eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
22 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی @HOSSYN90 @Tayyebeee آگهی و تبلیغات 👇 @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸از راست : آقای علی صالحی ، شهید علی اصغر امینی پور و شهید محمد غنی زاده ، پشت سر : آقای محمدحسن خانی زاده 🆔 @chantehh
🔸از راست: مهدی خواجه ای - علی اصغر قربانی - حسین بابائیان 🔺ارسالی از جناب حجت الاسلام آشیخ حسین حاتمی 🆔 @chantehh
🔰 گزارش تصویری استقبال از زائرین کاروان پیاده امام رضا (علیه السلام) زینبیون 🔸گلزار بهشت محمدی شهرستان بهاباد 📆 1403/05/22 💠 کاروان پیاده امام رضا(علیه السلام) زینبیون شهرستان بهاباد
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #ارسالی_شهروندان 🔹دکتر تجمّل، حاج محمد برهانی، حاج حسن قاسمی، آقای پاکاری، ناشناس، مرحوم
✍ آقای حسین حسین زاده ( محد اصغر) سلام عکسی که حمید آقا رضوی فرسیدن بچه های بهداری قدیم: پشت سر حاج حسن قاسمی دکتر اسحاق هست که پاکستانی بود و اونزمان دکترای خارجی زیاد بهاباد میومدن. دکتر تجمل هم فیلیپینی بود ی خانمی هم بود بنام خانم ژولی اگر درست نوشته باشم ایشونم خارجی بود. 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #ارسالی_شهروندان 📷 مرحوم آسیدجلیل مصطفوی و دختراشون بی بی صدیقه ( همسر فرهاد شجاعی) و ا
✍ مهنازالسادات مصطفوی سلام ببخشید، مامان من تو عکس نیست . دایی مجتبی و خاله صدیقم هستن. 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#پیام_شهروندان ✍ آقای حسین حسین زاده ( محد اصغر) سلام عکسی که حمید آقا رضوی فرسیدن بچه های بهداری ق
✍ خانم اقدس حاتمی سلام آقای عبداللهیان آقای دکتر تجمل حسین ، اهل هندوستان یا پاکستان بودن و ما در آنزمان چون آقاعمو (خدا رحمت کنه حاج حسین حاتمی ) کارمند مرکز بهداشت بودن خیلی می رفتیم همراهشون ،خونمون هم چند دفعه با خانم و بچه هاشون اومدن و دکتر فیلیپینی - اینی که یادم هست - غیر از خانم ژولی یه دکتر مرد هم بود که مسلمان شد. فیلم مراسم مسلمان شدنش هم هست (فکر کنم آقای حاج عباس حاتمی تو سیمای بهاباد گذاشته بودن ) و اسمشو تغییر داد به دکتر حسین 🆔 @chantehh
🔹 بچه های مدرسه ی ادیب بهاباد ✍ آشیخ حسین حاتمی اینجوری معرفی کردن: 🔸ردیف جلو: 🔺نفر اول از راست: حسین محمدی (داماد سید حسن حسنی پدر زن مهدی حاتمی) 🔺 نفر سوم محمد برهانی 🔺نفر بعدی حاج اکبر قاسمی 🔺نفر بعدی مرحوم علی حسن پور یدالله 🔺 نفر بعدی محمد حسن پور (یدالله) 🔺پشت سرشون حاج حسین بهرامی معروف به حسین اُمُلی🔺اون گوشه سمت راستِ حسین بهرامی: آقای علی ملکیان 🆔 @chantehh
✍ خانم فاطمه حاتمی زاده 🔸 نزدیکای ۲۲ بهمن که می شد جنب و جوشی تو مدرسه راه میفتاد و مخصوصا خیلی اون ایام واسه کلاس چهارمی ها مهم بود . هممون در تکاپوی تزیین کلاس بودیم . من و آزاده فانوس‌های رنگی رنگی را دور تا دور کلاس می زدیم . یادمه نیمکت‌های چوبی را میذاشتیم کنار هم و صندلی معلم را میذاشتیم روش تا کلاسمون را برا ایام دهه فجر تزیین کنیم. آزاده دوستم اهل تهران بود ، یه دختر زیبا و مهربون .یه بار خواستیم بنویسیم : "دیو چو بیرون رود فرشته در آید " که به آزاده پیشنهاد دادم به جاش عکس دیو و فرشته را بکشیم و این جمله را رو دیوار بزرگ کلاس بزنیم . کلاس ما یه اتاق خیلی بزرگ با حدود ۴۰ تا دانش آموز بود . چقدرم دوست داشتم اون کلاسمون را . ما در پابدانا در مدرسه نرجس خاتون درس می خوندیم . مدرسه خیلی از خونمون فاصله داشت و باید از زمین بلبرینگ رد می‌شدیم تا برسیم به مدرسه ای که یه حیاط خیلی بزرگ داشت . اما نگم از فضای پشت مدرسه : یه جای دنج که جون می داد خوراکی هاتو یواش و به دور از چشم هم کلاسیا بخوری ، آخه بچه های اون زمان بعضیاشون خیلی رند و شکمو بودن ( به جز من 😜 )عاشق این بودیم که هر روز نون انگور با پنیر بخوریم یه کاسه بزرگ انگور می‌بردیم مدرسه و تا ته اونو می‌خوردیم که چقدرم می چسبید . اداشتم می گفتم : وقتی کلاس را تزیین کردیم معلم اومد و کلی ما را تشویق کرد که چقدر کلاستون خوشگل شده ، آففففرین بچه ها ( خیلی خوشش اومده بود از خلاقیتمون ) دورانی داشتیم اون وقتا ... واسه رفتن به مدرسه ، هم از زمین بلبرینگ می شد بریم هم از کانتین مهندس ها ( غذاخوری ) ، وای که وقتی از کنار کانتین مهندسا رد می‌شدیم چه بوی کبابی می اومد و تو حیاط کانتین پر بود از بونه های گل رز . یکی مون نگهبانی می داد که شعبون نگهبان نیاد و اون یکی گل می چیند و می دزدید . شعبون یه پیرمرد بود با موهای سفید و یه کلاه شبیه ژاندارم ها و لباس آبی رنگ که ما فکر می‌کردیم اگه یه روز تو دام اون بیفتیم ما را تو باغ زندونی می کنه و می خوره 🤣 یه بار یادمه رفتیم برا گل چیندن که - چشمتون روز بد نبینه - شعبون ما را دید و شروع کرد به فحش دادن و ما هم به سرعت باد فرار کرده و تا دم در مدرسه یه ریز گریه کردیم 😭 آخه می ترسیدیم شعبون ما را بگیره و بخوره 😄😂 خلاصه روزای قشنگی بود روزای بچگیا ...✋ 🌷چنته جان اینو گذاشتی یه قصه از پروانه های رنگی پابدانا هم میگم نذاری دیگه نه من نه تو 😡😊 🆔 @chantehh
نخیر ؛ اصلا اشتباه نگیرین 😳 بهابادی هستن 😄 🔺 محمدحسن امینی پور ، حسن رزاقی و محمدرضا عبداللهیان 🔹هم اکنون ، در حال خروج از مرز برای زیارت اربعین 📸 تصاویر خود از سفر اربعین را برای چنته بفرستین . 🆔 @chantehh
✍ آقای سید حسین میرزائی با ارسال این دو تصویر نوشته اند : 🪴 جناب حاج محمد رضا دهقان (عباس) ✅ مرد خوشتیپ و مقاوم دوران قدیم و حال، معلم و پدر خانم عزیزم 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #ارسالی_شهروندان 📷 اجرای گروه تئاتر دانش آموزان در کانون شهید بهشتی 🔸مجتبی رفیعیان، میثم
✍ آقای ابوالفضل تیموری درود بر شما ممنون از مطالب خوبی که یاد آور ایام و دوران گذشته هستش. 🔹بابت عکس گروه تئاتر قدیم به ترتیب از راست به چپ : 🔺مجتبی رفیعیان .ابوالفضل تیموری.میثم عابدی.علی دادگر (هاشم) امین غنی زاده . مهدی اقبال .حسین ملکی نژاد 🆔 @chantehh
✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔸این عکسی رو که ملاحظه میفرمایید تصویر مسئولین محترم شهر بهاباده که رفتن به استقبال کاروان پیاده روی مشهد مقدس 😜 یعنی کاروان زینبیون . و اما حرف من با مردم : چون مسئولین که زحمت خودشون رو کشیدند و چُرت بعداز ظهرشون رو زدن و بعد هم رفتن استقبال😂. و خدا روشکر که فقط هم مسئولین هستن و مردم قاطیشون نیستن😜😂 واما اینکه دوستان گله می‌کنند چرا هیشکی نیومد استقبال ، واقعیت اینه که من هر چی فکر کردم که علت رو پیدا کنم فقط به یک نتیجه رسیدم و اونهم اینه که اشکال از کاروان خودتونه و چندتا پیشنهاد دارم براتون : چون مسئولین دسته گل شهر ما که توی افتتاحیه ها😜، توی عکسای یادگاری 😜، توی استانداری رفتن😜 ، توی ناهار خوردن با سران چادرملو😜 ، و هر جا که خبر پر منفعتی وجود داره ، تشریف دارن ، دلیلی نداره به استقبال شما نیان 😂. به نظر من باید کاروان دوستان بافقی رو طی فرآیند محرمانه ای بررسی بفرمایید و ببینید اونا چه منفعتی برای مسئولین شهرتون دارند که شما ندارید . به قولی ببینید که اُو کجه یا نو کجه .🤣 البته یه دلیل دیگه هم میتونه داشته باشه ، به نظر من از سال آینده علی آقای رضوانی رو با خودتون نبرید . فکر کنم جمعیت مُتَتَبَدرَقون ( من در آوُردی بود😂 ) و مستقبلین زیاد بشه😂 منظورم اینه که باید عیب رو تو خودتون پیدا کنید . و گرنه خواهشا با مسئولین شهر ما شوخی نفرمایید و گله بیجا نفرموده و توقع بیجاتر نداشته باشید .🙏😂 🆔@chantehh
🔹 عکس پدر و عمویم آقای ابوالقاسم ابوالحسنی 🔸 ارسالی از علی آقای ابوالحسنی 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#پیام_شهروندان 🌱 ارسالی از آقای فرهاد شجاعی به بهانه تقدیر از خانواده حاج هاشم دادگر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌱یه
✍ آقای محمدحسن دادگر ( حسن هاشم) 🔸سلام حسین آقا زمزم عموها انشاالله همیشه سالم و تندرست باشید. پیام فرهاد خان شجاعی را دیدم و منم برای چندین و چند بار پیامشون رو خوندم و خاطرات اون خونه برام زنده شد: بی‌بی سکینه بَگُم از زمانی که من به یاد دارم رو جا افتاده بودن و هر ده دقیقه یک بار به خصوص تابستونا صدا می‌زدند: هاشم هو، سکین هو، هِشکی نی مَنا بگردونه؟ شما حساب کنید ۱۸ سال، هر ماه هر ساعت، هر ده دقیقه باید میگردوندیشون(چه کلمه ای شد 😊) البته سالی چند بار مریضی سختی می‌گرفتند. امکانات این روزهام که نبود کولر گازی، حتی کولر آبی... حرف تو حرف میشه ولی یادمه خونه ی پدرم - حاج هاشم آقا- البته نگید پیش خودتون که چرا این همه القاب برای پدرم می‌نویسم. من حقیر اینقدر بزرگواری از پدرم دیده ام که اگر تا صبح هر چی بنویسم از این مرد کمه😘 بالاخره این خونه یه هال بزرگ داشت کف هال این خونه سنگ فرش بود. یه پنکه سقفی وسط هال نصب بود، تابستون ما میومدیم بهاباد. اون سالها یادمه رمضون افتاده بود تو تابستون، ظهر که میشد یه عده جاشون تو خونه ما بود. قالی جمع می شد و زیر پنکه سقفی روسنگ ها استراحت میکردن. خدا رحمت کنه دایی سید علی را، یه روز بعد از نماز ظهر اومدن برای خواب زیر پنکه سقفی دیدن یه بنده خدایی سر جای همیشگیشون خوابیده 🥱 عصبانی شدن گفتن: این مرتیکه نماز ظهرشا خونده چطو رسیده و نرسیده جای من خوابیده؟ مادرم گفتن: حالا جا خو هه ، بِرِد اون ور ترو بخوابِد. گفتن نَخِی، این حکم چَشُش میشه دگه میشه کار هر روزش 😀 بیدارش کردن حکمش کردن جا به جا شه 😝 البته اینو گفتم که از وضعیت اون روزها و یه بی بی که باید بگردونیمشون، هرچند روز یکبار لباساشونا مادرم در می آوردن و پودر بچه می‌زدند و با دسمال خیس بدنشونا تمیز میکردن یادمه زن دایی نرگس، زن دایی حسین نفیسی، طبیب بی بی بودن، صبح از در می اومدن احوال بی بی را میپرسیدن. بی بی هم مثل اکثر زن های عزیز، یه مریضی رو خودشون می بستن مثلاً دلم تف می زنه 😵‍💫 زن دایی داروشون می‌پیچیدن: - یه لیوان ختمی خواصی، قندی شکری نمی‌خواد خوبشون نی بدتشون خوبشونه یادمه یه روز گفتن استخونام هِشتاش سر جا خودش نی، درد می‌کنه، خیال میکنم یه کسی داره دست و پاهاما میکشه که کنده شه😮‍💨🥴 زن دایی نسخه بعد: ایققدو تریاک بدتشون خوب میشن ووو.. 🤮 سال های آخر عمر بی بی خیلی مریض می شدن، تو خواب و بیداری هذیون می گفتن، داد و بیداد می کردن، کسی را نمی‌شناختن، زنها برای سراغ گیری میومدن دور بستر بی بی، یکی می‌گفت: دارن اذیت میشن، جون فقط تو پاهاشون مونده، عمری نمی کنن و زن دایی می گفتن: هِشتو نیستن خوب میشن و واقعا هم خوب می شدن روزهای آخر عمرشون اومدن برای ملاقاتی بی بی به مادرم گفتن: سکین برو دنبال اون بنده خدایی که میگن از دست بی بی دلخوره، بیارش حلالیت بطلبن دارن جون داد میکنن، مادرم رفتن بنده خدا را آوردن تا بالای سر بی بی اومد گفت: من همون روز حلالشون کردم سید هستن بزرگ هستن اولاد پیغمبرن انشاالله اون دنیا دست منا بگیرن و زد زیر گریه، وقتی رفت زن دایی نرگس گفتن: زنگ هاشم بزنِد اَ یزد بیان و بعد از چند ساعت خدا بیامرز بی بی فوت شدن😞 خدا همه رفتگانا بیامرزه اومدم از فداکاری های مادرم و پدرم از نگهداری بی بی بگم از همه دری گفتم الا این که مادرم مثل مادر خودشون و شاید بی راه نگفته باشم شاید هزاران برابر بیشتر از بی بی نگهداری می کردن حتی یادمه به پدرم می گفتن: هاشم، هِچی نگو خدا را بد میاد🤫 مادرتون هستن چه شبها که چشم باز می کردم می‌دیدم تاس برا بی بی آوردن برای دستشویی، موهای بی بی را حنا می کردن، حموموشون می بردن، همیشه کتری دوا جوشوندنی رو بار بود برا بی بی غذای جداکار میهشتن که بی بی خوبشون نی، بغلشون کنن با اینکه خودشون پا به ماه بودن، برای دستشویی لباساشونا زود به زود عوض کنند تا بدنشون خراب نشه تخت فنری براشون بیارن تا گرماشون نشه ووو... تازه یه خواهر دیگه هم بی بی داشتن به نام خاله مریم که تو خونه دایی سید علی بودن مادر می رفتن اونجا کارای خاله را هم انجام می دادن ای مادر! شما یک اسوه، الگو یه انسان با گذشت، فداکار از خود گذشته ای هستید❤️❤️ من هر چی بگم از این پدر و مادر کم گفتم و زبونم قاصره از این همه خوبی و نجابت و گذشت . حسین آقا یه چیزهایی از مادر و پدرم دیدم که تا وقتی زنده هستم بگم بنویسم وقت کفاف نمیده، با افتخار سرمو بالا می گیرم میگم: من حسن هاشم هستم و مادرم شیر زنی مثل سکینه غنی زاده هست که من تو دامنش بزرگ شدم و تا عمر دارم نوکر پدر ومادرم هستم انشاالله تا همیشه سایشون رو سرم باشه 🆔 @chantehh
🔹عبور کاروان عازم زیارت از زیر قرآن 🆔 @chantehh
🗓 سال ۶۷، کردستان 🔸محمدعلی بهابادی، حسین و محمدرضا عبداللهیان، محمدرضا خواجه ای، عباس فلاحی، محمدحسین وارسته، سید علی میرزایی و سید محمد سعادتی 🔹ارسالی از خانم خواجه ای 🆔 @chantehh
♦️ مرحوم حاج حسین لقمانی، مرحوم حاج محمد شجاعی و جناب آسیدعلی رضوی (برادر خانم آقای شجاعی) 🔸ارسالی از جناب فریدون شجاعی 🆔 @chantehh
شهروندان ✍ خانم جنایی کریم آبادی تصویر👈 شماره 1 «پدربزرگ» تصویر👈 شماره 2 «خانه های قدیمی» 🔸مرحوم پدربزرگم همیشه به نماز اول وقت و همسایه مسجد بودن و رفتن به مسجد تاکید داشتن همیشه در مسجد حضور داشتند و نمازشان را در مسجد می خواندن زمانی که چشم هایشان کم سو شد گاهی ما نوه ها دستشان را می گرفتیم و به مسجد می بردیمشون و از اونجایی که ما گاهی سر وقت اذان نمی آمدیم و دیر می شد خودشان تصمیم گرفتند از طریق دیوارهای قدیمی که خانه ی خودشان هم میان آن خانه ها بود راه مسجد را بروند و نیاز به کسی نداشته باشند پس قبل از اذان دست به دیوارهای کاهگلی می گذاشتند و راه مسجد را طی می کردند و چند نفری گفتند شما دیگر نمی خواهد بروید مسجد گفتند من پاهام هنوز سالمه و در ادامه گفتند مگر می‌شود من همسایه مسجد باشم، صدای اذان بشنوم و نمازم را در خانه بخوانم. 🆔 @chantehh
📷 مرحوم حاج علی ملکپور، مرحوم حاج سید جواد میرابوالقاسمی، آقای سید محمد هاشمی از احمدآباد و حاج محمدعلی حاتمی 🆔 @chantehh