فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرائت_مجلسی
📖 تلاوت استاد مصطفی غلوش
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#هرروزباقرآن
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
🔰صفحه ی سی و چهارم قرآن کریم
📖 سوره بقره، جزء ۲
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد؟
.....
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
...
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم
#قیصر_امین_پور
📷 فروردین۶۳- مدرسه ای در سوسنگرد و جای خالی دانش آموزان جان باخته در بمباران
🚩 به یاد آلاله های سرخ وطن، شهدای دانش آموز بهاباد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
🌺🍃 سپاس خداوندی را سزاست؛
که شبم را به صبح آورد،
بی آنکه مُرده یا بیمار باشم...
#نهجالبلاغه_خطبه۲۱۵
♥️🍃
📷 روستای زیرزمینی «دِه عروس» بهاباد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#ایران_قدیم
#خاطرات_مدرسه
ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان
نکردم هیچ یادی ز دبستان
ز درد دل شب و روزم گرفتار
ندارم یک دمی ز درد آرام
✅ این شعر اولین شعر سهراب سپهری به شمار میرود، زمانی که در ۸ سالگی مریض شد و مدرسه نرفت!
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#یادمانه
#خاطره_انگیز
◾️ دوم مهرماه؛ سالروز درگذشت مداح اهل بیت زنده یاد حاج محمود توسلی در سال ۱۳۹۱ هست که شب های تاسوعا، عزاداری هیات حسینیه فاطمیه باغستان در مسجد جامع شهر، فقط و فقط با نوای «عباس برادر» حاج محمود معنا پیدا می کرد.
رحمت و رضوان الهی نصیبشان 🙏
📸 مرحوم حاج احمد هوشمند ، مرحوم حاج محمود توسلی ، دکتر علی لقمانی و مرحوم حسین آقا شفائی در شب عروسی دکتر لقمانی ( نهم فروردین ۱۳۷۴ )
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ همایش پیشکسوتان جهاد و شهادت در شهرستان بهاباد
🗓 دوشنبه ۲ مهر ماه، همزمان با نماز مغرب و عشاء
🔹 سالن ۹ دی ناحیه بهاباد
🔺با حضور مسئولان شهرستان ، خانوادههای معظم شهداء و جمعی از پیشکسوتان حماسه و جهاد
🔺 برنامه شامل سخنرانیها، تجلیل و یادآوری خاطرات دوران دفاع مقدس
🔺از عموم مردم شهیدپرور و شهرستان دلاورخیز بهاباد برای شرکت در این همایش ارزشمند دعوت می گردد.
🇮🇷ناحیه مقاومت بسیج بهاباد🗓
#شهدای_بهاباد
معلم شهید محمد غنی زاده
در سال ۱۳۴۱ در بهاباد دیده به جهان گشود. در دو سالگی پدر و در هفت سالگی مادرش را از دست داد و در خانه پدری تحت سرپرستی برادر بزرگترش به تحصیل پرداخت. پس از کسب مدرک دیپلم به عنوان مربی تربیتی بصورت حق التدریس در آموزش و پرورش بهاباد مشغول به کار شد.
در دوران انقلاب و در سال ۵۶ توسط ژاندارمری دستگیر و سه روز بازداشت شد.
معلم شهید محمد غنی زاده پس از چندین بار حضور در جبهه در ۲۴ تیر ۱۳۶۱ در عملیات رمضان و در شلمچه به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از ۱۴ سال در ۱۵ خردادماه ۱۳۷۵ به وطن بازگشت و در بهاباد به خاک سپرده شد.
🚩 شهیدغنی زاده از زبان معلم فقید حاج احمد هوشمند:
او اولین مربی تربیتی مدرسه راهنمایی ابن سینا بود و بسیار باسواد و اهل مطالعه بود. کتب شهید مطهری را زیاد مطالعه می کرد. درخرداد ۱۳۶۱ ده روز پس از فتح خرمشهر به اتفاق این شهید بزرگوار و عده دیگری از بسیجیان به جبهه اعزام شده و در دانشگاه شهیدچمران اهواز مستقر شدیم.
قبل از عملیات رمضان بود و در آن موقع تا عملیات در زمانی که آموزش نظامی نبود، اکثر اوقات داشت مطالعه می کرد. یک روز به او گفتیم: آمحمد! این درست نیست شما همش مطالعه کنی و ما غذا بگیریم😁 ایشان گفت: آقای هوشمند! شما غذا بگیرید هرچی ظرف باشه را من می شورم از اون به بعد ایشان آخر شب هر چی ظرف از صبح تا اون ساعت شب روی هم تلنبار می شد را می شست.
درمدتی که با هم بودیم یا مطالعه می کرد و یا عبادت و نماز و دعا و.. وقتی قبل از عملیات دور هم می نشستیم و شوخی می کردیم که کی رنگ شهادت داره، او واقعا رنگ شهادت داشت
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅
🆔 @chantehh
#یادمانه
#خاطره_انگیز
#عکسای_مدرسه
📷 عکسی به یادماندنی از دبستان پرخاطره مدرس بهاباد و معلمین دهه های شصت و هفتاد این مدرسه
▪️ یاد و خاطره معلم دلسوز و خوش روی ریاضی ما زنده یاد غلامحسین حدادزاده گرامی و مانا 🌹
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_انگیز
#عکسای_مدرسه
#خاطرات_مدرسه
💌 آقای عبدالناصر گرانمایه: با ارسال این عکس به گروه خانوادگی نوشتن:
✍ این عکس را تقدیم می کنم به حسین خاله زمزم ( عبداللهیان )
من اطلاعاتی از آرشیو این گروه ندارم. شاید این عکس را قبلا کسی گذاشته باشه تویگروه.
حسین کلا از همون بچگی عاشق میکروفون و صحبت و تلاوت قران و.... بوده😂
🔹اینجا دبستان مدرس هست و افراد این تصویر از راست:
🔸 علی ابوالحسنی، زنده یاد علی غلامی، حاج حسین کاظمی(مربی پرورشی)، حاج اکبر قاسمی، حاج عباس اقبال، آقای حاج محمد عبداللهیان، آقای محمد حسن خانی زاده، آقای شیخ زاده و آقای حاج حسن ایمانی
(حسین هم پشت بلندگو😂)
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خوشنامان_گمنام_بهاباد
🔺قسمت هفتم
🌱 استوار همچون کوه
👤 سرکار خانم سکینه حدادزاده
👩🏫 معلم دبیرستانهای دخترانه بهاباد
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
گاهی صبح های زود توسط والدین گرامی بیدار می شدیم و چند تا کار رو با هم انجام می دادیم ، ابتدا گوسفندامون رو می بردیم گله ، بعد نون می گرفتیم و گاهی کله سحر می رفتیم امین آباد ، اما برای همه صبحهای دهه شصتمون یه وجه مشترک وجود داشت و اون هم رانندگی یک زن در بهاباد بود، تازه نه با سواری بلکه با وانت😲 . البته این کار الان و در دهه ۱۴۰۰ عجیب نیست و یک خانم محترم میتونه راننده اتوبوسی باشه که ۴۰ مسافر بیمه شده داره😜 و اصلا هم اشکالی نداره و دلیلی هم برای اشکال داشتن وجود نداره😊 علی آقای صالحی با اون همه ابهت و دست فرمون خوب ، اگر در سال تصادف نمیکرد اصلا سالمون نو نمیشد، تازه علی آقا نصف مسیر بهاباد به یزد رو با چشمان بسته رانندگی میکرد🤣 ( کیا یادشونه ) به هر حال بیمه برای همچین روزی خوبه 😇
القصه: خانم قهرمان داستان ما قد کوچه بهاباد رو با سرعت خدا کیلومتر طی می کردند و با همون سرعت ویژه و به صورت آرتیستی میپیچید توی کوچه حموم . من که در حال رفتن به نونوایی بودم ، با خودم می گفتم: این خانم هر کی هست ، با این رانندگی و با این سطح از سرعت حتما باید از بدلکاران سینما باشد ، اما چیزی که باعث تعجب من میشد فرغون و تخته و بشکه و کاشور و بیل و لوازم کشاورزی و دامداری بالای ماشین بود . توی عالم بچگی اینکه این خانم چطوری راننده شده بود و چرا همیشه اینقدر اِشتوش ( عجله ) میشه جای سوال بود برام . نون رو از نونوایی تیموری سر کوچه شهدای امینی پور( باغ پسته ) می گرفتم و با عجله خودم رو می رسوندم خونه و شال و کلاه میکردم و عازم مدرسه میشدم. همینکه پامو از خونه بیرون میذاشتم ، دوباره همون خانم رو میدیدم که با ظاهری بسیار آراسته اما بازهم با عجله و قدمهای بلند به سمت انتهای کوچه میرود و باز این علامت سوال ذهن من بود که هی بزرگتر میشد .
ساعات حضور در مدرسه سخت بود اما میگذشت و ما تعطیل میشدیم و اول کاری که میکردیم توپ بود و کوچه زئرون و ما . شوت اول را زیر توپ زده و نزده این خانم با همون سرعت ذاتی و عجله همیشگی از توی باغوها بیرون میومد و راه رفته را طی میکرد . جل الخالق مگه این زن چقدر انرژی داشت که همش در حال بدو بدو کردن و عجله بود . تا اینکه چند روز بعد که تو کوچه داشتیم علی قطب الدینی رو دریبل میزدیم و چارتا لایی بهش میزدیم😜 دوباره سر و کله این خانم با جذبه پیدا شد و علی آقا با عجله به سمتش رفت و گفت : مامان این پُسر زمزم یا منو دریبل میکنه یا داره لایی میزنه ، اگر میشه دعواش کنت🤣😲😡.
محمدرضا که شاهد این صحنه بود رو به من گفت : یا خدا صاحابُش اومد و با اخم به من گفت : هِش وخت ، هِش کارُت رو اُسلوب نیست .
من آوازه خانم حداد رو شنیده بودم اما ایشون رو نه میشناختم و نه میدونستم مادرِ دوست من هستند . بنابراین رو به محمدرضا کردم و گفتم : آخه من تو دنیای خدا همین یکی فوتبال رو بلدم و اگربه دوستام لایی نزنم چه کنم .😂
و اینچنین شد که فهمیدم این خانم سکینه حدادزاده معلم دبیرستان زینب و همسر حاج اکبر قطب الدینی هستند و تازه علت اون همه عجله رو میفهمیدم .( کشاورزی و دامداری اول صبح ، معلمی وسط روز، خونه داری و بچه داری از بعد از ظهر به بعد ).
سرکار خانم حدادزاده:
در آستانه سال تحصیلی جدید ، خدمات و دلسوزیهای شما در طول سالهای تدریس و همچنین فداکاریهاتون در کار خانه داری و همسرداری و فرزندپروری را ارج نهاده و شما را الگوی یک زن تمام عیار و نمونه به نسل جوان معرفی می کنیم.
برای حضرتعالی آرزوی سلامتی و تندرستی و عاقبت به خیری میکنیم.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خوشنامان_گمنام_بهاباد
خانم سکینه (رقیه) حدادزاده
📷 عکسها از خانم لیلا قطب الدینی
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#ایران_قدیم
معلمان و شاگردان مدرسه دارالفنون
نخستین دانشگاه مدرن ایران که
در زمان ناصرالدین شاه و به ابتکار
امیر کبیر در ۱۶۶ سال قبل ساخته شد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#یادمانه
#خاطره_انگیز
📨 آقای حسن حاتمی(مرحوم اُس محمد) نوشتن:
✍ ذکر خیر استاد عزیز جناب حاج حسن نفیسی شد این عکس از ایشون بسیار تاریخیه:
🗓 تابستان ۶۰،منطقه زلزله زده سیرچ کرمان
🔸ایستاده از راست:قاسم عسکری(عضو جهاد بهاباد اهل یزد)،حسین نیکروان(مسئول وقت بسیج بهاباد)،ناشناس،مرحوم حسین صادق زاده،شهید رفیعیان،حاج اکبر غنی پور
🔸نشسته از راست:احمد ابراهیمی، محمدرضا خواجه ای، سیدجلیل رضوی، حاج حسن نفیسی
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#یادمانه #خاطره_انگیز 📨 آقای حسن حاتمی(مرحوم اُس محمد) نوشتن: ✍ ذکر خیر استاد عزیز جناب حاج حسن ن
#خاطرات_مدرسه
#خاطرات_طنز
✍ آقای عباس عالمی زاده
حال که اسم مرد مخلص و امین و عالم جناب آشیخ حسن نفیسی به میان آمد خاطره ای از شاگرد زبل ایشان می نویسم:
آورده اند که حاج حسن نفيسی شاگردی👨🎓 داشتند به نام حمید که از نظر هوش و ذکاوت و زرنگی به گفته مرحوم ابوالقاسم عشقی از در عقب سرآمد بود 😄
فصل امتحانات خردادماه شد و نوبت امتحان عربی در ساعت ۱۰ صبح فرا رسید بعد از برگزاری امتحان، مدیر برگه ها را به آقای نفیسی می دهد ببرن خانه شب تصحیح کنند. جناب نفیسی پاکت اوراق را در خورجین موتور🛵 گذاشته و از دبیرستان خارج می شوند که صدای اذان ظهر را می شنوند. چون پیش نماز مسجد فاطمیه بودند مستقیم به مسجد رفته و موتور🛵 را کنار دیوار مسجد میگذارند و سریع به وضو خانه می روند.
حمید باهوش داستان ما😉 که در همه مراحل ایشان را زیر نظر داشته و تعقیب می کرده، با هزار ترس و استرس که کسی نبیند خود را به خورجین می رساند و برگه امتحان عربی خود را از پاکت بیرون کشیده و داخل پیرهن خود قایم کرده و خود را به خانه می رساند و از روی کتاب جواب سوالات را می نویسد و با شتاب برق و باد خود را به موتور🛵 می رساند اما با تعجب میبیند پاکت برگه ها در خورجین نیست. وارد مسجد می شود پاکت را روی پله منبر می بیند و مشاهده می کند اندک نمازگزارانی که سالمند هستند با شیخ حسن مشغول خواندن نماز هستند 🧎♂️صف اول دو پیرمرد نشسته و جلو منبر خالی است خود را به این مکان می رساند و با این که وضو ندارد😄 الله اکبری گفته و همراه نماز گزاران می شود. دستش روی ورقه امتحان داخل پيراهن است. در قنوت نماز تنها التماسش به خدا این است که این ورقه به سلامت داخل پاکت شود😄 زیر چشمی شیخ حسن را کنترل می کند و با انگشتانش دکمه های پيراهن را باز می کند، رکوع و سجود را همراهی می کند ولی چون می داند امام سجده آخر را طولانیتر خواهد کرد مترصد است تا به آن سجده برسد. آه چقدر این نماز 🧎♂️طولانی و زمان، سنگین برایش می گذرد.
عاقبت وقت موعود و سجده آخر فرا می رسد. کمی تامل کرده تا همه به سجده می روند. نگاهی به پشت سر می کند چند پیرمرد همه در سجده اند. نگاهی هم به شیخ حسن می اندازد که خود را در عبای قرمزی پیچیده و سر به آستان دوست گذارده اند. فورا پاکت را از روی منبر برداشته و با دست راست ورقه امتحان عربی را داخل آن می چپاند و پاکت را به جایش می گذارد و سر به مهر گذاشته 😄و ملتمسانه می گوید: شکراًلله و یا لطیف اِرحم عبدَک الضعیف .
همراه امام سر از سجده بر می دارد و نماز که تمام میشود، شاد و مسرور از استاد نفیسی خداحافظی می کند 🙋
سه روز بعد به دبیرستان می رود و آقای نفیسی را می بیند که از دفتر خارج می شوند، با شادی😍 سلام و احوالپرسی می کند و سراغ نمره عربی را می گیرد که می شنود تو ۸ و نیم شدی🤔
آه از نهادش بلند می شود و با غضب داد می زند😲 غیرممکنه، شما اشتباه صحیح کردید!
مدیر که متوجه بحث می شود جلو می آید. آقای نفیسی برگه را در مقابلش می گذارند، او داد می زند😲 من از روی کتاب نوشتم. حاج حسن می گویند از روی کتاب هم غلط نوشتی 😄🤔
حمید به ناچار، همه ی ماجرا و خون دل خوردن خود را تعریف می کند.
آقای نفیسی و آقای مدیر با خنده و تعجب می گویند: تو که برگه را بردی چرا اینقدر ننوشتی که نوزده یا بیست شوی😄 می گوید ما ترسیدیم اگر نمره خوبی بگیریم آقای نفیسی بفهمند. 🤦♂
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_انگیز
#عکسای_مدرسه
🗓 سال ۸۰ - مدرسه ابن سینا
🔸از راست: آقایان عباس عالمی، محمد باقری، محمدحسن امینی پور، حسن نبی زاده، شادروان اصغر نفیسی، محمدعلی دهقان، قاسمی، حسین کاظمی،علی اکبر زنده دل، مرتضی ملکیان،دهستانی معلم زبان و علی آقا رضوانی
📨 ارسالی از آقای علی اکبر زنده دل
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh