eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
20 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی @HOSSYN90 @Tayyebeee آگهی و تبلیغات 👇 @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 تصویری تاریخی و به یادماندنی از اعزام رزمندگان بهابادی به جبهه های جنگ ✔️ انتظار می رود و خواهش می کنیم در این یک هفته گرامیداشت دفاع مقدس، رزمندگان و ایثارگران عزیز بهاباد خاطرات خود را از این لحظات اعزام و روزهای جنگ و حماسه و خون با خوانندگان چنته به اشتراک بگذارند. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
جناب آقای محمدرضا دهقان بهابادی، از همراهان چنته که از قلم و نوشته هاشون بهره مند شدیم نوشتن: «با سلام‌ و درود، در روز عید میلاد حضرت رسول و امام جعفر صادق، در صحن پیامبر اعظم حرم‌ مطهر رضوی با چنته ای از دعاهای خیر، دعاگوی چنته ای های عزیز هستم.» ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
#خاطره_انگیز #کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر 📷 رژه نیروهای بسیجی بهاباد در روز اعزام نیروها به جبهه ▪️مرحوم علی عابدیان (علمدار)، مرحوم میرزاعلی آقا ایمانی،مرحوم آسیدحسن آقا رضوانی، غلامحسین خواجه ای، غلامرضا نظری و... 📨 ارسالی از آقای سیداحمد رضوانی ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
لطفا با حضور و استقبال گرمتون از کارهای هنری، پشتیبان فرهنگ و هنر و هنرمندان بهاباد باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 تصنیف لاله عاشق 🗓 سال ۱۳۷۸ 🎙 دکتر محمد اصفهانی 📨 ارسالی از آقای محمدحسین امینی پور ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🌱 برنج فروشی رسالت 🔸 فروش برنج ایرانی طارم ناب امرالهی طارم محلی وکشت دو فریدونکنار بهاباد خیابان امام روبروی جواهری حسین زاده 📱09132500856 محمدی نیا
با خیال راحت لوازم التحریر انتخاب کنید منتظر حضور گرمتان هستیم🤩 ✅ پکیج کامل لوازم التحریر پیش دبستانی و ابتدایی ها ✅ 📍آدرس: بهاباد، خیابان امام، حد فاصل میدان مسجد جامع و میدان شهدا 📞03532471801 📱09131577910 فروش به صورت حضوری و غیرحضوری ✅ حضوری: صبح ها از ساعت ۹ الی ۱۳:۳۰ عصرها از ساعت ۱۷:۳۰ الی ۲۲:۳۰ ✅ غیرحضوری: ✴لینک کانال ایتا: https://eitaa.com/alikaalaabahabad ✴پیج اینستاگرام: alikala.official "ما را به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 استاد عبدالباسط قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ؟ بگو آيا كسانى كه مى‏ دانند و كسانى كه نمى‏ دانند يكسانند؟ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم 🔰صفحه ی سی و سوم قرآن کریم 📖 سوره بقره، جزء ۲ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
نوروز علم و دانش و آگاهی؛ 🎉فرا رسیدن سال تحصیلی جدید مبارک باد 🎊 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همشاگردی سلام؛ ✋ 💐🎉💐 آغاز سال تحصیلی جدید مبارک ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 سرود و ترانه خاطره انگیز همشاگردی سلام ✋ 💐 نوروز تحصیلی مبارک 🌺 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📩 جناب علی اکبر عابدی 🔸دختری داشت کتاب می‌فروخت؛ معشوقه‌اش را دید که به ‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود. به معشوقه‌اش گفت : آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌ که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمده‌ای؟ پسر گفت: خیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم "کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمده‌ام. دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانم کتابی‌ به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم. پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ "بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟'' دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمی‌گذارمت" از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى. بعد از آن ... پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟! دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است. پدر گفت ؛ خوب است دخترِ دوست‌ داشتنی‌ام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن؛ نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند. و تو هم بد نيست کتاب "براى عروسی با پسر عمه‌ات آماده شو" از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی...! ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
✍ شعر حسن آقای لقمانی بهابادی(سیمرغ) به مناسبت اول مهرماه و بازگشایی مدارس: شکر خدا مدرسه ها باز شد سال جدیدی دگر آغاز شد مهر رسید از ره و مهرش به دل کرد دلم خانه در این آب و گل مدرسه چون خانه و آموزگار چون پدر و مادر و من بیقرار دل چو که آهنگ دبستان کند خنده مرا چون گل بستان کند موی مرا شانه کند مادرم مقنعه ام را کُند او بر سرم باز ببوسد رخ زیبای من دست مرا گیرد و همپای من تا به درِ مدرسه آرد مرا بوسد و در مدرسه کارَد مرا تا که بِرویَم چو نهالی سپس میوه دانش بدهم هر نفس علم اگر رخنه کند در درون بارِ ظلالت کَشَد از جان برون حال من و مدرسه و کودکان مشق و کلاس و هنر و امتحان کیف و کتاب و قلم و دفترم کفش و لباس و گلِ روی سرم باز مرا ورد زبان میشود وه که مرا مونس جان میشود ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🗓 سال تحصیلی ۷۱-۷۲ 📷 ربابه عبداللهیان،لیلا قطب الدینی و طیبه گرانمایه 🔹کتابخانه مدرسه مدنی ، کتابخونه عظییییمی که ۴ نفر مسئول کتابخونه داشت 🤭😁 📨 لیلا خانم قطب الدینی با ارسال این عکس، نوشتن👆 ✅ از مسئولین محترم مدارس و پدر و مادرای عزیز دانش آموزان درخواست می کنیم عکسها و فیلمهای امروز بازگشایی مدارس در بهاباد و حضور دسته گلهاشون در مدرسه رو برامون بفرستن 🙏 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📨 خانم فاطمه سادات رضوی(حاج مهدی) 🗓 سال تحصیلی ۷۳-۷۴ 📷 جشن تکلیف دانش آموزان کلاس سوم دبستان شهید بهابادی با مدیریت عاااالی خانم بتول لقمانی 🤔 فکر کنم این عکس تو کانون شهید بهشتی گرفته شده ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
💖 " دِلسا " خانم ، دختر فروغ السادات میرعلمی و سومین نتیجه ی خدابیامرز زمزم هست که امروز روز اول مدرسش بوده 🌺 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🌷 " امیرعباس " پسر حسن آقای حاج محمد امینی و نوه ی مرحوم حاج حسن امینی پور که امروز درس خوندن تو کلاس چهارم را شروع کرده ❤️❤️ موفق باشی امیرعباس جان 🖐 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📸 اینم یکی از نادرعکسای دوران مدرسه ی ما که مدرسه ی راهنمائی غدیر (روبروی سپاه) درس میخوندیم و برای زنگ ورزش می رفتیم کانون. حسین آقای حسن پور و آقای علی رایگان ( که الان رئوفی هستن ) سال اولی بود که معلم ورزش و حرفه و فن شده و به بهاباد اومده بودن 🔹کانون شهیدبهشتی بهاباد 🗓 سال ۱۳۷۲ 🔸نشسته از راست : علیرضا زارع، مرحوم حسن جعفری، مهدی عبداللهیان، حسن حاتمی،علی اکبر تیموری،مهدی منصوری فر،سید حسین مصطفوی 🔸ایستاده از راست: مرحوم مهدی دهقان، علی محبی،حمید رضا خواجه ای ،حمید دهقان ،تقی برزگری،محمد رضا حسن زاده،آقای حسین حسن پور،آقای علی رئوفی، مهدی محمدی،علی کلانتر،علیرضا باباییان، حسین اکبری دخت، هادی حداد،یاسر امینی 🔸ایستاده از راست : سید جلیل حسینی،علی اکبر مهدیزاده،سید مهدی میری،عباس غلامی،علی‌اکبر غلامی، عبدالله‌ امینی ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🌷 " زینب خانم " دختر محمد آقای قربانی ( بانک مهر ) که امروز اولین روز مدرسه ش رو تجربه کرده ❤️ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🌱 اندر حکایت درس عربی و آقای نفیسیحسین عبداللهیان بهابادی 🔸 کنار مغازه ایستاده بودم و بلغور کردن عربی خانم و دخترم رو نگاه می کردم و طوری که صاحب مغازه متوجه نشه میخندیدم😊 . تا اینکه بالاخره خودشون متوجه شدن هیچ جوره نمیتونن حرفشون رو حالی اون جوانک عرب کنند. سارا رو کرد به من و ملتمسانه و با لبخند گفت : جبهه ی نجات ملی کمک 🙆‍♀️🙋‍♀️. بادی به غبغب انداختم و رو به دختر گفتم : جبهه ی نجات ملی نه ، بهتر بود به سبک کارآگاه گجت میگفتی پاهای پر توان، برس به فریاد من ناتوان😄 . خلاصه با کلی قیافه گرفتن برای اهل بیت ، رو به خانم گفتم : خدا رو شکر فهمیدید عربی بلد نیستید ؛ حالا میخِد من چی بهش بگم ؟ خانم پشت چشمی نازک فرمودند : بهش بگید ، جنساش خیلی گرونه، پول ایران هم بخاطر تحریم‌های آمریکا ارزشش اومده پایین . خندم گرفته بود. مونده بودم این مادر دختر چی توی دبیرستان و دانشگاه یاد گرفتن. چشمی دور مغازه چرخوندم و خیلی محکم و با قیافه ای حق به جانب گفتم : یا اخی اجناس گران ، پولِ ایران تنزیل ، آمریکا تحریم😜 قشنگ متوجه قورت دادن آب دهان مغازه دار و عوض شدن رنگش و باباقوری شدن چشماش و سیخ شدن موهاش شدم 😄 از خیر عربی صحبت کردن و تخفیف گرفتن گذشتیم و حسابمون رو تسویه کرده و از مغازه زدیم بیرون و هر کدوم از ما سه نفر سعی داشت ثابت کنه بهتر از بقیه عربی حرف زده 🤣 🗓 سی و دو سال قبل ؛ دبیرستان شهید رفیعیان بهاباد : نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای باعث شده بود برم رشته تجربی . نه اینکه چیزی از ریاضی حالیم نباشه ، نخیر کلا توی ریاضی از بیخ عرب و مدعی بودم هرچه جبر و مثلثات نمی‌فهمم به جاش تو ادبیات و عربی استادم 😲 . هر چند بعدها دوستام بهم گفتن همونها رو هم از بیخ عرب بودی و در مجموع متوجه شدم خنگ مادر زاد بودم و عوضش همه ی هوش و استعدادها رو بین علی و محمدرضا تقسیم کرده بودند😡 کلاس دوم تجربی بودم و اون روز صبح ساعت ده امتحان جبر داشتیم . همزمان با ما کلاس سوم ادب هم - که فقط جناب کاظم آقای کاظمیان رو یادمه - امتحان عربی داشتند. معلم ما آقای میرنژاد بود و معلم سوم ادب استاد حسن نفیسی . ساعت موعود ، دانش آموزان هر دو کلاس به سالن نماز خونه هدایت شدیم . چند روز پیشتر بر سر موضوعی با جناب میرنژاد کمی گفتگو کرده بودم و همین موضوع شائبه لجبازی ایشون با من رو ایجاد کرده بود( البته برای خودم ) . برگه امتحانی رو که دیدم شوکه نشدم ولی کمی تا قسمتی هول شدم و هرچه بلد بودم از ذهنم پرید😜😂 وسطای وقت امتحان بود که آقای میرنژاد به خاطر کاری ، مراقبت از کل سالن رو به آقای نفیسی سپرد و برای مدت نیم ساعت از سالن خارج شد . نفر کنار دست من حمید جعفری از بچه های کویجان بود . دو سه مرتبه به حمید که اتفاقا درسش هم خوب بود اشاره کردم جواب سوالات رو به من هم بگه . حمیدآقا - که مقداری که نه ، خیلی می ترسید - جوابم رو نمیداد و من که اوقاتم تلخ شده بود مترصد فرصت بودم تا پشت آقای نفیسی به من باشه. شک و تردید به جانم افتاده بود اما بر هرچه ترس بود غلبه کرده 🤣 و در یک لحظه که جناب نفیسی حواسشان طرف دیگر سالن بود از جام بلند شدم و با خونسردی و سرعت هر چه تمام برگه ی حمید جعفری رو از زیر دستش کشیدم و نشستم سر جام و شروع کردم به نوشتن 😲 . حمید آقا شده بود میت به تمام معنا ، نه نفس میکشید نه نُطُق 😡 جلّ الخالق چرا اینجوری شد😂 . فقط میدونستم حسابی ترسیده ، بنده حقیر هم به سلامتی و در کمال آرامش کل جوابها رو نوشتم و حالا باید منتظر فرصتی می بودم تا برگه امتحانی حمید جعفری رو برگردونم . چیزی به زمان برگشت آقای میرنژاد نمونده بود ، قلبم سرعت خدا کیلومتر میزد ، حمید هم در حال بیهوش شدن بود و استاد نفیسی که در یک قدمی ما بودند اصلا قصد ترک صحنه را نداشتند اگه فیلم بود اینجای داستان از اون لحظات هیجان انگیز و ترسناک فیلم بود که به قول ننه زمزم "دلُم داشت اَ حلقُم در میومد " بالاخره بین ترس و صداقت و رسیدن میرنژاد و پاره شدن برگه ی امتحانی ،تو ذهنم سبک و سنگینی کردم تصمیم گیری در اون لحظه واقعا سخت بود ولی دل به صداقت دادم اصلا تو زندگی حرف اول رو صداقت میزنه ،در کمال پر رویی از نجابت استاد نفیسی سوء استفاده کردم و دستمو اُوُردم بالا و گفتم:آغا اجازه🙋‍♂️ آقای نفیسی که دارای شخصیت و ادب ذاتی بودند گفتند :بفرما گفتم : آغا اجازه میدت برگه آغای جعفری رو بدم؟ مطمئنم به قول بچه های حالایی آقای نفیسی پراشون رِخت و در کمال تعجب فرمودند :بِدِت ولی خواهشا دِگه از این کارا (در واقع غلطا😂)نکنِت من که هر لحظه احتمال می دادم آقای میرنژاد وارد بشه بدون اینکه حرفی بزنم مثل جت برگه حمید رو دادم و اونو از سکته حتمی نجات دادم و برگشتم سرجام نفس عمیقی کشیدم و رو کردم به آقای نفیسی و بسیار معصومانه و مودبانه سرم رو کج کرده و گفتم : چشم آغا قول میدیم .🙇‍♂️ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh