eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
20 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی @HOSSYN90 @Tayyebeee آگهی و تبلیغات 👇 @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 سرود و ترانه خاطره انگیز همشاگردی سلام ✋ 💐 نوروز تحصیلی مبارک 🌺 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📩 جناب علی اکبر عابدی 🔸دختری داشت کتاب می‌فروخت؛ معشوقه‌اش را دید که به ‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود. به معشوقه‌اش گفت : آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌ که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمده‌ای؟ پسر گفت: خیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم "کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمده‌ام. دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانم کتابی‌ به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم. پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ "بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟'' دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمی‌گذارمت" از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى. بعد از آن ... پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟! دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است. پدر گفت ؛ خوب است دخترِ دوست‌ داشتنی‌ام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن؛ نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند. و تو هم بد نيست کتاب "براى عروسی با پسر عمه‌ات آماده شو" از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی...! ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
✍ شعر حسن آقای لقمانی بهابادی(سیمرغ) به مناسبت اول مهرماه و بازگشایی مدارس: شکر خدا مدرسه ها باز شد سال جدیدی دگر آغاز شد مهر رسید از ره و مهرش به دل کرد دلم خانه در این آب و گل مدرسه چون خانه و آموزگار چون پدر و مادر و من بیقرار دل چو که آهنگ دبستان کند خنده مرا چون گل بستان کند موی مرا شانه کند مادرم مقنعه ام را کُند او بر سرم باز ببوسد رخ زیبای من دست مرا گیرد و همپای من تا به درِ مدرسه آرد مرا بوسد و در مدرسه کارَد مرا تا که بِرویَم چو نهالی سپس میوه دانش بدهم هر نفس علم اگر رخنه کند در درون بارِ ظلالت کَشَد از جان برون حال من و مدرسه و کودکان مشق و کلاس و هنر و امتحان کیف و کتاب و قلم و دفترم کفش و لباس و گلِ روی سرم باز مرا ورد زبان میشود وه که مرا مونس جان میشود ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🗓 سال تحصیلی ۷۱-۷۲ 📷 ربابه عبداللهیان،لیلا قطب الدینی و طیبه گرانمایه 🔹کتابخانه مدرسه مدنی ، کتابخونه عظییییمی که ۴ نفر مسئول کتابخونه داشت 🤭😁 📨 لیلا خانم قطب الدینی با ارسال این عکس، نوشتن👆 ✅ از مسئولین محترم مدارس و پدر و مادرای عزیز دانش آموزان درخواست می کنیم عکسها و فیلمهای امروز بازگشایی مدارس در بهاباد و حضور دسته گلهاشون در مدرسه رو برامون بفرستن 🙏 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📨 خانم فاطمه سادات رضوی(حاج مهدی) 🗓 سال تحصیلی ۷۳-۷۴ 📷 جشن تکلیف دانش آموزان کلاس سوم دبستان شهید بهابادی با مدیریت عاااالی خانم بتول لقمانی 🤔 فکر کنم این عکس تو کانون شهید بهشتی گرفته شده ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
💖 " دِلسا " خانم ، دختر فروغ السادات میرعلمی و سومین نتیجه ی خدابیامرز زمزم هست که امروز روز اول مدرسش بوده 🌺 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🌷 " امیرعباس " پسر حسن آقای حاج محمد امینی و نوه ی مرحوم حاج حسن امینی پور که امروز درس خوندن تو کلاس چهارم را شروع کرده ❤️❤️ موفق باشی امیرعباس جان 🖐 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📸 اینم یکی از نادرعکسای دوران مدرسه ی ما که مدرسه ی راهنمائی غدیر (روبروی سپاه) درس میخوندیم و برای زنگ ورزش می رفتیم کانون. حسین آقای حسن پور و آقای علی رایگان ( که الان رئوفی هستن ) سال اولی بود که معلم ورزش و حرفه و فن شده و به بهاباد اومده بودن 🔹کانون شهیدبهشتی بهاباد 🗓 سال ۱۳۷۲ 🔸نشسته از راست : علیرضا زارع، مرحوم حسن جعفری، مهدی عبداللهیان، حسن حاتمی،علی اکبر تیموری،مهدی منصوری فر،سید حسین مصطفوی 🔸ایستاده از راست: مرحوم مهدی دهقان، علی محبی،حمید رضا خواجه ای ،حمید دهقان ،تقی برزگری،محمد رضا حسن زاده،آقای حسین حسن پور،آقای علی رئوفی، مهدی محمدی،علی کلانتر،علیرضا باباییان، حسین اکبری دخت، هادی حداد،یاسر امینی 🔸ایستاده از راست : سید جلیل حسینی،علی اکبر مهدیزاده،سید مهدی میری،عباس غلامی،علی‌اکبر غلامی، عبدالله‌ امینی ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🌷 " زینب خانم " دختر محمد آقای قربانی ( بانک مهر ) که امروز اولین روز مدرسه ش رو تجربه کرده ❤️ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🌱 اندر حکایت درس عربی و آقای نفیسیحسین عبداللهیان بهابادی 🔸 کنار مغازه ایستاده بودم و بلغور کردن عربی خانم و دخترم رو نگاه می کردم و طوری که صاحب مغازه متوجه نشه میخندیدم😊 . تا اینکه بالاخره خودشون متوجه شدن هیچ جوره نمیتونن حرفشون رو حالی اون جوانک عرب کنند. سارا رو کرد به من و ملتمسانه و با لبخند گفت : جبهه ی نجات ملی کمک 🙆‍♀️🙋‍♀️. بادی به غبغب انداختم و رو به دختر گفتم : جبهه ی نجات ملی نه ، بهتر بود به سبک کارآگاه گجت میگفتی پاهای پر توان، برس به فریاد من ناتوان😄 . خلاصه با کلی قیافه گرفتن برای اهل بیت ، رو به خانم گفتم : خدا رو شکر فهمیدید عربی بلد نیستید ؛ حالا میخِد من چی بهش بگم ؟ خانم پشت چشمی نازک فرمودند : بهش بگید ، جنساش خیلی گرونه، پول ایران هم بخاطر تحریم‌های آمریکا ارزشش اومده پایین . خندم گرفته بود. مونده بودم این مادر دختر چی توی دبیرستان و دانشگاه یاد گرفتن. چشمی دور مغازه چرخوندم و خیلی محکم و با قیافه ای حق به جانب گفتم : یا اخی اجناس گران ، پولِ ایران تنزیل ، آمریکا تحریم😜 قشنگ متوجه قورت دادن آب دهان مغازه دار و عوض شدن رنگش و باباقوری شدن چشماش و سیخ شدن موهاش شدم 😄 از خیر عربی صحبت کردن و تخفیف گرفتن گذشتیم و حسابمون رو تسویه کرده و از مغازه زدیم بیرون و هر کدوم از ما سه نفر سعی داشت ثابت کنه بهتر از بقیه عربی حرف زده 🤣 🗓 سی و دو سال قبل ؛ دبیرستان شهید رفیعیان بهاباد : نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای باعث شده بود برم رشته تجربی . نه اینکه چیزی از ریاضی حالیم نباشه ، نخیر کلا توی ریاضی از بیخ عرب و مدعی بودم هرچه جبر و مثلثات نمی‌فهمم به جاش تو ادبیات و عربی استادم 😲 . هر چند بعدها دوستام بهم گفتن همونها رو هم از بیخ عرب بودی و در مجموع متوجه شدم خنگ مادر زاد بودم و عوضش همه ی هوش و استعدادها رو بین علی و محمدرضا تقسیم کرده بودند😡 کلاس دوم تجربی بودم و اون روز صبح ساعت ده امتحان جبر داشتیم . همزمان با ما کلاس سوم ادب هم - که فقط جناب کاظم آقای کاظمیان رو یادمه - امتحان عربی داشتند. معلم ما آقای میرنژاد بود و معلم سوم ادب استاد حسن نفیسی . ساعت موعود ، دانش آموزان هر دو کلاس به سالن نماز خونه هدایت شدیم . چند روز پیشتر بر سر موضوعی با جناب میرنژاد کمی گفتگو کرده بودم و همین موضوع شائبه لجبازی ایشون با من رو ایجاد کرده بود( البته برای خودم ) . برگه امتحانی رو که دیدم شوکه نشدم ولی کمی تا قسمتی هول شدم و هرچه بلد بودم از ذهنم پرید😜😂 وسطای وقت امتحان بود که آقای میرنژاد به خاطر کاری ، مراقبت از کل سالن رو به آقای نفیسی سپرد و برای مدت نیم ساعت از سالن خارج شد . نفر کنار دست من حمید جعفری از بچه های کویجان بود . دو سه مرتبه به حمید که اتفاقا درسش هم خوب بود اشاره کردم جواب سوالات رو به من هم بگه . حمیدآقا - که مقداری که نه ، خیلی می ترسید - جوابم رو نمیداد و من که اوقاتم تلخ شده بود مترصد فرصت بودم تا پشت آقای نفیسی به من باشه. شک و تردید به جانم افتاده بود اما بر هرچه ترس بود غلبه کرده 🤣 و در یک لحظه که جناب نفیسی حواسشان طرف دیگر سالن بود از جام بلند شدم و با خونسردی و سرعت هر چه تمام برگه ی حمید جعفری رو از زیر دستش کشیدم و نشستم سر جام و شروع کردم به نوشتن 😲 . حمید آقا شده بود میت به تمام معنا ، نه نفس میکشید نه نُطُق 😡 جلّ الخالق چرا اینجوری شد😂 . فقط میدونستم حسابی ترسیده ، بنده حقیر هم به سلامتی و در کمال آرامش کل جوابها رو نوشتم و حالا باید منتظر فرصتی می بودم تا برگه امتحانی حمید جعفری رو برگردونم . چیزی به زمان برگشت آقای میرنژاد نمونده بود ، قلبم سرعت خدا کیلومتر میزد ، حمید هم در حال بیهوش شدن بود و استاد نفیسی که در یک قدمی ما بودند اصلا قصد ترک صحنه را نداشتند اگه فیلم بود اینجای داستان از اون لحظات هیجان انگیز و ترسناک فیلم بود که به قول ننه زمزم "دلُم داشت اَ حلقُم در میومد " بالاخره بین ترس و صداقت و رسیدن میرنژاد و پاره شدن برگه ی امتحانی ،تو ذهنم سبک و سنگینی کردم تصمیم گیری در اون لحظه واقعا سخت بود ولی دل به صداقت دادم اصلا تو زندگی حرف اول رو صداقت میزنه ،در کمال پر رویی از نجابت استاد نفیسی سوء استفاده کردم و دستمو اُوُردم بالا و گفتم:آغا اجازه🙋‍♂️ آقای نفیسی که دارای شخصیت و ادب ذاتی بودند گفتند :بفرما گفتم : آغا اجازه میدت برگه آغای جعفری رو بدم؟ مطمئنم به قول بچه های حالایی آقای نفیسی پراشون رِخت و در کمال تعجب فرمودند :بِدِت ولی خواهشا دِگه از این کارا (در واقع غلطا😂)نکنِت من که هر لحظه احتمال می دادم آقای میرنژاد وارد بشه بدون اینکه حرفی بزنم مثل جت برگه حمید رو دادم و اونو از سکته حتمی نجات دادم و برگشتم سرجام نفس عمیقی کشیدم و رو کردم به آقای نفیسی و بسیار معصومانه و مودبانه سرم رو کج کرده و گفتم : چشم آغا قول میدیم .🙇‍♂️ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
📸 تصویری از معلم فرهیخه جناب آقای حسن نفیسی در مراسم عروسی حسن آقای غنی زاده که خانم زهرا هوشمند زحمت کشیده و به چنته ارسال کردن ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
🌱 اندر حکایت درس عربی و آقای نفیسی ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔸 کنار مغازه ایستاده بودم و بلغور کر
معلم بازنشسته و پیشکسوت خانم فاطمه غنی زاده سلام . با آقای نفیسی چند سال تو مدرسه زینب همکار بودیم . واقعا از همه نظر نمونه بودن ، علاوه بر اینکه تدریس می کردن و امام جماعت مدرسه بودن ، کارهای فنی مدرسه هم رو دوششون بود و واقعا زحمت می کشیدن
💌 ارسالی از آقای بشیر گرانمایه 🔹 مدرسه راهنمائی غدیر 🗓 سال تحصیلی ۷۵-۷۴ 🔸آقای بشیر زحمت بکشن تنبلی رو کنار بذارن اسم همکلاسیا رو هم بنویسن😁 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
🌱 اندر حکایت درس عربی و آقای نفیسی ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔸 کنار مغازه ایستاده بودم و بلغور کر
خانم اعظم خوش آبادی آقای نفیسی از بزرگان و نیکان روزگار به معنی واقعی هستند . معلم بزرگواری که هم عالم بودن و هم متعهد . خاطرات کلاس عربی ایشان را هیچگاه فراموش نکرده و نمیکنم و هر گاه به یاد این استاد بزرگوار میفتم دعاگویشان هستم.
🌹 سامان دهقان بهابادی کلاس چهارم 😍 🌷 سپهر دهقان بهابادی پیش دبستانی ۲ 😍 📨 لیلا خانم قطب الدینیعکس دلبنداشون رو فرستادن 🔸خودشونم زمان تحصیل خیلی فعال بودن و اینجوری تو کلاس مقاله میخوندن👇 و البته مبصر ۴ ساله ی کلاس بودن☺️ ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#عکسای_مدرسه 🌹 سامان دهقان بهابادی کلاس چهارم 😍 🌷 سپهر دهقان بهابادی پیش دبستانی ۲ 😍 📨 لیلا خانم قط
📷 لیلا خانم قطب الدینی و دانش آموزان کلاس سوم راهنمایی شهید مدنی (نمازخانه طبقه بالای مدرسه روبروی سپاه) 🗓 سال تحصیلی ۷۱-۷۲ 🔸 همکلاسیاشون به جای کامنتی که نداریم ، هر پیامی در مورد این عکس بفرستن چشم بسته منتشر می کنیم. 😄 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
🌱 اندر حکایت درس عربی و آقای نفیسی ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔸 کنار مغازه ایستاده بودم و بلغور کر
#خاطرات_مدرسه #مردم_بهاباد 📷 تصاویری زیبا از استاد و معلم گرانقدر جناب آقای حاج حسن نفیسی که طبق معمول از آرشیو حسن آقای حاتمی انتخاب شده ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نغمه خوان جاودانه متولد ماه مهر فرزند ایران 🌱 اول مهرماه؛ زادروز استاد محمدرضا در جهان فرخنده وهمایون❤️ به مهر آمد و با مهر زیست و در مهر رفت ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
مهدی عبداللهیان بهابادی اخوی حسین امروز و در نوروز تحصیلی از جناب استاد نفیسی یاد کردن. از آنجا که تاثیرگذارترین فرد زندگی من که سرنوشت من رو تعیین و عوض کردن همین جناب نفیسی هستن گفتم فرصت خوبیه از دو تا تصمیم کبری در زمان تحصیلم بگم و بنویسم: سال اول دبیرستان ما مصادف شد با اولین دور تغییرات نظام تحصیلی متوسطه و ما ۱۲۰ نفر دانش آموز دبیرستان سید مصطفی خمینی واقع در مجتمع رفیعیان در سال تحصیلی ۷۴-۷۵ شدیم پیشگامان «نظام جدید» آموزش متوسطه. ما رو در چهار کلاس ۳۰ نفره تقسیم بندی کردن و در پایان اون سال نوبت به انتخاب رشته رسید و چون تب رفتن به رشته ریاضی فیزیک خیلی بالاگرفته و داغ بود قریب به اتفاق دانش آموزان که جوگیرشده بودن،این رشته رو برای ادامه تحصیل انتخاب کردن. من اما که در بین اون ۱۲۰ نفر رتبه ی اول یا دوم را آورده بودم پامو کردم تو یه کفش که بخاطر علاقه به ادبیات باید برم رشته ی انسانی. خدا سلامتشون بداره آقایان محمدعلی اخوان و غلامحسین خانی، مدیر و معاون مدرسه، چندین جلسه مشاوره برای من گذاشتن که الا و بالله باید بری ریاضی 🤦‍♂ منم که خوب میدونستم تو ریاضی از بیخ عرب هستم و هیچی حالیم نیست و رفتن به ریاضی آخر و عاقبت خوشی نداره، در مقابل اصرار اون بزرگوارا مقاومت می کردم. تا نهایتا یه فرجه ده روزه برای من در نظر گرفتن که مدرسه نرَم و بشینم تو خونه خوب فکر کنم. منم از خدا خواسته ده روز تو خونه خوردم و خوابیدم و غرولندای زمزم و عالی اصغر را به جون خریدم تا بالاخره از اونجا که بعد از هر خوشی یه سختی هم هست 😉 روز یازدهم فرا رسید و من رفتم مدرسه و با هزار تا خجالت و سری افکنده گفتم: آغا اجازه 🙋‍♂ ما میخم بریم انسانی! رشته ی انسانی اون سال به برکت تراکم جمعیت دانش آموزان در رشته ریاضی فقط ده تا دانش آموز داشت . اولین جلسه ی درس عربی ما با تدریس جناب حسن آقای نفیسی اونقدر جذاب بود که حسابشو از بقیه درسا جدا کردم. با حسن آقای نفیسی از سال قبلش آشنا بودم. وقتی با پسرخاله و همراه همیشگی -حسن حاتمی- کل تابستون سال ۷۴ کارگرشون بودیم و خیلی هم البته تعجبی نداشت وقتی ما کارگر باشیم و ایشون اوسّا، خاک گچ کردن یه خونه سه ماه تمام طول کشید 😂 تدریس خوب جناب نفیسی تو دو سال بعد چنان منو مجذوب درس عربی کرد که در سال تحصیلی پیش دانشگاهی - که فقط ۵ نفر از اون ده نفر تونسته بودن خودشونو به این پایه برسونن- تمام درسها را بی مقدمه پای تخته می رفتم و خودم درس می دادم و خودم تمرین حل میکردم و واقعا از بیخ یه عرب به تمام معنا شده بودم😁 در پایان اون سال که دهه ی شصتیا برای قبولی کنکور رقابت سخت و طاقت فرسایی داشتن با رتبه خوب سه رقمی قبول شدم و مطمئن بودم با اولین انتخاب میتونم رشته دلخواهم قبول بشم. موقع انتخاب رشته مشورتی با ایشون کردم و گفتن: چون به عربی علاقمندی و من در آستانه ی بازنشستگی هستم برو عربی بخون. با راهنمایی ایشون، اندک تردیدم هم به یقین تبدیل شد و دو ماه بعد سر کلاس درس رشته زبان و ادبیات عرب دانشگاه اصفهان نشسته بودم. درست همان جایی که معلمان بزرگواری چون زنده یاد حاج احمد آقا هوشمند و حسن نفیسی نشسته بودن. اگر چه بخاطر سیاستهای غلط آموزش و پرورش در بستن درب تربیت معلم و رشته های دبیری به روی بچه های دهه ی شصت هرگز قسمت نشد به آرزوم برسم و معلم بشم ولی هیچگاه از انتخاب رشته عربی پشیمون نشدم و با افتخار آماده ی ادای دین و پرداخت زکات اندک علمم به بچه های وطنم بهاباد هستم اگر مدارس یا دانش آموزانی نیازمند تقویت درس عربی باشند. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
🏠 مدرسه، خانه ای پر از کتاب، پر از دفتر، پر از کلمات، پر از تخته سیاه، گچ، معلم، خاطره، دانش. مدرسه و درختان گوشه حیاط آن، همان جا که پاتوق زنگ های تفریح است، همان جا که دل ها دور هم جمع می شوند،کلمه ها را بر زبان می آورند تا روزی خاطره شوند. 🌺💥محمد عماد حاتمی هفتم علوی 📨 خانم اقدس حاتمی ارسال کردن. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh