صبح بود 😳🤦😁 خیلی حرص کردم و با اعتراض گفتم: مسلمون الان باید ساعت را بگید؟ ایشونم که انگار پیروز میدان بود گفتن شما فرصت دادی؟؟ صبح با کلی خجالت رفتم مدرسه☹️ آش را که بار گذاشتیم اومدم دفتر آقای تیموری گفتن من می گم شما خانما تا ماها را نکُشٍت ول کن نیسِت🥴😣 تقریبا یادم رفته بود چه دست گلی به آب دادم برا همین گفتم چرا؟ چطور مگه؟؟ گفتن چکار سر آ محمود (منصوری فر) آوردت؟( و همه ی همکاران خندیدن) بنده ی خدا آقای منصوری فر که می خواستن از خجالت من کم کنن گفتن: حالا خو طوری نشده 🤦 بار دلتون نباشه ،منم جوش نکردم، خیال می کردم غلام برخورداریه بار دکونمونا اُهرده 😂😂 چند وقتی من سوژه شده بودم و همکارا تو مدرسه بهم می گفتن آ غلام 😁😁 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 اجرای قدیمی تصنیف « ووله من یاخی» با صدای شهرام ناظری و نوازندگی کامکارها وو له من یاخی، گلی نوباخی، تو گولی ناو باخی (چرا از من گریزانی، گل نو باغ، تو گل باغ منی) گلی نوباخی یه تویه ن، گوله گهڵ واخی (گل نوباغ من تو هستی، گل ترین گل بیا) فکر و خه یالان، وه سواسه ی ده روون (فکر و خیال تو ، و وسوسه درونم) جه سه م کرده وا وا ئازیز، دیه وه ک جه یحوون (جسمم را تکه تکه کرد و چشمانم مانند جیحون) 🆔 @chantehh
✍ آقای محسن صالحی 🔸درود و دوصد بدرود به چنته ای های عزیز درپی تهدیدهای حاج حسین و تذکرات لسانی و صد البته دوست داشتنیشون، یه خاطره بگم از مرحوم پدرم (خداوند همه درگذشتگان را رحمت کند). 🔹یک شب در خانه همه دور هم نشسته بودیم و هرکسی مشغول کاری بود یکی تلویزیون می دید یکی درس می‌خواند و پدر هم مشغول تصحیح برگه های انشاء. ناگهان دیدیم پدر غرق در خنده شدن 😂 طبیعی نبود چون پدر من بیخودی و به چیز الکی نمی‌خندیدن 🤫 ولی جرات هم نمی‌کردیم بپرسیم تا اینکه خودشون ادامه دادن و گفتن: به بچه ها گفتم یه انشاء بنویسن با موضوع یک اتفاق شیرین زندگی خود را تعریف کنید ببینید مهدی (علی)عبداللهیان چی نوشته😝 برامون خوندن ...<انشا مهدی👇> خلاصه انشاء: یک روز عصر در خانه مشغول دیدن دربی بودم و غرق در بازی، خانه هم پر از میهمان بود و سر و صدا زیاد ولی من همچنان غرق در تماشای دربی. در همین حال و هوا بودم که مادرم (خدا رحمت کنه زمزم را )گفتن: مهدی! مادر قندون رو پر کن زشته جلو مهمون، برو دوباره برگردو بازیتا ببین منم سریع رفتم قندون را پر کردم و برگشتم تا بازی رو از دست ندم و نشستم پای تلویزیون. چند ثانیه نگذشته بود که دیدم همه ميهمان ها با صدای بلند می‌خندند👨‍👩‍👧‍👦 هنوز متوجه نشده بودم چه سوتی دادم 🤦‍♂ که مادرم گفتن: مهدی ننه، ما قند می‌خواستیم نه ماست😅 بله من اینقدر غرق در بازی بودم که قندون رو برده بودم سر یخچال و پر از ماست کرده بودم...🙆 میگن مهدی هنوز پای تلویزیون نشسته😅پاشو مرد همه یادشون رفته پاشو و به زندگی عادی برگرد 😅 میخوام بگم ممنونم مهدی که روزی لبخند رو به خاطر نوشته قشنگت روی صورت پدرم دیدم و خنده ها تا ابد در ذهن من خواهد موند.😍 لبخندی که بر لبتون اومد همراه با یک صلوات تقدیم به روان پاک همه گذشتگان از این جمع🙏 ❤️ دوستدار مردم شهرم محسن حاجی صالحی🙋 🆔 @chantehh
🖤🖤 زنده یاد حاج غلامرضا صالحی و مرحومه حاجیه فاطمه عالمی زاده 🆔 @chantehh