🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم
#سلام_بر_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ایستادن پاے امام زمان خویش
۲۷فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم
#محسن_ڪمالے دهقان
#علیرضا_صفرپور جاجرمی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🔰شهـید سیدمرتضی آوینی:
شهـادت؛
تولد ستارہ ایست که پرتو نورش عرصه ی زمان را در می نوردد ،
و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد..
🌷شهید محمدرضا امیری دهقان🌷
سالـروز ولادت
📎شبــــتون شهــــدایی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_چهل_و_هشت چه می دونم! خب بده! برو بابا توام بااین راهنماییت! واقعا؟! من همش فکر می کردم، م
#قسمت_49
بله؟!
این پسرخالت بود...
چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
- کدوم پسرخاله؟!
همین پسر خاله فریبا ...
-خو؟
پسره خوبیه نه؟
-بسم الله! چطو؟
هیچی هیچی!
دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود! برای فرار از سولات
بودارش به طرف اتاقم می روم. "مامان هم دلش خوشه ها! معلوم نیست چی تو
سرش! پوف...!" روی تخت ولو می شوم و پاکت را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم.
فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا!
اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!. اگر...اگر ...وای
ینی میشه؟!" غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم می
شوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد. اهمیتی نمیدم و سعی می
کنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاج رضاست! " عمرا بذاره بری محیا! زهی
خیال باطل خنگول! امم.. شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم، دیگه نتونه چیزی
بگه! چراباید مانع موفقیتای من بشه؟!" این انصافه؟!" پلک هایم راروی هم
فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من
بهش عادت کردم!" روی تخت مینشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را
بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویی که
داری بهش فکر می کنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی! " ازتخت پایین
می آیم و مقابل آینه روی در کمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای
تصویرم بالا می آورم و محکم می گویم: کله پوک! خوب مختو کار بنداز! یامحمدمهدی
یا آزادی! فهمیدی؟!" به چشمان کشیده و مردمک براقم خیره می شوم! شاید هم
نه! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم:
خل شدی؟! یعنی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟! خداشفات بده!"
انگشتم را پایین می آورم: خب چیه مگه! تحصیل کرده نیست که هست! خوش تیپ
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_49 بله؟! این پسرخالت بود... چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
#قسمت_50
نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یه کوچولو زیادی بزرگ تر
از منه!" و...و..." زنم داشته!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد
مورد علاقم برسم هم به آزادی... به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!"
پشتم رابه آینه می کنم" این چه فکریه؟! خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید
یه شاگرد بهم نگاه میکنه، اون وقت من!"...خیلی پررو شدی دختر! " گیج و
گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید
یکم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند.
با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو می برم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل
دهانم می چپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم می کند و خنده اش می گیرد. مادرم هم
هر از گاهی لبخند معنادار تقدیمم می کند. بی تفاوت تکه ی آخر مرغم را در
دهانم می گذارم و می گویم: عالی بود شام! بازم هست؟!
حاج رضا بسه دختر میترکی!
یه کوچولو! قد نخود! خواهش!
مامان ظرفم را می گیرد و جلوی خودش می گذارد. بااعتراض می گویم: خب چرا
گذاشتی جلوت؟!
پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای
مادرت گوش کن!
دودستم رازیر چانه ام میگذارم و می گویم: بعله! بفرما!
مادرم دور لبش را بادستمال تمیز می کند و بی مقدمه میگوید: حسام باخاله
فریبا حرف زده گفته بریم خواستگاری محیا!
دهانم باز می شود.
-چیکار کرده؟!
هیچی! سرش خورده به یه جا گفته میخوام بریم خواستگاری!
به پشتی صندلی تکیه می دهم
-اون وقت خاله فریبام خوشال شده زنگ زده به شما؛ آره؟
باهوش شدی دخترم!
-بعد ببخشید شما چی گفتید؟!
گفتم با باباش حرف میزنم!
نگاهم سریع روی چهره ی شکفته از لبخند کج پدرم می چرخد...
ادامه دارد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
ای مثل روز آمدنت روشن
این روز ها که می گذرد
هر روز در انتظار آمدنت هستم...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_50 نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یه کوچولو زیادی بزرگ تر از منه!" و...و..." ز
#قبلهعشق
#قسمت_51
بابا شما چی گفتید؟!
پدرم یک لیوان دوغ برای خودش می ریزد و شمرده شمرده جواب میدهد:
حسام جوون بدی نیس! پسرخالته! از بچگی می شناسیمش... لیسانس گرفته و
سرکار مشغوله! سربه زیره... به مام میخوره! چی باید می گفتم به نظرت
دختر؟!
حرصم میگیرد. دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم.
چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟!
چرا عزیزم هست! برای همین داریم برات میگیم...ما موافقت کردیم توچرا میگی
نه؟!
محکم و بلند می گویم: نه نه نه نه! همین!
مادرم باتعجب می پرسد: وا خب یبار بگی ام میفهمیم! بعدم این پسره چشه؟!
-چش نی دماغه! خوشم نمیاد ازش!
مامان- خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!
فکری به دهنم می زند! خودش جواب دستم داد! قیافه ای حق به جانب به خودم
می گیرم و آرام می گویم: بله! ...هنوزم میگم! چطوری به کسی که بهش می
گفتم داداش و هم بازیم بوده، الان به دید خواستگار نگاه کنم؟!
مادرم خودش را لوس می کند و چندبار پشت هم پلک میزند و میگوید: اینجوری
نگاش کن!
واقعا خانواده ی سرخوشی دارم ها! صندلی ام را سر جایش هل میدهم و دوباره
تاکید می کنم: نه نه نه! همین که گفتم! بگید محیا رد کرد!
دراتاق را پشت سرم می بندم و کوله پشتی ام راروی تختش میگذارم. بوی ادکلن
تلخ درکل فضا پیچیده. یک عکس بزرگ سیاه و سفید بالای تختش دیوار کوب شده!
ازداخل کوله پشتی ام یک تونیک با روسری بیرون می آورم. تونیک را تن و
روسری را با سلیقه سرم می کنم. مقداری از موهای عسلی ام را هم یک طرف روی
یکی از چشمانم می ریزم. کمی به لبهایم ماتیک می زنم و از اتاق بیرون می
روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروی قلبم می گذارم.
با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادی کم مونده بود بیام تو! حالت خوبه؟!
-بله ببخشید!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_51 بابا شما چی گفتید؟! پدرم یک لیوان دوغ برای خودش می ریزد و شمرده شمرده جواب می
#قبلهعشق
#قسمت_52
پشتش رابه من می کند و به سمت اتاق مطالعه می رود.
امروز دل را به دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبی می
شود و یک چیز سنگین بارم می کند... لبهایم راروی هم فشار میدهم و وارد
اتاق می شوم. اما خبری از او نیست. گنگ وسط اتاق می ایستم که یک دفعه
پرده ی بلند و شیری رنگ پنجره ی سرتاسری اتاق تکانی می خورد و صدای
محمدمهدی
شنیده می شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند می زنم و به ایوان
می روم. میز کوچک و دوصندلی و دوفنجان قهوه! تشکر می کنم و کنارش
مینشینم." اوایل مقابلش می نشستم ولی الان..." فنجان را کنار دستم میگذارد
و میگوید: بخور سرد نشه!
لبخند می زنم و کمی قهوه را مزه مزه می کنم. شاید الان بهترین فرصت است تا
گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش می کنم. متوجه می شد و می پرسد: جان؟ چی
شده؟
-یه سوال بپرسم؟!
دوتا بپرس!
-محمدمهدی توخیلی راجع به خانواده ی من پرسیدی ولی خودت...
بین حرفم می پرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخوای چی بگی...راجع به زنمه؟
چشمانم را مظلوم می کنم
صاف مینشیند و به روبه رو خیره می شوداوهوم!
خب راستش... راستش شیدا خیلی شکاک بود! خیلی اذیتم می کرد. زندگی ما فقط
سه سال
دووم اورد! به رفت و آمدهام. شاگردام... به همه چیز گیر میداد! حتی یه مدت
نمیذاشت ادکلن بزنم! می گفت کجا میخوای بری که داری عطر می زنی!
شاخ درمی آورم! زن دیوانه! مرد به این خوبی! با چشمهای گرد به لبهایش چشم
میدوزم که حرفش راقطع می کند.
شاید بعدا بیشتر راجه بهش صحبت کنم! حق بده که اذیت شم با یادآوریش!
به خوبی به او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم.
ازتاکسی پیاده می شوم و سمت کوچه مان می روم که همان موقع پدرم سرمی رسد
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#معرفی_شهید
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋
*سرداری که همچون اربابش به شهادت رسید*🕊️
*شهید علیرضا ماهینی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۳۵
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۱ / ۱۳۶۰
محل تولد: بوشهر
محل شهادت: چزابه
🌹فرمانده جنگ های نامنظم، *که شهید چمران به خاطر شجاعتش لقب مالک اشتر را به او داده بود.*🌷 همرزمش میگوید← علیرضا را بیشتر طرف سنگر تدارکات می دیدیم،🌷 *آتش دشمن مثل بارون می آمد*💥. در همین حین ماشین نهار بچه ها را آورده بود.🥖 بچه ها سریع آمدند و غذاها را پایین آوردند. *ناگهان خمپاره 60 آمد💥 و ۸ تا از بچه ها مجروح شدند*🥀 و تنها بنده از میان آنها سالم ماندم🌷. با کمک علیرضا و سایرین، مجروحین را با ماشین به عقب فرستادیم.🥀 با این اتفاق،علیرضا گفت «همگی به سنگرهایتان بروید دشمن با تسلطی که دارد ما را می زند»🥀🖤 *نهار پر از تیر و ترکش را آوردند🥀* همگی به سنگرها رفتیم. علیرضا خودش نهار را از سنگر ما شروع کرد به تقسیم کردن. *نهارمان را داخل نصف نانی ریخته بودند و مثل ساندویج پیچیده🥖 و به دست ما داد* و گفت: «مراقب باشید و از سنگر بیرون نیایید». *شاید حدود یک متر تا یک متر و نیم که از سنگر ما جدا شد،🥀 خمپاره ۱۲۰ فرود آمد و به علیرضا خورد*💥🖤 و سرانجام او *با خمپاره به سرش همچون اربابش ابا عبدالله الحسین (ع)*🖤شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
*سردار شهید علیرضا ماهینی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
با شهدا که مانوس بشی احساس میکنی مدیونشون هستی و تلاش میکنی کاری کنی که اونها ازت خوشحال بشن بعد دو جرقه در ذهنت میزنه اولی تا صدای اذان رو میشنوی نماز اول وقت بخونی دومی گوشم رو بدم به فرمایشات رهبرم هرچی گفت گوش کنم بعد که هر دو حس رو پیاده کردی و عمل کردی لبخند شهدا رو پیش چشمت حس میکنی بهت میگن ما این دو چیز رو داشتیم خدا گل چینمون کرد 😊
سلام برسردارن ولایت..سلام بردلهایی که تکه تکه شد فقط به عشق امام..
سلام ای روزنه های رسیدن به خدا ای لاله های درخون غلطیده ...
این شتاب به سوی شهادت رااز چه کسی فراگرفتید؟؟شاگرد چه استادی بودید؟؟؟
درچه کلاسی درس خواندید؟؟این چه سوالی است که می پرسم هرکه درکلاس کرببلا
درس بخواند واستادش حسین باشداگردرس شهادت رافرانگیرد..بایدتعجب کرد..
🔶شهدای عزیز! حال که پای جسممان بسته است، با پای دل به زیارتتان می آییم👇👇👇👇
متن اصلی زيارت شهدا
اَلسَّلامُ عَلي رَسوُلِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلي نَبِي اللّهِ اَلسَّلامُ عَلي مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ؛ اَلسَّلامُ عَلي اَهْلِ بَيْتِهِ الطّاهِرين اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ اَيُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ؛ اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ الاْيمانِ وَ التَّوْحيدِ اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَيْهِ وَ الِهِ السَّلامُ سَلامٌ عَلَيْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدّارِ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ اخْتارَکُمْ لِدينِهِ وَ اصْطَفاکُمْ لِرَسُولِهِ؛ وَاَشْهَدُ اَنَّکُمْ قَدْ جاهَدْتُمْ فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ ذَبَبْتُمْ عَنْ دينِ اللّهِ وَ عَنْ نَبِيِّهِ؛ وَ جُدْتُمْ بِاَنْفُسِکُمْ دُونَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّکُم قُتِلْتُمْ عَلي مِنْهاجِ رَسُولِ اللّهِ؛ فَجَزاکُمُ اللّهُ عَنْ نَبِيِّهِ وَعَنِ الاِْسْلامِ وَ اَهْلِهِ اَفْضَلَ الْجَزآءِ وَ عَرَّفَنا وُجُوهَکُمْ في مَحَلِّ رِضْوانِهِ وَ مَوْضِعِ اِکْرامِهِ مَعَ النَّبِيّينَ وَ الصِّدّيقينَ وَ الشُّهَدآءِ وَ الصّالِحينَ وَ حَسُنَ اُولَّئِکَ رَفيقاً اَشْهَدُ اَنَّکُمْ حِزْبُ اللّهِ وَاَنَّ مَنْ حارَبَکُمْ فَقَدْ حارَبَ اللّهَ وَ اَنَّکُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبينَ الْفائِزينَ الَّذينَ هُمْ اَحْيآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَعَلي مَنْ قَتَلَکُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ الْمَلاَّئِکَةِ و َالنّاسِ اَجْمَعينَ اَتَيْتُکُمْ يا اَهْلَ التَّوْحيدِ زائِراً وَبِحَقِّکُمْ عارِفاً وِبِزِيارَتِکُمْ اِلَي اللّهِ مُتَقَرِّباً وَ بِما سَبَقَ مِنْ شَريفِ الاْعْمالِ وَ مَرْضِي الاْفْعالِ عالِماً فَعَلَيْکُمْ سَلامُ اللّهِ وَ رَحْمَتُهُ وَ بَرَکاتُهُ وَ عَلي مَنْ قَتَلَکُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ غَضَبُهُ وَ سَخَطُهُ اَللّهُمَّ انْفَعْني بِزِيارَتِهِمْ وَ ثَبِّتْني عَلي قَصْدِهِمْ وَ تَوَفَّني عَلي ما تَوَفَّيْتَهُمْ عَلَيْهِ وَ اجْمَعْ بَيْني وَ بَيْنَهُم في مُسْتَقَرِّ دارِ رَحْمَتِکَ اَشْهَدُ اَنَّکُمْ لَنا فَرَطٌ وَ نَحْنُ بِکُمْ لاحِقُونَ
وای چه حس خوبیه اول روز به شهدا سلام بدی شما که عضو این کانال هستی شمارو میگم اعضا گرامی فکر میکنی از سلام دادن به شهدا کدوم یک از معصومین بیشتر خوشحال میشن ؟؟؟
من که به ذهنم حضرت زهرا سلام الله علیها میاد می پرسی چرا؟
خُب چون مادر است❤️
✅ مهمون علی اکبر امام حسین (ع) شد...
یکی از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم.
وقتی رفتم سنگر فرماندهی بهم گفت:
دوست دارم شعر کبوتر بام امام حسین (ع) رو برام بخونی.
گفتم حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم،
آخه برای هر کی که خوندم شهید شده.
گفت: حالا که این طور شد حتما باید برام بخونی.
هر چی اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم، زیر بار نرفت.
🔻شروع کردم به خوندن :
🔹دلم میخواد کبوتر بام حسین بشم من
🔸فدای صحن حرم و نام حسین بشم من...
🔹دلم میخواد زخون پیکرم وضو بگیرم
🔸مدال افتخار نوکری از او بگیرم
همین طور که میخوندم حواسم به حاجی بود. حال و هوای دیگه ای داشت. صدای گریهاش پیچید توی سنگر.
🔹دلم میخواد چو لالهای، نشکفته پرپر بشم
🔸شهد شهادت بنوشم مهمان اکبر بشم ...
وقتی گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین (ع) شد،
همون طوری که میخواست.
اونقدر پاره پاره که همه بدنش رو جمع کردند تو یه کیسه کوچیک.
🌹شهید حاج احمد کریمی
⬅️ فرمانده گردان حضرت معصومه (س)
📌 منبع کتاب ستارگان درخشان
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
یه هدیه ماه مبارک رمضان هم امروز بهتون میدم واز همتون التماس دعا دارم 👇👇❤️❤️❤️
❤️اینم قران کامل همراه با صدا و تصویر 👇
http://www.parsquran.com/book/
سلام با خودم فکر کردم چون به ماه رمضان نزدیک هستیم یک هدیه ناب بهتون بدم دیدم چه بهتراز قران صوتی برای شما بفرستم وهر موقع خوندید یاد من حقیر باشید و برای همه دوستان بفرستید
http://www.parsquran.com/book/
التماس دعا
صدای خروس سگ الاغ
شلمچه بودیم!
شیخ اکبر گفت: (( امشب نمیشه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن.)) تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر میکردیم که صالح کفت: ((یه فکری!)) همه سرهامون رو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یک متر از بلدوزر ها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمیشد. انگار بیابون ارواح بود. فاصلمون با عراقیا خیلی کم بود اما هیچ سروصدایی نمیومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: ((یک… دو… سه… .)) هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش در میاورد. صدای خروس، سگ، بز، الاغ و…
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کارافتاد. جیغ و دادمون که تموم شد پوتینارو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا. ما می دویدیم و عراقیا آتش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم. عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمیدیدن. تا صبح گلوله هاشون رو تو باتلاق حروم کردن و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.
💠 خاطرات طنز جبهه😅
_
استاد سرکار گذاشتن بچه ها بود. روزی از یکی از برادران
پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه رو می شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه
می گویید؟» آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی کند.
اولا باید وضو داشته باشی، ثانیا رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشة ريزا بدستنا
یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتك يا ارحم الراحمین» طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتما حديث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و
گفت :«اخوی غریب گیر آورده ای؟»😅
💠خاطرات طنز جبهه😅
شهــادت ...
پایان نیست ؛ آغاز است
تولـدی دیگـر است ،
در جهانی فراتر از آنکہ
عقــل زمینـــی
به ساحت قدس آن راه یابد ...
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهـید_علی_عسگری
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🔸جوان بود
مومن بود
انقلابی بود
نماینده مجلس بود
به جرمِ افشای ذات خبیثِ زهرا رهنورد و #ميرحسين_موسوي (۲۸ سال زود تر از سال ۸۸) توسط منافقین به شهادت رسید.
#شهید_دیالمه
#جوان_مومن_انقلابی
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
سیّد همیشه یازهرا(س) میگفت، البته عنایاتی هم نصیب ما میشد: مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار میخواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهمان است،تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو.
🌷شهید سیدمجتبی علمدار🌷
راوی: همسر شهید
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
یه کار زیبا ❤️
به نقطه قرمز داخل عکس به مدت 15 ثانیه خیره شوید
سپس به دیوار نگاه کنید و تند تند پلک بزنید.....
دوست شهید من
#شهیدابراهیم_هادی
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️