22.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیام_شهروندان
🌱ارسالی از جناب قربانی
🔸سلام و عرض خداقوت خدمت شما
تشکر می کنم بابت مطالب زیبا و پراز انرژی که در کانالتون ارسال می فرمائید
این فیلم و عکسایی هست که از پسرعمه عزیزم مرحوم عباس داشتم خدمتتون ارسال کردم ان شاالله تجدید خاطره بشه
روحش شاد😭
🆔@chantehh
بذارید حالا که خود به خود رفتیم سمت عباس محمدی نیا ، یه خاطره طنز هم با صدای خود عباس توی گوشی من بود براتون بذارم خیلی جالبه ، فقط شادی روحش یه فاتحه قرائت بفرمایید .👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا
🌙به حرمت این شبهای ماه صفر
✨عزیزانم را دربهترین
🌙و زیباترین و پرآرامش ترین
✨مسیر زندگیشان قرارده
🌙مسیری که
✨خوشبختی و آرامش
🌙و خوشحالی قلبی را
✨درلحظه لحظه
🌙زندگیشان بچشند...
✨شبتون بخیر دوستان✨
🆔@chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ⃟⃢⃢⃢⃢🌹زیــارت حضــرت رســول
🌸 ⃟⃢⃢⃢⃢🌹 اکــرم، صـل اللـه در
🌸 ⃟⃢⃢⃢⃢🌹روز شنبــه هــای نبــوی
🌸 ⃟⃢⃢⃢⃢🌹بــا ایــن کلیــپ زیبـــا
🌸 ⃟⃢⃢⃢⃢🌹دلهــا را روانــه مسجـد
🌸 ⃟⃢⃢⃢⃢🌹النبــی کنیـــــــــد.
🌸 ⃟⃢⃢⃢⃢🌹التمــاس دعــا
🆔@chantehh
#داستانک
🌱ارسالی از آقای مهدی حدادزاده
🔸مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد.
همینطور که داشت سقوط می کرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه می کرد. به دلخوشی های کوچک همسایه ها. به عشق های دزدکی، به ظرافت انگشت های یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم می زد، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل می کرد و انگار اگر یک خانه را پر نمی کرد او را می بردند دادگاه!، به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخن هایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز می زد، به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه می کرد و جوری فریاد می زد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز می شد، او را دوباره به جوانی برمی گرداندند و ...
سقوط می کرد و چیزهایی را می دید که هیچوقت توی آسانسور یا پله های آپارتمان ندیده بود.
درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است. در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما .... دیگر دیر شده بود!
. پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید یادتان بیاید که همین دلخوشی های کوچک ارزش زيستن دارد.
🆔@chantehh
🖤 بر دخت حسین
💚 رقیه جان صلوات
🖤 بر سه ساله
💚 عمه ی شهیدان صلوات
🖤 بر او که مثل عمویش
💚 باب الحوائج است صلوات
🖤الّلهُمَّ✨
🖤صَلِّ✨
🖤علی✨
🖤مُحَمّدٍ✨
🖤وَ آل ✨
🖤مُحَمّد✨
🖤وَ عَجِّل✨
🖤فَرَجَهُم✨
شهادت دخت سه ساله امام حسین علیه السلام، حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت باد.
🆔@chantehh
دیروز داستانی از زمان مدرسه نوشتیم که بعد از اون تعدادی از دوستان برامون خاطره نگاری کرده و ما رو قابل دونستندُ برامون ارسال فرمودند که ما هم سعی میکنیم در فواصل زمانی مختلف بارگذاریشون کنیم . نکته جالب اینکه خیلی از دوستان خاطرات جالبی دارند اما از نوشتن ترس دارند . اما بعضی از دوستان هم ساده و روان مینویسند و آدم ذوق میکنه از نوشتن زیبا و خودمونیشون، مثل جناب رضوانی نژاد . واقعا خاطره زیبایی از اون دوران نوشتند ، هر چند اگر حسین آقا رضوانی بخوان از این دست خاطرات بنویسند خودش یک کتابی میشه😄😄.
پس با هم بخونیم این خاطره زیبا رو:👇
#طنز
#خاطرات_مدرسه
✍ ارسالی از سید حسین رضوانی نژاد
سلام
حالا که در داستانتان یادی از مَصادِق کردید من هم از ایشان و از زهرا همسرشان به نیکی یاد میکنم .
زمانیکه که در دبستان ساسان ، همان مُدَرسی که مَدِّ نظر شماست 😊، در دهه شصت درس میخواندیم ، بیخ کَشمان لُک شد، 😁 رفتیم دکتر ۵ آمپول پنی سیلین برایمان نوشت .یادم نیست که این آمپولها را از کجا گرفتم ، فقط یادمه که مصادق دُکونی داشت که شما از اون مداد میگرفتید و ما هم تخم مرغ میبردیم حلوا تَق تَقو میگرفتیم 😄 و خلاصه هرروز صبح ساعت ۷.۵ یک آمپول میگذاشتیم تو کیفِ گونی برنجیمون، وعده در دُکون مصادق محل تزریقات محلی و سنتی.🤣
جناب مصادق پشت در دولنگه ایستاده و منتظر من و سوزن زده میشد . البته خدا بیامرز الکل هم داشتند. با پنبه هائی غنی شده که از لحاف بچه هاشون کنده بودند😂 ولنگ لنگان تا دبستان ساسان می رفتیم . و تا میومد درد آمپول خوب شود صبح روز بعد سوزن بعدی در پای دیگرمان 😂😂
و اما یادی هم بکنیم از همسر مرحوم مصادق که در محل به زهرا زن مصادق معروف بودند.
در همون سال که در مدرسه ساسان درس میخواندیم ،با پسر مصادق یعنی محمد علی مصادق هم کلاس بودیم ، موقع امتحانات امتحان املاء داشتیم و زیر دستیمان یک تیکه مقوا بود که اون را هم به زحمت تهیه میکردیم یکی یکی دانش آموزان داشتند میرفتند روحیاط مدرسه برای امتحان املاء که ناگهان محمدعلی مصادق زیر دستی مارا گرفت و پاره کرد و ما هم دیگه هیچ نفهمیدیم ، و خودکار بیکی را که آن روزها کمتر بچه ها داشتند و بیشتر با مداد مینوشتند با قدرت تمام روی سر جناب محمد علی فرود آوردیم 😡 و خودکار نازنینمون تا نیمه به زیر پوست سر محمدعلی فرو رفت 😲 و من از آنجائی که این خودکار را دوست داشتم نگذاشتم در سر محمدعلی بماند و بیرون کشیدن آن همان و فوران خون تا ارتفاع ۲۰ سانت همان😲 و کلاس درسی که توسط آفای عباس عاصمی با آب فراوان از خون شسته و پاک شد.😊
محمدعلی را به بهداری منتقل کردند ، ولی قضیه برای ما تمام نشد و ناگهان آقای حاج محمد عبداللهیان که آن زمان معلم ورزش و داماد ما بودند با شلاق چرمی که بعد از تعطیلی مدرسه ادیب به مدرسه ساسان منتقل شده بود😍😄 به سر و صورت وپشت ما نواختند و ما هم برای فرار از فرود بی امان شلاق چرمی به زیر چادر خانم لقمانی رفتیم.😭
امتحان املاء تمام شد و از آن روز تا پایان سال حدود چند ماه دیگر، از ترس زهرا زن مصادق جرات نمی کردیم از جلوی دکون مصادق رد شیم و از طرف مزار قلعه به خونه میرفتیم😒😏
و در پایان یادی کنیم از ماندگان مدرسه ساسان دراوایل دهه شصت ، آقایان حاج محمد عبدالهیان، محمدحسن خانی ،آقای عباس عاصمی ،خانم زهرا و فاطمه احمدی. خانم فاطمه فخر و. .. و رفتگان آن زمان مرحوم آقای شیخ زاده ، آقای کلماتیان. مرحومه خانم لقمانی و ...😭
آقای حسین آقا سلام فراوان به خانواده برسانید و در صورتیکه صلاح دونستید در گروه بگذارید از آنجائیکه بنده در کتابت متن سر رشته ندارم آن را ویرایش نمائید ممنون.🙏🙏
32.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی زنده از یک زندگی...
داستان : اگر مادر اینجا بود ...
به قلم: صدای سکوت(حسینی پور)
🎙حسینی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیام_شهروندان
ارسالی از حجه الاسلام آشیخ حسین حاتمی
🎥 تصاویری زیبا از قیام اربعینی کشمیری ها و یمنی ها و افغانستانی ها و لبنانی ها و ایرانی و عراقی ها و....
🆔@chantehh
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
🔺از سمت راست : محمد حسن گلشن زاده ، شهید علی اصغر جلیلی ، دکتر سید عبدالحمید رضوی ، علی خان محمدی
🔺نشسته : حسن قاسمی
🆔@chantehh
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
🔺ایستاده از سمت راست : محمدرضا خواجه ای ، سید علی میرزائی ، حاج علی قربانی ( آزاده )، محمد مطیعی ، سید محمد سعادتی و محمدعلی بهابادی
🔺نشسته از راست: عباس فلاحی ، محمدرضا و حسین عبداللهیان ، محمدحسین وارسته
🆔@chantehh
چَنتِه 🗃
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر 🔺ایستاده از سمت راست : محمدرضا خواجه ای ، سید علی میرزائی ، حاج علی قربان
#پیام_شهروندان
✍ جناب آقای محمدرضا دهقان بهابادی
با سلام و خدا قوت
دو نفر نامشخص ایستاده
پدر شهید قربانی و آقای مطیعی
چَنتِه 🗃
#طنز #نوستالژی ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🌱ما و گوسفندا و سرویس😂🤣 خداوکیلی یَ نگاهی تو چَش این چَش
#طنز
#خاطرات_مدرسه
✍ خانم لیلا قطب الدینی
سلام و عرض ادب 🙏
خدایی ش آغای عبدالهیان چقدر خوب اشاره کردند، راجع به دو شیفت بودن مدارس و مادران شاغل اون زمان 🤦
من که همیشه به دوستانم که مادرشون خانه دار بودند غبطه میخوردم (البته کمی هم حسودی🤕😁)
آرزوم بود که وقتی وارد خونه میشم بوی برنج دمپخت مادرم به مشامم بخوره(چه آرزوهای سمی داشتم😁 ) ولی باور کنید همینقدر برام خیلی زیاد هم بود .
آخه مادر من صبح خیلی زود که هوا تاریک بود بیدار میشدن و میرفتن حیوونهای زبون بسته را به قول خودمون اَ سر وا میکِردن😁 اوایل آغل گاو و گوسفندا توی کوچه خودمون بود .(کوچه حموم) که بعداً به سرِموتور مون که بهش شرکت مُکا میگن (مجتمع کشاورزی امام )انتقال داده شد .
تازه توی همون تاریکی بایست آب رو با یک سطل یا از توی منبع بیارن بالا و آخور حیوونها را پر از آب کنن یا با یک وسیله که بهش تُلُم میگفتیم اب رو از چاه بیرون بکشن 😓
بعدش هم کاه و یونجه تَرید (تیلیت) کنن با کشکوهایی که (کنسانتره)خودوم همیشه به گاوها حسودی م میشد وقتی کُرُچ کُرُچ میخوردند.😅چقدر تباه بودم 🤦🤕
بعد از سرِموتور نوبت آماده کردن ناهار بود،روی بخاری یا چراغ اَلَدین (علاء الدین)
تااازه بعدش نوبت به حاضر کردن ماها بود 🤕 یکی یکی مون رو روانه مدرسه کرده و بلافاصله خودشون پیاده راهی مدرسه میشدند.حالا اینکه مدرسه چقدددر راهش دور بود بماند.
ظهر که میشد تا خونه میرسیدند،دست و رو را شسته نشسته میرفتن سرتنور😰که مامان فاطی خدابیامرز بدون هماهنگی خمیر کردن بودند.
و با سرعت برق و باد به حداقل دو تا سه تا تنور که هر کدوم از تنورها حدود 30تا نون بود 🤦 میپختند و دوباره شیفت بعدازظهر 😰😰
یعنی شاید اصلا ما ایشون رو نمیدیدیم .
تازه بین همه ی این اوقات و ساعتها باید قالی بافی وخیاطی و کار منزل و بافتنی لباسهای زمستونی برای ما و پختن چندین کیک متوالی ،اونم با همزن دستی و و...و.....اضافه کنم .🥺
یعنی تمام کارهای صبح تا ظهرشون برای حیوانات و فرزندان 😁دوباره در شیفت عصر تکرار میشد .🤦
امیدوارم خدا به همه پدرو مادران زحمتکش قوت بده و همیشه سایه شون بالای سر فرزندانشون باشه و در پناه خدا عمر با عزت داشته باشند.
روح همه ی پدر و مادران عزیز از دست رفته هم شاد و با نصیب 🙏
🆔 @chantehh
42.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روانشناسی
🟣 توجه بیش از حد به اقوام درجه یک و نرسیدن به خانواده خود حق الناس است.
🌷تعهد،و مسئولیت اگر در حیطه ی انسانی و اخلاقی باشه چه بهتر که زن و شوهر تو این قضیه کنار هم باشند.😉
#دکتر_سعید_عزیزی
🆔@chantehh
#نوستالژی
#ارسالی_شهروندان
🔹مرحوم آمیرسعید و نفر وسط کلانتر بهاباد
نفرسوم را نمیشناسم
🔸 ارسالی جناب مهدی آقای حدادزاده
🆔 @chantehhp
چَنتِه 🗃
یکی از اساتید محترم دانشگاه آزاد بهاباد و دانشگاه فرهنگیان یزد که هم در اخلاق و هم در سواد زبانزد د
#پیام_شهروندان
✍ آقای علیرضا ملاحسینی
با عرض سلام خدمت عزیزان و سروران گرامی
در کانال چنته نامی آمد به میان از جناب استاد سید محمود میرابوالقاسمی
یادمه چندسالی که در هنرستان کشاورزی قدس مدیر بودند و از قضای روزگار در همان سالها بنده پدرم رو از دست دادم😔 از اون به بعد مثل یک برادر بزرگتر برای من دل میسوزوندند و هوامو همه جوره چه در درس چه در مسایل تربیتی داشتند.
سال دیپلم یادم هست بنده برای امتحان دادن از منزل خارج می شدم و دور از چشم مادر سوار بر اتوبوس پسرعموی خدابیامرز محمود ملاحسینی می شدم و روبر یزد😜 هرزگاهی هم یا ایشان منو می دیدند یا یکی من را لو می داد تا اینکه می رسیدیم در پاسگاه بهاباد ، سید محمود سوار بر جیپ هنرستان مثل اینکه دنبال سارقی قاتلی اومدن 😂 میپیچیدن جلو اتوبوس و من که رفته بودم ته اتوبوس تا خطر که رفع شد بیام ، پیدام می کردند و می اوردند پایین و تا خود هنرستان نصیحت می کردند ولی کو کوش شنوا😜دوباره روز از نو وروزی از نو.
بله استاد سیدمحمود میرابوالقاسمی را بعد سالها که دیپلم را زورکی و از سر ناچار گرفتم شناختم که چرا اینقدر هوامو داشتند و می خواستند برای خودم کسی بشم.
لازم دانستم از همینجا و بواسطه کانال زیباتون سر تعظیم در برابر ایشان فرود آورم و دست مبارکشون راببوسم .
استاد حلالم کنید. ارادتمند شما علیرضا ملاحسینی بهابادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنهای جدید یاد بگیرید از زنهای قدیم😂
یعنی عاشقش شدما😍
🆔@chantehh
چَنتِه 🗃
زنهای جدید یاد بگیرید از زنهای قدیم😂 یعنی عاشقش شدما😍 🆔@chantehh
چرا کیف دنیا رو نکنه ، مرتکه ئو بدبختا زیر گِل کرده ، حالا داره خوشی میکنه ، اَی خدا 😭😭🤣🤣
#نوستالژی
#ارسالی_شهروندان
🔹مرحوم آمیرسعید و نفر وسط کلانتربهاباد
نفرسوم را نمیشناسم
🔸 ارسالی جناب مهدی آقای حدادزاده
🆔 @chantehhp
یکی از نوه های محترم آمیرسعید که خودشون رو دقیقا معرفی نفرمودند در پیامی که به کانال چنته فرستادند به نقل از مادر بزرگوارشون فرمودند : نفر سوم آقا ضیا رضوی میباشند.
چنته : باور بفرمایید من از دیدن این عکس و آدمای معروفش سیر نمیشم . دقت کردید این عکس آدم رو میبره به سریال تفنگ سرپر ، در عصر قدیم و یا سریال در چشم باد. واقعا میشه برای این عکس داستانها نوشت . پیشنهاد میدم به هر کسی که این مطلب رو میخونه ، لطفا از همین امروز پیش پدربزرگها و مادر بزرگهاتون برید و ازشون بخواهید خاطرات بهاباد قدیم رو تعریف کنند و بدون اینکه متوجه بشن با گوشیهاتون ضبط کنید و اونها رو بنویسید . چون خیلی زود دیر میشه و روزی میرسه که ما از گذشتگانمون هیچ سند و مدرکی نداریم .
#ارسالی_شهروندان
🔸 سرکار خانم زهره گرانمایه در توضیح این عکس نوشتن:
📷 اردوی بانوان شاغل بهاباد در سال ۱۳۹۵ (یادی کنیم از سرکار خانم سبیلی و خانم ابوالقاسمی با قرائت فاتحه و ذکر صلوات)
🆔 @chantehh
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شهادت_حضرت_رقیه(س)
🌴نازنین رقیه (س) ...
🌴کربلا میرم من جای تو اربعین رقیه
🎙 گروه سرود نجم الثاقب
•┈••✾🍃🖤🍃✾••┈•
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
🆔@chantehh
﷽#داستانک
🔰 کرامت حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) به خانم فرانسوی
✍🏻 یک خانم فرانسوی مسیحی برای مأموریتی به سوریه آمده بود.
خودش تعریف میکند؛
▫️اتاقی در هتلی در شهر دمشق برایم گرفته بودند، از پنجره میشد گنبد و بارگاه کوچکی را در آن حوالی دید که مردم رفت و آمد میکردند.
شب مشغول استراحت بودم که متوجه شدم صدای گریه و همهمه میآید،
سوال کردم؛
▫️ اینجا چه خبر است، چرا مردم گریه و سروصدا میکنند؟
پاسخ دادند: اینجا یک دختر خانم دفن شده است به خاطر او گریه میکنند.
▫️ گفتم: عجب! حتما تمروز دفنش کردند و پدر و مادرش برایش گریه میکنند.
جوابشان برایم عجیب بود، گفتند: نه این خانم بیش از هزار سال است که از دنیا رفته و اینجا دفن شده است.
▫️با تعجب گفتم: مگر میشود یک دختر بچهای که هزار سال از دنیا رفته، مردم اینطور برای او گریه کنند؟
✍🏻 ماجرای مفصلی را از کربلا و حسین بن علی و دختر بچه سه ساله اش بنام رقیه تعریف کردند،
و اینکه این دختر بعد از شهادت پدر، برادران و عمویش چگونه اسیر میشود و با کاروان اسرا با سختی و مشقت به اینجا میرسند و در این خرابه به شهادت میرسد.
با شنیدن این داستان، محبت این خانم در دلم افتاد.
▫️همان ایام باردار بودم، موقع وضع حملم رسید، مرا به بیمارستان بردند، دکتر پس از معاینه گفت: خانم، بچه شما مشکلی دارد. زایمان شما غیرطبیعی خواهد بود و خطر مرگ شما هم بسیار زیاد است. باید جراحی کنیم، ولی احتمال اینکه شما از دنیا بروید هم خیلی زیاد است.
بیاختیار یاد آن دختر سه ساله افتادم با خودم گفتم: خوب، این خانمی که به من گفتند حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) است و مردم اینطور برایش گریه میکنند، حتما میتواند مشکل من را هم برطرف کند.
▫️در دل شروع به صحبت با او کردم، گفتم: شما دختری هستید که اینقدر به شما علاقه دارند و به شما احترام میگذارند. شما را به حق پدرت قسم میدهم که مشکل من را برطرف کن. اگر مشکل من حل شود، دو تا قالیچه گرانقیمت میآورم و در حرم شما پهن میکنم.
✍🏻 ساعاتی از این توسل من گذشت، درد زایمان مرا گرفت و بچهام به طور طبیعی به دنیا آمد، بدون اینکه برای من مشکلی پیش بیاید.
دوباره به سوریه برگشتم و این بار دو قالیچه برای حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) هدیه آوردم.
منبع: توسلات یا راه امیدواران، ص 161.
🆔@chantehh
#نوستالژی
#ارسالی_شهروندان
📷 آسید حمید رضوی (حمید احمد سِدِسِن) برامون عکسای نابی فرستادن خیلی درجه یکه.
در تو ضیح این عکس هم نوشتن:
«من و حامد سبیلی وسکینه گلستون مشهد مقدس پارک کوهستان»
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#طنز #خاطرات_مدرسه ✍ خانم لیلا قطب الدینی سلام و عرض ادب 🙏 خدایی ش آغای عبدالهیان چقدر خوب اشاره
#نوستالژی
#خاطرات_مدرسه
✍ خانم اقدس حاتمی
سلام وقتتون به خیر وشادی 🌺
در دهه شصت ما دو شیفت مدرسه میرفتیم دبستان ابوریحان سابق (شهید مدنی )، هر روز هم پیاده با دوستامون خانم حسن زاده، قربانی و جلیلی می رفتیم مدرسه.
زمستونا چکمه های پلاستیکی با دو تا جوراب روی هم می پوشیدم که البته بعدا پدرم برامون چکمه چرمی گرفتن که از خوشحالی تا صبح گذاشتم بالای سرم 😊اون موقع زمستونا کلی برف میومد ولی مث الان نبود که با ماشین بریم و برگردیم ،کلی شاد بودیم و تو راه مدرسه هر روز نوبتی از مغازه خدا بیامرز حاج مختار،حاج جواد باقری نسب ،محمد صادق رزاقی(مصادق)و حسین مطیعی تو کوچه مسجد جامع خرید می کردیم ، کلی کیک و نوشابه میگرفتیم و تو راه میخوردیم . تازه پدر من خیلی چشم و دل سیر بودن و هر روز ظهر که میومدیم خونه، خورجین موتورشون پر از پفک و بسته های کامل آدامس موزی واقعی بود(نه مث الان قلابی😅)
خلاصه روزگاری داشتیم: قشنگ یادمه سال چهارم خانم بی بی زهرا رضوی گفتن باید دفتر صد برگ بیارد.
تو بهاباد فقط خدا رحمت کنه حاج حسین جلیلی لوازم التحریر میاوردن (اینی که یادمه چون مغازشون نزدیک خونمون بود ) بعد گفتن دفتر صد برگ تموم کردم 😞 خدا میدونه چقدر اون شب من گریه کردم و صبح از ترس جرات رفتن به مدرسه رو نداشتم تا بالاخره بعد چند روز خدا بیامرز حاج جواد باقری نسب آوردن و بابا برام خریدن 🙇♀
یکی جعبه رنگ ۱۲ رنگی خریده بودم با یکی سرویس پرگار که بابام از تهران برام آوردن. باور کنین هنوز پرگارا رو دارم . درست خیال میکردیم رو آسمونا سیر می کنیم. مث حالا نبود اینقدر تو دست و پای بچه ها وسایل ریخته که نمیدونن چطوری استفاده کنن،
تازه ما خیلی پیشرفته بودیم چون بابام به ما می گفتن: من یکی دفتر داشتم تو طول سال باید مشقامو پاک می کردم و دوباره داخلش مینوشتم.
خلاصه صبح می رفتیم ظهر بر می گشتیم تند تند ناهار بخوریم و مشق بنویسیم اونم هر درسی چند صفحه و کلی جریمه املاء، بعدم سر یک و نیم بریم دوباره مدرسه 🤦♀ عصر ساعت یک ربع به ۵ تعطیل میشدیم. همین دم خونه شروع می کردیم لباس رو درآوردن تا داخل اتاق سریع بریم برای دیدن برنامه کودک با مجری مهربونش خانم خامنه و شبا هر چی گریه و التماس که از تلویزیون سیاه و سفیدمون فیلم ببینیم اجازه نمیدادن و ۹ شب خاموشی زده می شد و به زور می خوابیدیم تا صبح بتونیم سرحال بلند بشیم 😊
صبح قبل نماز صدامون میزدن سرمای زمستون بریم بیرون (چون خونه ها مث الان نبود گرما و سرما رو حس نکنیم ) وضو میگرفتیم و بعد با صدای نوار داخل ضبط صوت که بابام صداشون رو ضبط کرده بودن نماز می خوندیم و تازه توی برفا می رفتیم همراهشون گوسفندا رو ببریم کنار حدیله تا خدا رحمت کنه آقای رضوی (سید علی) بیان ببرن برای چرا و بعدش پارچ به دست در خونه همسایمون شیر و سرشیر بگیریم .
تازه یه مدت طولانی خودمون گاو هم داشتیم و فقط من نمی ترسیدم و همراه بابا برای دوختن شیر می رفتم و بعد همه این کارا آماده میشدیم می رفتیم مدرسه 😊
همه اینا با شادی همراه بود چون خونواده گرم و با محبتی داشتیم و هرشب شب نشینی و آمد و رفت فامیلی ترک نمیشد👌
شاد بودیم چون از غم و غصه دنیا دور بودیم یعنی اصلا درک نمیکردیم. با بچه های عمو و عمه بازی میکردیم و جمعه ها هر هفته می رفتیم کوهسون 😊
خلاصه نمیدونم ته دل بچه های ما چی میگذره ولی فکر می کنم خیلی خوشبخت نیستن، اصلا نزدیک ترین فامیلاشونو نمیشناسن ،با ماشین میرن مدرسه و برمیگردن. اصلا با دوستاشون در ارتباط نیستن فقط از طریق گوشیها و بازیهای انلاین 😔
البته اینم اضافه کنم واقعا امنیتی که زمان ما بود الان نیست و خود من جرات نمی کنم یک لحظه پسر آخریمو بفرستم تنهایی بره بیرون 😔
به هر حال کاش میشد یه دفعه دیگه به دنیای کودکیمون سفر کنیم یادش به خیر 🌺
🆔 @chantehh